بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

دست پنهان تقدیر...


راحله آخرین دانه ی تسبیح فیروزه ای رنگی را که جلوی چشمانش گرفته بود رها کرد و آرام زیر لب گفت: "می گم"!


این را گفت و بلند شد و از پنجره ی اتاق نگاهی به حیاط انداخت. نیم ساعتی از رفتن حمید و ناصر و آقا رحیم می گذشت اما پیرمرد همچنان کلافه و بی قرار داشت کنار باغچه قدم می زد و زیر لب غُر غُر می کرد.

ناراحتی ِ پدر، دل آشوبه ی راحله را صد برابر کرد. رفت و چمباتمه زد گوشه ی اتاق. چند دقیقه ای سرش را روی پاهایش گذاشت و فکر کرد. بعد سرش را بلند کرد، یک ورق از وسط دفتری که چند وجب آن طرف تر کنار دستش بود جدا کرد و مشغول نوشتن شد...


***

 سلام؛


بچه بودیم. هفت، شاید هم هشت ساله. تابستان بود. با چند تا از دختر ها نشسته بودم جلوی در ِ خانه و یه قُل دو قُل بازی می کردیم. آن طرف تر هم چند تا از پسرها یک پیتِ حلبی گذاشته بودند و با سنگ می زدند بهش. تو هم بودی. ناصر هم بود. همین ناصر که امروز همراهت آمده بود محض پا در میانی، همین...

سرم به بازی گرم بود. یکهو کله ام سوت کشید. یک چیزی از هوا آمد و خورد درست بالای ابرویم. سنگ بود. دردم گرفت. صورتم غرق خون شد. ترسیده بودم. دویدم سمت خانه. آقام توی حیاط بود. صورتم را که دید رنگش پرید. سفید شد. پرسید: چی شده بابا جان؟!! گفتم: یکی با سنگ زد توی صورتم. دستم رو کشید و آورد توی کوچه. همه بودند. تو نبودی! آقام داد زد: کی با سنگ زده تو صورت این بچه؟! ناصر، همین ناصر که امروز همراهت آمده بود، دوید جلو و گفت: "من زدم کربلایی! از دستم در رفت. ببخش تو رو به خدا". آقام از کوره در رفت. زد زیر گوشش. بعد بغلم کرد و دوید سمت بهداری.  

بعد تر از زبان یکی از دخترها شنیدم که با چشمان خودش دیده سنگ را تو پرتاب کردی. و من هیچوقت نفهیدم چرا وقتی صورتم غرق خون بود، تو نبودی؟ چرا ناصر جلو آمد و همه چیز را گردن گرفت؟! اما یادم ماند که همه چیز را گردن گرفت...


بزرگتر شدیم. حدودا 15 ساله. از مدرسه بر می گشتم. سر سه راهی ِ بخشداری دیدمت. ایستاده بودی مثل آدم هایی که منتظر کسی هستند. مردد بودم اما دلم را به دریا زدم. جلو آمدم. کتاب را از توی کیف مدرسه ام بیرون کشیدم. "مدیر مدرسه" ی جلال آل احمد بود. پرسیدی: "این چیه؟ مال منــــه؟! ". چیزی نگفتم. گفتی: "ممنون". یک جور ِ کشداری گفتی ممنون. باز هم چیزی نگفتم. سرم را پائین انداختم و چند قدمی دور شدم. ایستادم. نگاهت کردم. بعد طوری که صدایم را نشنوی گفتم: "وقتی خوندیش، برسون دست رفیقت" و توی دلم آرزو کردم، چند تا...


سال کنکور بود. آقام گفت: "دیپلمه رو گرفتی. مبارکا باشه، اما واسه دختر دیگه بسه تا همین جا"

دار قالی را علم کرد توی ایوان. نشستم پای دار. رج زدم. "دو تا بزن یه آبی، یکی ام بزن سه تا گُلی، دو تا بزن یه آبی جاش، یه دوقی هم جای سرمه ای"*...

یکی از همان روزها آمده بودم خامه ی قالی بگیرم. توی بازار دیدمت. می خندیدی، از تهِ دل. گفتی: "قبول شدم. همون رشته ای که می خواستم اونم توی تهران. عالی نیست؟!"


 گفتم: "مبارک باشه" و بلافاصله پرسیدم: "دیگه کی قبول شده از دِه ما؟!"

گفتی: "فقط من و ناصر اما ناصر ِ دیوونه پشیمون شده، می خواد بمونه توی دِه کمک آقاش، سر ِ زمین"


خیالم راحت شد. خندیدم! نه از ته ِ دل. تویِ دلم خندیدم! جوری که نبینی. جوری که هیچکس نبیند. 

شما رفتی. من ماندم توی دِه. ماندم جایی که دلم مانده بود. منتظر ماندم. اما نه منتظر کسی که قرار بود یک روز از شهر برگردد. ماندم منتظر مردی که توی دِه بود. همین نزدیکی ها، سر ِ زمین، کمک آقاش...


می فهمم، قبول دارم. حتما من هم مقصرم. مقصرم چون که باید زودتر از این ها می گفتم. باید می گفتم که سوء تفاهم نشود. که رویا نشود. که امیدواری نشود. اما نگفتم. نگفتم که حرف و نقلم سر زبان ها نباشد. که مایه ی دلخوری بین دو رفیق نباشم. از شکستن غرورم ترسیدم و نگفتم.


نمی دانم. نمی دانم چه می شود. تقدیر را نه می فهمم و نه می دانم چیست. شنیدم که به آقام گفتی: "راحله رو دوست دارم". این ها را نوشتم که بگویم تقدیر خیلی وقت ها راهش را از دوست داشتنی های ما جدا می کند. که اگر این طور نبود من هم خیلی وقت پیش دوست داشتنی هایم را جار می زدم. جار می زدم که دوست دارم درس بخوانم. که دوست ندارم پای دار بنشینم. که دوست دارم...

بگذریم. تمام این سال ها نگفتم، خیلی چیزها را نگفتم، اما الان نوشتم که بگویم تقدیرم را نمی دانم چیست، اما دلم جای دیگریست. جایی روی زمین های همین روستا.


***

این ها را نوشت، کاغذ را تا کرد و گذاشت توی کیفش. بعد هم دوباره رفت و کنار پنجره ایستاد. حالا دیگر پیر مرد هم آرام شده بود. نشسته بود توی ایوان و تکیه داده بود به مخدّه و چای توی نعلبکی را هورت می کشید. و دختر، آن طرف پنجره به این فکر می کرد که فردا نامه را چطور به دست حمید برساند و به تقدیری که برایش رقم خواهد خورد.




 * آوازی که قالی بافان هنگام نقشه خوانی -سیاه زدن- می خوانند.

نظرات 105 + ارسال نظر
تیراژه سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 00:53 http://tirajehnote.blogfa.com/

خدا لعنتت نکنه جعفری!

خب..از هر چه نگذریم سخن عشق شیرین تر است. .گور بابای پول و مال و منال دنیا که چرک دسته و مایه ی دردسر
شماره حساب رو که داری
پول رو واریز کن و یه ندا بده
بعد از بررسی کردن دندانگیر بودن یا نبودن مبلغ!
یه اس مخصوص میدم بهت.
حله داداش؟ بزن قدش!

_ آخه من رو چه به سوژه دادن برای بستن داستانی که بابک اسحاقی و محمد حسین جعفری شروع کرده باشندش؟ خیلی هنر کنم همین بس که بیایم توی کامنتها کرکری بخوانم و احیانا غرغری نیز!
قلم هر دوتان مانا.

اختیار دارید خانوم، نفرمائید :-)

پروین سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 01:24

من یه عالمه نوشتم. پرید :((((((
نیم ساعت دیگه میوتن بیام حالا :((((

ممنون که وقت می ذارین برای خواندن و کامنت گذاشتن ِ اینجا پروین خانم عزیز :-)

سکوت سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 01:32

باور کنید این حمید از اونجایی که زده ابرو دختره رو شکسته عذاب وجدان کرفته که با اون یه وجب جای بخیه بالای ابروی این دختر کسی باش ازدواج نمیکنه. و اگه نامه رو بخونه کلی هم سجده شکر به جا میاره. و اما دلا بسوزه برای راحله وقتی بفهمه این آقا ناصر تو کف یکی دیگه ست اون وقته که دیگه شوور پر

سکوت جان

پیرو پیشنهادی که دادی، منتظر خواندن انتهای قصه از زبان شما هستم :-)
البت ان شاء الله بعد از اتمام سهمیه ی من و بابک

بهار همیشگی سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 01:50

لایک به کامنت آقا بابک
منم وقتی کامنت ها رو خوندم خیلی تعجب کردم!چون از این قسمت خیلی خوشم اومد مخصوصا که اصلا نمیشد حدس زد دل راحله با حمید نیست...نفهمیدم این کجاش کلیشه ای بود!!!
یعنی باید راحله بورسیه از دانشگاه هاروارد میگرفت و تو فرودگاه جواب نه به حمید میداد که میشد غیر کلیشه ایحتما دیگه
پس این آقا حمید از بچگی هم دست و پا چلفتی تشریف داشته هر دختر
دیگه یی هم بود عمرا از یه همچین مردی خوشش میومد...

و در آخر یه تشکر و خسته نباشید اساسی

سلامت باشید خانوم و ممنووووون

نسیم سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 01:54

میدونی محمد
این دو شب رو بیشتر به خاطر ذوق و شوق این ابتکار و خوش گذشتن با این کری خوندن ها و هواداری و...به شوق موندن یه هفته خاطره ی قشنگ؛داستان رو دنبال می کردم. امشب اما دلم یه جوری شد به نظرم فضای داستان خیلی دلنشین تر شد یا حداقل من بیشتر باهاش ارتباط برقرار کردم.
سید جان
میخوام با تمام وجودم بگم این پستت_اصلا جدای از اینکه یه بخشی از یه داستان نامعلومه_ محشررررررربود. ظرافت های ادبیش،قلمش، تغییر مسیرش رو خیلییییی دوست داشتم.
و اینکه تونستی از داستان های دیشب و پریشب همچین چیزی در بیاری واقعا شاهکاره.
و جالبه که من اصلا موضوع عشق مثلثی و داستان های وثوق و ملک مطیعی به ذهنم نرسید، اتفاقا به نظرم رئال شد، تصویر کاملا واقعی از یه زندگی(چیزی که دوشب قبل احساس نکرده بودم)
اون تسلیم در برابر تقدیر راحله رو هم خیلی دوست داشتم
بعد از یه روز پر مشغله، خیلی بهم چسبید.

قلمت مانا رفیق

خوشحالم که دوست داشتی روند داستان رو نسیم جان :-)

نسیم سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 01:59

راستی بابت قضیه ی دیشب تو کامنت دونی وبلاگ بابک نوشتم....
واقعا عذر تقصیر
یهو خیلی قضیه بزرگ شد و من نفهمیدم چرا
قصد منم طنز بود و ایجاد هیجان هواخاهانه!!!
باور بفرمایید سید

خواهش میشه خانم :-)

پروین سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 02:12

خیلی قشنگ بود این قسمت محمد جان. چرخش موضوع را دوست داشتم.
اما محمد جان، من حس میکنم یک هفته برای پایان دادن به این قصه طوری که شتابزده بنظر نیاد زمان کمی است. میدانم که احتمالاً مقدورتان نباشد به این رویه ادامه دهید. اما موضوع داستان طوری است که ساختن و پرداختن میخواد که دل خواننده را حال بیاورد!
و اما بعد،
من از همان اول هم به این ناصر و مرام و معرفتش شک داشتم! از اینکه میخواست حمید بینوا را پیش کربلایی با شمر شدن عزیز کند. فکر کنم از همان 7-8 سالگی یک بوهایی برده بوده. اما بخاطر مرام و رفاقت! رویش نمیشده چیزی بگوید. بعد گفته خوب است کاری کنم که کربلائی خودش رغیب را از صحنه به در کند! استراتژی خوبی هم بود خدائیش. که حمید با نکته ناسنجی اش بهترش هم کرد.

دست هردوتان درد نکند و منتظر ادامه اش هستیم.
(هی دارم فکر میکنم بابک برای ادامهء ماجرا چه نقشه ای در سر دارد. با آن ایدهء فیدبک و کلاً سابقه ای که دارد، انتظار هر چیزی را میشود داشت.)

زنده باشید و سلامت پروین خانم عزیز :-)

سمیرا سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 07:14 http://nahavand.persianblog.ir

منم با تیراژه موافقم ..یه جورایی از سوژه داستان میشد آخرشو حدس زد اما با اینحال نفس کار و اینکه دونفری تلاش میکنید با ذهن و نظر خودتون یه داستان رو ادامه بدید قشنگه ...مخصوصا این کامنت دونیا که واسه خودش شده میدون جنگ بامزه ش میکنه اما اگه من بودم یه سوژه جنایی پلیسی یا بزن بزن رو برا داستان انتخاب میکردم که هی گیج کنه خواننده رو تهش معلوم نباشه...به هر حال خداقوت جناب جعفری نژاد...منتظر آخر داستانیم

ایشالا دفعه ی بعد :-)
ممنون

روزها سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 07:24 http://roozhayeabiyeman.persianblog.ir/

خیلی خوب بود تقریبا غیرمنتظره اما کشش داستان در شروع بیشتر بود به نظرم.ریزبینی و ظرافتی که داشت بیشتر جذب میکرد خواننده رو ! اما اتفاقی که قابل پیش بینی نبود خواننده رو منتظر ادامه داستان نگه میداره، ممنون

اعتراف می کنم به خاطر مشغله ی زیاد، این بخش از داستان رو با یه مقدار تعجیل نوشتم و مطمئنن به ریزه کاریهاش اونطوری که باید نپرداختم

عذر تقصیر :-)

روزها سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 07:33 http://roozhayeabiyeman.persianblog.ir/

یه چیزی هم هست! اونم اینکه این دست و پا چلفتی بودن حمید داستان که سابقه ی دیرینه داره بدجوری آدم رو خط خطی میکنه! چرا یه آدم با این همه چلمن بودن عدل دست میذاره رو دختر کربلایی که آدم مطرحی بوده تو ده و اینکه خب حالا دوست حمید به این ابراز علاقه چه عکس العملی نشان خواهد داد! منتظر ادامه داستان جذابتون هستیم.

بعید می دونم کربلایی هم آدم چندان معروفی بوده باشه ها!!

:-)

افروز سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 07:39

سلام نامه راحله معرکه بود با اینکه من از همین قسمت اول داستان هم از این ناصرخان خوشم اومده بود ولی فکر نمیکردم به این سمت هدایت بشه
اما راحله خیلی مقصر بوده شاید این حمید بنده خدا هنوز داره از حرارت اون کتاب یواشکی میسوزه و نگفته های راحله

راحله مقصر بوده، باهات موافقم افروز جان

محبوب سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 08:03 http://mahboobgharib.blogsky.com

خیلی خیلی خوب بود.. خوشم اومد که یه اتفاق غیر منتظره توش افتاد... حتما از این به بعد خیلی جذاب تر میشه

امیدوارم راضی کننده بشه
ممنون که دنبال می کنی قصه رو محبوب جان

محبوب سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 08:07 http://mahboobgharib.blogsky.com

بر خلاف نظر بعضی دوستان، باید بگم که اصلا آخرش رو نمیشه حدس زد و این خیلی حس خوبیه که خودتو بسپاری دست نویسنده... باید ببینیم، بابک چطور این داستان رو تموم می کنه...

:-)

آزی سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 08:21 http://bihefaz.blogfa.com

این حمید انگار از بچگی ترسو مرسو بوده! ببین این ناصر یه سنگ گردن گرفته چطور دل این راحله خانم بسیار با کمالات رو واسه عمری برده!!!! این حمید یه جورایی داره به شخصیتِ ابله و ریقماسیِ داستان تبدیل میشه مگه اینکه یهو از توهم خارج بشه و به تحول برسه!
خلاصه اینکه من ترجیح میدادم داستان از عشق و عاشقی بپره بره توووو سوژه های هیجان انگیزتر نمیدونم چرا؟ اما یه رمان صرفا عاشقانه این روزها ارضام نمیکنه! اما خیالی نیس....تمام قد میگیم هیبیب هووووورا با چند تا موج مکزیکیِ خفن!

خیرتون قبول حاج خانوم که از ما به بهترین شکل طرفداری می نمایید. یک در دنیا، یک هزار و سیصد و پنجاه در آخرت :-))

ل.ع.م سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 09:49

سلام . من ۶ یا ۷ ماهه که با وبلاگ شما و تیراژه و بابک اسحاقی آشنا شدم و پیگیر خاموشی بودم البته .
با انکه جوگیریات رو با هر پست جدید پیگیری میکنم ولی تو این دوئل قلم و روایت شما رو بیشتر می پسندم (با کمال احترام به جناب اسحاقی).
امیدوارم پایان جذاب و متفاوتی داشته باشه

من هم امیدوارم و ممنون :-)

تینا سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 10:43

این قسمت رو خیلی خیلی دوست داشتم
برای شروع و روایت ِ داستان انتظار هر کسی رو داشتم جز راحله
بدون ِ اغراق و فقط نظر خودم رو میگم:
قلم بسیار توانا خاص و تاثیر گذاری دارید
افکار بکر و غیر قابل پیش بینی
همونقدر که تو نوشتن متن های طنز آمیز مهارت دارید تو نوشتن جدی های زندگی و تلفیقشون با هم, هم بسیار ماهر و خبره اید...
این صرفا شناخت و برداشت من از نوشته هاتون تو این دو پست و اشنایی چند ساله با وبلاگتون ِ
مطمئنا توانایی هاتون بیشتر و بهتر ِ

شاد و موفق باشید
قلمتون همیشه سبز

خیلی خیلی ممنون :-)

خورشید سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 11:18 http://khorshidejonoob1.blogfa.com

آقا یعنی شیش گوشه ی دلمون خنک شد که راحله عاشق ناصر شده ...

اون حمیده ! از اولش هم معلوم بود ترسو و پاچه خواره فقط...

دستتون درد نکنه . با کمال اشتیاق منتظر قسمتهای بعدی هستیم ...

:-)

آوا سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 11:59

خوب شد،خیلی خوشم اومد که اینجوری
شد...اصن این حمید خوب شدواسش
باید بشینه تو خماری..وای نمیدونم
چرا هی دوس دارم تو این داستانه
پسراجیلیز ویلیز کنن..درصورتیکه
توواقعیت اصلادوس ندارم یه ذره
حتی اون ته مه های دل کسی
آشوب بشه...اوووووووووووم
دوس دارم ببینم آخرش بکجا
می رسه....خعلی جالبناک
شده.ممنون محمدحسین
خان جان...متشکریم....
یاحق...

رنجاندن و سوزاندن و حرص دادن آقایان جزء علاقه مندی های Public بین خانم هاست، انگاری :-)))

رضوانه سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 12:06

سال کنکور بود. آقام گفت: "دیپلمه رو گرفتی. مبارکا باشه، اما واسه دختر دیگه بسه تا همین جا"

دار قالی را علم کرد توی ایوان. نشستم پای دار. رج زدم. "دو تا بزن یه آبی، یکی ام بزن سه تا گُلی، دو تا بزن یه آبی جاش، یه دوقی هم جای سرمه ای"*...

..........
سلام
از داستان اول لذت بردم حسابی، خصوصا اون قسمت پشت قلعه غیرقابل پیش بینی بود اما...
سال کنکور با آقام گفت و این ادبیات جور نیست ضمن اینکه اگه پدر قدیم بود و روشنفکر میذاشت دختر تا شیش کلاس بخونه بعدشم اگه معلم و اینا میشد که فبها اگه نه خونه بخت
آقام (روشنفکر جدید) هم اگه گذاشته تا دیپلم بخونه میذاره بره دانشگاه ( وگرنه شوهر میداد) اگه نذاره هم نمیگه بشین پای دارقالی...! دختر رو بزرگ نمی کنند که بشونن پای دار یا خونه بخت یا درس و آتیه و شوهر...
داستان اول حال و هواش اقلکم مال بیست سال پیش بود که دانشگاه هنر توش جا نمیفتاد
این داستان هم حال و هواش همونه اما ادبیاتش اذیتم میکنه
کاش همون 20 سال پیش بود
....
در هر صورت دوست داشتم کارتون رو و کلامتون رو که گره محکمی که با ادبیات عامیانه پر مایه قدیمی ( با همه اصطلاحات و تکه کلام ها و ..ش) داره
من نمیدونم چرا میخوام تو تیم شما باشم بدون اینکه کسی ازم بخواد.

سلام دوست من

منظورت از قدیم دقیق چند سال پیشه؟
خب پدر مادر های ما هم قدیمی هستن؟ ینی یه چیزی حدود 40 سال پیش درسشون تموم شده؟ خیلیاشون هم تو روستا و شهرستان به دنیا اومدن؟ خیلی عجیبه که مثلا مادر و پدر و خاله ها و عموهام همه دیپلم دارن؟ ینی آقا بزرگم خیلی روشنفکر بوده؟
فکر نکنم اینطوری باشه رضوانه جان
ضمن این که الان هم هستن دخترایی که به هر دلیلی علیرغم میل باطنی دانشگاه و درس رو رها می کنن و می شینن پشت دار قالی

باز هم می گم که به نظر من هر دو قسمت داستان داره تو یه برهه ی زمانی اتفاق می افته، البته که ممکنه من اشتباه کنم :-)

ممنون بابت این که می خونید و نقد می کنید و باور کنید تک تک نقدهاتون برام ارزشمند و مفید هستش :-)

رضوانه سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 12:09

البته ناگفته نماند که دخترها اگه یک کم، ته سلیقه شان قدیمی باشه ناصر رو ترجیح میدن، اون حالت مردانگی که دخترای ایرانی میپسندن رو داره ( ایکون اعلام چشم داشتن به ناصر برای اینکه رقبا گوشی دستشون بیاد)

بد کاری کردی خودت رو با راحله در انداختی رضوانه خانم
از این به بعد من کاره ای نیستم. دیگه خودتون با هم یه ریختی کنار بیاید :-))))

خورشید سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 12:56

رضوانه

بابک اسحاقی سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 13:16

حالا که رضوانه چشمش ناصر رو گرفته
و رفته تو تیم رقیب
من ناصر رو گروگان می گیرم
اگر رضوانه بیاد توی تیم ما که هیچ
وگرنه همین امشب ناصر رو می فرستمش سینه قبرستون
حالا شما میدونی این جوون ناکام

اولن درستش رغیب هست نه رقیب! (آیکن عداوت با زبان شیرین فارسی) :-)
ناصر رو اگه گروگان بگیری قبل از رضوانه با "راحله" طرفی بابک جان، حالا دیگه خود دانی :-)))

عالیه. هم ایده و هم رغبا (به قول خودتان)
یعنی من فکر می کنم مثلا هر کدام از این دوستان می خواستند با بلاگر دیگری دوئل کنند اصلا اینطور جذاب و خواستنی نمی شد.
گاهی شیطنت رو میشه تو قلم بعضی بلاگرها دید و این بار شیطنت توی این بخش از داستان محرز بود.
شیطنتی که توپ رو بدجوری به زمین آقای اسحاقی انداخت.
آقای اسحاقی براتون آرزوی موفقیت می کنم برای امشب.

بازی همین چیزاشه که آدم رو درگیر می کنه دیگه
زندگی رو باید رنگ براق زد، و گرنه مات بودنش آدم رو مکدر می کنه، مااااات می کنه
رفاقت و رفیق بازی و آتیش سوزوندن در معیت رفیق، زندگی آدم رو براق می کنه. البت که این یه نظر شخصیه :-)

پیرامید سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 13:32 http://lifeformyself.persianblog.ir

من اگه بودم هرگز خودم رو با چنین نویسنده ای در نمی انداختم! با این که از قبل خواننده جوگیریات بودم و تازه این جا رو کشف کردم، ولی موندم آقا بابک چه دل و جرئتی داشته که خودش رو با شما درانداخته.....
واقعا لذت بردم.... عالی بود... عالی...

شاید چون می دونه من اصول وبلاگ نویسی رو از خودش یاد گرفتم. از 4 سال پیش تا همین حالا...
نویسنده بودن یه چیزه، بلاگر بودن یه چیز دیگه.
و به شدت معتقدم "بابک اسحاقی" اگه بهترین بلاگر بلاگستان نباشه جزء سه نفر اوله

+گفتم از 4 سال پیش، چون جوگیریات رو از اواخر 88 می خوندم...

فرشته سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 13:34 http://houdsa.blogfa.com

رضوانه جان 20 سال پیش من کلاس اول دبیرستان بودم...اونموقع دانشگاه هنر بود به خدا..

ولی حرفتو تا حدودی قبول دارم..محمد سبک نوشته ی اولت با دومی فرق کرد...یعنی سمت قلمت چرخید به سمت سبک بابک...شایدم تعمدیه..یا شادی با ز شما دوتا بدجنس مارو گذاشتید سر کار...یعنی اینو بابک نوشته بعدی تو رو مینویسی..هان؟

البته در مورد آیکیوی من کلا حرف و حدیث زیاده...اما خداییش ما سر کاریم؟؟

نه باور کن که سرکار نیستی فرشته جان

با تغییر سبک نوشته مخالفم. هر چقدر هم می گردم نشانه هایی رو که به من ثابت کنه قسمت قبلی که نوشتم واسه مثلا 50 سال پیش بوده و این یکی واسه حال حاضر، پیدا نمی کنم. این که بگیم راحله پدرش رو "آقا" صدا می کنه پس قدیمیه، دلیل خوبی نیست چون همین الان، خیلی از رفقای من باباهاشون رو آقا صدا می کنن، فوق لیسانس دارن، موهاشون رو مد روز می زنن، و اساسن هیچ شباهتی در رفتار و گفتار به آدم های قدیمی ندارن.

اما حدس می زنم احساسی که تو بعضی دوستان به وجود اومده مبنی بر تغییر فضا، رابطه ی مستقیم داره با تغییر راوی داستان، یعنی راوی از شکل (دوم شخص خطابی) به (دانای کل محدود) تغییر کرده و مطمئنن این تغییر فضا رو تحت تاثیر قرار می ده که البت این قضیه کاملن تعمدی بوده و تا حدی موذیانه البته

فرشته سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 13:35 http://houdsa.blogfa.com

یه سری امراض تو دنیای وبلاگ نویسی و البته کامنت گذاری مسریه...یکیش همین غلط غولوط نوشتن...

ای خدا...

:-))

بابک اسحاقی سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 13:43

دمت گرم فرشته
تو با این آیکیوت فهمیدی ولی هیچکس حتی حدس هم نزد که ممکنه این پست رو من نوشته باشم .
میگن حرف راست رو باید از بچه بشنوید .

به هرحال درست گفتی
این پست زیبا کا من بود و ممنونم از همه طرفدارای جعفری که اومدن و ازم تعریف کردن
حالا اگه دوست داشتید امشب هم بیاید جوگیریات پست بدردنخور جعفری نزاد رو توی جوگیریات بخونید

شینینم بینیم بابا

من حاضرم قسم بخورم تو از اونایی بودی که وقتی می خواستی امضای والدینت رو زیر نمره های درب و داغونت جعل کنی اینقدر استرس می گرفتی و دست و پات می لرزید که حتی یه خط صاف کشیدن یادت می رفت، یا اصلن یادت می رفت امضاشون چه شکلیه

خواستی یه داستان رو به اسم خودت مصادره کنی 15 تا غلط املائی ردیف کردی؟
می گما خوبه ماها خلافکار نشدیم وگرنه کلی سوژه خنده می دادیم دست خلق الله بس که ناشی و ببو هستیم در این فقره :-))))

بابک اسحاقی سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 13:44

چقد غلط داشتم
فکر کنم دفعه قبل زیادی پیش پیرزاده نشستم

:-))))

خوشی سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 14:14 http://khorderizeroya.blogfa.com/



عاقا مثلث عشقی شکل گرفت
یعنی مدیونید اگه یکی از این دو تارفیق کشته نشن
خیلی باحال میشه

اصن دلم لک زده بود واسه فیلم های مسعودکیمیایی

نمی دونم امشب تو داستان بابک قراره چه اتفاقی بیافته
اما بعید می دونم تا الان اسمش رو بشه "عشق مثلثی" گذاشت خوشی جان

یه دختر، پیشنهاد یه خواستگار رو رد کرده و توی یه دست نوشته به همون خواستگار اعتراف کرده که از خیلی سال پیش عاشق دسوت صمیمی ِ آقای خواستگار بوده. این مثلثی نیست به نظر من :-)

ممنون :-)

فرشته سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 14:22 http://houdsa.blogfa.com

نه اتفاقا من مشکلی با طرز بیان راحله ندارم..اما خب کماکان همون عقیده رو دارم...اصن همینه که هست...حرفیه؟؟؟

کی جرات داره رو حرف آبجی بزرگه حرف بزنه

هر چی شوما بگی فرشته جان :-)

فرشته سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 14:23 http://houdsa.blogfa.com

بابک تو روحت..

بابک به نظرت فرشته به غیر از این "تو روحت" رو هم چند تا فحش به درد بخور دیگه بلده؟ اصلن بلده؟ آخه آدم اینقدر پاستوریزه؟!!! ایششششش

سکوت سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 14:39

ما طبق برنامه میبایست بین نویسنده‌ی اول و نویسنده‌ی آخر
یکی رو انتخاب کنیم. که روز اول خودتون مشخص کردین که کی اوله کی آخر دیگه بقیه‌ش لابد به ماچه

به ماچه یعنی به ماچه؟ ینی ماچ برنده رو تعیین می کنه؟ من از همین الان اعلام پذیرش شکست می کنم. ینی اگه نوبل ادبیات رو هم به من بدن راضی نمی شم این بابک رو ماچ کنم. اون موقع که سالم بود ماچش نمی کردم، حالا که انگار سرما هم خورده و دماغش آویزونه :-)))))

sanjaghak سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 14:57

سلام دوست من
ایجاد گره یکی از ارکان اصلی داستان است که خوشبختانه شما اولین گره رو ایجاد کردی و این خیلی در قصه و ادامه دار بودنش مهمه...ممنون
دیروز پیشنهاد ایجاد گرهی کور رو به دوستمون بابک خان دادم ...ولی امروز کامنتها رو چک می کردم اثری از نظر خودم ندیدم ....در کامنتدونی بابک خان عزیز...
ولی از شما متشکرم که خواننده خاموش هردو وب رو مدنظر قرار دادین...ممنونم و متشکر.

ممنون که قصه رو با دقت و علاقه دنبال می کنید :-)

sanjaghak سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 15:03

خیلی عذرخواهی می کنم از بابک جان عزیز...من کور بودم و نظر خودم رو ندیده بودم...عذر خواهی منو بپذیرید استاد بزرگوار....آخر وقت اداریست و خستگی چشم و شرمندگی این حقیر....بازم عذرخواهم .

دور از جان

:-)

سپیده سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 15:04

ااووه داستان داره پیچیده میشه ... :)))

خوبه که :-)

نظر شخصیتون هم درسته آقای جعفری نژاد
رفاقتتون همیشه پایدار و قلمتون مانا
تا ما حظ هر دوش رو تو این سوت و کوری بلاگستان ببریم هم رفاقت ناب آتیش سوزندن های دو رفیق رو. و هم یک داستان ناب و زیبای وبلاگی رو

مو تو شکررررم :-)

میرشریفی سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 15:10

من خیلی وقته شب به شب خوندن یه سری از وبلاگا که فکر میکنم ارزش خوندن رو داره برام شده عادت, حس خوبی بهم دست میده. یه آرامش قبل خواب که بهش نیاز دارم.نگاهم به این عادت مثل روزنامه ورق زدن بود, اما هرچی میگذره میفهمم که فقط تورق صفحه های نت نیست, مثل این میمونه که آدم خودشو میندازه تو یه رودخونه زلال که توش پر از دوستی و زندگیه. زندگی نعمت بزرگیه که باید قدر تک تک لحظه هاشو تا قبل از اینکه دیر بشه دونست.
حقا که قلم زیبایی هم شما دارید و هم آقای اسحاقی.

عرض ارادت و ابراز خوشحالی :-)

اردی بهشتی سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 16:50 http://tanhaeeeii.blogfa.com

خیلی خوشم اومده ازین ”شینیم بینیم باوووووووو"
گرچه شایسته یه خانوم محترم نیس اینطوری صحبت کنه () اما خب من دیگه ازین به بعد انقد ازین اصطلاح استفاده میکنم تا خز شه
میشناسم خودمو

تازه چند تا دیگه هم بلدم، نمی گم چون توی استفاده اش افراط می کنی و مستعملشون می کنی :-)

بابک اسحاقی سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 16:56

جناب میر شریفی عزیز
شما لطف دارید به بنده
باعث افتخاره که میخونید ما رو

کودک فهیم سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 17:28 http://the-nox.blogfa.com

چقدر دردناکه موقعیت راحله و حمید...
خصوصا راحله...ابراز عشق دختر به پسر همین الانش هم با حرف و حدیث همراهه دیگه چه برسه قدیم و چه برسه در روستا...
فکر می کنم از اینجا تازه داستان جالب شده...و اتفاقا من این تغییر راوی و بیان داستان از زبان افراد مختلف رو دوست دارم...
راستش رو بخوای من قلم جعفری نژاد رو در این سبک نوشتاری و این ادبیات و در این فضای قدیمی بیشتر می پسندم.انگار با قلم جعفری نژاد این فضاها بیشتر هماهنگی داره.بابک هم داستان نویس خوبیه اما با سبک نوشتاری خودش.هرچند چون زمان داستان مربوط به سالهای پیش بوده بایستی هماهنگ می کرده خودش رو...

به شدت اعتقاد دارم که علاقه رو نباید پنهان کرد و جنسیت را در این امر دخیل نمی دانم ضمن این که به شدت آرزومندم جامعه ی ما به سمت شکستن تابوهای بی مورد پیش برود تا حذف سنت های شیرین...

گل جون! سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 17:30 http://girlishh.persianblog.ir

خدا هیچ بنی بشری رو به روز من نندازه. اون روزا که من بیکار بودم یک نفر نمیومد اینجا یه خط بنویسه دلمون وا شه! حالا که خوندن نصف رمان و نصف بیشتر نمایشنامه و پیدا کردن 60 تا ضرب المثل و 60 تا لغت دشوار و خوندن شونصد صفحه تاریخ بیهقیم مونده و همش 5 ساعت وقت دارم و کلی پروژه و اینا ریخته رو سرم شما اینقدرررررر باید بنویسی؟؟؟؟ این انصافه؟ عدل علی پس کووووووووووو؟
آقا مسافرتی چیزی نمیخواین برین؟

عجله نکن، پست های من سر جاشون می مونن تا تو سرت خلوت شه و بیای بخونیشون

خوش باشی گلی جان :-)

زویا سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 18:40

راحله خواهر کوچیک نداره؟ به شدت دلمان میخواهد ناصر وقتی از زبون حمید قضیه رو می شنوه برگرده با استرس بگه "راستش حمید جون...(آیکونه با شرم سر رو به زیر انداختن) من خواهر کوچیکه راحله خانوم رو میخوام! همه این همکاری کردن ها با تو هم دلیلش این بود که خواهر بزرگه بره و من یه اون کوچیکه برسم!!


(آیکون مهربونی و 4 تا جوون رو به هم رسوندن)

حتی آیکن (بنگاه ازدواج و عشق یابی)

:-)))

عاطی سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 19:12 http://www-blogfa.blogsky.com

اوووووووووووووخیش ش ش ش:))))

ناف حمید(الان شک کردم اسمش حمید بوود یا نه!همون ک پشت قلعه..:))).) و با بدشانسی بریدن!!!!

ولی دلم واسه جامعه ی بانوان(!)می سووزه!ک باید راز نگهدار عشقشون باشن!

خوشوم اوومد ازی قسمت!بسیااااااااااار!!!

ایشالا کبلایی!حمید(اسمش همین بوود؟همون بدشانسه ک تهران درس خوونده:دی) و نبخشه هیچوقت:دی و ناصرم عاشق راحله باشه و مثلا بخاطر حمید(همون ک تهران بوود:)))).) چیزی نگفته باشه!بعد حمید(اسمش حمید بوود دیگه؟:)).) بمیره و راحله و ناصر به هم برسن:دی!والاااااااااااااااا

:گل ل ل ل ل ل ل ل ل ل ل

خشن شدی عاطی جان
این روزا چه ژانری از سینما رو بیشتر می پسندی؟ چه کتاب هایی می خونی؟ غذا چی می خوری خواااهر؟
:-)))

شرمین سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 19:15 http://forsate-man.blogfa.com/

من خوشم اومده تا اینجا...

خوشحالم :-)

رضوانه سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 19:23

به آقای جعفری
همون چهل سال پیش مثلا
1- تو اکثر روستاها اغلب دخترا به خاطر کمبود امکانات، ازدواج تو سن پایین و البته تعصبات و مختلط بودن مدارس روستایی امکان ادامه تحصیل تا دیپلم رو نداشتن.
2- اینجا اقا- ش میگه بشین پای دارقالی راحله که نمیگه!
3- اینایی که دانشگاه رو بعد لیسانس رها میکنند بیشتر تو نسل ما هستند که دیدن لیسانس و فوق هم به کارشون نمیاد میرن پی دل وعلاقه شون
4- بعدشم فرشته راست گفت سبک چرخید به سمت آقا بابک ( البته استاااااد میدونم کاملا سهوی بوده وگرنه سبک چی کشک چی، چرخش چی...)
5- والا بلا من عاشق اون قلم و فضا شدم ییییهویی دیدم یه حالی شد داستان، شصتم خبردار شد و ریشه یابی کردم و به عرض رسوندم

خیلی دوست دارم شما حتمن یه پایان واسه این داستان بنویسی هم تیمی :-)

رضوانه سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 19:31

به اقای اسحاقی
شما برین داستان اقای جعفری رو زیر و رو کنید بلکه اصول اولیه داستان نویسی دستتون بیاد و فردا نیاید انصراف بدید جای گیر دادن به این ناصر مادر مرده مگه گوشت قربونیه جوون مردم؟ ( ایکون یه طرفدار دو اتیشه از راه نرسیده درگیر حاشیه...!)

رضوانه سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 19:32

به فرشته عزیز
اون که درست، من گفتم جا نمیفته چوون اون موقع کمتر کسی از روستا میرفت رشته هنر، انگشت شمار بودن یا نمیدونم یه جوری تو داستان جا نیفتاده بود این شخصیت لیسانسه هنر دست و پا چلفتی... هوم؟
( ایکون حس بازی والیبال یک به سه و یا N نفر)

خوشی سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 19:35

به خوشی

مثلث عشقی نه و مربع عشقی
اصلا راحله عددی نیست که یه ضلع باشه چه برسه به رقیب

اصلا عاقا اون راحله نبوده اشتباه تاپیه حتما نه؟ یکی بگه بوده...
یکی بیاد رضوانه رو از داستان بکشه بیرون!

رضوانه سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 20:04


عاشقی نکشیدین اسمتون یادتون بره

:-)))

yasna سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 21:50 http://delkok.blogfa.com

سلام محمد جان نمی دونم کامنت خصوصی من رسیده یا خیر؟

من کامنت خصوصی از شما نگرفتم یسنا جان :-)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد