بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

اندر مقامات استحمام (2)

شاید اگر می خواستم غذاخوری های قدیم را برایتان تصویر کنم یا مثلا اگر می خواستم از نانوایی های قدیمی برایتان بگویم شک می کردم که شاید نانوایی و غذاخوری ِ محل ما با چیزی که شما در محله ی خودتان داشته اید توفیر می کرده اما در مورد گرمابه ها تقریبا خیالم راحت است. لااقل تمام گرمابه های قدیمی که من تا به امروز دیده ام -از تفاوت های جزئی ِ ظاهری که بگذریم- در ساختار و معماری یکی بوده اند. از درب که وارد می شدی یک سالن بزرگ بود شبیه سالن انتظار  درمانگاه های امروزی، با صندلی های تاشوی زپرتی که دور تا دور سالن برای مشتریانی که در انتظار خالی شدن نمره ها می نشستند چیده شده بودند. صاحب حمام هم یک گوشه پشت میز فلزی اش سوگل شده بود و از قفسه ی شیشه ای ِ کنار دستش به مشتریان لیف و لنگ و سفیدآب می داد. از سالن که می گذشتی یک راهروی دراز و باریک با سقفی بلند و درب هایی در دو طرف راهرو بود که هر کدامشان به یکی از اتاقک های "نمره" باز می شد. نوری که از نورگیرهای روی سقف به داخل راهرو می تابید بی شباهت به نوری که از سفینه ی ET -در شاهکار اسپیلبرگ- به بیرون می تابید نبود.
درب نمره را که باز می کردی اول رختکن بود. یک محوطه ی کوچک با یک سکوی سیمانی به عنوان جایی برای نشستن و تعویض لباس و یک رخت آویز فلزی بر روی دیوار، بعد از آن هم قسمت داخلی ِ حمام بود که دوش و پاشویه در آنجا نصب شده بود. این دو قسمت معمولا توسط یک درب آهنی و یا یک پرده ی لاستیکی ِ کلفت از هم جدا می شدند.

تعریف شما را از "لذت" نمی دانم. اما برای کودکی های من، وقتی که هیکل استخوانی ِ دم کرده ام را از زیر دوش و اتاقک پر از بخار اندرونی بیرون می کشیدم و روی سکوی سیمانی ِ خنک رختکن چهار زانو می نشستم و از شیشه ی کانادای نارنجی که -بی گمان رویداد ویژه ی روزهای حمام بود- کام می گرفتم "لذت" به معنای واقعی اش تعبیر می شد...
و اما ادامه ی ماجرا؛

***
آن روز هم مثل تمامی دفعات قبل، آقای پدر بعد از اینکه امیدش از سفید کردن شکلاتی ِ پشت گردنم نا امید شد، رضایت داد و کاسه ی حسن ختام را از آب ِ تمیز داخل تشت پر کرد و بر سر و بدنم ریخت و اذن خروج داد.
هوله را از روی رخت آویز برداشتم و دور خودم پیچیدم و روی سکوی سیمانی چمباتمه زدم و در خیال نارنجی ِ دوست داشتنی که انتظارم را می کشید غرق شدم. در همین عوالم بودم که با صدای آقای پدر به خود آمدم. مهماتش تمام شده بود. سفید آب می خواست. به هر جان کندنی بود کش آوردم و زنگی که روی دیوار برای احضار شاگرد حمومی تعبیه شده بود را فشردم. از اقبال بد زنگ خراب بود. چاره ای نداشتم جز اینکه خودم دست به کار شوم. عقل ناقصم را به کار انداختم و با خودم گفتم پیرهنم را تن می کنم و به رسم بزرگتر ها حوله را دور کمرم می پیچم و می روم از مرد حمومی سفیدآب آقای پدر و شیشه ی نوشابه ی خودم را می گیرم و بر می گردم. اینطور با یک تیر دو نشان زده ام. هم حرف آقای پدر را زمین نگذاشته ام و هم خودم زودتر به وصال دلبر رسیده ام.
پیراهنم را تنم کردم و هوله را دور کمرم پیچیدم و پاهایم را داخل دمپایی های قرمز ِ رو بسته ام که پایین سکو جفت شده بودند کردم. هنوز دو قدم بر نداشته بودم که تمام هیکلم به یکباره سوخت. درد به سرعت نور در تمام بدنم منتشر شد. آن قدر که نفهمیدم کی درب رختکن را باز کردم و بیرون زدم. طول راهرو را می دویدم و هوار می کشیدم و بالا و پائین می پریدم، غافل از این که گره ِ هوله ی دور کمرم تاب و توان این مقدار جست و خیز را ندارد...
از آن روز کذایی به غیر از این هایی که عرض کردم خدمتتان، انگشت شستم را به یاد دارم که نیش زنبور ملتهبش کرده بود، چشمان متعجب آقای پدر را که از لای درب نمره داشت هاج و واج بالا و پائین پریدن پسر بچه ی سبک مغزش را نگاه می کرد و لبخند های زیر زیرکی ِ صاحب حمام  که احتمالا بعد از آن روز، کولی بازی های یک پسر بچه ی برهنه در راهروی حمام برایش خاطره شده است.

