تصویر اول:
کلی وقت طول کشید تا زور ِ بهانه گیری هایم به مقاومت آقای پدر چربید و متقاعدش کردم برای خریدنش. کلی وقت هم طول کشید تا زور ِ جیب آقای پدر به خریدنش برسد. و تمام این کلی وقت ها را من هر جایی که BMX آبی دیدم با زین سفید و لا پره ای دلم غنج زد و توی خیالاتم نشستم روی زینش و با تمام ِ زور ِ پاهایم رکاب زدم. آن قدر توی خیال رکاب زدم تا رسیدم به آن بعد از ظهر ِ اوایل تابستان که بابا آمد. از ته ِ کوچه آمد. با اسب که نه، با محبوب ِ آبی پوش ِ من آمد. تصویر آقای پدر ِ که از ته کوچه می آمد و مرکب رویایی ام را به دنبالش می کشید اولین و ملموس ترین تصویر و تصور من از وصال است. از التهاب و اضطراب ِ خواستن و شور و اشتیاق ِ رسیدن به خواستنی ها...
تصویر دوم:
از اول هم به شدت مخالف تیرکمون بود. سنگی یا مگسی یا هر کوفت دیگر هم فرق چندانی برایش نمی کرد. اما بعد از این که آن تیر ِ کذایی از چلّه ی تیرکمون ِ من رها شد و درست نشست دو انگشت پائین تر از چشم آبجی خانوم، قضیه حالت امنیتی به خود گرفت. مجبور بودم تیرکمون و متعلقاتش را هزار سوراخ قایم کنم، تا تیرکمون از فنا شدن و من از شماتت و مواخذه و گاهی هم پیچاندن گوش و پس گردنی در امان باشیم. اما خب فسقل خانه جای زیادی برای جاساز کردن ِ تیرکمون نداشت و خیلی زود جایش لو می رفت و عواقب سر پیچی از فرمان آقای پدر و پنهان کاری و پدر سوخته بازی ِ متعاقب آن به صورت تصاعدی دامن ام، پشت گردنم و گاهی اوقات حوالی گوش هایم را می گرفت. باغچه آخرین و مناسب ترین مکان برای پنهان کردن تیرکمون از چشمان تیز بین آقای پدر بود. ادوات ممنوعه را توی کیسه گذاشتم و لای خاک باغچه پنهانش کردم...
ظهربود. باز هم تابستان. توی حیاط سرم به مرغ و جوجه ها گرم بود. دو تا گنجشک، نر و ماده، دو تایی، "با هم" از روی شاخه های درخت آلبالوی توی حیاط پر زدند و نشستند روی کابل های برق توی کوچه. وسوسه شدم. جوری که کسی متوجه نشود تیرکمون را از لای خاک بیرون کشیدم. تیر گذاشتم و نشانه گرفتم و با اطمینان از این که مثل همه ی دفعات قبل تیرم خطا می رود رهایش کردم. اما خورد و حیوان زبان بسته از روی کابل پایین افتاد. یخ کردم. حتی جرات نداشتم درب حیاط را باز کنم و توی کوچه را نگاه کنم. از آن روز، تا همین الان، هنوز و همیشه، هر بار صدای پرنده ی ماده که از روی کابل های برق جفتش را صدا می زد توی گوشم می پیچد از خودم، از حماقت های روزهای کودکی و نوجوانی ام، از تیرکمونی که دیگر هیچ وقت دست نگرفتم، و از تمام تیرهایی که درست وقتی که نباید به هدف می خورند متنفر می شوم، متنفر می شوم، متنفررررر می شوم...
تصویر سوم:
تصویر چهارم:
تصویر اولین بوسه... همین! (می دانید؟! بعضی تصاویر و لحظات زندگی بدون شرح هستند. شرح و بسط زایل شان می کند. کلام کم می آورد برابر شور انگیز بودنشان. زندگی پر است از اولین ها. اما شک ندارم برخی از این اولین ها را حلاوتی دگر است)
تصویر پنجم:
همین چند روز قبل بود، اواخر اسفند 92. با روناک، کوچه ی خودمان را به مقصد ِ خانه ی پدری قدم می زدیم. گرم صحبت بودیم که ناگهان متوجه دختر خردسالی شدم که توی پیاده رو می دوید، نه مثل خیلی از بچه های معمولی، شبیه تمام ِ کودکان کم توان ذهنی می دوید. از پشت سرش هم زنی سالخورده با چند متر فاصله نفس نفس زنان می آمد و مدام صدا می زد: "وایسا رویا جان، وایسا مادر"
دخترک به ما که رسید، نگاهی به صورتش انداختم و لبخندی زدم و آرام گفتم: "وایسا مامان بزرگت بیاد عمو" اما توجهی نکرد و باز هم دوید و ما هم راه خودمان را رفتیم. به فاصله ی چند ثانیه، پیر زن فریاد زد: "وای الان می ره وسط خیابون"
کله ام سوت کشید. برگشتم و دویدم سمت دختر بچه. چند قدم مانده به خیابان بهش رسیدم. با زبان خودش گفت: "برم" با لحن بچه گانه گفتم: "نمی ذارم که" خواست کلک بزند و از کنار دستم فرار کند. دستش را خواندم و نشستم روی زمین و عین بچه ها دستهایم را باز کردم جوری که سد راهش باشد. خنده ی بلندی کرد و با ناز گفت: "برم" من هم خندیدم و گفتم: "نمی ذارم که خوشگل خانوم". بعد دستش را گرفتم و با چرب زبانی آوردم سمت پیرزن که حالا دیگر نفسش گرفته بود و چند متر آنطرف تر به دیوار تکیه داده بود. دستش را که توی دست پیرزن گذاشتم چنان خنده ی دلنشین و لبریز از شیطنتی کرد که تمام وجودم بهار شد. شک ندارم تصویر لبخند آن روز دخترک و خوابی که یکی دو شب بعد دیدم حالا حالا ها حال دلم را خوب می کند...
+حسب الامر دوست و برادر بزرگم بابک اسحاقی عزیز که اینجا مامورم کرده بود به وظیفه :-)
++ این که تمام امروز وقتی داشتم سعی می کردم 5 تا از بهترین تصاویر زندگی ام را قاب کنم و بکوبم جلوی چشمان دوستانم ذهنم پر شد از خاطرات و تصاویر آزار دهنده ای که از قضا برجسته تر و ماندگار تر توی خاطرم نقش بسته اند اصلا نشانه ی خوبی نیست. هیچ گاه آدم غمگینی نبودم، هیچگاه زندگی آنقدر که به خیلی ها سخت می گیرد به من سخت نگرفته، هیچگاه احساس بدبختی نکرده ام اما این که من -و بعضی از ما- در ثبت و نگهداری ِ تصاویر تلخ و تاثر انگیز مهارت بیشتری داریم اصلن واساسن ناراحت کننده است. این که خوشی های ما خیلی زود آب می شوند دردناک است. به اندازه ی یک بیماری ِ پنهان دردناک است، به اندازه ی پوکی ِ استخوان، دردناک است که ثانیه های آدمیزاد پوک باشد.
+++ تصویر دوم همیشه برای من یک تلنگر بوده و هست. برای همین نخواستم بین این 5 تصویر جایش خالی باشد.
آقای جعفری نژاد؟
یه حرفی..یه کلامی..
ان شالله که حال شما و روناک بانو جان جان جانم خوب باشه و شاد باشین و آروم.
نمیاین؟
سلام
دلتنگتونیم.
جاتون خالیه.
ولی حتما نمیشه دیگه..
خوش باشید فقط.
کنار روناک خانم جان جان من.
امیدوارم برای تولدتان کرکره ی اینجا را بالا بکشید و دستی به سر روی این خانه ..
دلتنگ قلمتان هستیم آقای بلاگر ..
سلام
خیلی هم نیکو
قلم شما خوب می چرخه
سر بزنید به وبلاگ ما
به اجازه لینک شدید شما
تولدتان مبارک آقای بلاگر...الهی که سالیان سال با تنی سلامت و دلی خوش در کنار خاتون خانه اتان و عزیزانتان باشید..برقرار باشید و شاد.
تولدت مبارک
تولدت مبارک محمد عزیز
برات بهترین ها رو آرزو دارم و امیدوارم روزهای خیلی خوبی پیش رو داشته باشی.
سلام جناب جعفری نژاد
تولدتون مبارکا باشه
سلام جناب جعفری نژاد
تولدت مبااااارک برادر جان
الهی به همه دوست داشتنی هات برسی و در کنار روناک بانوی عزیز دلت آرام و شاد باشه
سلام جناب جعفری نژاد
آقای خاطره ها..
رفیق خاطره ساز..
تولدت مبارک. امیدوارم سایه ی خودت و خوبی هایت سالهای سال برقرار باشد و سلامت باشی در کنار روناک بانوی گرامی..
تولدتون مبارک آقــــــا
سلامت باشید همیشه
و شااااد
سلام آقا...
چرا هیچ عزیزی هیچ بازی وبلاگی راه نمیندازه و شما رو دعوت نمیکنه به نوشتن!!!!!
سلام جناب جعفری نژاد
پاییزت مبارک برادر جان
برای شما و روناک بانوی عزیز پاییزی طلایی و شاد آرزومندم
گرچه شاید اینجا را نخونی ولی خواستم آرزوهای خوبی که برات دارم اینجا هم بنویسم
چرا اینجوری شد کامنتم؟؟!!
این پست تون قبلا خونده بودم خیلی زیبا عنوان کردین من دقیقا ازسر همین پست خواننده وبلاگ جوگیریات شدم
تصویر 5 خاطره ماندگار بقیه و بعد هم 5 تصویر ماندگار زندگی خودم ذهنمو حسابی درگیر کرد حتی چن تاشو هم نوشتم..
بعدشم دچار شدم به خوندن هر روزه جوگیریات و وبلاگهای دوستان جوگیریاتی
یه لحظه به ذهنم رسید که شاید همون موقع که این پست خوندم براتون نظر گذاشتم اما نبود
چرا نظر نذاشتم ..؟؟قشنگ همه تصاویر یادم بود وقتی الان دوباره میخوندمش مخصوصا جریان گنجشکه و کشیدن رد دست چپ اون دخترک رو دیوار...