بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

آقای گرفتار ... خانم وزیر

توی واگن ایستاده ام و محو تماشای معاشقه ی پسرک با بستنی نارنجی رنگ توی دستش شده ام . پسرک آن چنان با ولع گاز می زند تو گویی پیش از این هیچ گاه فرصت کام جویی از این سرد هوس انگیز را نداشته . نا خواسته خنده ام می گیرد ، جوانی از روی یکی از صندلی ها بر می خیزد و به سمت درب خروج واگن می رود ، پیرمرد که متوجه نگاه هایم به پسرک شده با اشاره ی توامان سر و دست دعوتم می کند به نشستن روی صندلی مجاورش که خالی شده ، پسرک " آقا " صدایش می کند ، ظاهرش هم نشان می دهد از آن قدیمی های سمج است که از کار افتادن کارخانه ی تولید انسانشان را تا دم آخر ننگ می دانند .
می نشینم ، دستش را داخل کیسه ی خریدهایش می کند ، یک مشت نقل بیرون می آورد ، تعارف می کند و با پوزخند می گوید : " بهت نمیاد روزه باشی "
می خندم و جواب می دهم : " هستم حاجی ، روزه که اومدنی نیست ، میره ! بدجورم میره "
نقل ها را حب می کند و زیر لب چیزی می گوید بعد رو به من ادامه می دهد : " والا ما که 12 ماه سال روزه ایم ، کشاورزی می کنم ، تو ورامین ، شکر خدا بد نیست اما با 8 تا بچه جواب نمیده "
دلم می خواهد چیزی بگویم ، مراعات میکنم ، انگار از چشمانم چیزی خوانده باشد می گوید : " 8 تا زیاده نه ؟! " 
می گویم : " بالاخره شاید اون موقع یه چیزایی فرق می کرده با الان "
دستانش را نشانم می دهد ، پینه بسته با انگشتانی که درد را می توان از روی پوست چاک خورده شان حس کرد . آهی می کشد : " اما پدرم در اومده تا از آب و گل در اومدنا " و دستش را روی سر پسرک می کشد که آخرین قطرات معشوقه ی ذوب شده اش را با زبان از کف دستشانش می زداید ...

با روناک جلوی تلویزیون نشسته ایم ، اخبار کنکور را اعلام می کنند و این که امسال تمام داوطلبان مجاز به انتخاب رشته شده اند . روناک می گوید : " بالاخره بچه های مردم می تونن یه نفس راحتی بکشن ، حداقل جمعیت کنکوری ها کم شده "
خانم وزیر بهداشت سیمرغ وار گویی پََرش را به آتش دان انداخته باشند روی صفحه ظاهر می شود و فریاد وا اسفا سر می دهد من باب کاهش جمعیت جوان و رشد منفی جمعیت کار ( غافل از رشد مثبت جمعیت بی کار ) بعد هم فرمایشاتشان متصل می گردد به گزارشی که آقای " باشگاه خبرنگاران جوان " از زوج غیور ... زبانمان تهیه فرموده اند که با رشادت خبر از عزم جزمشان جهت تولید بیش از 4 فرزند می دهند و کلی دلیل و آیه ی به قول خودشان معتبر برای این تصمیم حیرت آورشان می آورند
نمی دانم چرا یاد صحنه ی بستنی خوردن پسرک و دست های فرسوده ی پیر مرد افتادم .


پی نوشت : روز خبرنگار مبارک ، مخصوصا به این آبجی خانوم گل مان