بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

پائیز...


می گم: نمی دونم از سر صبحی چه مرگم شده، تو دلم یه جوریه، نه خوبه، نه بد. انگاری یه طرفش سیاوش کُشونه، چهار بند انگشت اون طرف ترش ساز و نقاره می زنن چهار تا خُل و چِل واس خودشون. گشنمه ها، اما گشنه ام نیس. بند کردم به این باقالیای ماسیده، بدون گلپر، همینجوری یخ یخ... باقالی بزن راستی.


می گه: سیاوش کُشون چیه؟


می گم: درساتو خوب نخوندی دیگه؟ کتاب و مجله ام که هیچ. کلن صفر-صفر مساو، به نفع اموات و اهل قبور. زنده ای اما انگار که نیستی.


می گه: بُل نگیر بابا. تو که خوندی بگو، تو که سواد داری، تو که خووووبی بگو!


می گم: اصش بیخیال... باقالی بزن. نیگا نکن این طفلکیا این ریختی، بی مشتری، ماسیدن کف پاتیل. فصلش که بشه، اون شبایی که سگ سینه پهلو می کنه تو بی پدر و مادر ِ سرمای خیابونای طهرون، متاعی می شن واسه خودشون! دیدنی، چشیدنی، دلبردنی. خیابونا که از بوق بوق ماشین و نگاه سنگین جماعت ِ همیشه طلبکار خالی بشه، عاشقا، اونا که خواستن لب پر می زنه کنج دلشون قرق می کنن شهر رو، باقالی می زنن با گلپر، چشاشون رو با نگاه ِ دلبر سیر می کنن، دلاشون رو با طعم لبو و باقالی. واسه ما میشه روزی، واسه اونا خاطره...


می گه: من که دوس ندارم!


می گم: خاطره دوس نداری؟ آدم ِ بی خاطره هم مگه میشه؟ فکر ِ بعدنات رو کردی؟!!


ابروهاش رو بالا می ندازه، زشت می خنده، می گه: باقالی رو گفتم باقااالی ...


می گم: ته ِ دلم رخت می شورن انگاری، نگرانم، طوریم نشده باشه یه وقت؟! حال خودمو نمی فهمم، مثل این درخته. نیگا ابلق شدن برگاش، انگار نه انگار حالا مونده تا پائیز!


می گه: چی چی مونده خره! اومده که. دو روزه...


می گم: کو؟ کجاس؟


می گه: اونجا رو شاخه ها، کف پیاده رو، همینجا توی دلت...