بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

"پری" سا - قسمت آخر

توی تقویم آن روز را نوشته بودند "عید غدیر"، اما آن سال تقویم دل من مناسبت های خودش را داشت، مناسبت های خودم را!

صبح زودتر از باقی اهل خانه از رختخواب کنده شدم. خواب که نبودم، کل شب را از این دنده به آن دنده شده بودم و متصل خیال بافته بودم. اغراق نیست اگر بگویم آن شب، به زعم خودم، تمام سناریوهای محتمل ِ رویارویی ام با پریسا را بارها در ذهنم بازی و بازسازی کردم.


دست و صورتم را که شستم یک راست رفتم سراغ صندوقخانه و لباس هایی که خانم جان برای آن روزم کنار گذاشته بود. آبی ِ تند پیراهن گشادی که کوچکترین سنخیتی با شلوار مخمل کبریتی ِ قهوه ای ام نداشت عجیب دلم را آشوب می کرد. اما خب پوشیدن همان ها تنها گزینه ام بود چرا که از وقتی به یاد داشتم حق انتخاب لباس ِ عید ِ اهالی خانه در انحصار خانم جان بود و لاغیر. دوست نداشتم روزم را با ریسک ِ نزدیک به شکست ِ کل کل کردن با خانم جان بر سر لباس هایی که انتخاب کرده بود شروع کنم، ناگزیر لباس ها را پوشیدم و چند ثانیه ای بالا و پائینم را در آینه ی قدی ِ بیرون صندوقخانه ور انداز کردم و برگشتم توی اتاق اصلی...


حالا دیگر تمام اهل خانه بیدار شده بودند و دور سفره مشغول صبحانه خوردن بودند. وارد اتاق که شدم خانم جان سرش را بلند کرد و نگاه خریدارانه ای به قد و بالایم انداخت و گفت: "بیا بشین، مادر قربون قد و بالات بره پسرک خوشتیپم"

مرتضی از آن طرف سفره خنده ی معنی داری کرد و با همان زبان تلخ همیشگی اش گفت: "پسرک ریقوی خوشتیپم!" و اینبار بلند تر خندید. زیر لب گفتم: "خفه شو بابا" و خودم را یک گوشه ی سفره جا کردم و مشغول صبحانه خوردن شدم.


هنوز بساط صبحانه را کامل جمع نکرده بودیم که سر و کله ی اولین گروه از میهمان ها پیدا شد. روال همان بود که گفتم. نشستیم بالای مجلس تا مقدمات لنباندن ِ متصل به تعارفات مرسوم تمام شود و جماعت صف بکشند بابت دریافت عیدی و دیده بوسی با سادات حاضر در جمع. نا گفته نماند تمام این مدت را با گردن کشیدن مراقب درب حیاط بودم و آدم هایی که از آن آمد و شد می کردند را می پائیدم. آن قدر دل دل کردم و گردن کشیدم تا قامت یار! در چارچوب درب ِ حیاط هویدا شد. پریسا خانم در معیت ابوی گرام و والده ی محترمه و برادرهای ریقویشان تشریف فرما شدند و در اتاق میهمانپذیر نزول اجلال فرمودند.


تمام مدتی که نشسته بودیم و اکبر بقال یک نفس داشت از کسادی بازار و گرانی های ناشی از جنگ و درد سرهای فروش اقلام کوپنی می نالید من زیرچشمی پریسا را دید می زدم و به این فکر می کردم که چرا پارسال توی همچین روزی، وقتی پریسا داشت صورتم را می بوسید، درست مثل احمق ها ایستاده بودم و بی هیچ حس خاصی نگاهش می کردم و آخر سر هم به این نتیجه رسیدم که امسال باید تلافی ِ سال قبل را هم در آورم. 


بالاخره نک و ناله های اکبر بقال تمام شد. استکان چای را که تمام این مدت توی دستش گرفته بود روی نعلبکی گذاشت و دستش را به زانویش گرفت و یا علی گفت و از زمین بلند شد. متعلقینش هم به همچنین. صف کشیدند. اکبر آقا جلوی صف بود و پریسا آخرین نفر. مثل همیشه "انتظار" کشدار ترین رویداد دنیا بود انگاری. در حالی که تمام حواسم به ته صف بود با اکبر و پسرهایش روبوسی و سر سلامتی کردم. عیال اکبر هم جلو آمد و دستی به سر و گوشم کشید و یک چیزهایی گفت و رفت. نوبت پریسا بود. نه ، حالا نوبت من بود. دخترک گره روسری اش را سفت کرد. آتشی که زیر پوست صورت زبانه می کشید را حس می کردم. توی دلم رخت می شستند انگار. قلبم توی حلقم می زد، شاید هم عین کارتون ها، توی کاسه ی چشمانم. پریسا خم شد و دستش را روی سرم گذاشت. یک باره ریختم. بعد نگاهی توی چشمانم کرد و با لبخند مرموزی موهایم را به هم ریخت و رو به خانم جان گفت: "تا پارسال این جوجه سید رو هم بوس می کردیم، اما دیگه این هم واسه خودش خروسی شده هزار ماشالله. کم سعادتی ِ ماست دیگه" این را گفت و کل جمع حاضر خنده ی بلندی کردند و رفت...


آن شب، قبل از خواب، جلوی آینه ی مستراح، نگاه عمیقی به صورتم انداختم. انگشت اشاره ام را بالای لبم کشیدم. دوده نبود، انگار خیلی وقت بود آن خط باریک ِ سیاه پشت لبم جا خوش کرده، پس چرا تا حالا اینقدر واضح ندیده بودمش؟! جوش های روی پیشانی ام را ندیده بودم چرا؟! زیر لب گفتم: "لعنتیااااا" بعد توی دلم از خودم پرسیدم: "من کی اینقدر بزرگ شدم؟!" 

جواب سوالم را نمی دانستم. شاید از همان شب کذایی، شاید از پشت درب نیمه باز همان اتاق. شاید هم ظهرهای گرم تابستانی که گذشت پشت گنجه ی کفترها. جوابش را نمی دانستم اما بزرگ شده بودم، آن قدر بزرگ که دختر اکبر بقال دیگر هیچوقت "جوجه سید" خطابم نکرد...


+ قسمت های اول و دوم داستان "پری"سا ...


++ گوش هستم، تمام قد، برای شنیدن نقدهایتان به داستان



نظرات 58 + ارسال نظر
هاله بانو دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 11:01 http://halehsaadeghi.blogsky.com

آخیش ....
به خدا از کار و زندگیم افتادم بس که هی زدم رو F5

یه بار دیگه هم بزن آبجی خانوم

یه جاهایی از متن ویرایش شد :-)

هاله بانو دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 11:07 http://halehsaadeghi.blogsky.com

هرررررر چه زود بزرگ شدی سید
خداییش اون حس ضایع شدن کاملا به من هم منتقل شد .....

زود بزرگ می شیم، زود پیر می شیم و زود ...

:-)

محبوب دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 11:13 http://mahboobgharib.blogsky.com

الهی... جوجه ی ناکام!

:-)

خاموش دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 11:19

آخی :(( دلم سوخت براش... گناه داشت خو
نمی شد حالا بهش تخفیف میداد همین ی بار رو...؟؟؟ :(((

بزرگ شدن بعضی وقتها حسرت ی چیزایی رو به دل آدم میذاره ی حسرت هایی که تا آخر عمر می مونن (البت منظورم این داستانه نبود ها واضح و مبرهنه که کلی گفتم نه؟)

دلسوزی هم داره خدا وکیلی
دل خودمم سوخت براش. قسمتش نبوده خب دیگه :-))

خاموش دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 11:30

نخیرم شوما میتونستی این عید آخری رو تخیف بدی بهش یکم دیرتر بزرگ شه! ببین با بچه های مردم چیکار میکنی؟ من رو که معتاد کردی... حداقل به این سید بیچاره رحم میکردی خو :)))))))))

کی به ما رحم کرده که به ما به این جوجه سید رحم کنیم. اصش خیلی شیکر خورده که زده تو کار داف محله :-)

سمیرا دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 11:53 http://nahavand.persianblog.ir

چه میکنه این عشق نوجوانی....یادش بخیر...بیچاره سید بچه..بعدش چی شد؟ خب 5 سال که چیزی نبود یعنی نمیشد به هم برسن؟

می شد اما یه کم نادخ می شد :-)

نیمه جدی دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 12:58

تصویر سازیای این داستان بی نظیر بود. ممنون جددن.

خودتی، بی نظیر رو عرض کردم

ممنون از شما و وقتی که می گذارید برای خواندن اینجا :-)

گل جون دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 13:47 http://girlishh.persianblog.ir

خب حالا اون تعریف و تمجید ها رو بگم؟:دی

1. یکی از عواملی که باعث میشه یک داستان رو دوست داشته باشم اینه که سطر به سطر که میخونم تصویر تو ذهنم نقش ببنده، کاملا رنگی، کاملا شفاف، کاملا دقیق. کمتر نوشته ای میتونه کاملا اون تصویر ها رو بسازه تو ذهنم. ولی این نوشته خیلی خوب تونست این کارو بکنه. ینی اگه نقاش بودم صحنه به صحنه رو براتون میکشیدم . و این خیلی عالیه. تبریک. تبریک. ( کلی هم غبطه خوردم بهتون )

2. مورد بالا رو برای تاکید بیشتر از اول بخونید :دی

3. در راستای همون بالایی :دی خیلی وقت ها یه داستان رو که میخونم وقتی میاد یه قسمت رو توصیف کنه انقدر حوصلم سر میره کلا اون خط رو ول میکنم میام جایی که ماجرا شروع میشه. و چون بیشتر توصیف هابه دلم نمیشینن اینکه من کلمه به کلمه ی این داستان رو خوندم ینی خیلی عالی :) انتخاب واژه های خوب و یکدست ( نه گاهی ثقیل و ادبی، گاهی تاریخی، گاهی کوچه بازاری، گاهی... ) ، توصیفات مناسب ( هم کیفی هم کمی!) ، فضاسازی خوب، همش خوب بود :)

4. این تعریف نیست! ازهمون اولاش که فهمیدم قصد داره ببوسه پری رو فهمیدم آخرش نمیبوسه !! ینی خیلی تابلو بود که به دلش خواهد موند. نمیدونم شاید این اصلا ضعف نباشه. فقط گفتم که بدونید من فهمیدم :دییی

5. باز هم داستان کوتاه بذارید

6. در کل بسیار چسبید.. سپاس
دو نقطه گل آبی روی پایه :دی ( از همونا که بلاگ اسکای داره )

در این که ته داستان تابلو بود با شما موافقم
راستش بیشتر می خواستم روی ساختار کار کنم تا پایان داستان، یه جور تمرین دیگه
البته حالا حالا ها باس تمرین کنم واسه نوشتن یه داستان شش دانگ

ممنون گلی جان، خیلی زیاااااااد :-)

نیــــــــــــلو دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 14:33 http://niloonevesht.blogfa.com

خیلی خوب بود.

خوبی از خودتونه خانم :-)

بابک اسحاقی دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 16:34

مطمئن باش داستانی که من تنبل رو دو روز علاف کنه خیلی کشش داشته .
همه چیز خوب بود مخصوصا این همزاد پنداری که شخصیت اصلی با خودت داره .
هم سیده هم ریقوئه هم اینکه به مادرش میگه خانم جان و به باباش میگه آقام
غیر ممکنه که این پری سا توی زندگی واقعیت نبوده باشه
شاید با اسم دیگه و شاید با رنگ و لعبی دیگه اما مطمئنم همچین آدمی بوده توی زندگیت .
اما داستان
شروعش فوق العاده بود و خوب هم تموم شد
اما اخرش می تونست یه کم غافلگیری بیشتر داشته باشه به نظرم . اینکه منتظر بودی تو رو ببوسه و نبوسید اونطور که باید دل خواننده رو بسوزونه نمیسوزونه
چه میدونم شاید اگه همون شب عیدنامزدی پریسا بود
بیشتر کیف می داد . البته شاید هم خیلی کلیشه می شد .

راستش اینه که به یه پایان شبیه چیزی که گفتی فکر کرده بودم
مثلن اکبر و خانواده اش وقتی میان واسه عید دیدنی یه دیلاقی هم همراهشون باشه و به عنوان نامزد پریسا معرفیش کنن، اما خب دیدم یه جورایی با چیزی که از داستان انتظار دارم جور در نمیاد.

در مورد فرمایشات ابتدای کامنت هم باید عرض کنم واقعن کسی شبیه پریسای داستان توی زندگیم نبوده، اما فکر کنم خودت هم موافق باشی که تو دوره ی نوجوانی ِ هر دختر و پسری هستن مرد و زن های بزرگتری که تبدیل می شن به اولین سنبل گرایشات جنسی، ینی میشن اولین آدمی که دوستشون داری اما نه به خاطر آبنبات چوبی و پفک و این قسم مهربونیاشون. دوستشون داری به خاطر اینکه نیاز داری به دوست داشتنشون و چون اون موقع این نیاز رو تازه شناختی معمولن یه کم گیجت می کنه :-)

دل آرام دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 17:46 http://delaramam.blogsky.com

ای بابا خب من به داستاهای هپی اند عادت کردم. دلم برای دل دل کردنهای بی حاصل پسرک سوخت...

میخوای مخصوص شما یه پایان Happy براش در نظر بگیرم :-))

مثلن جوجه سید و پریسا می شن بابا و مامان اولین شش قلوی ایرانی :-)

الی دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 19:56

آخه چرا؟ چرا پری سا جوجه سید رو نبوسید و شما ده قسمت دیگه با این قلم زیباتون ننوشتید از شعله ور شدن این عشق یک طرفه و ماجراهایش؟!!!
دوست داشتم داستانتون رو...

چون احتمالن انتهای اون ده قسمت همه ی شما حالتون از پریسا و جوجه سید و من و قلمم به هم می خورد و من اصلن اینو دوست ندارم :-)

شرمین دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 20:06 http://forsate-man.blogfa.com/

سلام
شروع داستان خوب بود...
در ادامه هم این جذابیت رو داشت که مخاطب رو به دنبال خودش بکشه...
فضاسازی عالی...
پایان رو دوس نداشتم...
البته متوجه هستید که این نطرم من بود و میتونه درست نباشه یقینا...
فقط به احترامتون نظرمو گذاشتم...

سلام همشهری :-)

ممنونم که نظرت رو صمیمانه گفتی و ممنونم که این کار رو به احترام من انجام دادی :-)

شرمین دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 20:11 http://forsate-man.blogfa.com/

اینو یادم رفت بگم پایانو دوس نداشتم چون قابل حدس بود...دوست داشتم یه اتفاق دیگه بیافته...حتی اگه میبوسیدش هم باز داستانی که در اوج بود رو نابود میکرد...

خوشحال می شم اگه یه پیشنهاد واسه یه پایان جالب برای این داستان بدی شرمین جان
البته این یه خواهش صرفن :-)

خانوم سین دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 21:46 http://s-abri.blogfa.com

هر 3 قسمتشو دوست داشتم !

خوشحالم :-)

طوطی سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 00:05 http://ghodghod.blogfa.com/

دست مریزاد ! همش میگفتم نکنه اخرش فیلم فارسی بشه ولی دیدم نه .
میدونی همیشه دوست داشتمو دارم که از احوالات درونی پسر بچه ها تو این سن بیشتر بدونم ولی متاسفانه هیچ وقت بهش پرداخته نشده تو تلویزیون ما، تنها موردی که میشه نام برد سریال وزین وضعیت سفیده... وای یاد امیره افتادم

عاشق وضعیت سفیدم، به خصوص بازی "امیر"...

ﺑﺸﺮا سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 01:23 http://biparvaa.blogsky.com

ﻫﻢ ﺩاﺳﺘﺎﻥ ﻋﺎاﻟﻲ ﺑﻮﺩ ﻫﻢ ﻗﻠﻢ ﺷﻴﺮﻳﻦ و ﺭﻭاﻥ ﺷﻤﺎ...
ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺷﺘﻢ ﺁﺧﺮﺵ ﺑﺎ ﺁﺏ و ﺗﺎﺏ ﺑﻴﺸﺘﺮﻱ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﻴﺸﺪ..
ﻣﻤﻨﻮﻥ...ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﻨﻮﻳﺴﻴﺪ...

به روی چشم...

و ممنون :-)

آوا سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 09:56

من پایانش رو دوست داشتم..یه
پایان ملموس و روتین بود و
قابل درک....اصلا کلش
نزدیک به واقــعیتش
خیلی زیاد بود...ما
که خوشمان آمد
دســـت شوما
درد نکنه....
یاحق...

خوشحالم که دست داشتی داستان رو آوا جان :-)

افسانه سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 10:05 http://afsaneh-f.blogfa.com

فوق العاده لذت بردم ...
قلمت پایدار رفیق :)

سلامت باشی خانوووم :-)

مشق سکوت- رها سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 10:35 http://mashghesokoot.blogfa.com/

وقتی داشتم داستان رو میخوندم، کاملا میتونستم تک تک شخصیت ها رو تصور کنم و این خیلی خیلی خوب بود. پایانش هم با وجود اینکه غیرقابل حدس نبود، اما خوب و واقعی بود

:-)

ممنون که خواندید...

سکوت سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 10:42

به نظر من که خیلی خوب بود. مرسی

مرسی از شما :-)

ف رزانه سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 11:07

سلام
هر سه قسمت داستانو دوست داشتم
شروعش خیلی خوب بود و پایانش هم به نظرم خوب بود ولی اون دلسردی و ناکامی پسر در آخر داستان انگار منتقل میشه و فضا رو سرد میکنه(چون یه تب و حرارت خاصی توی داستان هست انتظار میره پایانشم همین شور و هیجان رو حفظ کنه که اینطور نمیشه) در کل من از پایان راضی بودم
و یه چیزه دیگه اینکه یه جایی خوندم که اولین کشش پسرا به جنس مخالف، علاقه به یه دختره که از خودشون بزرگتره. با خوندن این داستان یادش افتادم نمیدونم راسته یا نه

سلام

احتمالن راسته، چون من هم با موارد مشابه بسیاری برخورد کردم توی هم سن و سالای خودم حداقل :-)

بهارهای پیاپی سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 15:35 http://6khordad.blogfa.com

هه هه هه منم یه پسرعمویی دارم که ۵ سال از من کوچکتره و وقتی کلاس اول دبستان بود منو دوست داشت.

خب آدما تو برخی از فصول زندگیشون در معرض اشتباهات بزرگ و جبران نا پذیری قرار می گیرن، مثل پسر عموی شما :-))))

هرررررررر

نرگس20 سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 18:10 http://www.narges20.blogsky.com

سلام
والا من که تخصص و سواد نقد داستان را ندارم
فقط قادرم حس خودمو از خوندنش بگم
راستش یه جورایی خوشم شد که پریسا جوجه سید را نبوسید..پایان خیلی خوبی بود (احتمالا خبیث تر از من بین خوانندگانت نیست!)
بعد هم مثل همیشه از خوندن داستانت لذت بردم...بند به بندشو خیلی راحت میشه تصویرسازی کرد

قلمت مانا جناب جعفری نژاد

سلام

ممنون آبجی خانم :-)

روزها سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 19:04 http://http://roozhayeabiyeman.persianblog.ir/

خیلی جالب بود!تا به حال از این وجه شما و نوشته ها تونو ندیده بودم.این ها واقعیت بودن؟داستان پریسا؟

واقعیت نبود...داستانی بود که سعی داشت شبیه سکانس های واقعی ِ زندگی باشه

گل جون سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 20:38 http://girlishh.persianblog.ir

به نظرم همون ساختار انقدر خوب بود که کسی به خاطر پایان پشیمون نشه از خوندنش.

من دلم باز داستان میخواد. منتظر داستان های بعد هم میمونیم.

به روی چشم... :-)

مریم راد سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 22:08

سلام
اول که اومدم دیدم اپ کردین .. اونم نه یکی نه دو تا .. سه تا ... کلی غصه دار شدم... اما بعد که دیدم داستان بوده و برای خوندنش باید صبوری می کردی ... دیدم خیر بوده... چون صبوری بر نوشته های شما همینطوری اش سخته.. مخصوصا که دنباله دار هم باشه :)

سلام

لطف داری به من و نوشته هام مریم جان :-)

تمنا سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 22:11

...از یک جایی به بعد از سعید هم سبقت گرفتم. چیزهایی را که سعید ندیده بود یا توی تعریفاتش نیاورده بود، خودم خیال می کردم.......این قسمتش وچندجای دیگه از داستانو خیلی دوس داشتم کلی خندیدم.به نظرم پایانِ قشنگی داشت یه تلنگرم بهمون زد"راستی ماها کی اینقد بزرگ شدیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خوشحالم که دوست داشتین داستان رو :-)

مریم راد سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 22:13

در مورد داستان
کاملا سبک متفاوتی داشت با نوشته هایی که تا حالا ازتون خونده بودم
انگار که می خواستین متفاوت باشه ... یا یه عرصه ی جدیده ... یا به نظر من اینطوری اومد :)
اولین نکته ی جالبش این بود که با نوشته هاتون می شد کاملا تصویر سازی کرد ... انگار که داری فیلم می بینی
شروعش عالی بود
یه جاهایی انتظار می رفت یکم پیچیده تر بشه جریان... یکم غیر قابل حدس تر ....ینی نوشته های شما معمولن اینطوریه.
ممنون :)

سعی کردم سبک داستان متفاوت باشه، حداقل از لحاظ ساختار بیشتر شبیه داستان باشه تا روایت. امیدوارم موفق شده باشم :-)

yasna چهارشنبه 8 آبان 1392 ساعت 10:27 http://delkok.blogfa.com

سلام خدمت محمد آقای جعفری عزیز
الان دیدم نوشتتون به عید غدیر ختم شد یادم اومدم عید رو به شما تبریک نگفتم.....
آقا عیدتون با خیلی تاخیر مبارک...

سلام

ممنون یسنا جان، سلامت باشی خانم

yasna چهارشنبه 8 آبان 1392 ساعت 10:42 http://delkok.blogfa.com

و اما داستان....
میدونی محمد جان آدم میخواهد شروع کنه یک داستان با چهارچوبهایی که باید توش رعایت کنه بنویسه اون موقع س که متوجه میشه وبلاگ نویسی یه افت واسه داستان نویسی این رو خودم و داستانهام رو اصولی بنوبسیم متوجه شدم...
چون ولاگ مخاطب های خاص خودش رو داره و لحن نوشته ناخوادگاه به سمت نگاه اون دست مخاطب ها میره....

و اما این داستان اگر بخواهیم تو چهارچوب داستان نوسی بهش نگاه کنیم....

این عبارت " سعید روی شکم ... متکا زیر بلغلش...) نظر من این هست که باید عوض بشه ... چون در خوانش اول اون تصویر سازی ایه که شما مد نظرت هست دریافت نمیشه....
و محمد آقا جدا از فضازی خیلی خوبی که داستانتون داشت.... یک اشکال بزرگ داشت.... و اون تیپ سازی یا شخصیت سازیتون بود... کارکترها همه بک یک لحن صحبت می کردند... شخصیتها درست درمون ساخته نشده بود.... و اینکه لحن داستان بین محاوره و لحن یک داستان مونده بود.... و به نظر من نباید لحن روای که همون جوجه سید هست ایننقد نزدیک به برادراش باشه... چون جاهایی که راوای عوض میشه (از سوس سعید سخنه میگه) واضح مشخص نیست که روای عوض شد...
حالا برفرض هم که روای برادرند و یک تیپ صحبت می کنند که حاصل تربیت یک خانواده...
یک جایی اشاره می کند" تفاوت های ساختاری.." .. " سایر ضمائم جذاب..." این عبارت ها لحن روای داستان نیست... این ها لحن محمد جعفری هست.... روای لوتی مسلک صحبت می کند این لحنن کمی شسته رفته تر هست .. سن این روای بزرگتر از جوجه سید هست به نظر... این لحن به نظرم باید توی داستان همگن بشه.... که من مخاطب وقتی دیالوگ توی متن می خونم بدون اینکه اشاره بشه راوی کی هست بتونم تشخیص بدهم...

راستش یسنا جان من این داستان رو برای وبلاگ ننوشتم. اصل این داستان چند وقت پیش برای مجله ی "همشهری جوان" فرستادم و حالا با کوتاه کردن یه سری از قسمت هاش و بریدن چند پاراگراف اینجا منترش کردم چون دوست داشتم نظر بچه های اینجا رو هم بدونم.

در مورد تیپ سازی (یا شخصیت سازی) موافقم که توی داستان چندان به تیپ و شخصیت پرداخته نشده اما باید در نظر بگیریم که داستان من یه داستان کوتاهه و ساختار و اصول داستان کوتاه چندان اجازه ی پرداختن به کاراکترها رو نمی ده. مگر این که کل روایت داستان در مورد یک شخصیت و خلقیاتش باشه

در مورد اشکالی که به تغییر لحن راوی گرفتی خب راستش از اونجایی که راوی داستان، داره روایتی رو که مربوط به سنین کودکیش هست و زمان زیادی ازش گذشته تعریف می کنه می شه گفت تغییر لحن و استفاده از تعابیری مثل "سایر ضمائم جذاب..." زیاد دور از ذهن نیست چون راوی که قرار نیست روایتش رو با همون لحن و زبان دوره ی نوجوانیش بازگو کنه. مطمئنن سن راوی از جوجه سید بزرگتر هست چون راوی داره داستان کودکی های خودش (جوجه سید) رو روایت می کنه!

yasna چهارشنبه 8 آبان 1392 ساعت 11:11 http://delkok.blogfa.com

و اینکه اشاره به جوجه سید در قسمت دوم.... از پری بخواهم لقب بهتری... این عبارت خیلی گنگ هست.... انچه که اسنباط می شود این هست که از این به بعد قرار است به صورت واضح و جدی پری این جوجه سید بشانسد با ببیند و از این بیشتر اورا به این لقب صدا می زند... که اشاره میکند در انتها که اینطور نیست... پس با این نتیجه می رسیم که پری جوجه سید خیلی خوب می شناخته و البنه جوجه سید پری را... ولی از جایی که جوجه فال گوش می ایسند تا بعد از آن انگار جوجه تازه می خواهد پری را کشف کند(البته آنجه شما اشاره داشتید این است که جوری دیگر می خواهد بشناسد)... و تکلیف خواننده با این موضوع مشخص نیست ... که توی مدتی سعید و اون یکی برادر درگیر و پاییدن پری بودند جوجه چه می کرده ... یا اون قسمتی جوجه درگیر پاییدن بود بردارها چه شدند... یک پیرنگ قوی ای ندارد داستان...
واینکه مناسبات غدیر رو جدا نکنی بهتر است... همان جایی که به صف می ایستند که پری و اینا بیایند همان جا رسم رسوم غدیر تو دلش بیاره بهتر ... که این شکلی مقدمه نداشته باشد اون مناسبات غدیر که ابتدا اشاره می کند و بعد از پری و غدیر می گوید..

بببخشید چند دفعه نوشتم پرید رشته کلام از دستم پرید..
چند مورد دیگه هم هست اشاره می کنم

ممنون که وقت گذاشتی و با این دقت مشکلات داستان رو از دید و نگاه خودت گفتی

مطمئنن این داستان هم مثل همه ی نوشته های من نواقص زیادی داره که شما و سایر دوستان عزیزم لطف کردین و به یک سری از اونها اشاره کردین و من از این بابت به شدت ازتون سپاسگزارم :-)

زنده باشی رفیق

aghaye khone چهارشنبه 8 آبان 1392 ساعت 12:59 http://meandgoldoonekhanom.mihanblog.com/

سلام و عرض ادب.
از زمانی که بلاگستان شما رو معرفی کرد میخونمتون. قلمتون رو دوست دارم. چیزهایی که میبینین و روشی که توصیفش میکنین. اصطلاحاتتون. ریزبینی و نکته سنجی که جابه‌جای نوشته‌ها هست و فکر آدم رو مشغول میکنه که این جریان چقدر به واقعیت نزدیکه. ذهن رو به اونجایی رسوندن که باور کنه این یه داستان نیست و حقیقته. فقط به عنوان مثال؛ اشاره به زمان جنگ و کسادی بازار و اجناس کوپنی.
دیگه از مابه‌ازاهای خارجی، خانم‌جان، وجود یک دختر دسته گل از یه آدم چلمن مثل اکبرآقا و عاشق پایان داستانم.
کارتون حرف نداره آقا.
قلمتون توانا.

سلام و درود بر شما :-)

خوشحالم از آشنایی با شما و ممنون که اینجا را می خوانید

اونی که حرف نداره محبت شماست و سایر دوستان به اینجانب

سلامت باشید :-)

زهــــرا چهارشنبه 8 آبان 1392 ساعت 13:59

یعنی معرکه بود داستان..
تصویر سازی خیلی خوبی داشت- یه جورایی انگار خودم اونجا بودم
.
پایانشم باحال بود..
اینکه انقد ذهنش درگیر و مشغول بود که متوجه بزرگ شدنش نبود.. مثل خیلی هامون که تا به خودمون اومدیم دیدیم چه بزرگ شدیم!!
..
از اون گذشته..
نمیدونین چه حالی میده اون روزی که کتابتون جزو پر فروش ترین کتاب داستان ها شده و همه جا حرف از نوشته هاتونه و ما بازدگی و افتخار تمام میگیم: نویسنده ش از دوستای قدیمی مونه و جزو عزیزترین های بلاگستانه
یه لحظه تصور کنین..

معرکه خودتی خواهر جان

تصور کن من یه روز مشهور شم، هررررررررر. خنده دار نیست ؟!!

باغبان چهارشنبه 8 آبان 1392 ساعت 17:09 http://laleabbasi.blogfa.com

سلام علیکم و رحمه الله آقا اجازه ی آقا سید
دست مریزاد و خدا قوت به خاطر این قلم روان
مطمئنم اگه یه متن از شما به صورت ناشناس بهم بدن از اولش اگه متوجه نشم از پاراگراف آخرش صد درصد متوجه میشم از شماست!!همیشه یه جور لطیفیه بند یا بندهای آخر نوشته هاتون.

غصه ناکه یه باغبان احساساتی که نوشتن و خوندنش کاملا دلی هست خواننده داستان آدم باشه و نظر درست درمونی نداشته باشه که به درد نویسنده بخوره
هعییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی!

سلام باغبان جان

سر حال باشی ایشالا همیشه ی خدا :-)

آقای دنتیست چهارشنبه 8 آبان 1392 ساعت 22:45

مرحبا :) من پاراگراف اول قسمت اول و پاراگراف یکی مونده به آخر قسمت آخر رو خیلی خوشم اومد!
البته می شد روی حس و حال جوجه سید توی قسمت آخر بیشتر کار کرد :)
در کل خیلی خوب توصیف کردی عشق و عاشقی های دوران بلوغ رو...من هم اوایل نوجوونی از یه دختری خوشم میومد که شیفت مخالف کلاس زبانم بود و محل سگ بهم نمیذاشت! :))) الان که فکرشو می کنم می بینم هیچ ویژگی متمایزی هم نداشت!.... واقعا نمیشه اسمشو گذاشت عاشقی! همون اختلالات هورمونی واژه مناسب تریه! :))))

تو داستان اصلی علاوه بر این که بیشتر به حس و حال جوجه سید پرداخته شده روی ارتباط غدیر و داستان هم بیشتر کار شده و اون حالت سکته مانند تو قسمت دوم داستانی که تو وبلاگ منتشر شده تو ورژن اصلیه داستان تقریبا وجود نداره. راستش خیلی دوست داشتم این داستان رو به شکل کامل، همونطور که برای مجله فرستادم اینجا هم منتشر کنم. اما خب هم خیلی طولانی می شد و هم اینکه فکر کنم زیاد درست نبود :-)

زنده باشی دکتر جان :-)

پروین پنج‌شنبه 9 آبان 1392 ساعت 06:23

آخی ... حیوونکی
پیشنهاد بابک که دیگه آخر بیرحمی بود. نامزدی پریسا. خوب یه دفعه بزنید سید آل پیغمبر رو ناکار کنید بره پی کارش دیگه طفل معصوم رو
بعد هم
آقای جعفری نژاد عزیز، میشه لطفاً اون تعبیری که در پاسختون به آقای بابک به کار بردید: " سنبل گرایشات جنسی" رو یک کم توضیح بدید؟ سنبل؟!!!! (سوت زنان و خجالت کشان از صحنه خارج میشود جان خودش)

سید آل پیغمبر که نمی ره دنبال پر و پاچه ی دختر نا محرم. این سید تقلبی بوده احتمالن یا شیشه خرده داشته یحتمل، اصش حقشه هر چی سرش بیاد :-))

شما درست می فرمایید پروین بانوی عزیز

"سمبل" درست است. اما باور کنید اشتباه تایپی بوده
آیا تا کنون به نزدیکی ِ مخاطره آمیز و آبرو بر ِ حروف "م" و "ن" روی کیبوردهایتان دقت کرده اید؟؟ نکرده اید؟!! بکنید ، بکنید، البته منظورم دقت است، دقت کنید تا آبرویتان نرود این ریختی که آبروی ما رفت :-))))

یکی از جنس همه پنج‌شنبه 9 آبان 1392 ساعت 16:38 http://yekiazjensehame.blogfa.com

دست مریزاد آقا ... خواندنی بود و آغاز بسیار خوبی داشت حتی دست مخاطب کم حوصله را هم می گرفت و سطر به سطر میبرد ...

خوشحالم دوست عزیز :-)

بیوطن پنج‌شنبه 9 آبان 1392 ساعت 16:38

همش سر یه بوس....
منو بگو فکر منحرفم تا کجا ها رفت
استغفرالله ...

نکنه انتظار داشتی نیمچه خروس داستان ما هیچی نشده یه دو قلوی تپل مپل بذاره رو دست پریسا خانوم :-))))

زنده باشی رفیق :-)

سحر پنج‌شنبه 9 آبان 1392 ساعت 23:52 http://paeizerangparide.blogsky.com

من که از کل داستان خوشم اومد دست مریزاد

خوشحالم که خوشت اومد سحر جان :-)

روزها جمعه 10 آبان 1392 ساعت 22:02

انقدر به برش هایی از یه زندگی طبیعی نزدیک بود که ناخواسته باورش کردم!

شرمین جمعه 10 آبان 1392 ساعت 23:41 http://forsate-man.blogfa.com/

سلام
الآن جواب کامنتتون رو دیدم...راستش خیلی زیاده برا من که بیام یه پایان بگم برای خطوطی که فکر بکر شما پشته شه و قلم تواناتون به تصویر کشیده ...میگم به تصویر کشیدین چون واقعا فضاسازیتون قویه...همون ماجرا تکیه برجای بزرگان و اینا...از ما بر نمیاد آقا...
اما بازم به احترامتون چیزی که به ذهنم میاد و میگم...مثلا اینکه همون روز عید سعید و مرتضی متوجه ذوق این میشدن و چه بسا از اول دستش انداختن...یا پدر سیدش متوجه ی بی قراریش میشد و به یه روش جالب با این مسئله برخورد میکرد...نمیدونم باید بهش فکر میکردم...

[ بدون نام ] شنبه 11 آبان 1392 ساعت 10:16

عالی بود بدون نقص به نظر من .....

فکر کنم 5 یا شش ساله که بودم یه همسایه داشتیم یه دختر داشت به اسم مزده .... اسم همسایه مون هایده خانم بود یه زن 32 یا 33 ساله بود که شوهرش سال به دوازده ماه سفر بود .... خیلی زن به روزی بود ... و خوش تیپ همیشه یه سوهان دستش بود و ناخونهاشو سوهان میکشید بیشتر مواقع هم با لباس خواب تو خونه بود ... بگذریم از اینکه یه حرف هایی هم پشتش بود .....
من اکثرا تو حیاطشون با مزده بازی میکردم ... یه بار که تو حیاط بودم با لباس زیر قرمز اومد یه لحظه تو بالکن و یه چیزی از رو بند برداشت ... بالکن محفوظ بود و دید نداشت ....اون اولیت تصوریر از یه زن لخت تو ذهن من موند ....بدون اینکه بودنم چرا راه افتادم رفتم تو خونه شون ... تو راهرو دوباره دیدمش یه حوله زرد بزرگ دور خودش پیچیده بود ... منو دید گفت چی میخوای ...مثل بز نگاهش میکردم نگران شد گفت چیزی شده مزده کجاست ... بدو رفت سمت در مزه رو دید خیالش راحت شد .. چیز شده دعواتون شده .. چشم ازش برنمیداشتم بااشاره سر گفتم نه .... پس چی شده پسرم دولا شد که باهام صحبت کنه که از بالای حوله خط و سینه خودش مشخص شد حول شدم گفتم هیچی دویدم سمت حیاط که محکم خوردم به در شیشه ایی ....انچنان محکم که زدم زیر گریه ....اومد منو بلند کرد و بغلم کرد ...دوباره چشمم افتاد به همون موضع مخصوص مثل کارتونها یه دفعه گریه ام قطع شد ....
دستشو انداخت زیر چونه ام که صورتم ببینه و ببینه سر م چی شده ولی من نمیخواستم نگاهم بردارم ... و مقاومت میکردم .... سرمو بالا نمیاوردم .......
خلاصه ... الا سی سال می گذره و من که دیروز یادم نیست چه کردم این جریان مو به مو یادمه

بله، قابل فراموشی هم نیست البته :-))

"یک من دیگر" شنبه 11 آبان 1392 ساعت 12:03

سلام
لفظ جوجه سید خیلی بجا بود! :)

:-)

سلام

ارش پیرزاده شنبه 11 آبان 1392 ساعت 12:53

ای داد بی داد ....
اقا اون کامنت بدون نام منم .....

:-)

مخلصم...

مرجان یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 14:53 http://dardoomid.blogfa.com

سلام. مدتیه که وبلاگتون رو میخونم. همیشه نوشته هاتون رو دوست داشتم. و این داستانتون عین خود زندگی بود . با پایانی که فقط تو واقعیت می تونه اتفاق بیفته . نشد بیشتر از این ساکت بمونم و عرض ارادت نداشته باشم خدمتتون . یعنی "پری" سا اجازه نداد .

سلام

و خوش وقتم :-)

ایران دخت دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 13:29

سلام
تصویرها خیلی عالی و واضح... اصلا آدم از خوندنش خسته نمی شد که ... کشش نوشته خیلی خوب بود
دلم برای جوجه سید نسوخت زیاد یه جورایی ضد حال خوبی بود... دلم خنک شد
با اینکه فضای داستان پسرونه بود ولی خوب ارتباط برقرار کرد... منو که خوب کشید دنبال خودش...
قلمتون مانا جناب بلاگر

ممنون :-)

ترنجی سه‌شنبه 14 آبان 1392 ساعت 12:20 http://toranj90.blogsky.com/

مگه تموم شد داستان
من که خیلی خوشم اومد واقعا زیبا بود

خوشحالم :-)

آفو سه‌شنبه 14 آبان 1392 ساعت 14:34 http://www.asimesar.blogfa.com

حیف که درگیر یه محیط خشک و بی روح و یه سری آدم رنگاورانگ و یه سری احمق های دو پا و سر خود معطل و زبون نفهم هستی ... اگر نه ... یه نویسده ایی ازت در میومد ... نگفتنی ....
چرا اینجایی هستی که هستی ؟!!!!
بی خیال ... یادم رفته باید همینم بگم شکر ...
راستی چه خوبه که حداقل جسارت نوشتن با اسم و فامیل خودت رو داشتی میان این آدمایی که با همه چزی آدم کار دارند ... کاش منم اسمم از خودم بود و هویتم ...

بیخیال، من این همه نیستم :-)

[ بدون نام ] چهارشنبه 15 آبان 1392 ساعت 01:38

سلام محمد اقا !
داستانت قشنگ بود / به نظرم خیلی خوب توصیف کرده بودی بلوغ یک پسر بچه را ... بدون هیچ پیچ و خمی و گزافی خیلی ارام و سر راست ... که البته لازمه یک همچین روایتی است ولی اوونچه که به داستان سوار است زبان ادبی شیرین و دلنشین ان است که حتی اگر داستانی در کار نباشد ادم را می برد / گرچه یک جوری این زبان مال این روزها نیست مال نویسنده های دهه 40 است اما دوست داشتنی است

ممنون داوود جان که به این جا سر می زنی، خیلی زیاد :-)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد