بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

پرده ی آخر :-)


سلام


1- قبل از هر حرفی، از محسن باقرلوی بزرگ و دوست داشتنی و از بابک اسحاقی عزیز کمال تشکر را دارم. بابت تمام این سال هایی که بدون منت، با سعه ی صدر و در کمال صبوری، بزرگوارانه دقایق گرانبهایی از زندگی شان را پای نشاندن لبخند روی لبان آدم های اینجا گذاشتند و بدون اغراق وبلاگستان و ما آدم وبلاگی ها، شمار زیادی از خاطرات خوش و روزها و شب های شیرینمان را مرهون و مدیون این دو نفر هستیم. بدون تعارف کمترین فایده ی برگزاری این مسابقه برای آدمی مثل من این بود که اقل کم از این به بعد ارزش خاطرات و دوستی ها و اشک ها و لبخندهایی که یک یک شان را مدیون این دو عزیز هستم بیشتر خواهم دانست. ارزش این دو نفر را هم...


2- باز هم ممنون از بابک عزیز بابت ایده ی برگزاری این "دوئل" دوستانه و همینطور بابت کمک ها و راهنمائی هایش طی این چند شب. و ممنون از سکوت عزیز بابت مطرح کردن ایده ی برگزاری مسابقه. ایده ی بسیار خوبی بود، به صورت بالقوه. امیدوارم ضعف ها و کاستی هایی که در اجرای این ایده ی خوب وجود داشت بر من و توانایی های ناچیزم ببخشد :-)


3- بر خلاف قراری که با صفحه ی تنظیمات ِ نظرسنجی در بلاگ اسکای گذاشته بودم، باکس نظرسنجی راس ساعت 24 غیر فعال نشده بود. اما با کمک سه نفر از دوستان متوجه شدم که تا زمان مقرر شده جهت پایان نظر سنجی، داستان شماره ی 15 به قلم "پیرامید" حائز اکثریت آرا بوده است (لدفن جهت دریافت جایزه ای که قولش را داده بودیم یک راه تماس، به صورت کامنت خصوصی، مرقوم بفرمائید)

اما بر خودم واجب می دانم از مجید شمسی پور عزیز، نویسنده ی داستان شماره ی هشت، صمیمانه تشکر کنم بابت این که این خانه و این دوست کوچک خود را قابل دانست و دست خط و رد ِ قلم دوست داشتنی و خواندنی اش را برایم فرستاد تا در کنار دوستانم بخوانیم و محظوظ شویم، بی تعارف. امیدوارم ایشان هم تمام کاستی ها و نواقص این چند شب را  -به عنوان یک محفل دوستانه که هدف اصلی آن، لااقل از نگاه این جانب، چیزی ورای مسابقه و رقابت بود- بر من ببخشاید. 


4- شما را نمی دانم، اما برای خودم این چند شب کم نکته و پند و درس ِ آموختنی به همراه نداشت. مثلا این که تکرار بعضی تجربه ها توی زندگی، عجیـــــــــــــب بوی حماقت می دهند. یا مثلا این که خیلی از ما آدم های شعار زده ای هستیم که نظم و مقررات و باید و نباید ها را صرفا برای جامعه ای می خواهیم که هیچ زمان و هیچ کجا خودمان را عضوی از آن جامعه ندانسته و نمی دانیم. لذا مدام به خودمان حق می دهیم که با قانون، با حقوق آدم های دیگر و با ساده ترین هنجارهای رفتاری کلنجار برویم. معلم اخلاق نیستم، قصد موعظه هم ندارم. گلایه ها و درددل هایی که تا قبل از این، در مورد اتفاقات این چند شب، قصد گفتن شان را داشتم را هم درز می گیرم و گوشه ای از همین نیمه شب برفی ِ قشنگ چال می کنم. فقط آن رفقایی که این چند شب، از ضعف سیستم نظردهی، ولو به اندازه ی یک رای نا صواب، سوء استفاده کردند و محض شوخی یا به هر دلیل و بهانه ی دیگری شیطنت نمودند و حقی را ضایع کردند این را از من به یادگار داشته باشند که: "اخلاق، یعنی خود ما. یعنی عینیت افعال ما. یعنی تک تک اعمال و عکس العمل هایی که این اعمال در پی خواهند داشت و شک نداشته باشید که این عمل و عکس العمل ها، پکیج اخلاقیات را در جامعه ای که در آن زندگی می کنیم شکل می دهند. اگر روزی، هر کدام از ما، هر جایی از روزمره هایش احساس کرد که از زندگی در جامعه ای بی اخلاق، بی نظم و ناهنجار با آدم هایی خودخواه و بی ملاحظه و هرج و مرج طلب آزرده خاطر است و احساس تهوع می کند بد نیست قبل از آه و ناله و شعار دادن های سطحی و قبل از هر کار دیگری، نگاهی به رفتار خود بیاندازد. بی گمان جواب خیلی از سوال هایمان را بین رفتارهای خودمان خواهیم یافت." (البت که این ها را قبل از هر کس دیگری با خودم هستم)


5- قرارمان بر این بود که بعد از معرفی بهترین داستان، داستان ها با اسم نویسنده معرفی شوند و به نقد گذاشته شوند. فقط محض این که خلف وعده نکرده باشم کامنتدونی این پست تا ساعت 24 روز جمعه باز و پذیرای انتقادات منصفانه و محترمانه ی شما دوستان در مورد داستان ها است. این شما و این هم معرفی نویسندگان داستان ها:

 

داستان شماره 1 ... فرشته // داستان شماره ی 2 ... خاموش// داستان شماره ی 3 ... نیمه جدی// داستان شماره ی  4... جودی آبوت// داستان شماره ی 5 ... جعفری نژاد// داستان شماره ی 6 ... سکوت// داستان شماره ی 7 ... حامد// داستان شماره ی 8 ... مجید شمسی پور// داستان شماره ی 9 ... مریم راد// داستان شماره ی 10 ...رهگذر// داستان شماره ی 11 ... دنیا کاظمی// داستان شماره ی 12 ... آزی// داستان شماره ی 13 ... ترنم باران// داستان شماره ی 14 ... ایران دخت// داستان شماره ی 15 ... پیرامید// داستان شماره ی 16 ... دلارام// داستان شماره ی 17... مهرداد// داستان شماره ی 18 ... قاصدک (نمی دونم چرا لینک نمی شی قاصدک جان)//


ضمن این که نقدی بر نوشته ی دوستانم ندارم، اما به شخصه نوشته ی شماره ی هشت و شماره ی یازده را بیشتر از باقی پایان ها پسندیدم.


5- باز هم ممنون از تمام دوستانی که این چند شب این خانه و من ِ کمترین را همراهی کردند. امیدوارم از این چند شب خاطره ی خوبی برایتان رقم خورده باشد.


6- و حرف آخر این که: به شدت سکوت را مشتاقیم، خودم و این خانه. مدتی را این جا نخواهم نوشت. درست نمی دانم تا کِی. فقط این که همیشه و همه جا ممنون محبت هایتان بوده، هستم و خواهم بود.


عزت زیاد، یا علی...

نظرات 122 + ارسال نظر
یه مریم جدید جمعه 15 آذر 1392 ساعت 05:25 http://newmaryam.blogsky.com

دست مریزاد جناب جعفری نژاد. خسته نباشید.

آنچه در اطراف ما می گذرد، گاه نتیجه سکوت است. سکوت آنانی که خسته اند.

کاش اینطور تمام نمی شد. شیرینی این ضیافت در کامم به تلخی می زند.

من همچنان مشتاق این خانه هستم. تا کِی صاحبخانه به ضیافتب دعوتمان کند.

مطمئن باشید دلیلی برای تلخ کامی نیست.
ممنون از لطف و مهربانی تان دوست من :-)

رزیدنت فرنوش جمعه 15 آذر 1392 ساعت 05:35 http://dokhtar-tanha-ir.blogfa.com

منم از داستان ۸ و ۱۱ خوشم اومد.اما نظر جمع همیشه برتره.ممنون بابت ایده های جالب و وقتی که میگذارید.

البت اگه واقعن نظر جمع باشه :-)

پیرامید جمعه 15 آذر 1392 ساعت 05:45 http://lifeformyself.persianblog.ir

جناب جعفری نژاد عزیز...
من، تنها یک قانون شکن بودم و به خاطر عصبانیت از حرفی که شنیدم ناچار شدم به اسم بیام و از خودم دفاع کنم... بنابراین بی هیچ برو برگرد اگر چنین مراسمی در وبلاگ من برگزار می شد، شماره 15 رو حذف می کردم... و اصرار من هم برای این که از فینال حذف بشم موثر نیفتاد...
این حرف هایی که می زنم، ناز و اداهای دخترانه نیست... این که می گم در برابر قلم شماره هشت تمام قد می ایستم و نظرم منفی می خورد، یا این که می گم در برابر قلم دوستان سر تعظیم فرود می آورم... این ها نه تواضع است نه لوس بازی هایی یک دختر جوان... سال هاست نشانه ای از این چیزها در من دیده نشده... من فقط جدی هستم... کاملا جدی و صادق...
من ادای تواضع رو در نمیارم... فقط از 12 سالگی قلم زدم و شعر گفتم و سال هاست شرکت در جشنواره های فرمایشی شعر را بوسیده ام و گذاشته ام کنار... و این است که قلم خوب را می فهمم و در برابرش تمام قد می ایستم...
شما این کار را نکردید.... خویشتن داری کردید و قانون شکنی من رو بخشیدید... اما من برنده نبودم... من فقط اولین قانون شکن این ماجرا بودم.... همین و بس!

پروین جمعه 15 آذر 1392 ساعت 06:53

نمیدانم ... فکر کنم بخاطر مشکلات شخصی‌ام در این مدت، نتوانستم (و کمی هم نخواستم) در این دور همی شرکت فعال داشته باشم. الآن هم به قول دوست عزیزی که اولین کامنت را گذاشته، خواندن این پستت کامم را تلخ کرد. از اینکه چرا خوشی و شادی را بر خودمان روا نمی‌داریم.
دستت درد نکند بابت زحمت هایت. و دست همهء نویسنده های عزیز

سلامت باشید پروین خانم عزیز

پروین جمعه 15 آذر 1392 ساعت 07:09

من الآن یک مروری روی قسمت های قبلی کردم. داستان شمارهء 5 بیشترین رای را نیاورده؟ 40 رای؟ چند داستان دیگر هم که الآن شماره هایشان یادم نیست 33 رای آورده اند. یعنی سه رای بیشتر از داستان شمارهء 15. پس چرا این داستان برنده اعلام شده؟ (با احترام به پیرامید عزیز و آرزوی اینکه دوباره حساس نشوند) البته شاید هم توضیحی جایی داده شده که من چون نبوده ام، متوجه نشده ام.

داستان هایی که هر شب حائز اکثریت آراء شدند در شب آخر مجدد به رای گذاشته شدند :-)

نیلو جمعه 15 آذر 1392 ساعت 08:01

منم ترجیح میدم سکوت کنم با وجود خیلی ازحرف ها؛مثل همه ی این چند شب...
فقط خواستم بگم اینجا،شما،دوستانِ این خانه...
ادامه دادنش خیلی طولانی میشه و این پست حوصله مو تنگ کرد...؛
فقط همین که ما پشت درِ همین خانه منتظر تموم شدن سکوت شما هستیم.

شما رفیقی و عزیز :-)

مادام جمعه 15 آذر 1392 ساعت 08:45 http://duroftadetar.blogfa.com

وای چقدر این چند شب خوب بود.با ابنکه شب اخر نتونستم رای بدم ولی همه چیز عالی بود.ممنون خان بلاگر .ممنون سکوت عزیز.
لطفا خیلی هم دیر نکنید خان!

ممنون از شما که همراه بودید

پیرامید جمعه 15 آذر 1392 ساعت 09:40 http://lifeformyself.persianblog.ir

خب دیدم هیچ کسی تو نوشتن نقد به داستان ها پیشقدم نمیشه... خودم شروع می کنم....
داستان شماره هشت برخلاف اون چیزی که برخی از دوستان فکر می کردن بی سر و ته نبود... درست بود که بین قلم نویسندگان قبلی و این نویسنده اختلاف فاحشی به چشم می خورد و نویسنده سعی نکرده بود قلمش رو شبیه قبلی ها کنه، اما به خوبی چندروایی شدن داستان رو توجیه کرده بود... و این که به صورت ضمنی می گفت که راحله بازی رو به نفع خودش تموم کرده.... اما این که چه جوری؟ چیزی از این موضوع نمی گفت و پایان رو به عهده خواننده می گذاشت.... فقط تو می فهمیدی که راحله بدون این که بذاره کسی به جان دیگری بیفته، رفاقتی به هم بخوره یا هر چیز دیگه، به ناصر رسیده... حالا یا با نوشتن نامه یا هر کاری دیگری....
در واقع نویسنده قرار بود پایانی بر این داستان بنویسه و بذاره جلوی روی خواننده، اما با زیرکی از نوشتن پایان امتناع کرده بود و مساله رو به صورت open problem برای مخاطبش باقی گذاشته بود... پایان باز... یعنی هرجوری که خودت دوست داری تصور کن... منتها جوری تصور کن که به هیچ کسی و به هیچ رابطه ای صدمه وارد نشه....

پیرامید جمعه 15 آذر 1392 ساعت 09:43 http://lifeformyself.persianblog.ir

در مورد داستان هایی که شخصیت های داستان رو کشته بودن هم یه نکته ای رو می خواستم بگم.... مرگ همیشه بدترین اتفاق نیست... گاهی زندگی کردن سخت تره... گاهی کسی دوست داره خودکشی کنه ولی مجبوره با زندگی بسازه... این جا است که همه چیز دردناک تر میشه.... وقتی رستم سهراب رو می کشه، ما بر مرگ سهراب اشک نمی ریزیم... که جوان است و چنان است... سهراب تازه وارد داستان شده... ما او را نمی شناسیم... فقط می دانیم پسرک جوان و پرزوری است که در دامان دشمن بزرگ شده... ما بر این اشک می ریزیم که پهلوانی که از ابتدای داستان با او بودیم (رستم) پسری از دست داده.... و دردناک تر این که خودش با دستان خودش پسرکشی کرده... ما بر درد رستم اشک می ریزیم.... که مجبور است با زندگی و با این گناه بماند...

دل آرام جمعه 15 آذر 1392 ساعت 09:45 http://delaramam.blogsky.com

چندیست که بعضی ها دور همیهایمان را تلخ میخواهند. خیلی توجه کردم. چند وقتیه وقتی شور و هیجان در ما ایجاد میشه، از اواسط کار طعم تلخی حس میشه و اخرش هم... نمیدونم اونها زیادی دنیای مجازی رو جدی میگیرن یا ما زیادی شوخی... اما میفهمم حست رو. و البته این حس رو من هم حالا چند پله پایین تر از تو، به عنوان کسی که دوست داشت در این دورهمی باشه حس میکنم. تو خیلی حرفها رو به قول خودت درز گرفتی اما من فکر میکنم به اندازه یکی از این 18 نفر حق دارم که برنجم از فرد یا افرادی که طعم تلخ و تند زدند به این بازی دلنشین و متاسف باشم که دنیا تا مادامی که همچین افرادی با چنین افکاری داره، جای خوبی نیست...

از وقت و انرژی و همتی که پای این برنامه گذاشتی بی حد ممنونم. خسته نباشی و منتظر برگشتت هستم رفیق، خیلی زود...

باور کن مهم ترین دستاورد این خانه و نوشته ها برای من آشنایی و بودن در کنار دوستانی چون شماست.
صداقت، مهربانی، انسانیت و دوستی ات را تا همیشه سپاسگزار و قدر دان هستم. گفتن ندارد که دنیا با بودن امثال شما حتمن جای خوبیست.

پیرامید جمعه 15 آذر 1392 ساعت 09:46 http://lifeformyself.persianblog.ir

و در مورد کسانی که تو داستانشون عشق تعارف می شد هم می خواستم بگم عشق تعارف کردنی نیست.... نه به رفیق نه به هیچ کس دیگری... اگر تعارف کردنی باشد عشق نیست.... عشق همان چیزی است که می گویند چشم را کور می کند... رفاقت اما هیچ وقت چشم را کور نکرده... معمولا رفاقت است که زیر پای عشق له می شود... اگر عاشق شده باشید متوجه می شوید که هیچ کس به این آسانی و درست چند روز بعد از خواستگاری از عشقش، (که بعد از چهار سال هنوز فراموشش نکرده، اون رو به دوستش تعارف نمی کنه... لااقل چند وقتی در خودش فرو می ره... کلی با خودش کلنجار می ره تا بتونه این جوانمردی رو در حق رفیقش بکنه... و ممکنه این چند وقت الا بی نهایت هم طول بکشه حتی...

فرشته جمعه 15 آذر 1392 ساعت 10:01 http://houdsa.blogfa.com

دنیای مجازی همینه محمد...به هیچ چیش نمیشه دل بست. ممنون از زحمتات...اذیت شدی برادر...

مراقب دل مهربونت باش رفیق جان...

تو هم مراقب علیرضا باش با این جمله هایی که می سازه کار دست باباش نده :-)))))))

عزیزی خواهر جان

مهتا جمعه 15 آذر 1392 ساعت 10:10

خیلی خیلی خسته نباشید
من که این چند شب بسی لذت بردم و خیلی از زود رنجی ها رو برنتابیدم و اینکه من اولین بار توی همچین دور همی شرکت داشتم و دوستان جدی تر از اونی که می پنداشتم جدی گرفتند!تا وقتی ما آدمها اراده نکنیم که تغییر کنیم نه دنیای مجازی و نه دنیای واقعی جایی برای صددرصد دل بستگی و دل خوش داشتن نیست
از همه دوستانی هم که پایان داستان نوشتند و فرستادند که این چند شب غرق در دنیای دیگری باشم تشکر میکنم خیلی زیاد

خوشحالم که دوست داشتید این چند شب رو

دنیاکاظمی جمعه 15 آذر 1392 ساعت 10:26

سلام اقای جعفری نژاد، ازشما وجناب اقای اسحاقی بینهایت سپاسگذارم که باوجود مشغله کاری زیآد این امکان رو برای ما فراهم اوردین تا چندشب به عالم قصه ها سفرکنیم .ازکلیه دوستان هم چه اونهایی که داستانهاشون رو نوشتن وفرستادن وچه عزیزانی که در نظرسنجی ها شرکت کردند ممنونم و ازصمیم قلب به پیرامید تبریک میگم .وبرای من همین بس که وبلاگ نویس باتجربه ای مثل شما قصه من رو پسندیده اما کامم تلخ شد از حوادثی که اتفاق افتاد وبیشتر از همه از ناراحتی شما، ناراحت شدم ،فقط امیدوارم سکوت شما هرچه زودتر شکسته بشه و مثل همیشه از خوندن پستهاتون محفوظ بشیم . خدا قوت و انشآلله درپناهش همیشه شاد وسلامت باشین

سلام خانم

و سلامت باشید
ممنون

رهگذر جمعه 15 آذر 1392 ساعت 10:41

آقای جعفری نژاد نیمه پر لیوان را هم نگاه کنید که از نیمه خالی بیشتر است. شاید تلخی هایی پیش اومد ولی به نظر من در مقابل شیرینیهاش ناچیز بود. چه شیرینی هایی؟؟؟؟
1- موافقت دوستان با دوئل شما
2- پیگیری داستان شما دو عزیز توسط دوستان
3- استقبال دوستان در نوشتن پایان. شما خودتون فکر میکرددید دوستان استقابل کنند و 18 پایان بنویسند؟؟؟
4- استقبال و همراهی دوستان در شبهای نظرسنجی. ممم خونددن داستانها بود که فکر کنم همه داستانها را میخوندند.
5 - مشخص شدن طرز فکر داستان نویسی دوستان.
و ..........
اینهم شیرینی در مقابل اون تلخیها فکر نکنم زیاد باشه. هست؟؟؟ پس لطفا نگران و دلخور نباشید.
به نظر من اصلا این ماجرا این بود که دوستان پایان بنویسند و بقیه بخونند که این اتفاق افتاد. حالا چه مسابقه باشه چه نباشه.

بهرحال دستتوون درد نکنه که فرصتی برای خونده شدن به ما دادید.

ممنون...

رهگذر جمعه 15 آذر 1392 ساعت 10:46

دوستان عزیز من نه نویسنده بودم نه دست به قلم داشتم نه ادعای نویسندگی داشتم. فقط یه ایده داشتم که آقای جعفری نژاد عزیز لطف کردند بنده حقیر را هم به این دورهمی راه دادند.

پذیرای بینهایت نقد شما نسبت به داستان 10 هستم.

ممنون.

مریم جمعه 15 آذر 1392 ساعت 11:05

فقط و فقط میتونم تمام قد بایستم
و با وجود کوچک بودنم در این اقیانوس مهر
سر تعظیم فرود اورم در مقابل
عزیزانی چون جناب باقرلوی عزیز
بابک مهربان و خوش قلب
و محمدحسین دوست داشتنی
تشکر واژۀ حقیریست برای بیان آنچه که شما این چند شب را از جان و دل مایه گذاشتید
جمع آوری و تنظیم و پشت سر هم گذاشتن این داستانک های زیبا نیاز به وقت و حوصله و صبر فراوان دارد که جز از عزیزانی چون شما انتظار نمی رود
و سپاس از سکوت عزیز بابت این ایده
و در اخر از همۀ شرکت کنندگان نیز کمال تشکر رو داریم
دستتون درد نکنه

از شما هم ممنون مریم جان

مریم جمعه 15 آذر 1392 ساعت 11:08

یه لایک قشنگ به کامنت دلآرام نازنینم
واقعا چرا بعضی از آدما باید تا این حد عُقده ای باشن

توهین نباشه، به هیچکس لدفن

ممنون مریم جان :-)

سکوت جمعه 15 آذر 1392 ساعت 11:09

آقای جعفری نژاد عزیز خودتون میدونید که همیشه توی هر جمعی کسانی بودند. جز ناهمرنگ اون جماعت هستن. امیدوارم این ناهمرنگی خیلی شما رو دل آزرده نکرده باشه و سکوتتون فقط در حد در کردن خستگی این یک هفته باشه. که ما مشتاق این قلم مانا هستیم.

شما لطف دارید

باز هم ممنون واسه ایده ی این دور همی

ﺑﺸﺮا جمعه 15 آذر 1392 ساعت 11:25 http://biparvaa.blogsky

ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ ﺟﻨﺎﺏ ﺟﻌﻔﺮﻱ ﻧﮋاﺩ...ﺧﻴﻠﻲ ﺯﺣﻤﺖ ﻛﺸﻴﺪﻳﺪ.
و ﻣﻤﻨﻮﻥ اﺯ ﻫﻤﻪ ی ﻋﺰﻳﺰاﻧﻲ ﻛﻪ ﺷﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩﻧﺪ.و ﺗﺒﺮﻳﻚ ﺑﻪ ﭘﻴﺮاﻣﻴﺪ ﻋﺰﻳﺰ.
ﺑﺎ ﺩﻵﺭاﻡ ﻣﻮاﻓﻘﻢ. اﻱ ﻛﺎﺵ اﻳﻨﺠﻮﺭﻱ ﻧﻤﻴﺸﺪ ﺁﺧﺮﺵ ﻭﻟﻲ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻧﺸﻮﻥ ﺩاﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﺎﻫﺎ (اﻳﺮاﻧﻲ ﻫﺎ) ﻛﻼ ﺑﺎ ﺭاﻱ ﮔﻴﺮﻱ و ﺭاﻱ ﺩاﺩﻥ و اﻳﻨﻬﺎ.. ﻣﻴﺎﻧﻪ ی ﺧﻮﺑﻲ ﻧﺪاﺭﻳﻢ و ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻣﺸﻜﻮﻛﻴﻢ...

اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﻛﻪ اﺯ اﻳﻦ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺷﺎﻫﺪ ﻓﻀﺎﻳﻲ ﺳﺎﻟﻢ و ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﺑﺎﺷﻴﻢ ﺩﺭ ﺑﻼﮔﺴﺘﺎﻥ.

سلام

ممنون

ان شاء الله

زهــــرا جمعه 15 آذر 1392 ساعت 11:53

غصه دار شدیم
.
یه دنیا ممنون برای مهربونی تون و این چند شب هیجان انگیز..
مراقب خودتان و دلتان باشید برادر جان [گل]
..
یه لنگه پا دم در وبلاگ منتظرتون می مونیم

ممنون آبجی خانم

امیر جمعه 15 آذر 1392 ساعت 12:01

تو هم این را از من یادگار داشته باش اخوی
اولین کسی که دورهمیتون را تلخ کرده خودت هستی
یه بارم تو جوگیریات به غریبه گفتی آدم اگه آدم باشه و الخ گفتم اول یه سوزن به خودت و رفقات بزن بعد یه جوالدوز به مردم
وقتی فهمیدی سیستم نظرسنجی ضعف داره، باید عواقبش را هم در نظر میگرفتی و حرف تقلب را توی کامنتا پیش نمی کشیدی که رفقات بول بگیرن و الخ
مشتاق سکوتی سکوت کن ولی به دورهمی دسته جمعیتون فکر هم بکن که کجا خطا رفتید
سکوت بی فکر بی فایدس اخوی
تهش میشه تکرار تجربه و حماقتی که خودت گفتی

1- بله، مطمئن بودم که سیستم نظرسنجی اشکال دارد و شک نداشتم که هنووووووز توی این جامعه هستند آدم هایی که مشکل دار بودن سیستم های نظر سنجی را فرصت می دانند نه تهدید :-) اما خواستم برای اولین و آخرین بار، توی این وبلاگ، به خودم و تمام آدم هایی که ادعای 2500 سال تمدن را دارند و مدام از عدم رعایت قانون در مورد خودشان می نالند ثابت کنم خیلی از ما هنوز مترصد کوچکترین فرصت هستیم تا از آب گل آلود ماهی بگیریم. هنوز هستند آدم هایی که "عدم ارائه ی بلیت را نشانه ی بچه زرنگ بودن شان می دانند" آدم هایی که موقع نشستن روی صندلی های مترو مثل گلادیتورها به جان هم می افتند، آدم هایی که سر جای پارک ماشین خون می ریزند و تا پای چوبه ی اعدام می روند، آدم هایی که برای بالا رفتن نردبامی مناسب تر از گرده ی آدم های دیگر سراغ ندارند. هستند آدم هایی که حتی برای برگزیده شدن توی یک مسابقه ی نه چندان جدی عنوان "متقلب" را بر می گزینند و دست به کارهای مضحک می زنند و یک دور همی ِ با ارزش را لوث می کنند. هر چند خواندن مجدد کامنت های این چند پست به شما کمک خواهد کرد که بفهمید من اولین نفری نبودم که در مورد اتفاقات سیستم نظر دهی صحبت کرد و به تقلب اشاره کرد اما برای من نکته ی جالب این است که شما از من می خواهید تقلب و بی انصافی را ببینم و از ترس بُل گرفتن دوستانم چیزی نگویم و بگذارم چند نفر، خیلی راحت جماعتی را به سخره بگیرند اما جنابتان در هر شرایطی جهت ارائه ی تذکرات اخلاقی و پیدا کردن خطاهای دیگران حاضر به یراق هستید و Solution های اخلاقی صادر می فرمائید.

2- به شخصه از این چند شب دور همی بسیار راضی هستم و اتفاقاتی که پیرامونش روی داد را (متاسفانه) در جامعه ای که در آن زندگی می کنیم چندان دور از ذهن ندیده و نمی بینم. هیچ کجای نوشته ام هم از تلخ بودن این چند شب چیزی عنوان نکردم حالا شما از کجای حرف من به این "تلخی" رسیده اید بی اطلاعم. مهمترین دستاورد این چند شب شناخت بیشتر دوستانی بود که اینجا، و از ورای بستر مجازی و از پشت مانیتورهای شیشه ای، دور همی های این چنین بهترین فرصت برای پی بردن به ظرفیت و صداقت شان است. نگاهی به نتایج نظر سنجی ها که بیاندازید تشخیص صداقت و معرفت دوستانی که آراء کمی را کسب کرده اند اما راضی به زیر پا گذاشتن حقوق دیگران، حتی به اسم سرگرمی و با نمک بازی، نشده اند چندان سخت نیست. بودن همین دوستان به اندازه ی کافی من را از برگزاری این دورهمی راضی می کند :-)

خاموش جمعه 15 آذر 1392 ساعت 12:18

:(

بهار همیشگی جمعه 15 آذر 1392 ساعت 12:38

یه تشکر و خسته نباشید حسابی بابت این چند شب....
امیدوارم دلگیری شما هم به زودی برطرف بشه چون اگه دقت کنیم بیشتری ها از این دورهمی و جمع لذت بردن و به خاطر یه تعداد اندک نباید کل لذت قضیه رو زیر سوال برد!
تو هر جریان و مسابقه یه سری حرف و حدیث درست میشه که نباید زیاد رو اون حرف ها زوم کرد و وقت گذاشت...

برای من به شخصه خیلی تجربه قشنگ و جدیدی بود و بین تمام داستان ها شماره 8 بیشتر منو جذب کرد.انگار قلم بقیه داستان ها خیلی شبیه به هم بود و فقط 8 بود که تازگی خاصی داشت و انسان رو به فکر فرو میبرد...
بازم ممنون و تشکر زیاد

خوشحالم که خاطره ی خوبی برایتان رقم خورده طی این چند شب :-)

HaMeD جمعه 15 آذر 1392 ساعت 13:12

سلام
سلام
سلام
هر شب بودیم و هر شب رای دادیم


وقتی توی کامنت ها با اسم ناشناس به داستان من خرده گرفتند جوابی ندادم تا جو این شبهای خوب بهم نریزه
درسته داستان من خیلی خارج از حد و حدود یک نویسنده بود اما روز جمعه هفته قبل 6 ساعت وقت گذاشتم روش
حد و حدود من همینه هنر من در همین حد بود شاید همین داستان که من نوشتم برای خیلی از شما در حد نیم ساعت باشه
اما چون دوس داشتم توی جمعتون باشم نوشتم و شزکت کرردم


من هفته پیش هر شب که داستان اقا جعفری نژاد و اقا اسحاقی رو میخوندم بهترین شبها رو داشتم و یک داستان از دو منظر راویان مختلف




من فکر میکنم این بزرگترین تنبیه برای وبلاگ خوان هاست که چند روزی نه آقای اسحاقی و نه آقای جعفری نمی نویسند

من امیدوارم هر چه بوده به فراموشی سپرده بشه


به عنوان خواننده خاموش سالیان دراز وبلاگ اقای اسحاقی و اقای باقر لو و یکی دو ماه اخیر آقای جعفری خواهش میکنم زودتر قلم مجازی در دست بنویسند و دلخوری و کدورت رو دور کنند

خیلی ناراحتمممم
از اینکه پایان این ماجرای قشنگ بخواد اینجوری تموم شه

کوچیک شما حامد

سلام حامد جان

ممنون که داستانت رو فرستادی و هر شب پیگیر بودی
تنبیهی در کار نیست دوست من :-)

وانیا جمعه 15 آذر 1392 ساعت 13:17

مثه همیشه من جا موندم

:-)

سلام وانیا جان

عاطی جمعه 15 آذر 1392 ساعت 13:19 http://www-blogfa.blogsky.com

تبریک می گم ب برنده ی عزیز:گل ل ل ل

امیدوارم شاد باشید :گل ل ل

و مرسی از همه ی دوستانی ک شرکت کردند!:گل

و چقدر خووب ک ما اسم نویسنده هارو نمی دونستیم! بعضی وقتا ی اسم باعث می شه ک تو، ی داستانو زیباتر ببینی!!!!!!

اه!!!!ولم کن بابا!!!!!!این شماره 6 حالمو بد کرد:(
خو ینی چی؟؟؟؟؟ (بله می دوونم باید ب حال و هوای هم اخترام بزاریم!!!!!و گاهی رفتن موقت بهتر از ماندنه و اینها!!!!)ولی خو آدم ناراحت می شه:((((((((واقعنم ناراحت می شه!!!!!:(

بهرحال!:گل ل ل ل ل ل ل ل ل ل ل ل

حساس نشو :-)))

عاطی جمعه 15 آذر 1392 ساعت 13:23 http://www-blogfa.blogsky.com

بعد اینکه چرا همه تو جریانند الا من؟:))))))

من هنووز دقیقا نمی دوونم چی شده!!!!

ولی اگه نقد بدی شده!!!!!حتما برید توو فیس بوک!پیج عروس زیبا ببینید چ خبره!!!!!!!! عروسا عکساشونو با عشق می زارن و چ کامنتایی ک تحویل نمی گیرن!!!!!

ما نقد و توهینو یکی می دوونیم!!!!(البته اگه موضوع این باشه!!!)

اصن من می رم همون فیس بووک:(((((((

اه!!تنها شباهت مجازی و واقعی!!اینه ک توو هردووش آدم دلخور می شه!!!!

کامان!جعفری نژاد!!!!:دی!

:گل ل ل ل ل ل ل ل ل

جریان خاصی نیست عاطی جان

حساس نشو، حساس نشو :-))

آذرنوش جمعه 15 آذر 1392 ساعت 13:54 http://azar-noosh.blogsky.com

فقط میتونم بگم مرسی از وقتی که میزارید برای این دورهمی ها...کاش این مسایل پیش نمیومد...اما به هر حال خسته نباشی اخوی:)
منتظر دوباره نوشتنت هستیم

ممنون آذرنوش عزیز

به امید روزی که دیگه این مسائل پیش نیاد :-)

سلام به همه
بی نهایت ممنون جناب جعفری نژاد عزیز. واقعا ساعات خوب و لذت بخشی رو برامون ساختید...
دست همه دوستان درد نکنه به خاطر زحمتی که کشیدن و این شب ها رو دوست داشتنی تر کردن...به خصوص تر ممنونم از دنیا کاظمی عزیز به خاطر پایان خیلی خوبش...

خیلی خوشحالم که به زور هم که شده خودمو وارد این جمع کردم... خیلیییییییییییی

سلام به شما

serek جمعه 15 آذر 1392 ساعت 14:20

بابا حتما حتما همه ی این دور همی ها این حرفا رو داره ...
هر جا اجتماعی از آدما هستن برای انجام یه امر خاص یا حتی معمولی این حرفا غیر قابل اجتنابه حتی شاید نمک کار هم باشه
زشته انقد حساس باشیمااااااا......
دور از جون همتون عین من بچه که نیستید
از شروع کار آقایون که وبلاگی حرفه ای بودند باید. پیش بینی میکردن و خودشون و بقیه رو آماده می کردن....
توقع نقد از ایشون رو داشتم حتی اینکه دعوامون هم بکننم انتظار داشتن اما واقعن انتظار ناراحت شدن خودشونو نداشتم....

خیلی جالبه برام، طبق کدوم قانون و عرف و تمدنی، بی قانونی و رعایت نکردن حقوق دیگران اسمش میشه "نمک کار"؟! کجای دنیا ضایع کردن حقوق دیگران را fun و سرگرمی نام می دهند؟!!
بله، من هم با توجه به شناختی که از گروهی از مردم جامعه ای که حدود سی سال در آن زندگی کرده ام داشتم همان شب اول از دوستان تقاضا کردم که: "هر فرد فقط یکبار اجازه ی رای دادن دارد. هر چند ما ایرانی ها خداوندگار دور زدن قوانین هستیم ولی این دفعه لطفن روی ما را زمین نیاندازید و هر شب فقط به یک داستان رای بدهید"
من با انتظارات شما زندگی نمی کنم و چندان هم برایم مهم نیست که شما از من چه انتظاری داشته اید. تجربه ی سی سال زندگی به من ثابت کرده آدم هایی که قانون مداری و اخلاق و اصول رفاقت را حتی طی یک مسابقه و دور همی ِ کوچک و نه چندان جدی رعایت نمی کنند مطمئنن گزینه های قابل اعتمادی برای رفاقت نیستند و سرمایه گذاری روی رفاقتشان کاری نسنجیده و پر از ریسک است.
بله، من به رعایت نشدن حقوق خودم و دوستانم حساسم. به این که عده ای توی این جامعه به شدت احساس "بچه زرنگ" بودن می کنند حساسم و به این که زرنگ بودنشان صرفن محدود می شود به نقض حریم حقوق آدم های دیگر حساس ترم. به شما که به قول فرمایش خودتان هنوز "بچه" هستید هم پیشنهاد می کنم برای با نمک بازی و سرگرم شدن راه حل های مناسب تری بیابید و شک نداشته باشید با این رویه ای که در پیش گرفته اید از چیزی که هستید "تنها تر" خواهید شد.

آزاده جمعه 15 آذر 1392 ساعت 14:48

سلام و خدا قوت به همه دوستان
تبریک به نویسنده داستان ۱۵ خانم پیرامید
من هم هر شب (به غیر از یک شب) داستان ها رو خوندم و رای دادم. دست همگی درد نکنه. امیدوارم در داستان زندگی واقعی تون پایان خوب داشته باشید.
برادر جعفری نژاد حرفهاتون در مورد اخلاق خیلی قشنگ بود. در دفترم یادداشت میکنم که هیچ وقت یادم نره. ممنون بابت همه چیز

ممنون اما بعید می دونم نوشتنش توی دفتر یادداشت کمکی به ما و جامعه مون بکنه البته

سلامت باشید

سمیرا جمعه 15 آذر 1392 ساعت 15:41

سلام محمد جان . خسته و وامونده نباشی پسر.از عوامل پشت صحنه نیز بخاطر پشتیبانیشون ممنون.
این چند شب برای من اگر نگم عالی ولی میتونم بگم خوب بود ، معنی خوب از نظرمن واقعا خوبه هاااا.
من نه نویسنده ام و نه اهل قلم ولی فکر میکنم یه کم بتونم نوشته خوب را از بد تشخیص بدم، که البته باز این هم سلیقه ای است. از نظر یکی شماره xخوبه و از نظر دیگری بد. پس باز میبینیم که هیچی مطلق نیست بلکه بطور نسبی میشه نظر داد.
از 18نفری که در نوشتن شرکت کردند کمال سپاس را دارم و چقدر بهتر میشد هم نویسندگان و هم خوانندگانی چون من به نطرات و عقاید هم احترام بگذاریم و بپذیریم موضوعات آنطوری که ما بخواهیم پیش نخواهند رفت.
محمد جان حتم دارم بخاطر سکوتی که اعلام کردی حتما رنجیده ای امید که این رنجش بزودی زود از دلت بیرون بره .
یه جمله ای خوندم (که نمیدونم مال کیه)میگه دردی که مرا نکشد قویترم خواهد کرد.
عزت تو هم زیاد . علی یارت.

صحبت از رنجش نیست، دلگیر شده ام اما دلیل این جا ننوشتنم بیش از دلگیری، مصلحت اندیشی است. در واقع بدم نمی آید چند وقتی نوشتن را جای دیگری امتحان کنم.
روزی که با اولین وبلاگم به بلاگستان آمدم (یعنی اواسط سال 85) جو این جا با این روزها بسیار متفاوت بود. نویسنده های بسیار بزرگی این جا می نوشتند و وبلاگ نویسی بیشتر از این که سرگرمی باشد یک آموزشگاه بزرگ و در عین حال رایگان بود برای کسانی که مشتاقند به نوشتن. آن روزها هم مثل همین حالا بودند کسانی که ساز مخالف می زدند و نخاله بازی در می آوردند و الخ. اما صادقانه می گویم که شوق آموختن از این بزرگ ترها، آزردگی ناشی از چالش ها و کم و کاست های ناگزیر محیط های این چنین را قابل تحمل تر می کرد.
حالا اما مدت هاست که احساس می کنم نوشتن در محیطی با شرایط فعلی و جو حاکم بر وبلاگستان فارسی و با وجود آدم هایی که بیشتر از هر چیز دیگر، دغدغه ی دیده شدن و توجه دارند و تحمل توهین های ریز و درشت و جا نماز آب کشیدن های مصنوعی و چندش آور زیاد مقرون به صرفه نیست، لااقل برای من. مدت هاست وجود آدم هایی که از شانس بی نام و نشان ماندن توی این محیط در جهت اهداف مضحک خود بهره می جویند و سرگرمی و هنر دیگری جزء به هم زدن آرامش محیط و جمع های اینچنین ندارند آزارم می دهد. کماکان اعتراف می کنم که نوشتن را "نیازمندم" و بودن در جمع آدم های دوست داشتنی ِ -تاکید می کنم بر دوست داشتنی بودنشان و آدم بودنشان- این فضا را دوست می دارم. دقیقن به همین دلایل نوشتن را جای دیگری ادامه می دهم. بین آدم هایی که شانس در کنارشان بودن را داشته ام، می شناسمشان و آنقدر می دانم که اگر روزی بخواهند نقدم کنند یا ایرادی از رفتار و گفتار و نوشته هایم بگیرند این کار را با هویت واقعی خود، دوستانه و در نهایت احترام انجام می دهند.
حتمن خالی از تجربه و درس نخواهد بود برای منی که تازه ابتدای راه ِ نوشتن هستم

ممنون مامان سمیرای عزیز، مثل همیشه محتاج دعای شما :-)

سمیرا جمعه 15 آذر 1392 ساعت 15:43

نطرات =نظرات

سهیلا جمعه 15 آذر 1392 ساعت 15:45

سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر



برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند.



در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند



اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند.


یکی از آمریکایی ها گفت:




چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟




یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.



همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند



اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند



بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد.


بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا!







بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون




مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند



به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.


بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند







در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند




تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند



وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند،



اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند.



یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟



یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.



سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت



و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد.


چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد




و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا !!!

:-))))))))))

سهیلا جمعه 15 آذر 1392 ساعت 15:47

هوش ایرانی ها در تمام دنیا زبانزد خاص و عام است




اما ایکاش کمی هم انصاف چاشنی این ذکاوت بود …

آقای جعفری نژاد عزیز و بابک اسحاقی گرامی صمیمانه دست پرمهرتان را میفشارم و از ته دل خدا قوت میگم

خدا حفظتون کنه مهربونا

ممنون سهیلا جان

طوطی جمعه 15 آذر 1392 ساعت 16:42

سلام رفیق و خدا قوت
میدونی چیه؟ راستش وقتی این دوئل اونجوری و با هیجان خاص خودش شروع شد باید حدس میزدم آخرش قراره حالگیری بشه! میدونی چیه ماها حیفه تا آخرش یه دل پیش بریمو خنده مون قطع نشه، ماها به یه چیزایی عادت نداریم، تو به دل نگیر مرد دریادل، ماها فقط کاری رو میکنیم که تو وجودمون نهادینه شده، ماها دیگه اینجوری بزرگ شدیم، سخته که بخواییم خودمونو عوض کنیم.
هوررررااا خلعتبری الان گل زد، پس بخند لطفا . همین

یواش یواش داره از این پسره خوشم میاد طوطی
همچین با غیرت بازی کنه، همچین پدر مادر دااااار

ممنون رفیق

آوا جمعه 15 آذر 1392 ساعت 18:09

اینو به عنوان یک وبلاگ خون ِ 5 ساله
میگم وقبلش بگم که اشارم بهیچ عنوان به
شخص یااشــــخاص خاصی نیست و اگه حرفام
ناراحتتون میکنه قبلش عذر میخوام


راســـتش من خودم به شخصه وقتی می بینم توی
کامنتدونیاوضعیت به تنش کشیده میشه اکثرانظر
خودم رو راجع به'پست(حالا پست معمولی باشه
یامسابقه و یا...)'میذارم و کامنتدونی رومیبندم
ومیرم..وعقیده دارم همونطورکه خارج ازدنیای
نت توی هرجایی سعی میکنیم بحرمت اونجا
خیلی حرفارو نزنیم وخیلی حرکتارو نکنیم به
حرمت صاحبخونه ویامکانش و یا غیره..اینجا
هم لزومی نمیبــینم بحکم مجازی بودنش
خیلی راحت وبی پرده هرچی به ذهنمون
میاد رو به زبون بیاریم..واینو درحالت کلی
و نه برای این پست می گم:بیایم کمـتر
خودمون رو درگیر حواشـی کنیم که این
قضیه مارو از پرداخت به متن دور میکنه

* و در آخر و از ابتدا*
* تشکرمیکنم اززحماتتون*
*جناب محمدحسین خان جان*
* و بابک خان..ممنون بابت وقتی که*
* گذاشتید و میذارید..منتظرتان هستیم*
* ســــــــــــــلامت و شــــــــــــــــاد باشید*
یاحق...

ممنون آوا جان

شما هم سلامت باشید

ضحی جمعه 15 آذر 1392 ساعت 18:40

الان من ترسیدم...الان همه انگار گارد گرفتن :-(...دوباره همه با هم دوست باشین لطفا :-(...با اینکه اینجا مجازیه اصلا یه جوری میشم همه گارد بگیرن علیه کسی یا کسانی :-(...همچین حسی بهم منتقل کرد این کامنتدونی با این که تازه واردم :-(

من با تمام دوستانم در این محیط و این خانه کماکان دوستم و دوستشان دارم. تعریفم برای دوستی ثابت و خدشه ناپذیر است و حق مسلم خودم می دانم در چارچوب این تعریف دوستانم را انتخاب کنم.

ممنون :-)

مهرداد جمعه 15 آذر 1392 ساعت 19:43

محمد حسین
شماره مو خصوصی گذاشتم واست
لطفا یه میس کال بنداز تا بهت زنگ بزنم

سلام

ممنون
اما لدفن اجازه بدین برای یه فرصت مناسب تر :-)

تیراژه جمعه 15 آذر 1392 ساعت 19:45 http://tirajehnote.blogfa.com/

سلام به جعفری نژاد جان و اسحاقی عزیز
و با ارادت به محسن باقرلوی گرامی

احسنت به ذوق و ایده ی قشنگتان که البته امیدوارم این آخرین بار نباشد که چنین ایده ای را به اجرا میگذارید که تازه جای کار بیشتر و پخته تر کردنش نیز مانده و میشود بعد ها به شکل یک جشنواره ی داستان نویسی وبلاگی ادامه اش داد. هر چند دوست داشتم این بار صرفا با قلم های شما و بابک خان این بازی خاتمه پیدا میکرد و تغییر در روند میماند برای دفعات بعد.

سپاس برای مهربانی ها و نیز صبوری هایتان.
ممنونم که ما را در این دو هفته مهمان نوشته های خودتان و دوستانتان کردید.
قلمهایتان مانا و دل هایتان گرم.

سلام رفیق جان

ارااااادت و اینا

ترنم باران جمعه 15 آذر 1392 ساعت 20:12

سلام
منم از شما و خانه ی مجازیتان کمال تشکر را دارم بابت این دورهمی.از نظر من هم ایده ی جالب و زیبایی بود که شما انجامش دادین و مارو هم شریک کردین.
از ابتدا با داستانهای شما و آقای اسحاقی و بعد داستانهای دوستان همراه بودم و از این بابت حس خوبی دارم.

ممنون که همراه بودید و خوشحالم بابت حس خوبی که دارید

سحر جمعه 15 آذر 1392 ساعت 20:25

سلام برادر بزرگوارم اول یه خسته نباشید بلند بالا به شما که خیلی زحمت کشیدین و بعد خیلی ناراحت شدم بابت مرخصی که خودتون به خودتون دادین ولی به حرمت بزرگ منشیتون به خواستتون احترام میزاریم تا خستگی این چند شب از تنتون در بره و انتظار دارم شما هم به حرمت دوستانی که واقعا دوست هستن و دلشون براتون تنگ میشه زود برگردین.

آقا اجازه ما می تونستیم تو نظرسنجی چند بار نظر بدیم ولی به حرمت صاحب این خانه و بعد به خاطر رعایت عدالت همچین کاری نکردیم (آیکون یه آدم خود شیرین کن)

زود برگرد داداش ممد

آورین به شومااااا :-)

زنده باشی سحر جان

afo جمعه 15 آذر 1392 ساعت 20:27

akhar kare khodeto kardi dg ... rafti to moode soukot !!!
ok omidvaram in soukot be aramesh beresonat . be on chizi ke mikhaei ...

هررررررررررررر

وبلاگت رو دیدی چه باحال شد؟
شماره حساب بدم؟! :-))

روزها جمعه 15 آذر 1392 ساعت 20:53 http:///roozhayeabiyeman.persianblog.ir

اون بالای پست که دیدم داری از دوستانمون تعریف و تمجید میکنی دوزاریم افتاد که خبریه و قرار یه پایان تلخ فرجام ماجرای پست اخیرت باشه.اما آقا داداش اتفاق جدیدی نیست نه تو وبلاگستان نه تو هیچ جای دیگه ای! تا بوده و هست بودند و هستند آدمایی که با زبونشون به دل آدما زخم میزنن! پس از تو توقع بزرگمنشی و تحمل بیشتری داریم! صبور باش محمدجان!قلمت پایدار

از همین اتفاقات قدیمی خسته ام.

ممنون که همیشه همراه بودید آبجی خانم

نرگس20 جمعه 15 آذر 1392 ساعت 21:03

سلام جناب
چرا قسمت تماس با من کار نمیده؟
من نمیتونم خصوصی بذارم
حرفها دارم خب
چه کنم آیا؟

کامنتت رو خوندم آبجی خانوم
باکت نباشه خواهرم

نرگس20 جمعه 15 آذر 1392 ساعت 21:21

عه؟ثبت شده؟؟؟
خب خدا راشکر
این قسمت کامنت خصوصی و عمومی هم با هم در رقابت هستن انگار
اینجا که شکایتشو کردم به وظیفه اش عمل کرد!!!

منتظریم ها جناب

:-)

میلاد جمعه 15 آذر 1392 ساعت 21:53

سلام مرد بزرگ

خدا قوت

نبینم اخمات رفته باشه توهم

متاسفانه فقط تونستم 10 تا داستان اول تو روزهای مشخص شده بخونم و بقیه داستان ها رو بخاطر کار فرصت نکردم بخونم

گویا یکم تلخی هزارتوی دنیای مجازی داداشمو مکدر کرده

الهی فدای اخمای توهم رفتت بشه داداش

محمدحسین اصلا بهت نمیادها

بعدشم میدونی که با این چیزها نمی تونی ننویسی یا خیلی سکوت کنی

خودم پامیشم میام فیتله پیچت میکنم اگه خیلی طولانی بشه ها

فدای خنده های همیشگیت رفیق شوخ و عزیز من، پس منتظرما

راستی یه قدردانی ویژه بخاطر زحمت های همه ی این دو هفته که خودت و بابک کشیدید

دست مریزاد به تلاشتون

خدا قوت به هردوتون

تصدقت اخوی جان
ما کی جرات کنیم واسه شما اخم کنیم و ابرو تو هم بکشیم؟! ما و این قسم شیکر خوردنا؟ هزاااااااااااااااار سال، عمررررررن

زمین خوردتم عشقــــــــــــــــــی

میلاد جمعه 15 آذر 1392 ساعت 21:55

و تشکر از همه دوستانی که زحمت کشیدنو این داستان ها رو نوشتن

ممنون از لطف همشون

خراب ادبتم تپل جان :-)

پروین جمعه 15 آذر 1392 ساعت 22:26

lمحمد جان
خوشحال شدم جواب هایت را به دوستان خواندم.
تروخدا هر کجا رفتی زود زود برگرد همین جا. این خانه بیشتر از آن صفا دارد که متروک شود

ممنون پروین خانم عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد