بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

کجای دنیات وایسادم آق خُداااا


درست یادم نیست از کِی اما خیلی وقته که چکه می کنه، سقف ایستگاه متروی شادمان رو می گم، درست پائین پله ها...

اوایل هر چند دقیقه یکی دو قطره بود، چشم گاو، اصش بعید می دونم کسی متوجه اش می شد! چرا غیر از اون پدر بیامرزی که عهده دار نظافت ایستگاهه و من -و شایدم چند نفر دیگه- که چند دفعه ای از چکیدن قطرات آب نوک دماغم و روی یونیفرم سفید اداره بی بهره نمونده ام.


یواش یواش زیاد شد. قطره قطره راه پیدا کرد. اونقدر که دیگه تی کشیدن های پشت سر هم نظافتچی ِ ایستگاه علاجش نشد. سطل گذاشتن، اول یکی، بعدش یکی دیگه و یکی دیگه.

امروز که اومدم از پله های ایستگاه بیام بالا سطل ها رو شمردم. 5 تا بودن، گُله به گُله. به این فکر کردم حکمن، حتمن یکی از همین روزا زور قطره ها به سقف کاذب پیزوری می چربه و سقف هوار میشه سر یه بنده خدایی، یه بنده خدایی که خدا هیچ جا امضا نداده که اون بنده خدا، خودِ من نباشم!


***

امروز که ساعتِ روی دیوار عقربه هاش برسه به 10 و سی و چند دقیقه ی صبح 30 سالم تموم میشه. نمی دونم کی بود؟ کجا گفت که سی سالگی نقطه عطف زندگیه آدماست. که باس هرچی می خوای بشی تا سی سالگیت بشی؟ که باس هر چی نمی خواستی باشی تا سی سالگیت نباشی؟ که باس قبل از امروز یه روز، یه جایی نشسته باشی و سنگهاتو با خودت وا کنده باشی. که باس اینجای زندگیت که می رسی یه آه بکشی و چمباتمه بزنی رو زمین و بگی :"رسیدم" بعد چرتکه ات رو در بیاری و بذاری جلو روت و برسی به حساب شیش و بش زندگیت. شیش دنگ، بی تعارف، بدون زیر و رو کشیدن و تقلب...


خیلی سال پیش، یه جایی همین ورا، یه جایی گوشه کنار ِ بودنم، نشستم و سنگامو با خودم وا کندم. رفتم یه خلوتی نشستم و با "ممد یدک" تسویه حساب کردم و باهاش دست دادم و روشو بوسیدم و گفتم: "حاج آقا! خیرتون قبول، دمتون گرم، تا امروز بودین و بودنتون رو عشق بود. از امروز عشق کردم دیگه نباشید. دیگه نباشم. عشق کردم یکی دیگه باشم، اصش حال کردم دیگه ممد یدک نباشم. می خوام خودم باشم، خود ِ خودِ خودم باشم" 


امروز که ساعتِ روی دیوار عقربه هاش برسه به 10 و سی و چند دقیقه ی صبح 30 سالم تموم میشه. امروز چرتکه دستم می گیرم و می شینم با محمد حسین جعفری نژاد تسویه حساب می کنم. که قرار بوده کجا باشم و الان کجام؟ که حسابم با روزگار چند چنده؟ که کجای بودنم باقی آورده؟

امروز باس بشینم وارسی کنم ببینم کجای درونم چکه می کنه؟ کجای روحم نم پس میده؟ می ترسم از روزی که این قطره قطره ها، سیل بشه توی وجودم و دار و ندارم رو با خودش ببره. باس تا دیر نشده یه فکری بکنم.


+ این که قبل از فیلان بانک و بهمان شرکت کامپیوتری و اون ارائه دهنده ی مزخرف سرویس اینترنت -که 5 سال پیش بیخیالش شدم ولی sms های تبلیغاتیش هنوز بی خیال ما نشده- یه مشت رفیق مشتی و با حال و با معرفت sms بدن و زنگ بزنن و کامنت بذارن که تولدت آدم رو تبریگ بگن ینی یکی از تعابیر ساده و صریح "خوشبختی"


++ برای پیدا کردن چند تا رفیق که وقتی اسمشون میاد ته دلم قرص بشه به بودنشون 20 سال صبر کردم. زیاد بود، یه عمر بود، اما باور کنید می ارزید. کی گفته "گشتم نبود، نگرد نیست"!!! هر کی گفته واسه خودش گفته