+ آن روز آخرین باری بود که به گرمابه ی انتهای کوچه ی مهر رفتم.

پی نوشت: گاهی برای نوشتن باید "درد" داشت، گاهی هم نباید...
عذر تقصیر بابت تاخیر و خلف وعده ای که هر چه زور زدم گریزی از آن نبود.

پی نوشت : این پست نازنین در بیست و یک

نظرات 28 + ارسال نظر
مریم جمعه 23 فروردین 1392 ساعت 00:13

اولــــــــــــــ

آورین...

رها جمعه 23 فروردین 1392 ساعت 01:11 http://fair-eng.blogsky.com

آخی!
پیرمرد ِ کوچک در حالی که داره این ور و اون ور میپره و هوار میکشه!!!



پیرمرد درونم اون موقع غیر فعال بود

مریم جمعه 23 فروردین 1392 ساعت 01:22 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

دقیق نفهمیدم دردت از چی بود؟
زنبور نیشت زده بود؟

آورین آورین

طوطی جمعه 23 فروردین 1392 ساعت 02:03 http://ghodghod.blogfa.com/

باز خوبه اون زمان بود، اگه الان بود همه ی حمام یه صدا میخوندن: مملی حرصش گرفته، زنبور گازش گرفته

اگه الان بود که آبرو برامون نمی موند توی در و همسایه

مریم راد جمعه 23 فروردین 1392 ساعت 02:21

السلام وعلیکم و رحمت الله و برکااااااااااااااته
خوش اومدین :)
از این ورا

برم بخونم

سلام خانوم

بفرمائید

fars جمعه 23 فروردین 1392 ساعت 09:09 http://fars.vcx.ir

۳۲۰۶۵۱۰۵۰۲گاهی شانس فقط یک بار به آدم رو میاره پس باید قدرش رو دونست بهترین فرصت زندگی شما برای ثروتمند شدن مجموعه ای بی نظیر برای اولین بار در ایران برای کسانی که می خواهند بهتر زندگی کنند و از کمترین وقت و هزینه بیشترین سود را ببرند.برای آگاهی از جزییات بیشتر به لینک زیر مراجعه کنید.
http://fars.vcx.ir

خف بابا...

خوشی جمعه 23 فروردین 1392 ساعت 11:22 http://khorderizeroya.blogfa.com/



خیلی بامزه بود

عاطی جمعه 23 فروردین 1392 ساعت 12:00



خب!خیلی تلخ بوود بنظرم!

اصلادووست ندارم خودمو جای شما بزارم:دی

خیلی قشنگ نوشتید(مثل همیشه)

:گل

خودمم دوست ندارم جای خود اون روزم باشم

خاموش جمعه 23 فروردین 1392 ساعت 13:49

آخی! درد نیش زنبور خیلی بده . من در کودکی چند بار نیش زنبور رو چشیدم البته نه نوک انگشت بلکه پای چشم!!!

آقای جعفری نژاد خلف وعده های این چنینی گاهی شیرینه بخصوص که مشتاقی و انتظار برای چیزی که دوست داری هیچ وقت بد نبوده! این وسط خوب بودن حال شما بیشتر از همه مهمه که گاهی دیر کردنتون در نوشتن پست دلشوره به دل آدم میندازه!فقط همین...

پای چشم باید بیشتر درد داشته باشه. نکنه می خواستی توی کندوشون رو نیگا کنی

ما شرمنده اگه نگران شدین

خاموش جمعه 23 فروردین 1392 ساعت 14:14

من در عمر شریفم فقط یه بر حموم نمره رفتم، اوم دقیقا همین بود که توصیف کرده بودین. اما حموم عمومی خیلی رفتم.خدایی صفاش بیشتره... حموم عمومی که ما میرفتیم سقف بلند گنبدی داشت با چهارتا ایون. تو یکی اش سکوهای سیمانی بود که روش رو با کاشی های قهوه ای زشت پوشونده بودند وسطش هم یه آب راه کوچیک بود که به جوب های کوچیکی که دورتا دور حموم میچرخید می ریخت. این قسمت مخصوص صابون و لیف بود و به غایت بخار داشت. یه ایون دیگه مخصوص دوش گرفتن بود و فک کنم 10تا دوش توش بود که قسمت جذابی برای بازی کردن بچه ها بود. دوتا ایون دیگه هم مخصوص کیسه و مشت و مال...
قبل از داخل شدن به حموم هم دوتا حوضچه کوچیک بود که یکی آب سرد داشت ویکی آب گرم. حکمتش رو نمیدونم اما وقتی بعد دو ساعت از حموم در می اومدیدم و پاهامون حسابی خیس خورده و پوستش چروک شده بود یه دقیقه موندن تو آب سرد حوضچه حسابی بهمون کیف میداد...
تو مشهدم یه حموم عمومی بود فک کنم حموم "اسلام" بود مال دهه 70، خاطرات خوش مشهدم نصفش تو این حمومه بود
دیگه فک کنم خودم با زبون خوش باید برم
هررررررررر

دقیقن همینه که می گی نمره ها

نرگس۲۰ جمعه 23 فروردین 1392 ساعت 14:22

سلام

آخی تجربه ی بدی بوده.فکر کنم لذت همه ی اون نوشابه نارنجی های بعد حمام با ابن تلخی نیش زنبور از بین رفته

بعد ۱ سوال:بعد از اون روز دیگه حمام عمومی نرفتین؟
به حساب کنجکاوی بذارینا نه ....

سلام نرگس خانوم

نه خیرم، لذت نوشابه نارنجیه بعد از حموم با این چیزا از بین نمی رفت

دیگه حمام نمره ی سر کوچه مون نرفتم بعد از اون روز، از فرط خجالت

سارا جمعه 23 فروردین 1392 ساعت 15:31 http://sazesara.blogfa.com/

نمره نرگس جان نمره... نه عمومی... منم همین اشتباهو کردم... اینا دو تا با هم فرق می کنند...

با اجازه صاحب خونه البته...
من قصد اغتشاش ندارم، فقط گفتم تجربه مو در اختیار نرگس قرار بدم... الانم هر دو مون با زبون خوش میریم...

ممنون از شفاف سازیتون
حیف که "روابط عمومی" متصدی داره وگرنه با این حس مسئولیت پذیری که در شما می بینم به قطع و یقین مفتخر می شدم به همکاریتون به عنوان رئیس روابط عمومی

سارا جمعه 23 فروردین 1392 ساعت 15:37 http://sazesara.blogfa.com/

عجب داستانی... در ضمن منم یه خاطره در مورد کولی بازی براثر نیش زنبور زدگی دارم، که البته هیچ ربطی به حموم نداره...

راستی سلام...

من دوباره برمیگردم و یه تور حموم گردی، براتون میذارم... دیگه واقعا رفتم...

علیک سلام

نرگس۲۰ جمعه 23 فروردین 1392 ساعت 17:26

سارا جونم
حمام نمره هم نوعی حمام عمومی حساب میشه ..در واقع زیر مجموعه ی اونه

مگه نه جناب؟

سارا جان بیا بریم خونه خودمون ببحثیم...

مریم انصاری جمعه 23 فروردین 1392 ساعت 17:30

حموم بیرون (نمره یا عمومیش فرقی نمی کنه)، یه چیزیش خیلی بد بود:

اینکه اون "صاحب حمام که یک گوشه پشت میز فلزی اش سوگل میشد"، حساب اینکه طرف، چند روز یه بار میاد حموم، دستش بود.

وقتی هم که آدم از حموم می اومد بیرون، همه ی عالَم و آدم، توی خیابون، متوجه می شدن که طرف از حموم اومده بیرون... از بس دست و پنجه ی آدم چروک می شد و لای انگشتاش سفید می شد و چشماش قرمز می شد.

دقققققققققیقن

من نمی دونم الان چرا می ریم حموم چروک مروک نمی شیم. ینی می گی حمومای قدیم چیشون خراب بود؟!

خانم یک هفتم... جمعه 23 فروردین 1392 ساعت 17:32 http://shesh-haftom.blogfa.com

سلام آقا...
احوال شما...؟
خوبین؟خوشین؟سلامتین؟


میگم سر عجب پستی رسیدم خدمتتون،بعد از هزاران سال...
جیگرم کباااب شد براتون آقا...

سلام خانوووم

ممنون، خوبم، سلامت باشین

خوش اومدین

بهارهای پیاپی جمعه 23 فروردین 1392 ساعت 18:44

قبل از خواندن ادامه مطلب می خواستم بگم که وقتی جواب کامنتمو توی پست قبل دیدم خیلی واسه خودم متاسف شدم که چرا نمی دونم «نمره» چیه؟ اما الان تونستم تصور کنم که «نمره» چیه. من همیشه فکر می کردم تمام حمامهای خارج از خونه یه جور هستن. مثل همه ی حمامهای قدیمی و تاریخی. مثل حمام خان یزد.

من تا کی نون نخورم چیز یاد شوماها بدم هان؟! هاااااان؟!

بهارهای پیاپی جمعه 23 فروردین 1392 ساعت 19:11

شما که پیرهن رو پوشیدین خب نمیشد حالا شلوار رو هم می پوشیدین که درد ۲تا نشه؟

سارا جمعه 23 فروردین 1392 ساعت 22:25 http://sazesara.blogfa.com/

سلام

برای اینکه "فلش بک" تون بیشتر "بک" بشه، این عکس ها رو هم می تونید ببینید:

اینجا حموم نمره ست:
http://s2.picofile.com/file/7722651498/hamoom_nomreh.jpg

و اینجا نیز هم:
http://s3.picofile.com/file/7722670535/nomreh.bmp

در اینجا سوگلی در حال صیانت از مهماتش، از فرط خستگی، به خواب ناز فرو رفته (خداییش اون شامپو زرد کوچولوها رو یادتونه؟ من عاشقشون بودم، هنوزم هروقت این عکس رو میبینم، دلم غش میره):
http://s3.picofile.com/file/7722650000/hamoom_va_khab.jpg

در این مرحله از کار می توانید آبگوشت بخورید!:
http://s1.picofile.com/file/7722648923/hamoom_va_abgoosht.jpg

آخرش که حمامتون تموم شد، اینطوری شیک، تیپ میزنید و می آیید پول حمومتون رو میدید:
http://s2.picofile.com/file/7722650321/hamoom_va_pool.jpg

اما حواستان باشد... ممکن است یک روز که رفتید حمام، یکی بیاید و رویتان بایستد!:
http://s3.picofile.com/file/7722668709/moshto_mal.bmp

بعد هم که شما را چلاند و از آب لمبو شدنتان مطمئن شد، برود و به قیلوله اش برسد:
http://s3.picofile.com/file/7722667204/moshto_mal_va_khab.bmp

حالا نگویید، همه اش از حمام مردانه گفتم... تقصیر من نیست، زن ها هیچ وقت حمام نمی کرده اند... فقط گاهی با چارقد و چاقچور، می رفتند و روی سکوی حمام می نشستند و همه اش، لبخند می زندند... از همین روست که عکسی در باب حمام نامبردگان موجود نمی باشد، میگویید نه؟ این ماکت که مدتی پیش در نمایشگاهی احتملا دولتی، از آن رونمایی شد، شاهد مدعایم!!!:
http://s1.picofile.com/file/7722672896/405.jpg

و اینم حمام زیبای وکیل:
http://s1.picofile.com/file/7722650963/hamoome_vakil.jpg

خب دیگه، امیدوارم حموم گردی امروز بهتون خوش گذشته باشه...
تا حمامی دیگر بدرود!!

عااااااالی بود سارا جان

حظ کردم موقع دیدن عکسا، اون عکس حموم زنونه هم محشررررررر بود

باغبان جمعه 23 فروردین 1392 ساعت 22:46 http://laleabbasi.blogfa.com

سلام آقا اجازه
نمیدونم چرا حسی متفاوت از اونچه انتظار میرفت از همچین پستی داشته باشم دارم الان
...
توی بلاماسکه خوندم

"دلِ گرفته

خندشم دلگیره.."

دلت نگیره خواهر جان... هیچوقت

فرشته جمعه 23 فروردین 1392 ساعت 22:48 http://houdsa.blogfa.com

تمام خاطره هام زنده شد محمد...به روح اعتقاد داری؟؟؟


عزیزم...چه درد بدی کشیدی...دقت کردی اون وقتا تو هر سوراخی یه زنبور بود؟؟نه جدی...منم زیاد نیش زنبور یادمه..

شایدم ما دستو پامون همه اش تو یه سوراخی بوده..!!!

باغبان جمعه 23 فروردین 1392 ساعت 23:28 http://laleabbasi.blogfa.com

سارا جان به خاطر عکسها ممنون
یه عکسه بود یه آقاهه با پا رفته بود پشت یه آقاهه دیگه من حالا متوجه شدم بابا چرا بچه بودیم می گفت بیا با
پا برو کمرم

آوا شنبه 24 فروردین 1392 ساعت 14:42

وای خیلی قشنگ بود
جناب جعفری نژاد
ممنون ممنون که
ماروهم مهمون
لحظات نابتون
میکنین.....
خدا به پدر
عزیـــزتون
سلامتی
بده......
یاحق...

ممنون آوا جان... خیلی زیاد

ژولیت یکشنبه 25 فروردین 1392 ساعت 00:00 http://migrenism.blogsky.com

از عجایب خلقته که یه فراگ رو زنبور زده! شاید هم مصداق این ضرب المثله که می گه: گهی زین به پشت و گهی پشت به زین!
به هر حال لذت بردیم از لذت بردنتون!

الکی جو رو متشنج نکن، ما فراگ ها از روز ازل هیییییییییش مشکلی با زنبورها نداشتیم

جزیره یکشنبه 25 فروردین 1392 ساعت 19:35

یعنی ببین کامنت این ژولی پولی فوق العاده بودا. یعنی نکته شو که گرغتم ترکیدم

حرفای این دختر شیرازیه مگه نکته مکته هم داره
دقیق نشو تو حرفای این دختره، وقتت رو بذار برای کارای مهم تر
هر چند بعید می دونم کار مهم تری داشته باشی

[ بدون نام ] دوشنبه 26 فروردین 1392 ساعت 17:23

شرمنده اما من تصورت کردم =))‌روم به دیفال حیف که خعلی خجالتیم و نمیتونم تصوراتم به زبون بیارم :)))‌

خب اینم یه جور ورزش ذهنه دیگه
برات لازمه

قطره دوشنبه 26 فروردین 1392 ساعت 18:09

این بالایی من بودم :/

فهمیدنش کار سختی نبود

پروین دوشنبه 26 فروردین 1392 ساعت 22:01

مُردم الهی برات (یعنی برای بچگیهات)

دور از جان پروین بانوی عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد