بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

باختن به بخت...



گفتم: "آخه اینطوری که نمیشه. باید یه تکونی به خودت بدی. باید خودت رو نشون بدی. کربلایی هم حق داره. دختره رو از سر راه پیدا نکرده که دو دستی تقدیم جنابعالی کنه!"


همانطور که با گردن کج چمباتمه زده بود و با دست سنگریزه های روی خاک را این طرف و آن طرف می کرد، آهی کشید و جواب داد: "میگی چه کار کنم؟! پیرمرد مدام سنگ میندازه جلوی پام. یه دفه می گه دست و پا چلفتی هستی! یه دفه می گه رفتی شهر، اخلاق شهریا رو گرفتی! یه دفه می گه دخترم رو به هیپی جماعت نمی دم! ینی حالا چون موهای من دو سانت از باقی ِ پسرای دِه بلند تره شدم هیپی؟!! این نوبت آخر هم یک کاره بر گشته می گه تو دین و ایمون سرت نمیشه! لا مذهبی! چهار ساله یه بار هم ندیدم مُحرم توی تکیه و تعزیه سر و کله ات پیدا بشه. یکی نیست بگه آخه خوش انصاف من که مُحرم ِ این چهار سال رو اصلا دِه نبودم. نمی شد که درس و دانشگاهم رو ول کنم بیام اینجا وایسم توی تکیه!!!"


بیچاره پر بیراه هم نمی گفت. به غیر از این ها بینوا انگار بختش هم به کل کچل بود. فی المثل همین چند وقت قبل که محض خود شیرینی (و شاید هم نشان دادن جربزه اش به پیرمرد) داوطلب شد که کاه گل ِ سقف آغل گوسفندان کربلایی را مرمت کند. هنوز به قاعده ی چهار وجب کاه گل نمالیده بود کف پشت بام که یکباره کل سقف آغل رافید پائین و این بخت برگشته هم صاف افتاد روی تنها گوسفندِ آبستن پیرمرد. حیوان زبان بسته و بره ی توی شکمش که در دم سقط شدند هیچ، خودش هم کمری شد و یک هفته ی تمام چهارچنگولی افتاده بود توی خانه، متصل به آه و ناله...


دوست داشتم هر طور شده کمکش کنم به مراد دلش برسد.


گفتم: "یه فکری دارم. می خوای خودت رو به کربلایی ثابت کنی یا نه؟!"

گفت: "معلومه که می خوام، اما چطور؟!"


+ شنیدی عمو یحیی حالش خرابه و افتاده توی جا؟!

- آره، خب که چی؟!

+ تا امسال همیشه توی تعزیه عمو یحیی نقش شمر رو بازی می کرد. وقتی اون مریضه ینی امسال تعزیه "شمر خوان" نداره.

- خب این چه ربطی به من داره؟!

+ اَه، خنگی دیگه. ببین حمید، مگه تو خبر مرگت 4 سال توی شهر تئاتر و نمایشنامه نویسی نخوندی؟ خب حالا وقتشه دیگه.

- ینی میگی من امسال "شمر" رو بازی کنم؟! نه، نمیشه، نمی تونم. اصن سن و سال من که به شمر خوندن نمی خوره!

+ این که کاری نداره، خودم گریم ات می کنم. نمی شه و نمی تونم نداره . ببین خره این آخرین فرصته. تازه اینطوری با یه تیر دو نشون می زنی. هم به کربلایی می فهمونی این چهار سال توی شهر سرت به درس و دانشگاه گرم بوده هم یه گوشه ی کار تعزیه رو دست می گیری و کلی گوشه ی دل پیرمرد عزیز می شی.

- عزیز می شم؟! اونم تو نقش شمر؟!!

+ بهانه ی الکی نیار. قبول کن. با خودت فکر کن شاید این آخرین شانست واسه ازدواج با دختر کربلایی باشه. قبول؟ قبـــــــــول؟!


نگاه معنا داری کرد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت: "راست می گی، انگار چاره ی دیگه ای ندارم. قبول. اما شاید اصلن کس دیگه ای رو در نظر گرفته باشن. شاید اصلن راضی نشن به من ِ تازه کار نقش بدن توی تعزیه"


گفتم: "اونش با من. راضی شون می کنم. نا سلامتی بانی ِ تعزیه عمو رحیم خودمه. می دونم چطوری مخش رو بزنم. تو فقط آماده باش. همین روزا اشعار نقش شمر رو به دستت می رسونم. بعدش هم روزی چند ساعت با هم تمرین می کنیم تا روز اجرای تعزیه. باکت نباشه رفیق"


متقاعد کردن عمو رحیم بیشتر از چیزی که فکر می کردم زمان و انرژی بُرد. بعد از چند روز کلنجار رفتن بالاخره از خر شیطان پیاده شد و بله را گفت و طومارهای تعزیه را تحویلم داد. شب بود. یک راست رفتم سراغ حمید و طومارها را تحویلش دادم و قرار گذاشتیم که سه روز باقیمانده تا روز اجرای تعزیه را صبح تا ظهر دو تایی تمرین کنیم و حمید هم شب ها طومارهای تعزیه را از بر کند تا روز اجرا مشکلی پیش نیاید و از فردای آن شب طبق برنامه عمل کردیم.


***

چیزی به شروع اجرا نمانده بود. جماعت زیادی، مثل هر سال، از دِه خودمان و دهات اطراف آمده بودند و توی میدان تعزیه، دور دایره ای که حکم صحنه ی اجرای تعزیه را داشت حلقه زده بودند. تعزیه خوان ها هم توی یکی از حجره ها مشغول تعویض لباس و تمرین نهایی بودند. حمید اما هنوز در حالی که بقچه ی لباس های نقش شمر را زیر بغلش زده بود کنار من ایستاده بود و مدام این پا و آن پا می کرد.


+ تو که هنوز وایسادی. نمی خوای بری حاضر شی؟!

- دست و دلم می لرزه ناصر. می ترسم گند بزنم. می ترسم کار رو از چیزی که هست خرابتر کنم.

+ خجالت بکش. مثلن تو درس این کار رو خوندی. پس بعدها چطور می خوای توی شهر بری روی صحنه و جلوی خلق الله بازی کنی؟! نکنه می خوای بگی از عمو یحیی که تا پارسال همین نقش رو عین آب خوردن بازی می کرد کمتری؟!!

- باشه بابا، بس کن دیگه. می رم توی قلعه ی پشت میدون لباس هام رو عوض کنم، زود میام.

+ اون پشت چرا؟ بیا برو توی اون حجره پیش باقی تعزیه خوان ها!

- نه، می رم اون پشت. یه کار کوچولوی دیگه هم دارم. واجبه!

+ مراقب باش،  توی قلعه...

از بس هول بود حرفم را نصفه و نشنیده قطع کرد و رفت...


نزدیک یک ربع از رفتن حمید می گذشت. دیر کرده بود، توی دلم رخت می شستند. تعزیه خوان های دیگر آماده ی شروع تعزیه بودند و روی دایره ی وسط میدان منتظر تشریف فرمایی "شمر" ملعون ایستاده بودند. سکوت سنگین حاکم بر جو ِ میدان دلشوره ام را بیشتر می کرد. ناگهان صدای داد و فریادی که از سمت قلعه هر لحظه به میدان نزدیک تر می شد سکوت جمع را شکست. هنوز گیج بودم که حمید فریاد کنان وارد میدان شد. کلاه خود آهنی را با پرهای قرمز روی سرش گذاشته بود و دستار سرخ را دورش بسته بود. زره اش را هم به تن کرده بود. اما انگار سگ های توی قلعه که چند ماهی بود هر روز به دنبال غذا همان حوالی دل می زدند امان نداده بودند که پارچه ی دور کمرش را ببندد و بند تنبانش را محکم کند. با یک دست شلوارش را که چند وجبی هم پائین آمده بود چسبیده بود و با دست دیگر سعی می کرد با غلاف شمشیر سگ ها را از خودش دور کند. اما بی فایده بود. یک لحظه آرزو کردم که کاش تمام این ها خواب باشد، چند بار پلک زدم، خواب نبود. حمید با همان وضع مضحک و در سیمای شمر ملعون دور میدان می دوید و سگ ها دنبالش پارس می کردند و جماعت هم هاج و واج این تعقیب و گریز را تماشا می کردند.

ناگهان میان جماعت چشمم افتاد به کربلایی که چند قدم آن طرف تر ایستاده بود. زیر پوست صورتش خون می جوشید انگار. چند لحظه ای ایستاد و نگاه کرد، بعد هم سری تکان داد و با عصبانیت رفت.



نظرات 140 + ارسال نظر
طوطی یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 00:04 http://ghodghod.blogfa.com/

میلادو توپ تکون نمیده هیچی ، خودشم نمیتونه توپ رو تکون بده هههههه

مهم نیست بخوره ، اصلا جون من چه قابل داره، فقط بگو پیشیه هم طرفدار جعفری نژاد باشه، مایه ی افتخار هم هست

ینی من با این طرفدارا حس جومونگ بودن بهم دست داده، الان قابلیت تاسیس یه گوگوریو در ابعاد وسیع تر رو هم دارم حتی

بچه ها متشکریم، بچه ها متشکریم :-)

نیمه جدی یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 00:05 http://nimejedi.blogsky.com/

به گمونم ازدواج دانشجویی می کرد و اصلن دیگه ده بر نمی گشت بهتر بود. یه شعر استاد دارن که میفرمان : ده مرو ده مرد را احمق کند ! از اون لحاظ گفتم( آیکون پافشاری روی مواضع پرت و پلا و از بیخ عرب!)

این شعر رو برادر خانومم روز اول برام خوند سر یه موضوعی، الان یهو یاد اون روز افتادم. چه زود می گذره عمر آدمیزاده

طوطی یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 00:10 http://ghodghod.blogfa.com/

میلاد این چیزایی که میگی خیلی برام جدیده، چون اصلا تو کارش نیستیم، ولی فکر کنم گروه شما ید طولایی دارید توش هرررررررر

میلاد یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 00:11

اره خوب محمد چان شما فقط میتونی قد جومونگ ارزو داشته باشی و گوگوری مگوری برای خودت و رفیق های جانت تاسیس کنی

به پا یه وقت ندوزدنت گوگوری

من یه گوگولی می شناسم اونم تویی شونبوزکومبولی :-)))

مشق سکوت- رها یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 00:12 http://mashghesokoot.blogfa.com/

من اول باید تکلیفم رو روشن کنم ببینم طرفدار کیم؟ هرچقدرم فکر میکنم نتیجه نداره اصلا

می دونی رها جان
بعضی وقتها هم این جوریه
آدم تو تمیز دادن واضح ترین مسائل هم شک می کنه
این جور مواقعه که لازمه یکی بیاد جلو وبه آدم بگه:

شک نکن رفیق
به ما بپیوند و رستگار باش

:-)))

طوطی یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 00:14

رها جون واقعا باید فکر کنی؟؟ اصلا فکر داره مگه؟؟ واااا

میلاد به طوطی خانم یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 00:17

خوب طبیعیه، محمد خودش ویکی پدیارو تازه کشف کرده

طبیعتا یارانشم تا محمد کشف کنه و بعد براشون توضیح بده یه چند قرنی طول میکشه

طوطی یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 00:20 http://ghodghod.blogfa.com/

میدونی چیه؟ اصولا ما دنبال چیزایی که بهش نیاز نداریم نمیریم، ولی شما قضیه ات فرق میکنه ، مدرسان شریف هم شاید بدردت بخوره خخخخخ

جعفری نژاد یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 00:25

شب همگی به خیر

خداحافظی :-)

میلاد یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 00:25

خوب بله، یار جان جانتان مملی سخت و نازوکه اوصلن نیازی به فکر کردن نداره چون خیلی طول میکشه تا لود شه

:-))))

میلاد یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 00:27

خوب منم برم لالا وگرنه صبح به هیچ کاری نمیرسم

خیلی خوش گذشت

شب همتون بخیر

حتی تصور این که یه موجود 400 کیلویی بره "لالا" لرزه بر اندامم می ندازه

برو کپه ات رو بذار تپل جااان

:-)))))

طوطی یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 00:39

شب خوش، خوب بود امشب خیلی

اصش فلسفه ی این چند شب همینه که دور هم خوش باشیم، ولا غیر

البت که شنیدن صدای خرد شدن استخوان های رغیب!!! هم کم لذت بخش نیست :-))

پروین یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 02:32

خیلی قشنگ بود محمد جان
بابک بندهء خدا باید امشب تا صبح بیدار باشه و فکر کنه چی بنویسه دنبالهء این، که در خورش باشه. خدا کنه مانی رو بیدار نکنه یه وقت.

اما یه چیزی بگم این وسط. این حمید هم مثلا رفیق بود. میخواست ناصر بینوا رو عزیز کنه؟ با نقش شمر؟ واقعاً که!!

فکر کنم فیلنامه رو بر عکس گرفتین پروین جان

اونوریش کنید، نه انوری نه، اینوری
آهان حالا درست شد. حالا این ناصر ِ که حمید رو می ندازه تو هچل

:-)))

زنده باشید خانم

یکی از جنس همه یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 06:27 http://yekiazjensehame.blogfa.com

ایده خیلی جالبی بود ...و داستان شروع بسیار خوبی داشت جناب جعفری نژاد منتظریم ببینیم جناب اسحاقی چه می کنند ...

منتظر بابک نباشید

بعید می دونم ازش آبی گرم بشه، اساسن این کاره نیستن باباااااا

:-)))

روزها یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 07:12 http://roozhayeabiyeman.persianblog.ir/

بسیار عالی و جذاب بود! اما به ناجوانمرداته ترین طور ممکن داستان امشب رو کات کردی بلاگر جوان! حالا جوگیریات عزیز میخواد چی بنویسه و چطور ادامه بده بقیه داستان رو! البت که اون هم قلمش خوبه و بسیار تواناست اما خب خداییش جای بدی تموم شد!

دوئل که Fair Play سرش نمیشه که، دیر بجنبم یه نقطه می ذاره وسط پیشونیم. حرفا می زنیا خواااااهر :-)))

سمیرا یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 08:41 http://nahavand.persianblog.ir

قشنگ بود و آدمو تحریم میکنه به خوندن ادامه ش....منم مثل تیراژه نمیدونم کدوم طرفیم اما دوست دارم این داستان اونقدر قشنگ باشه که تا مدتها به یاد همه بمونه صرف نظر از دوئل و کری و اینا...موفق باشید..هردوتون

سمیرا جان

ینی واقعن آدم رو "تحریم می کنه"؟!!
پس این که میگن مذاکرات جواب داده همش کشکه؟!!

مزاح کردم دوست من، ممنون از اینکه هستید :-)

اردی بهشتی یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 09:06 http://tanhaeeeii.blogfa.com

دوس داشتم داستان رو
و البته بیشتر از اون دوست دارم امشب ادامه شو یا قلم بابک اسحاقی بخونم و لذت ببرم‌... :دی

از صف گمراهان به در آیید و به خیل رستگاران بپیوندید

من تا کی نون نخورم شماها رو هدایت کنم؟ هان؟ حرف گوش کنید دیگه
پس فردا سیل اومد همتون رو برد دیگه من جوابگو نیستماااااا

آنـآ یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 09:17 http://shaabnevis.blogfa.com

پروین جان ... ناصر میخواست حمید رو عزیز کنه نه حمید ناصر رو
آغاااااااااااااااااا منو بپذیرین در جمع فوق العاده گرمتون من خیلی وقته خاموش بودم تازگیا روشن شدم خوشگل خوشگلا شدم
خوشم اومد محمد کربلایی رو در حد چی عصبانی کردی ؛ سگ ها رو هم انداختی به جون حمید بیچاره ... حالا بابک اگه مرده بیاد اینا رو جمع و جور کنه ...

عاغا ما چون از بچگی اصفهون رو دوس داشتیم تو تیم مَمَدیم ...

خوش اومدین خانم :-)

آنـآ یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 09:18 http://shaabnevis.blogfa.com

با این قیافه ی صُبحی که الان من دارم اگه جعفری نژاد میخواد جومونگ بشه با موهای الانم من احتمالا باید نقش "هیوبو" رو بازی کنم با اون موهاش

:-))

مریم راد یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 09:23 http://mmrad.blogfa.com


انقد خندیدم که همه فهمیدن.....

ینی الان با یکی که داره دور میدون می دوئه و حاجی که گذاشته رفته.... چقد به دور میدون دوییدنش خندیدم...

بقیه اش حتما خواندنی خواهد بود ....

:-)))

امیدوارم باشد

افروز یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 09:36

از دست شما وسط کارجلو ده تا ادم انقدر بلند خندیدم خودم خجالت کشیدم
عجب داستان باحالی بابک جان برادر بعید میدونم گندی که این آقا حمید زده رو بشه جمع کرد اون که معلومه فاتحه اش خوندست باید بره همون تئاترشو بخونه اما این راویه هم بد نیستا کلی هم تو ده آشنا داره

پسره ی دست و پا چلفتی یه خبطی کرد حالا این بابک باید گندشو پاک کنه.

راستش دیشب خواب بابک رو دیدم. یه ماله دستش گرفته بود و به سختی کار می کرد. قیافه اش غصه دار بود. هر چی صداش کردم روشو ازم بر می گردوند. نمی دونم چرا؟ شما می دونی؟!!

افروز یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 09:38

راضی کردن دختر کربلایی هم با من

رفیق که به رفیق خنجر نمی زنه افروز جان
بابا نا سلامتی حمید اسم این دختره رو برده، خوبیت نداره ناصر بره خواستگاریش. پس آرمان هامون چی میشه؟ مرام؟ معرفت؟ رفاقت؟

به همین سوی چراغ اگه بابک این ریختی این قصه رو عوض کنه همین امشب با یه مینی بوس عربده کش می ریزم در خونه شون و حق این بچه رو از حلقومش می کشم بیرون

شومام تو این فقره خواهری کن و همون طرف حمید بد بخت رو بگیر، ثواب داره به جان خودم

:-))))

اردی بهشتی یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 09:55 http://tanhaeeeii.blogfa.com

می بینم که دیشب روناک نون هم بهتون نداده ... شما رو گشنه گذاشته آخرای نوشتن داستان دیگه صدای قار و قور شکمتون بلند شده زدین تو جاده خاکی :دی

روناک؟ غذا؟ من؟ شیب؟ باااام؟

عمررررررن :-))

جزیره یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 10:00

بابک اسحاقی

من تو اسمای "اید" دار سعید دوس دارم. اگه میخای از تو خیری به ما برسه که البته این جز عجایب خلقته!!!! لطف کن یه سعید خوبشو واسه من جور کن. یه چیزی باشه تو مایه های سعید معروفی که دوستان گفتن فقط یکم میزان یخشو کم کن:دی
با تشکر

سعید که فعلن نداریم جزی جان

اما یه چند تا فرید تازگی ها برامون آوردن خیلی خوب جواب دادن، همه از همینا می برن، چینیه اما از آمریکاییش هم بهتر جواب داده
آپشن دار، خر کااااار، پول در آر، مرگ ندارن لا مصصصصبا

جزیره یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 10:01

میلاد جان،داداش من،ما میدونو خالی نمیکنیم فقط دیشب مامانم با لگد اومد تو لپیم مجبور شد بی خدافظی خاموشش کنم وگرنه همون دیشب حسابتو میزاشتم کف دستت

خدا حفظش کنه مادرت رو، فکر نمی کنی این روزا یه کم خشن شدن ایشون جزی جان

خیلی از خودت مراقبت کن خواهر، زیاد دم چکش آفتابی نشو، دختر خوبی باش، حرفاشو گوش کن

جزیره یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 10:03

برادر جعفری نژاد
این استاد اسدی و من نمیشناسماگه خیلی ادم ناجوری بوده بگو من جواب دندان شکن بدم به این حرفشون:دی

در بیان فضائل آن جناب همین بس که در بازی play Off مقدماتی جام جهانی فرانسه، مقابل تیم ژاپن، با ضربه ی سر، در نهایت اعتماد به نفس و در کمال زیبایی، دروازه ی عقاب آسیا را فرو ریخت و خم به ابرو نیاورد

حالا دیگه خود دانی :-)))

جزیره یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 10:15

آخییییییییییییییی.طفلی احتمالا چشاش مشکل داشته. اللهم اشف کل مریض. میلاد و بابک مودب باشین،ادم نباید کسی که بیمار رو مسخره کنه:|
نه من چشام خوب میبینه
شاید هم طفلی سیاه سفید میدیده همه جا رو. الهی الهی. هی .بازم مریض بوده طفلی


اصن این بابک بلد نیست مقایسه کنه آ، اون وخت میخاد واسه ما داستان ادامه بده؟خداروشکر نرفتم تو گروهش. به خدا:دی

جزیره یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 10:18

برادر جعفری نژاد
نه به روزای کنکور داره نزدیک میشه مامانم استرس گرفته:دی باید پیش یه دکتر ببرمش.

در مورد فرید هم نهههههههههههههههههه. همچین با آپشناش حال نکردم.اون پول در ارش که ما در قیدوبند مادیات نیستیم اصن. خرکاریش خوبه ولی اون مرگ ندارش.... خب،به چه دردی میخوره خو،مرگم نداره؟نع خوب نیست
اصن سعید رو هم نمیخوام .فک که میکنم میبینم این اسحاقی دشمن، از دشمن هم که خیری به ادم نمیرسه حتما پشت این پیشنهاد و حرفش شری خوابیده. عاره

جزیره یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 10:24

جعفری نژاد جان این چیه؟"دم چکش"


اخه جالب بود برام، ما میگیم :"در پَرش نپلک".شما یه چیز دیگه میگین گویا

دم چکش، ینی دم ِ چَکش، ینی در معرض چک قرار گرفتن

اوفتاااااااااااااد؟! :-))

نیمه جدی یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 10:37

جزیره جان فک کنم میگیم دم پرش! ( آیکون دو کلمه هم از مادر عروس!)
ولی من همین جور تو فکرم که این بچه چرا برگشته ده ؟! باید بایکی از این جیگر طلاهای هنر دانشگاهشون طرح دوستی و این حرفارو می چید ! آخه دختر کربلایی و دلبری از طریق شمریگری و تنبان فنا رفته و ... بو ی خوشی ازین اوضاع نمیاد! ( آیکون گیر کردن سوزن به صورت جزئی و کلی!)

نه نیمه جدی جان

همون دم چکش، ینی در معرض خطر چک خوردگی :-))
بابا یه نفر هم که نمی خواد خودش رو درگیر مهاجرت اجباری از طریق ازدواج کنه شما نمی ذارید هاااا

جزیره یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 10:44

یعنی هلاکتم نیمه جدی جان
نیمه جدی جان خیالت راحت، اگه بابکِ که داستان و جوری مینویسه که این اقا حمید داستان با جیگرطلاهای هنرشون هم بوده باشه. از بس منفی فکر میکنه این بشر:دی
این هنری بودن این حمید کار دست این جعفری نژاد میده اخر. اخه برادر تو نمیدونستی چقــــــــــــــــــــــدر میشه رو عشق و عاشقیای این بچه هنری ها مانور داد. همین یه مورد فقط به پوئن مثبته برا بابک که بتونه داستانو امروز بنویسه. البته در ادامه اچمز میشه آ ولی خب امروزو میتونه پیش ببره

نه خیرهم. تو همین بچه های هنر هم نیوهای متعهد و مومن پیدا می شه که به قول بچه ها گفتنی تهشون باد نده (آیکون "مرده شورت رو ببرن ممد جعفری با این اصطلاحاتی که به کار می بری" )

نیمه جدی یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 10:47

از بابت دم چکش و دم پرش خیالی نیست ! مورد من فرموده جزیره جان است با این مضمون : در پرش! ( کلن سوزنه گیر کرده و شکسته)

جزیره یه مقدار نا شناخته و مرموزه. زیاد بعید نیست که زبان مورد استفاده اش هم یه سری گیر و گور داشته باشه :-)

سمیرا یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 10:56 http://nahavand.persianblog.ir

واااااااااااای برای اولین بار در عمر وبلاگ خونی و کامنت گذاریم اشتباه تایپی !!! وای وای وای....شرمنده اون تحریک بود نه تحریم! ببخشید

خواهش میشه، پیشششش میاد دیگه :-)

نیمه جدی یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 11:15

هنری های متعهد چسب آکواریوم خورده! یعنی یه جور هم برای باد کاربرد داره هم نشتی!( آیکون ادب بر فنا رفته!)
منم همینارو میگم . باباهاشونم کربلایی آنتالیایی هستند گاهن و میشه روشون حساب کرد در کل! یکی ازینا برای حمید بهتر بود ، نبود ؟ خداییش بود دیگه

خداییش شاید :-)

نیمه جدی یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 11:25

بله دوستان . اینجا اداره است و من هی وسط کارهای روزمره حواسم به این صفحه هم هست. از شیش دنگ حواس ، هفت و هفت دهمش!را ( علی پروینی ضرب و تقسیم کردم) اینجا گذاشته ام. اما خب بهترست دیگر کاسه کوزه ام را جمع کنم و بروم .

:-)

مگه تو ادارات ما کار واسه انجام دادن هم هست؟!!
والا سمت ما که کل یووووم همه چی راکد ِ

جزیره یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 11:25

اولا دم پرش درسته بر وزن :تو پروبالش نباش. یعنی دوروبر فرد مورد نظر افتابی نشو.
عی باباع.به ادب من گیر نده جعفری نژاد جان


نیمه جدی جان معلومه بچه های متعهد هنر داریم.نمونه ش هم من اگه برم هنرهای زیبا واسه ادامه ی تحصیل در رشته ی معماری بابام هم متاسفانه انتالیایی نیست

همینه که هست، البته تا وقتی لیدر طرفدارانم باشی میشه یه کاریش کرد عجالتن :-))

کی میتونه این داستان رو جمع کنه؟؟!
فکر کنم خیلی آبرومند بیام تو تیم شما بهتر باشه! جلو اهالی مجازستان آبرو داریم فردا نمیتونیم باهاشون چشم تو چشم شیم...
ولی!!!ااااای ملت همیشه در خانه!
این دو تا حزب همیشه با همن! دست دوستی به هم دادند
منافعشون مشترک! فقط ما رو به جون هم میندازن

آفرین دختر باهوووش و فهمیده :-)

خوش اومدین به خیل رستگاران :-))

جزیره یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 11:26

ادب من نه ادبیات من

جزیره یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 11:28

بابا نیمه جدی جان شما که خوبی قربونت برم. من اوضاعم فاجعه ست که استاتیک و رها کردم اومدم چسبیدم به نت .
اکه من امسال هم مجاز نشدم بدونین مقصر نت و والیبال بود که این روزا هی وخت منو میگیرن

جزیره یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 11:34

منم بهتره برم بچسبم به درس

خورشید یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 13:11 http://khorshidejonoob1.blogfa.com

اوه ... اوه ... کی می تونه این داستان رو جمع کنه ... با این اخلاق کربلایی ...

من بی طرف هستم ... ولی فکر کنم کار سختی در پیش دارن آقای جوگیریات ...

فکر نکن، یقین داشته باش خورشید جان.

تقصیر خودشه، با بد کسی در افتاد. تازشم به رهنمودهای منم توجه نکرد هر چی خواستم ارشادش کنم بلکم سر عقل بیاد باز مقاومت کرد

لذا حقشه هر چی سرش بیاد :-)))

روزها یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 13:13 http://roozhayeabiyeman.persianblog.ir/

بنده از الان اعلام میکنم شدیدا تو جبهه ی شومام آقا داداش.الهی که شما ببری اون ببازه!الهی جناب جوگیریاتو بدجوری ببازونی! الهی که ندونه چه کنه با بقیه قصه !الهی بزنه شارژ نتش تموم شه یا نوشته هاش بپره حتا!

:-)))))

الان اعتراف می کنم دلم برا بابک کباب شد، ینی الان دارم فریاد استمدادش رو از ورای اقیانوس ها می شنوم، با همین چهار تا گوش خودم؟ چهار تا؟ اینا قبلن دو تا نبود؟ نبووود؟ بوداااا!!! خب می گی نبود حتمن نبوده دیگه

:-))

تینا یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 13:24

خیلی عالی بود
ساده و روان شروع شده
با کمی طنز و بسیار دلنشین و خوندنی...
موفق باشید
من هم طرفدار شمام

واااااای خدای من، خدای خوب و مهربان
من و قلب کوچکم را این همه خوشبختی محاله
هویجوووووووووور داره به خیل طرفدارانم اضافه میشه
می ترسم سکوهای ورزشگاه دیگه گنجایش طرفداران رو نداشته باشه و شرمنده ی خلق الله بشم. اگه همینطور پیش بره مجبورم از هوادارنم بخوام دیگه به استادیوم نیان و تو خونه هاشون از پشت گیرنده هاشون ادامه ی این رغابت! نفس گیر رو دنبال کنن

واااای خدای من
خدای خوب و مهربان

هاله بانو یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 13:54 http://halehsaadeghi.blogsky.com

الان من باید طرفدار کی باشم؟؟؟؟؟؟؟

من ِ من ِ کله گنده.

اصلن صلاح می دونی بری تو دار و دسته ی اون مغز فندوقیا؟!!!!

ته تغاری یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 14:35 http://ssmall.blogsky.com/

خب داستان خیلی خیلی خوب شروع شد .
من بی صبرانه منتظرم ببینم اسحاقی چجوری میچرخوندش و پردازشش میکنه !


بچه ها اسحاقی امشب طرفداراشو شام دعوت کرده ها به دستپخت مهربان بانو که طرفدار هم زیاد داره

پردازش؟! اسحاقی؟!!

مثل این می مونه که از جوجه گنجشک انتظار داشته باشی سند مالی تنظیم کنه و بیلان سالیانه رو ببنده
سطح انتظاراتتون رو از این بندگان خدا (بابک و هم تیمی هاش) بیارید پائین، باور کنید همین الان هم به اندازه ی کافی تحت فشار روحی هستن :-)))

بابک اسحاقی یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 14:54

" طرفداران جعفری نژاد دودسته اند : یا دختر ترشیده یا ضریب هوشی زیر بیست . کاش زنده بودم و میتونستم از بابک اسحاقی حمایت کنم "
دکتر شریعتی چند لحظه قبل از فوت

اتفاقن طرفداران من هیچکدوم قصد ازدواج ندارن کل یوووم. همه شون می خوان درس بخونن و ادامه تحصیل بدن
یکیش همین جزیره
می خواد اونقدر ادمه تحصیل بده که به خاطر کهولت سن با واکر و سمعک و از این توالت فرنگی پرتابل ها بفرستنش سر کلاس

در ضمن می بینم که از زنده ها نا امید شدی یواش یواش داری دست به دامن اموات و اهل قبور می شی محض طرفداری، واقعن برات متاسفم. هیچوقت دوست نداشتم ببینم به همچین روزی افتادی. هیششششوخخخخت

بابک اسحاقی یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 14:56

یعنی محمد
یکی از این طرفدارای تو اگر میمودن از من حمایت می کردند من خودم داوطلبانه از دوئل کنار می کشیدم و با همون هفت تیر جلوی خلایق خودم رو خلاص می کردم تا این ننگ به نام من نمونه .
فکر کن نینا طالقونی طرفدار آدم بشه
من بودم همین الان وبلاگم رو می بستم .

نینا نیست به گمونم بابک جان، "تینا" ئه
منم اگه جای تو بودم بعد از این همه ساعت تلاش بی وقفه و البته بی فایده برای رسوندن داستان به امشب چشم هام آلبالو گیلاس می چید

کماکان به شدت پیشنهاد می کنم تا دچار عوارض جدی تری نشدی از این دوئل، شرافتمندانه کنار بکشی

:-)))))

طوطی یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 14:59

من برگشتم رییس، بدخواه مدخواه داشتی بگو، خودم هستم دیگه تور برو استراحت

تو که اومدی انگار زور بازوهام و نور چشمام زیاد شد
بیا این بیرق سپاه رو بگیر دستت من برم تا پشت قلعه، زود بر می گردم، واجبه :-)))))

روزها یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 15:00 http://roozhayeabiyeman.persianblog.ir/

چارتا بود! یعنی یه همچین آدمی هستم من
البته آدمای ریزبین و دقیق 4تا گوش دارن.باشد که روناک جانمان مشعوف شود

حمایت های بی دریغتان را فراموش نخواهیم کرد خواهر جان :-)))

روزها یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 15:04 http://roozhayeabiyeman.persianblog.ir/

کم کم دلمان برای جناب اسحاقی پر پر شد! هی وای من

هرررررررررررررررر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد