بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

هر کجا هست خدایا به...راه راست هدایتش کن (2)

سال سوم دانشگاه، یکی از بعد از ظهرهای تب دار تابستان کویر، وقتی خیالمان از بابت شکسته شدن طلسم لعنتی پاس نشدن سه ترمه ی آمار و احتمال مهندسی راحت شد امین برهمند دعوتم کرد منزلشان به صرف چای و سیگار و "مالنا"...
به لطف وسواس همیشگی امین در فیلم خوب دیدن و خوب فیلم دیدن و استعداد گاها کسالت آور او در عقب و جلو کردن فیلم -و صد البته به جهت جذابیت های بصری فراوان موجود در سیمای فریبای خانم بلوچی- بسیاری از سکانس های فیلم را هنوز که هنوز است با جزئیات کامل به خاطر دارم. اما میان آن همه سکانس خوش ساخت و تاثیر گذار، ماندگار ترینش -لااقل برای من- صحنه ای بود که "رناتو" روزنه ای در پنجره ی خانه ی مالنا پیدا می کند و مخفیانه زن و محیط داخل خانه اش را دید می زند و آن جایی که نگاه پسر نوجوان روی عکس همسر سابق مالنا قفل می شود. هوش سرشاری نمی خواهد فهمیدن این موضوع که تورناتوره از زوم کردن لنز دوربینش بر روی چشمان متحیر پسرک، در چند ثانیه ی نا قابل، با مهارت خارق العاده و هنرمندی قابل ستایش، بلوغ فکری، نگرش تازه و قضاوت آمیخته با آگاهی را به انضمام مقادیر فراوانی احساس پااااک از قاب همان دو چشم ِ مستاصل، به بیننده ی خود منتقل می کند...

***
ظهر تابستان، خورشید به فرق آسمان که می رسید، نفس هایمان به شماره می افتاد. دنبال توپ دویدن و عکس بازی و توی سر و کله ی هم زدن، زیر تیغ آفتابی که هزار هزار بار برنده تر از نازکای گردن پسر بچه های ریق ماستیه سی کیلوگرمی بود حماقت محض می نمود. لابد می شدیم به آب بازی. متمول ترها با تفنگ آب پاش های سبز و زرد اتوماتیک و نیمه اتوماتیک و ما که کارمند زاده بودیم و قناعت پیشه با شلنگِ آب چند متریه داخل حیاط. خدا وکیلی با وجود این که ابتدایی بود اما سلاح خوبی بود و علیرغم ضعف ذاتی اش در جا به جایی، به دلیل بُرد بسیار زیاد و منطقه ی تحت پوشش وسیع، برتری محسوسی را در جنگ های آبکی رقم می زد.

یکی از همین ظهرهای تابستان، بعد از نواخته شدن شیپور آتش بس ِ یک جنگ آبکیه تمام عیار، با دو تا از رفقا قرار گذاشتم که بروند و لباس های خیس شان را عوض کنند و بیایند خانه ی ما، که هم نهار را میهمان قابلمه ی پر برکت ماکارونی ِ خانم جان باشیم و هم تا بعد از ظهر، که شرایط برای تسخیر مجدد کوچه فراهم می شود، در اتاقک کنار پشت بام خانه ی مان منچ و مار پله بزنیم و خوش باشیم.
نیم ساعت بعد، نهار را خورده بودیم و سه تایی کف اتاقک کنار پشت بام نشسته بودیم و مشغول منچ بازی کردن بودیم. میانه ی بازی ناگهان "حمید" با لفظ "بچه هاااا اونجا روووو" توجه مان را به انگشت اشاره اش که خانه ی "مامان ِ آریا" را نشانه رفته بود جلب کرد...


پشت بام خانه ی ما دقیقا به خانه ای که حمید به آن اشاره می کرد مشرف بود. به عبارت دیگر به فرض این که درب یخچال خانه ی رو به رویی باز بود و پرده ی اتاق را نکشیده بودند می شد به راحتی تعداد تخم مرغ های داخل یخچال را هم شمرد.
ساکنین خانه یک سالی بود که به محله ی ما اسباب کشیده بودند. صاحب خانه، یا همان "مامان آریا"، خانوم ِ وجیهه ی سی و چند ساله ای بود که تا چند ماه قبل تر، یعنی درست تا قبل از این که با آقای سرابی سازشان نشود و از هم جدا شوند و مردک نگون بخت ناچار به ترک خانه ای که تملکش در اختیار خانم ِ خانه بود شود، "خانم سرابی" صدایش می کردیم اما خب بعد از طلاق تغییر اسم و کاربری داده بود به "مامان ِ آریا". به غیر از این هایی که گفتم، و این که آریا پسرکی بود فوق العاده لوس و نچسب که از همان اول از دایره ی رفاقت جمع کثیری از بچه محل ها بیرون مانده بود، تنها چیزی که در مورد این خانواده ی نصفه و نیمه از زبان خانم جان شنیده بودم این بود که مامان ِ آریا معلم است و به جهت مشکلات خانوادگی اش، بیکار....

با نگاه هایمان دنبال انگشت اشاره ی حمید را گرفتیم و مستقیم رسیدیم وسط خانه ی "مامان ِ آریا". هر جوری بود فک هایمان را که از تعجب ِ چیزی که می دیدیم کش آمده بود و به موکت کف اتاق چسبیده بود جمع و جور کردیم و طوری که دیده نشویم خودمان را رساندیم به لبه ی پنجره ی پشت بام. زن، با لباسی که توصیفش در ظرفیت این مقال نگنجد، با آهنگی که صدایش آنقدر بلند بود که از درز پنجره ی پشت بام به داخل نفوذ کند و خاطره ی آن شب میهمانی ِ کذا را برایم زنده کند، چونان قاصدکی رهاااا در میانه ی اتاق می چرخید و بالا و پائین می رفت.
محو چریدن بودیم که حمید چشمانش را ریز کرد و گفت: "چه قـــــدر قشنگ می رقصه پسرررر"
نگاه معنا داری بهش کردم و گفتم:"اینکه اسمش رقص نیست خره، اسمش لامباداست"
حمید این بار چشمانش را گرد کرد و گفت:"آهاااان" و من از نگاهش خواندم که از حرف من هیچ چیز نفهمیده...


تابستان آن سال هم، مثل تمام تابستان های کودکی، بر خلاف تمام تابستان های این ده سال اخیر که به شکل مزخرفی کش می آیند و روغن آدم را می کشند، زودتر از چیزی که انتظارش را داشتم گذشت.
روز اول مهر بود. پشت نیمکت های فرسوده ی کلاس "پنجم الف" دبستان شیخ انصاری نشسته بودیم و انتظار ورود معلم جدید را می کشیدیم. درب باز شد. معلم وارد شد. یکی از آن جلو "بر پا" داد. همه ایستادند، من هم ایستادم در حالی که زانوهایم می لرزید.

 "مامانِ آریا"، "خانم سرابی" یا "خانم معلم"... اصلا چه فرقی می کند وقتی من تمام شب های تابستانی که گذشت را با تصویر رقص خرامان این زن خوابیده ام.

+ نزدیک بیست سال از آن روزها می گذرد. خواسته یا نا خواسته رساله خوانده ام، آداب اجتماعی می دانم، خوب و بد کم و بیش سرم می شود و این را هم می دانم که به احتمال فراوان کسی را با من داخل یک قبر نمی گذارند پس خواهشا بنده را از فیض مطالعه ی کامنت های حاوی تمشیت و تربیت تان محروم بفرمایید :-))

نظرات 29 + ارسال نظر
قاصدک چهارشنبه 12 تیر 1392 ساعت 16:38

اول آیا؟

قاصدک چهارشنبه 12 تیر 1392 ساعت 16:45

:-)

خاموش چهارشنبه 12 تیر 1392 ساعت 20:04

بهله :))
خو الان من چی بگم؟
الان تا بچه ها بفمن آپ شدی یه چند روز طول میکشه :دی

بله خب...

:-)

نیلو چهارشنبه 12 تیر 1392 ساعت 20:29 http://niloonevesht.blogfa.com

من اصلا الان یه جور بدی میخکوب شدم سرجام که حرفم نمیاد!!!

Mishe beporsam chera oonvaght?

نیلو چهارشنبه 12 تیر 1392 ساعت 20:57 http://niloonevesht.blogfa.com

بعله.به عنوان صاحب خونه ی اینجا شما همیشه حق داری ازعلت کامنتای بقیه سوال بپرسید :)
آخه من اصلا از ادامه پست قبلی منتظر یه چیز دیگه بودم. :)
هی این پستو خوندم تا آخرش ولی نبود که :)
میخکوب شدنمم به خاطر تعلیق خوب ماجرا و آخر پست بود باور کن.اصلا هم منظور بدی نداشتم.
بد بود یعنی کامنتم که این شکلی سوال پرسیدین؟

نه نیلو جان
اصلن منظورم این نبود که کامنتت ایرادی داشته
جواب کامنت قبلیت رو با گوشی دادم و راستش از اونجایی که تایپ کردن کامل ِ منظورم با گوشی سخت بود احتمالا به همین دلیل فکر کردی پاسخم لحن خوبی نداشته
در هر صورت عذر می خوام دوست خوبم

اما در مورد سوالی که در جواب کامنتت پرسیدم باید بگم که این سوال رو پرسیدم چون همیشه دوست دارم نظر واقعی خواننده رو در مورد نوشته ام بدونم. بدون تعارفات معمول

بازم ممنون نیلو جان

باغبان چهارشنبه 12 تیر 1392 ساعت 22:02 http://laleabbasi.blogfa.com

آقا اجازه؟
الان کی رو به راه راست هدایت کنه؟
خانوم معلم ؟
خانوم بلوچی؟
امین برهمند؟
همه موارد؟
هیچ کدام؟

همه ی مومنین رو ان شاء الله...

لرمانتف چهارشنبه 12 تیر 1392 ساعت 22:16 http://kakestan.blogfa.com

زنگ زدم به 110 ، الانم تو راهه

ولی به دور از شوخی ، این یه موضوع ِ طبیعی ِ . و همه ی ما از این خاطرات ِ حک شده ی کنه ای شکل داریم ! البته لازم به ذکر ِ که بنده خاطراتم کلهم اجمعین معنوی هستن و از این قباحت ها درونش وجود نداره !


تغییر ِ هدر هم جالب شده . به وبلاگتون میاد . مبارک ِ .

ممنون لُری جان

یکی باس خود ِ 110 رو بگیره

مریم انصاری چهارشنبه 12 تیر 1392 ساعت 22:32

اول اینکه:

به رخ سیاه چشمان، نظر ار بوَد گناهی

بگذار تا گناهی بکنیم گاهگاهی




از زیبایی و شیوایی خاطره تعریف کردن شما که بگذریم، می رسیم به نکته ی اصلی داستان، که همانا اسم دبستانتون بوده... الحق و الانصاف، عجب اسم مبارکی داشته: شیخ «انصاری»

والا بعید می دونم یه نظر اشکالی داشته باشه هااا

از خودت دریغ نکن این یه نظرووو :-))

مریم چهارشنبه 12 تیر 1392 ساعت 22:45 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

همۀ اینا رو که گفتی یه طرف این واژۀ "مالنا" بدجور رو مُخه
آنوخت این مالنا چیست عایا؟

ولی محمدحسین داداش خان کاش کاش برای بار هزارم بگمش که من یه انتشاراتی داشتم
ای داد
ای بیداد

روناکی این پُست رو میخوونه؟

روناک معمولا اولین نفریه که پست های من رو می خونه مریم جان

:-)

سارا چهارشنبه 12 تیر 1392 ساعت 22:49 http://sazesara.blogfa.com/

سلام
خیلی جالب بود... شباهت اون سکانس و این خاطره رو میگم...
آخه من سه تا سکانس از "مالنا" خیلی توی ذهنم مونده، اولیش همینه... اون فضای تاریک بیرون و فضای روشن داخل خونه با روزنه ای که رگه ی نور زردی از اون خارج میشه و کنجکاوی پر استرس پسرک... سکانس محشریه خلاصه...
این خاطره ها یه حس و حال خاصی دارن که هیچوقت از ذهن، پاک نمیشن و تا همیشه هم طعم شیرین اون شیطنت، زیر دندون آدمی باقی میمونه...

زیبا می نویسید... اینو بی تعارف میگم... مرسی از این قلم و همین طور این حافظه ی خوب...

ضمنا، اون تمشیت رو هم خوب اومدی...

ممنون سارا جان

البته همش که به حافظه مربوط نیست. بالطبع به جهت روایت داستان گونه یه مقدار از تخیلم هم استفاده می کنم هر چند سعی می کنم به اصل و صداقت مطلب خدشه ای وارد نشه

فرشته پنج‌شنبه 13 تیر 1392 ساعت 00:18 http://houdsa.blogfa.com

یه چیزی میخوام بگم اما نمیگم....شاید یه روز به خودت گفتم...
اما اینکه این قلم لعنتی تو آدمو تا کجاها میبره رو نمیتونم نگم...
این که کاش من یه سر سوزن ذوق و استعداد تو رو داشتم رو هم نمیتونم نگم...
اینکه تو معرکه ای رو هم نمیتونم نگم...

ای بابا
آخرش تو منو چشم می زنی می رم زیر تریلی کتلت می شم

(آیکن اعتماد به سقف کااااذب و حال به هم زن)

:-)))

پروین پنج‌شنبه 13 تیر 1392 ساعت 08:05

من هم که خوب معلوم است، طبق معمول با خواندن نوشته ات یاد یکی از خاطرات کودکی خودم افتادم. (نمیگذارید که آدم قشنگ یک وبلاگ برای خودش بزند که. همین است که مزاحم کامنتدانی شما دوستان میشویم دیگر!)
من کلاس سوم راهنمایی بودم و خواهرم نسرین دوم راهنمایی. برادرهایم هم اول نظری و کلاس دوازدهم بودند. خانه مان توی یکی خیابان های بانک رهنی بود. همسایه مان خانواده ای اشرافی بودند که میگفتند خانمش ندیمهء فرح است. حالا چرا خانه شان توی خیابان پیروزی بود فقط خدا میداند. شوهر معقولی داشت و یک مادر و دختر 18-19 ساله اش خدمتکارشان بودند. یک روز من و نسرین در اتاق خواب مامان بابا در طبقهء بالا بودیم که فعالیت های مشکوکی در اتاق خواب همسایه دیدیم که پنجره اش دقیقا روبروی پنجرهء اتاق ما بود. دوتایی خم شدیم و تا دماغمان را از لبهء پنجره بالا آوردیم و معاشرت!! اقای همسایه و دختر زیبای خدمتکار را تا دلتان بخواهد دید زدیم.(خدا ببخشدمان) یک جایی هیجان زده شدیم و بلند شدیم و آنها ما را دیدند و ما هم فرار کردیم به طبقهء پایین.
از قرار خیال کرده بودند برادرهایم نگاهشان میکرده اند. آقای همسایه آمد پیش پدرم. پدرم اول برادرهایم را صدا کرده بود و بعد که بیگناهی آنها بهشان ثابت شده بود، ما را صدا کردند و چشمتان روز بد نبیند که چقدر دعوامان کردند.
نکتهء جالب این بود که بعد از حدود یک ماه آنها از همسایگی مان اثاث کشیده و طوری که شنیدیم در یکی از آپارتمانهای کاخ سعدآباد ساکن شدند. مامان بابا میگفتند بخاطر چشم چرانی ما از آن محل رفتند.

طرف رو فراری دادین دیگه پروین جان

ما فکر می کردیم آقایون از این دست خاطره ها دارن فقط

پس شوما هم آره :-)))

مموی عطربرنج پنج‌شنبه 13 تیر 1392 ساعت 08:45 http://atri.blogsky.com/

کامنتاتون تو چت روم جوگیریات خیلی با حال بود! مخصوصا اون دفتر نقاشیه!!!کلی خندیدم!!!

ممنون ممو جان

راستی امروز یه کامنت از یکی از بچه های داستان نویس سایتی که معرفی کردین داشتم که خوشحالم کرد، بنا بر دلایلی

خواستم ازتون تشکر کنم بابت معرفی اون سایت

سهیلا پنج‌شنبه 13 تیر 1392 ساعت 09:44

سلام محمد جان.
می خواستم کامنتی در باب تمشیت و تربیت برات بذارم که نذاشتی..........واقعا که ؟؟
چرا نمیذاری آدم دو کلمه حرفی که تو دلشه رو برات بگه آخه؟
حالا من با اینهمه حرف تمشیتی که تو گلوم مونده و قلمبه شده چیکار کنم ...هاااااااااا؟؟؟

:-)))

ما شرمنده، به خداااا

فرشته پنج‌شنبه 13 تیر 1392 ساعت 10:05 http://www.houdsa.blogfa.com

پروین خانوم عاشقتونم...:)))))

مریم پنج‌شنبه 13 تیر 1392 ساعت 11:34

دقیقن همونطور که لرمانتف گفت ما همه مون از این دست خاطرات داریم ...
ولی این استعداد ذاتی و خاص جهت این بیان فوق العاده را ما نداریم و اگر بخواهیم بنویسیم خوب نمی شود ...پس نمی نویسیم خب :))

بعد ... داشتم فک می کردم یحتمل از اون به بعد بچه ها چه صفی می کشیدن واسه ی اون اتاق کنار پشت بام خانه تان...

تازه یه فکر دیگه هم کردم.. ک معلم تان خیلی با کلاس و خااااص و اینها بوده است

لطف داری مریم جان

باور کنید من آدم راز نگه داری هستم، راز مامان آریا رو هم به غیر از حمید و مسعود فقط شماها می دانید و بس :-))

ژولیت شیرازی پنج‌شنبه 13 تیر 1392 ساعت 11:34 http://migrenism.blogsky.com

:)))
خیلی جالب بود
این خاطره شبیه داستانای جذذذذذاب محمد علی جمال زاده است. مخصوصا داستان ملا و او دخترکی که... اسمش یادم نیس. ولی خیلی از فضاهاش همین قدر یواشکی و جالب بود.
خدایی اگر این رقص قلم نیس پس چیه؟؟
آها لامباداس:)
فوق العااده بود فراگ
هم هنر نویسندگی
هم بیان ساده و صادقانه ی رسول پرویزی وارانه ات!:دی

کی می ره این همه راهوووو

جمالزاده اگه بود که من الان حاضر بودم کفشاشو واکس بزنم دو خط داستان نویسی یادم بده

ممنون ژولی جان
تو هم خیلی خوب می نویسی دختر شیرازی

ژولیت شیرازی پنج‌شنبه 13 تیر 1392 ساعت 11:43 http://migrenism.blogsky.com

اون کامنتات تو جوگیریات هم معرکهههه بود:))))
هر چند اگه دم دست بودی نه حتی 12 قدم اونطرفتر کتک رو شاخت بود.
ولی کلی خندیدم:))))

:-)))

نیلو پنج‌شنبه 13 تیر 1392 ساعت 12:04 http://niloonevesht.blogfa.com

من ناراحت نشدم :)
به خاطر دعا هم مرسی.زیاد.
جواب آزمایش دیروز که خوب بود،فقط مونده عمل امروز.

من قلم شما رو همیشه دوست داشتم.خیلی هم گفتم.

لطف داری نیلو جان

نرگس۲۰ پنج‌شنبه 13 تیر 1392 ساعت 15:30


لذتی که از خوندن این دو پست بردم را نمی تونم توصیف کنم جناب محمد حسین
قلمتون مانا

و در مورد خود پست:امان از این پسربچه ها!
و حالا دارم فکر می کنم چرا همین امسال بعضی وقتها معاون که به کلاس میومد بعضی بچه ها ریز ریز می خندیدن!!!
آخه معاون ما اصلامثل معلم شما هنرمند نیست

در مورد+
مگه کسی تابحال چنین کاری هم کرده؟؟؟

آبجی خانوم راستی شوما احیانن متوجه تغییر رفتار شاگردات نشدی بعضی وقتااااا :-)))

پسر بچه ها رو دست کم نگیر، هیششششششوقت

رعنا جمعه 14 تیر 1392 ساعت 00:17 http://rahna.blogsky.com

خیلی عالی بود :دی
عاقا چطور خودتون رو کنترل کردید که در طول سال تحصیلی نرید تو اون مامن و مخفیگاهتون و ببینید خانوم معلم چیکار میکنه ؟ :دی
تازه روز بعدم تو مدرسه تعریف هم کنید : )))

آدم باس تو زندگیش بعضی چیزا رو فقط واس خودش نگه داره
فقط ِ فقط

ارغوان جمعه 14 تیر 1392 ساعت 03:10 http://tabassomikon.blogsky.com/

:))) بچه بودم یه بار با دوست ِ خانوادگیمون رفته بودیم پیک و نیک . بعد من با دوستم رفتیم بالای کوه گل و اینا بچینیم .به پشت ِ کوه که رسیدیم برخوردیم به یک صحنه بسیار عاطفی و احساسی ! البته تا ما رسیدیم پا شدن رفتن . نمیدونم چرا ! :))

من می دونم

احتمالن اونقدر نزدیک شده بودین که پاتون رفته روی دست یکشیون دردشون گرفته و رفتن :-))

خاموش جمعه 14 تیر 1392 ساعت 16:08

ما نیز در بچگی یه صحنه روئیت کردیم که به دلیل غیر فرهنگی بودن و لازم السانسور بودن تمام خاطره از ذکر آن معذوریم

ای بابا
این جا که همه چشم و گوشا بازه :-)

کیانا جمعه 14 تیر 1392 ساعت 23:30 http://p4nt4lo0n.blogsky.com

اول بگم که خاک تو سر این گودریا ک نمیذارن ما فهمیم کی اپ کرده

دوم اینکه ارتباط دو تا خاطره به هم عالی بوددددد

سوم اینکه شما پسرا جون به جونتون کنن نمیتونین چشاتونو جمع کنید ، والا بخداااا

چهارم اینکه کلاس پنجمو چطور گذروندید عایا؟؟؟

پنجم اینکه خیلی خوب بود بسی فیض بردیم

نه که شما دخترا کلهم چشماتون بسته س :-)))

فروغ شنبه 15 تیر 1392 ساعت 15:24

خدا نصیب کنه از این معلما...
و مالنا ..
یکی از بهترین فیلمهایی بود که دیدم.با همون وسواس خوب فیلم دیدن و فیلم خوب دیدن با بچه های خوابگاه.
و این سکانس یکی از سکانسهای به یادموندنی فیلم...
و این خاطره ...خاطره ای ساده و صادقانه

سلام

و خوشوقتم...

bermuda پنج‌شنبه 3 مرداد 1392 ساعت 08:57

هر دوتاش رو خوندم....خیلی باحال بود...
منم سعی میکنم دسته بندی نکنم...اما گاهی ناخودآگاه، میشه دیگه!
خوشم میاد ریشه یابی مسائل رو خوب بلدید...
حالا من جزو کدوم دسته هستم؟!

شما جزء دسته ی نور چشمی ها هستین برای این خونه و صاحبش :-)

bermuda یکشنبه 6 مرداد 1392 ساعت 04:00

شما که لطف دارید...شرمنده میکنید
[گل]

:-)نفرمایید رفیق

maryam یکشنبه 26 آبان 1392 ساعت 14:02 http://maryamnokhodi.blogfa.com

hal shoma ham ye joraee to hal v havye on pesar bod ?
onke kheili adamo pakar mikard !!!!

0 یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 16:04

عالی بود مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد