بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

دست پنهان تقدیر...


راحله آخرین دانه ی تسبیح فیروزه ای رنگی را که جلوی چشمانش گرفته بود رها کرد و آرام زیر لب گفت: "می گم"!


این را گفت و بلند شد و از پنجره ی اتاق نگاهی به حیاط انداخت. نیم ساعتی از رفتن حمید و ناصر و آقا رحیم می گذشت اما پیرمرد همچنان کلافه و بی قرار داشت کنار باغچه قدم می زد و زیر لب غُر غُر می کرد.

ناراحتی ِ پدر، دل آشوبه ی راحله را صد برابر کرد. رفت و چمباتمه زد گوشه ی اتاق. چند دقیقه ای سرش را روی پاهایش گذاشت و فکر کرد. بعد سرش را بلند کرد، یک ورق از وسط دفتری که چند وجب آن طرف تر کنار دستش بود جدا کرد و مشغول نوشتن شد...


***

 سلام؛


بچه بودیم. هفت، شاید هم هشت ساله. تابستان بود. با چند تا از دختر ها نشسته بودم جلوی در ِ خانه و یه قُل دو قُل بازی می کردیم. آن طرف تر هم چند تا از پسرها یک پیتِ حلبی گذاشته بودند و با سنگ می زدند بهش. تو هم بودی. ناصر هم بود. همین ناصر که امروز همراهت آمده بود محض پا در میانی، همین...

سرم به بازی گرم بود. یکهو کله ام سوت کشید. یک چیزی از هوا آمد و خورد درست بالای ابرویم. سنگ بود. دردم گرفت. صورتم غرق خون شد. ترسیده بودم. دویدم سمت خانه. آقام توی حیاط بود. صورتم را که دید رنگش پرید. سفید شد. پرسید: چی شده بابا جان؟!! گفتم: یکی با سنگ زد توی صورتم. دستم رو کشید و آورد توی کوچه. همه بودند. تو نبودی! آقام داد زد: کی با سنگ زده تو صورت این بچه؟! ناصر، همین ناصر که امروز همراهت آمده بود، دوید جلو و گفت: "من زدم کربلایی! از دستم در رفت. ببخش تو رو به خدا". آقام از کوره در رفت. زد زیر گوشش. بعد بغلم کرد و دوید سمت بهداری.  

بعد تر از زبان یکی از دخترها شنیدم که با چشمان خودش دیده سنگ را تو پرتاب کردی. و من هیچوقت نفهیدم چرا وقتی صورتم غرق خون بود، تو نبودی؟ چرا ناصر جلو آمد و همه چیز را گردن گرفت؟! اما یادم ماند که همه چیز را گردن گرفت...


بزرگتر شدیم. حدودا 15 ساله. از مدرسه بر می گشتم. سر سه راهی ِ بخشداری دیدمت. ایستاده بودی مثل آدم هایی که منتظر کسی هستند. مردد بودم اما دلم را به دریا زدم. جلو آمدم. کتاب را از توی کیف مدرسه ام بیرون کشیدم. "مدیر مدرسه" ی جلال آل احمد بود. پرسیدی: "این چیه؟ مال منــــه؟! ". چیزی نگفتم. گفتی: "ممنون". یک جور ِ کشداری گفتی ممنون. باز هم چیزی نگفتم. سرم را پائین انداختم و چند قدمی دور شدم. ایستادم. نگاهت کردم. بعد طوری که صدایم را نشنوی گفتم: "وقتی خوندیش، برسون دست رفیقت" و توی دلم آرزو کردم، چند تا...


سال کنکور بود. آقام گفت: "دیپلمه رو گرفتی. مبارکا باشه، اما واسه دختر دیگه بسه تا همین جا"

دار قالی را علم کرد توی ایوان. نشستم پای دار. رج زدم. "دو تا بزن یه آبی، یکی ام بزن سه تا گُلی، دو تا بزن یه آبی جاش، یه دوقی هم جای سرمه ای"*...

یکی از همان روزها آمده بودم خامه ی قالی بگیرم. توی بازار دیدمت. می خندیدی، از تهِ دل. گفتی: "قبول شدم. همون رشته ای که می خواستم اونم توی تهران. عالی نیست؟!"


 گفتم: "مبارک باشه" و بلافاصله پرسیدم: "دیگه کی قبول شده از دِه ما؟!"

گفتی: "فقط من و ناصر اما ناصر ِ دیوونه پشیمون شده، می خواد بمونه توی دِه کمک آقاش، سر ِ زمین"


خیالم راحت شد. خندیدم! نه از ته ِ دل. تویِ دلم خندیدم! جوری که نبینی. جوری که هیچکس نبیند. 

شما رفتی. من ماندم توی دِه. ماندم جایی که دلم مانده بود. منتظر ماندم. اما نه منتظر کسی که قرار بود یک روز از شهر برگردد. ماندم منتظر مردی که توی دِه بود. همین نزدیکی ها، سر ِ زمین، کمک آقاش...


می فهمم، قبول دارم. حتما من هم مقصرم. مقصرم چون که باید زودتر از این ها می گفتم. باید می گفتم که سوء تفاهم نشود. که رویا نشود. که امیدواری نشود. اما نگفتم. نگفتم که حرف و نقلم سر زبان ها نباشد. که مایه ی دلخوری بین دو رفیق نباشم. از شکستن غرورم ترسیدم و نگفتم.


نمی دانم. نمی دانم چه می شود. تقدیر را نه می فهمم و نه می دانم چیست. شنیدم که به آقام گفتی: "راحله رو دوست دارم". این ها را نوشتم که بگویم تقدیر خیلی وقت ها راهش را از دوست داشتنی های ما جدا می کند. که اگر این طور نبود من هم خیلی وقت پیش دوست داشتنی هایم را جار می زدم. جار می زدم که دوست دارم درس بخوانم. که دوست ندارم پای دار بنشینم. که دوست دارم...

بگذریم. تمام این سال ها نگفتم، خیلی چیزها را نگفتم، اما الان نوشتم که بگویم تقدیرم را نمی دانم چیست، اما دلم جای دیگریست. جایی روی زمین های همین روستا.


***

این ها را نوشت، کاغذ را تا کرد و گذاشت توی کیفش. بعد هم دوباره رفت و کنار پنجره ایستاد. حالا دیگر پیر مرد هم آرام شده بود. نشسته بود توی ایوان و تکیه داده بود به مخدّه و چای توی نعلبکی را هورت می کشید. و دختر، آن طرف پنجره به این فکر می کرد که فردا نامه را چطور به دست حمید برساند و به تقدیری که برایش رقم خواهد خورد.




 * آوازی که قالی بافان هنگام نقشه خوانی -سیاه زدن- می خوانند.

نظرات 105 + ارسال نظر
afo سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 22:04

chi gofte babak ?!!!!!!!!!!!
kam ke nayavorde ehyanan ? vahte ezafash ke bahane nist ?!!!

نه رغیب ما اهل بهانه گیری نیست
متاسفانه مورد تهاجم ویروس های وقت نشناس قرار گرفته رفیقمون :-)

پیرامید چهارشنبه 6 آذر 1392 ساعت 12:15 http://lifeformyself.persianblog.ir

تو وبلاگم به دوستان خودم اطلاع رسانی کردم که بیان و این دوئل رو پیگری کنن... اگرچه وبلاگ ما به اندازه شما طرفدار نداره و ما هم مریدانی همچون مریدان شما نداریم!! ولی خب کاری بود که از دستم برمی اومد...
و لینکتون هم کردم با اجازه...

ممنون از توجه و لطف شما :-)

پیرامید چهارشنبه 6 آذر 1392 ساعت 12:16 http://lifeformyself.persianblog.ir

همچنان معتقدم با این که آقا بابک توپ رو خوب تو زمین شما انداخته، با یه گره زیباتر از دو گره قبلی که ایجاد کرده بودید برمی گردید... به شدت منتظر امشب هستم ببینم طرز فکر شما به عنوان داستان پرداز چقدر با خودم فرق می کنه....

:-)

مادام چهارشنبه 6 آذر 1392 ساعت 14:41 http://duroftadetar.blogfa.com

باباااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.زدین تو خط عشق و عاشقیه پهلوی!!!!!!!
ولی خوشم اومد.میدونی خان بلاگر!خیلی با غصه گفتیش . به دل نشست.

خوشحالم :-)

میس پنج‌شنبه 1 اسفند 1392 ساعت 00:30

سادگیش رو دوست داشتم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد