بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

باختن به بخت...



گفتم: "آخه اینطوری که نمیشه. باید یه تکونی به خودت بدی. باید خودت رو نشون بدی. کربلایی هم حق داره. دختره رو از سر راه پیدا نکرده که دو دستی تقدیم جنابعالی کنه!"


همانطور که با گردن کج چمباتمه زده بود و با دست سنگریزه های روی خاک را این طرف و آن طرف می کرد، آهی کشید و جواب داد: "میگی چه کار کنم؟! پیرمرد مدام سنگ میندازه جلوی پام. یه دفه می گه دست و پا چلفتی هستی! یه دفه می گه رفتی شهر، اخلاق شهریا رو گرفتی! یه دفه می گه دخترم رو به هیپی جماعت نمی دم! ینی حالا چون موهای من دو سانت از باقی ِ پسرای دِه بلند تره شدم هیپی؟!! این نوبت آخر هم یک کاره بر گشته می گه تو دین و ایمون سرت نمیشه! لا مذهبی! چهار ساله یه بار هم ندیدم مُحرم توی تکیه و تعزیه سر و کله ات پیدا بشه. یکی نیست بگه آخه خوش انصاف من که مُحرم ِ این چهار سال رو اصلا دِه نبودم. نمی شد که درس و دانشگاهم رو ول کنم بیام اینجا وایسم توی تکیه!!!"


بیچاره پر بیراه هم نمی گفت. به غیر از این ها بینوا انگار بختش هم به کل کچل بود. فی المثل همین چند وقت قبل که محض خود شیرینی (و شاید هم نشان دادن جربزه اش به پیرمرد) داوطلب شد که کاه گل ِ سقف آغل گوسفندان کربلایی را مرمت کند. هنوز به قاعده ی چهار وجب کاه گل نمالیده بود کف پشت بام که یکباره کل سقف آغل رافید پائین و این بخت برگشته هم صاف افتاد روی تنها گوسفندِ آبستن پیرمرد. حیوان زبان بسته و بره ی توی شکمش که در دم سقط شدند هیچ، خودش هم کمری شد و یک هفته ی تمام چهارچنگولی افتاده بود توی خانه، متصل به آه و ناله...


دوست داشتم هر طور شده کمکش کنم به مراد دلش برسد.


گفتم: "یه فکری دارم. می خوای خودت رو به کربلایی ثابت کنی یا نه؟!"

گفت: "معلومه که می خوام، اما چطور؟!"


+ شنیدی عمو یحیی حالش خرابه و افتاده توی جا؟!

- آره، خب که چی؟!

+ تا امسال همیشه توی تعزیه عمو یحیی نقش شمر رو بازی می کرد. وقتی اون مریضه ینی امسال تعزیه "شمر خوان" نداره.

- خب این چه ربطی به من داره؟!

+ اَه، خنگی دیگه. ببین حمید، مگه تو خبر مرگت 4 سال توی شهر تئاتر و نمایشنامه نویسی نخوندی؟ خب حالا وقتشه دیگه.

- ینی میگی من امسال "شمر" رو بازی کنم؟! نه، نمیشه، نمی تونم. اصن سن و سال من که به شمر خوندن نمی خوره!

+ این که کاری نداره، خودم گریم ات می کنم. نمی شه و نمی تونم نداره . ببین خره این آخرین فرصته. تازه اینطوری با یه تیر دو نشون می زنی. هم به کربلایی می فهمونی این چهار سال توی شهر سرت به درس و دانشگاه گرم بوده هم یه گوشه ی کار تعزیه رو دست می گیری و کلی گوشه ی دل پیرمرد عزیز می شی.

- عزیز می شم؟! اونم تو نقش شمر؟!!

+ بهانه ی الکی نیار. قبول کن. با خودت فکر کن شاید این آخرین شانست واسه ازدواج با دختر کربلایی باشه. قبول؟ قبـــــــــول؟!


نگاه معنا داری کرد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت: "راست می گی، انگار چاره ی دیگه ای ندارم. قبول. اما شاید اصلن کس دیگه ای رو در نظر گرفته باشن. شاید اصلن راضی نشن به من ِ تازه کار نقش بدن توی تعزیه"


گفتم: "اونش با من. راضی شون می کنم. نا سلامتی بانی ِ تعزیه عمو رحیم خودمه. می دونم چطوری مخش رو بزنم. تو فقط آماده باش. همین روزا اشعار نقش شمر رو به دستت می رسونم. بعدش هم روزی چند ساعت با هم تمرین می کنیم تا روز اجرای تعزیه. باکت نباشه رفیق"


متقاعد کردن عمو رحیم بیشتر از چیزی که فکر می کردم زمان و انرژی بُرد. بعد از چند روز کلنجار رفتن بالاخره از خر شیطان پیاده شد و بله را گفت و طومارهای تعزیه را تحویلم داد. شب بود. یک راست رفتم سراغ حمید و طومارها را تحویلش دادم و قرار گذاشتیم که سه روز باقیمانده تا روز اجرای تعزیه را صبح تا ظهر دو تایی تمرین کنیم و حمید هم شب ها طومارهای تعزیه را از بر کند تا روز اجرا مشکلی پیش نیاید و از فردای آن شب طبق برنامه عمل کردیم.


***

چیزی به شروع اجرا نمانده بود. جماعت زیادی، مثل هر سال، از دِه خودمان و دهات اطراف آمده بودند و توی میدان تعزیه، دور دایره ای که حکم صحنه ی اجرای تعزیه را داشت حلقه زده بودند. تعزیه خوان ها هم توی یکی از حجره ها مشغول تعویض لباس و تمرین نهایی بودند. حمید اما هنوز در حالی که بقچه ی لباس های نقش شمر را زیر بغلش زده بود کنار من ایستاده بود و مدام این پا و آن پا می کرد.


+ تو که هنوز وایسادی. نمی خوای بری حاضر شی؟!

- دست و دلم می لرزه ناصر. می ترسم گند بزنم. می ترسم کار رو از چیزی که هست خرابتر کنم.

+ خجالت بکش. مثلن تو درس این کار رو خوندی. پس بعدها چطور می خوای توی شهر بری روی صحنه و جلوی خلق الله بازی کنی؟! نکنه می خوای بگی از عمو یحیی که تا پارسال همین نقش رو عین آب خوردن بازی می کرد کمتری؟!!

- باشه بابا، بس کن دیگه. می رم توی قلعه ی پشت میدون لباس هام رو عوض کنم، زود میام.

+ اون پشت چرا؟ بیا برو توی اون حجره پیش باقی تعزیه خوان ها!

- نه، می رم اون پشت. یه کار کوچولوی دیگه هم دارم. واجبه!

+ مراقب باش،  توی قلعه...

از بس هول بود حرفم را نصفه و نشنیده قطع کرد و رفت...


نزدیک یک ربع از رفتن حمید می گذشت. دیر کرده بود، توی دلم رخت می شستند. تعزیه خوان های دیگر آماده ی شروع تعزیه بودند و روی دایره ی وسط میدان منتظر تشریف فرمایی "شمر" ملعون ایستاده بودند. سکوت سنگین حاکم بر جو ِ میدان دلشوره ام را بیشتر می کرد. ناگهان صدای داد و فریادی که از سمت قلعه هر لحظه به میدان نزدیک تر می شد سکوت جمع را شکست. هنوز گیج بودم که حمید فریاد کنان وارد میدان شد. کلاه خود آهنی را با پرهای قرمز روی سرش گذاشته بود و دستار سرخ را دورش بسته بود. زره اش را هم به تن کرده بود. اما انگار سگ های توی قلعه که چند ماهی بود هر روز به دنبال غذا همان حوالی دل می زدند امان نداده بودند که پارچه ی دور کمرش را ببندد و بند تنبانش را محکم کند. با یک دست شلوارش را که چند وجبی هم پائین آمده بود چسبیده بود و با دست دیگر سعی می کرد با غلاف شمشیر سگ ها را از خودش دور کند. اما بی فایده بود. یک لحظه آرزو کردم که کاش تمام این ها خواب باشد، چند بار پلک زدم، خواب نبود. حمید با همان وضع مضحک و در سیمای شمر ملعون دور میدان می دوید و سگ ها دنبالش پارس می کردند و جماعت هم هاج و واج این تعقیب و گریز را تماشا می کردند.

ناگهان میان جماعت چشمم افتاد به کربلایی که چند قدم آن طرف تر ایستاده بود. زیر پوست صورتش خون می جوشید انگار. چند لحظه ای ایستاد و نگاه کرد، بعد هم سری تکان داد و با عصبانیت رفت.



نظرات 140 + ارسال نظر
طوطی یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 15:05

من که نفهمیدم چه کاری میشه پشت قلعه داشت!!! ولی برو با آرامش کامل .....

ممنون که مراتب آرامش خیال ما رو فراهم می کنی طوطی جان

ایزد متعال یک در دنیا، صد در آخرت عوضتان دهد ان شاءالله :-))

ته تغاری یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 15:10 http://ssmall.blogsky.com/

اسحاقی جان ما تو سنگر ایستادیم ،
برامون تجهیزات فرستادن، میدونین که به واسطه مذاکرات امروز بهترین تجهزیات اورجینال برای تیم اسحاقی فرستاده شده
شبانه یک هو به سمت جلو حرکت میکنیم !
مراقب خودتون باشین خلاصه

آورین، آوریــــــــــــــــن

سپیده یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 15:12

میبینم که یکی اومده اینجا داره حسابی آتیش میسوزونه ... من که دیگه منتظر بقیه اش نیستم فهمیدم تا ته داستانو :)

میشه واسه ما هم بگین تهش چی میشه؟!!

هاله بانو یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 15:14 http://halehsaadeghi.blogsky.com

آقای اسحاقی اگه من جز اون طبقه بندی طرفداری از سید باشم حداقل فرق بین تینا و نینا رو می دونم ها ...........
هررررررررررررررررررر
می گم از دوئل صرفنظر کنید و برید نمره عینکتون رو پیش چشم پزشک چک کنید

ینی جمع مون جمع بود گل مون کم بود
خوش اومدی حاج خانوم. اونجا زشته، بفرمائید بالای مجلس نزول اجلال کنید. تمنا دارم، به خدااااااا

آقای اسحاقی؟ آقاااااای اسحاقی؟ برگردین به مواضعتون. واقعن این نشانه ها رو نمی بینید؟ تا کی می خواین تو خواب خرگوشی باشید؟!!

محبوب یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 15:29 http://mahboobgharib.blogsky.com

شروع خیلی خیلی خوبی بود...

ممنون محبوب جان...

کورش تمدن یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 15:35

سلام
ابتدا عرض کنم که شروع خوبی بود
ولی باید خدمت جناب جعفری نژاد عزیز و سایر دوستانی که به انتظار شکست بابک نشستن نکته ای را عرض کنم:
در تصویری که شما ارائه کردی تنبون حمید خان چند وجبی پایین اومده بود و سگها به دنبالش میدویدند.برادر عزیز اینکه سهله اگه شما تنبان را بطور کامل از بدن شمر خارج میکردی و حتی زیر تنبانی هم در اثر خرابی کش به پایین میافتاد و از طرفی سگی هم میامد و موضع حساس را به دندان میگرفت باز هم این بابک قضیه را جمع میکرد و در صورت صلاحدید دختر را به پسر میرساند

علیک سلام اخوی
ارادت داریم هزاااااار تا

یه چیزی بگم؟!
خدا وکیلی یه جوری سناریوی مورد نظرت رو تشریح کردی که یقین دارم این خاطره ی تلخ حتمی و بی شک برای یکی از شما دو تا واقع شده. در این شک ندارم. فقط زود و تند و سریع راستش رو بگو ببینم سگه دنبال تو بود یا بابک؟!!!

:-))))

کورش تمدن یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 15:43

برادر گرام ارادت داریم بسیار
باید خدمتت عرض کنم با توجه به اینکه من و بابک هر دو بعنوان رفیع پدر شدن نائل شدیم پس این افترا از ما بدور میباشد ولی بد نیست خودت را چک کنی شاید که ما شاهدی بودیم در روز واقعه

:-)))))))))))

ینی واقعن خیلی زشته که از بچه هاتون دارین به عنوان ابزاری برای رفع اتهام از خودتون استفاده می کنید. ینی واقعن این همه سازمان و NGO که گوشه گوشه ی دنیا داعیه ی حمایت از حقوق کودکان رو دارن دقیقن دارن چه غلطی می کنن؟ هان؟ هااان؟
در ضمن خانوم معلممون گفته بچه رو لک لک ها واسه مامان باباها میارن و تازشم موضع حساس را خدا صرفن واسه جیش کردن داده ولاغیر، بله، تازشم :-)))

کورش تمدن یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 15:59

برادر عزیز از آنجاییکه اینجا بچه رد میشه و جوابیه من واقعا شدیداللحن و بالای 18 سال میباشد ترجیح میدم پاسخ خود را بصورت شبنامه منتشر کنم.امیدوارم روزی برسد که شما را به جرم کفران نعمت محاکمه کنن.بترس از روزی که اعضای بدن به سخن درمیان

:-)))

خاموش یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 16:20

اوه ببین اینجا چه خبره!!!! از اون جایی که ممدخان به یاری ما امیدی نداره بیتره بریم پی زندگیمون تا فردا شب

:-)

نسرینا رضایی یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 16:31 http://new-nr.blogfa.com

وای پسر! مردم از خنده!

نترس نسرینا
آدم از خنده نمی میره
غمه که آدم رو می کشه لا مصصصصب

ما همه ی گزینه هامون روی میزه!
من الان مثه کش تنبان شدم! هی میرم این سپاه قل میخورم میرم اون ور!
برای همین نمیدونم این گزینه های روی میز رو با کی بودم دقیقا!؟؟

یکی به میخ می زنید و یکی به نعل آره؟!
واقعن که :-))

خوشی یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 17:06 http://khorderizeroya.blogfa.com/

کیست که اسحاقی را یاری کند؟؟!

هیکککککس، ینی به معنای واقعی کلمه No body

نسیم یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 19:36

خوشی جان هیچ کس!
هرکس با سید ما در افتاد؛ ور افتاد...
از همین الان اعلام می کنم برنده ی این دوئل بلاگر عزیزمان است....خودتان رو در این دو روز دنیا به "جو" نفروشید ان هم به خاطر کیک و ساندیس!!
باشد که رستگار شوید...


آیکون مدیر روابط عمومی

روزها یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 19:42 http://roozhayeabiyeman.persianblog.ir/

دو دورو دودو داش ممد!
تاخیر رقیبتان تا این ساعت از شب را به منزله شکستشان در نظر میگیریم!

:-))

ترنم باران یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 19:45

یعنی ما باید موضع خودمونو مشخص کنیم تا بتونیم در نظرات کامنتدونی شرکت کنیم آیا؟نمی شود بدون یار کشی بازی را انجام داد؟مثلا یک دور این وری باشی دور بعد طرف دیگری؟تعادلو برقرار کنیم تا خدای ناکرده یک طرف سنگینی نکند و ما با مخ به زمین کوبیده نشویم؟ آقا خیلی سخت است
کمی راهنمایی کنین لطفا
دو طرف پاسخگو باشن

ساجده یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 20:44 http://ayatenoor.blogfa.com

خودِ قصه که حرف نداشت مثل همیشه...اما کامنت ها رو که خوندم مُردم از خنده...چه کل کلی راه افتاده اینجا...
آقا با تمامِ احترامی که برای آقای اسحاقی قائلیم از اونجایی که من از طریق وبلاگ شما با وبلاگ ایشون آشنا شدم بنابراین باید طرفدارِ شما باشم...
ایشالا که بپذیرید...برگِ سبزیست تحفه درویش...

ممنون و زنده باشید :-)

روزها یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 20:44 http://roozhayeabiyeman.persianblog.ir/

به خوشی جان! تو سرزمین رقیب دنبال یار میگردی رفیق!

جزیره یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 21:14

جعفری نژاد خدا لعنتت نکنهتوالت فرنگی پرتابل؟عارههههههههه؟دارم برات.(یعنی جعفری نژاد خیلی دارم سعی میکنم گل به خودی نزدمااااااااااااا،خیییییییلی ، خیلی هم کار سختیه ولی من ادم روزای سختم)

اگه گل به خودی بزنی می شی همون استاد اسدی که تو یکی از کامنت ها شرح فضائلش رو برات گفتم

حالا خود دانی :-))

پروین یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 21:15

:))))))))))))))))

برای کامنت ها و جواب های تو :))))))))

من هم دراز کشیده بودم کنار لپ تاپ موقع خوندن پستت. برای همین یه وری خوندم اسمها رو!!!

اون تحریم سمیرای عزیزم هم فکر کنم بخاطر شدت هیجانش بعد از خبرهای دیشب بوده باشه!

حتمن به همین خاطر بوده :-)

ترنم یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 22:17 http://anneblackhair.blogfa.com

شروعش که خیلی هیجان انگیز بود... ببینیم آخرش چی جوری تموم میشه@!

ایشالا خدا آخر همه مون رو به خیر کنه :-)

نسیم یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 22:25

الان ساعت 22:22 است و ما هنوز یادداشت "رغیب" را نخوانده ایم....
ای بلاگر بزرگ برنده ی این میدان شمایید
...
آیکون مدیر روابط عمومی

امیدوارم :-)

پیرامید یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 22:48 http://lifeformyself.persianblog.ir

اولین باره که میام این جا.... قلم شیوایی دارید.... واقعا لذت بردم.... منتظر ادامه ماجرا هستم... مطمئنم داستان جذابی رو روایت خواهید کرد...

ممنون، لطف دارید و خوش آمدید :-)

آذرنوش دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 00:15 http://azar-noosh.blogsky.com

خیلیییی خوب بود جناب ...خیلیی
بریم قسمت بعد رو اونور بخوانیم ..فعلا

خوبی از خودتونه خانوم :-)

نرجس دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 00:53 http://www.aghayeaziz.blogfa.com

سلام !
عالی بود ... کلی خندیدم ... بنده خدا ، یه بند انگشتم شانس نداشت!

حتی کمتر از یه بند انگشت، شوما بگو قد یه انگشت دونه حتی :-))

آزی دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 01:14 http://bihefaz.blogfa.com

من تا الان ساکت موندم که در مقام قیاس بیام و بگم ینی شما میخ اول رو حســـــــــــــــــــــــابی کوبوندی!
برو که من جان بر کفانه تمام قد اینجا وایسادم و موج مکزیکی میدم
اگه لازم باشه من خودم میتونم به تنهایی اندازه یه استادیوم سر و صدا تولید کنم! استاد فقط لب تر کن
میگم تحت تاثیر داستان آبکی رقیب قرار نگیری یه وخت! با همین فرمون خودت برو جلو آقا

ینی دقیقن چقدر جلوتر آزی جان؟ینی بخوره صدا می ده یا شر می شه واسمون احیانن؟!!

:-))

مادام دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 09:16

الان دیگه بابک خان شخصیت داستان خان بلاگر و فاتحه خون کردن با اون دنباله دیگه اره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این چیزی بود که خودش قول داده بود/!!!!!!!!!!!

نه خیر
این کاره نیست اسحاقی اساسن :-))

تینا دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 09:30

آقای اسحاقی من طالقونی نیستم
ولی اصفهانی هارو خیلی دوست دارم
چندین سال ِ که خواننده ی خاموش ِ وبلاگ شما و اقای بلاگر هستم

:-))

خاموش دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 11:00

ای بابا ینی الان باید تا 22:22 منتظر بمونیم؟؟؟؟
میگم فراگیان میخوای از این شیپور قرمزا بیاریم هواداری کنیم و شاوغ بازی در بیاریم؟ اگه خواستی تعارف نکن! :دی
در ضمن ما هم امشب هستیما! هر چند کوچولوئیم ولی به هر حال در سرشماری نفوس محاسبه می شیم :))))

فقط خواهشا عروسی راه نندازیا. اصن راحله رو بدیم به همین ناصر. خیلی هم پسر خوبیه :) آیکون دو به هم زنی بین رفقا و اینا
خب دیگه من برم سر درسم تا شب :-)

شایِد، ممکِنست، احتمالن :-)

sanjaghak دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 12:44

باسلام
قصه خوب شروع شده و امیدوارم به همین خوبی پیش بره...خوشحالم که مضمونی ریشه دار رو انتخاب کردید آقای جعقری نژاد...تعزیه هنر والایی است که متاسفانه با دخالت بی جای برخی ارگانها در ابتدای انقلاب به کنج عزلت رفت و چند سالی است که فرهنگ و ارشاد خون دوباره ای با حمایت از اهالی تعزیه به این پیکر نیمه جون تزریق کرده و تا کنون 6 شعبه از انجمن تعزیه ایرانیان در مراکز استانها هم تشکیل شده تا بهتر بشه به این هنرمندان کهن کوش کمک کرد....امید که روزی دوباره در هر کوی و برزن و محله های تموم شهرهای کوچیک و بزرگ سکویی ساخته بشه برای تعزیه خوانی....ببخشید زیاده نوشتم و عذرخواهم.

ممنون از کامنت خوبتون
من هم تعزیه را چه از جنبه ی آئینی و چه از منظر سنت و هنر می پسندم و به آن علاقه دارم

سپیده دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 13:49 http://setaresepideashk.persianblog.ir/

عالی نوشتید ... دنباله ی داستان رو هم از جوگیریات خوندم ... هر دو قلم توانایی دارید خیلی دلم میخواست داستان امروزی تر و ملموس تر بود با اینکه میدونم دوئل در واقع یه جور رقابت ِ طنز آمیز بین شما و بابک ِ اما ارتباط برقرار کردن خواننده ها با متن داستان هم میتونست ذهن شون رو بیشتر به چالش بکشه و به هیجان انگیز تر شدن این رقابت شیرین دامن بزنه ... به هر حال ما می خونیم و از اینهمه کامنت و هیجان ایجاد شده لذت میبریم خسته هم نباشید

ممنون
امیدوارم چیزی بشه که نظر اکثریت رو جلب کنه در انتها :-)

کودک فهیم دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 16:14 http://the-nox.blogfa.com

آقا، یادِ شب دهمِ حسن فتحی افتادم.

یک زمانی جزء سریال های مورد علاقه ی من بود...

:-)

فهیمه دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 19:21 http://mehre-89.blogfa.com

جالب بود

:-)

پروین دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 20:52

این روناک خانوم چرا نمیان اینجا کامنت بذارن؟ هان؟ هان؟

روناک جانم
هر وقت از ابهتم ترسیدی و اومدی کامنت بذاریریال قربون اون دستهای خوشگل و کوچیکت بشم، اینها رو هم بدار ببر بذار تو اتقات. مال تو اند عزیزم

پروین دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 20:53

بذاریریال؟؟؟؟

به جان ناصر این قرار بود بذاری و بعدش کاما باشه

پروین دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 20:54

اون اتقات رو هم خودتون به بزرگی و شخصیت خودتون یه جوری حل و فصلش کنید دیگه

فرشته دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 21:28 http://houdsa.blogfa.com

گوشتو بیار جلو...البته حتما دیگه هیشکی اینارو نمیخونه...

دمت گرم...حرف نداری دیوونه...کاش کتاب مینوشتی...خودم همه ی چاپاشو میخریدم به خدا...

کتابی که همه اش رو یه نفر بخره و بخونه که فایده نداره فرشته
:-)

سمیرا دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 21:28

سلام مجمد جان،توی وبلاگ بابک هم گفتم، هر دویتان انقدر عزیزید که آدم نمیدونه بیاد توی کدوم تیم !پس بهتره فقط خواننده باشم و بیام در مورد داستان نظر بدم نه در مورد خودتان و در ضمن شاهد کری خواندتان باشم که اگر نباشه رقابت یا همون رغابتبی معنی میشه چون خود من از اون گروهم که توی بازی همش کری میخونم
تا الان داستان خوب شروع شده ، یه چیزی هم یواشکی بگم و برم (حریفتو هیچوقت دست کم نگیر .)موفق باشی پسر.

سلام سمیرا جان

سلامت باشید خانوووووم،هیچی نشده دلمون تنگ شده براتون

مگه بابک کم کسیه که دست کم بگیرمش؟! داداشمه، عزیزمه، رفیقمه و البته رغیبمه :-)))

روناک جعفری نژاد دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 21:39

سلام پروین بانوی عزیز راستش من مدام در حال خوندن کامنت دوستان هستم واسه همین کمتر پیش میاد بنویسم.این کامنت هم واسه خاطر روی گل شما گذاشتم

فرشته دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 21:52 http://houdsa.blogfa.com

یعنی عاشق همین ضد حالاتم...روی نفر قبلی رو سفید کردی...

به خدا ضد حال نبودا، البت همینه که هست :-)))

قضیه ی اون "نفر قبلی" رو هم کللن نگرفتم :-)

پروین سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 02:42

من کاری ندارم که شما قضیهء نفر قبلی رو گرفتی یا نه، اما مطمئنم از حسودی (به روناک جانم) جواب کامنتهای من رو ندادی!!!
این که کامنت ها خطاب به روناک بوده نه شما هم، اصلا و ابدا دلیل قانع کننده ای نیست. نوچ

ینی یه ذره هم قابل قبول نیست؟ اینقدری که ما از شرمنده گی شما در بیایم؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد