...

بچه تر که بودم برای نوشتن قلم می خواستم ، قلم که نه ، فقط چیزی که اثری از خود بر روی کاغذ بگذارد ، می نوشتم ، بدون دغدغه می نوشتم ، بیم عنوان نداشتم ، بیم کم و زیاد شدن خطوط ، بیم ارتباط بین کلمه ها و در نرفتن افسار جمله ها از دستم را نداشتم ...

بزرگ شدم ، آن قدر که عمق یک نگاه فهمم شود ، آن قدر که دلم بلرزد ، نگاهم بلرزد ، آن قدر که عاشق شوم ، آن روزها نوشتنم فقط یک هدف داشت ، آن روزها دایره ی دنیایم محدود می شد به آن جایی که نقطه ی پرگار یار ایستاده بود و چرخ می زد ، می نوشتم ، با دلم ، نه با قلم ... 

بعد ها زور می زدم که از آدم ها بنویسم ، از دردهایشان ، از خوشی هایشان ، از تنهایی هایشان ، از باهم بودنشان ، گاهی تلخ گاهی شیرین ، گاهی آن طور که خودم مزه مزه کرده بودم زندگی را . زور می زدم که تصویر بسازم ، نه تفسیر ... گاهی روی کاغذ برای خودم ، گاهی اینجا ...

راستش را بخواهید تمام این مدت فکر می کردم تا جایی که آن میزان از زندگی در رگ هایم جریان دارد که بتوانم درد را حس کنم ، حرف برای گفتن و جمله برای نوشتن خواهم داشت اما این روزها پر از حرف های نزدنی ام ، پر از حس مبهم ، پر از جمله های بی سر و ته ، این روزها ، هر بار که صفحه ی مدیریت اینجا را باز کردم و چند خطی نوشتم و پاک کردم بیشتر مطمئن شدم که اینجا هم مشمول همان قانون مزخرف دنیای مادی شده که با قصاوت تمام می گوید : " هر آنچه را که آغازی شاید لاجرم پایانی باید "

" گذشتن " اگر سخت ترین فعل ادبیات فارسی نباشد بی شک یکی از سخت ترین هاست ، گذشتن از خاطره های شیرین تلخ است ، خاطره های اینجا همه شیرین است ، شیرینی خاطرات اینجا با شیرینی آدم های اینجا مکرر می شود ، گذشتن از این همه شیرینی سخت است ، تلخ است ، اما راستش برخی اوقات برای امتحان کردن خودمان ، برای امتحان کردن ظرفیت خودمان ، داشته های خودمان ، توانایی های خودمان و یا حتی برای رشد کردن نا گزیریم از " گذشتن " ، نا گزیریم از " عبور " 

مخلص کلام اینکه " نوشته های دم دستی " تمام شد ، وقتی که احساس می کردم باید تمام شود ، تمام شد ، این یعنی وبلاگ تک تک آنهایی که دوستشان دارم را می خوانم ، یعنی از کامنت های مزخرفم در امان نخواهید بود ، یعنی حیات به قول شماها " مجازی " ام کماکان ادامه دارد ، یعنی شاید روزی برگردم و در این آدرس بنویسم : 

www.jafarynejad.blogsky.com

یعنی : " خداحافظ ... "

نوشته شده توسط جعفری نژاد در دوشنبه سوم بهمن ۱۳۹۰ |
حکایت عجیبی است حکایت کشمکش و لج بازی برخی تصاویر تلخ با چشمان آدمیزاد ، تمام زورت را می زنی که نبینی ، که چشمانت را بدزدی ، که ذهنت در گیر نشود ، که دلت آشوب نشود ، اما گویی نیرویی از بیرون وادارت می کند به دیدن ، گویی دو دستی سرت را می گیرند و به زور می چرخانند و آن تصویر صاف توی قاب چشمانت می نشیند . گویی محکومی به دیدن ، به دیدن گلدان شمعدانی دوست داشتنی ات که گوشه ی اتاق خشک می شود و تو حتی دلیلش را نمی دانی ، به دیدن جان دادن گنجشکی گوشه ی پیاده رو که شاید سرما را تاب نیاورده ، به دیدن جنازه ی سوخته ای که از اتوبوس له شده ی جاده ی قم - کاشان بیرون می کشند ، به دیدن عکس سیاه و سفید دخترک 18-19 ساله ای روی یک ورق A4 ، که چند قدمی درب خروجی مترو روی دیوار سیمانی چسبانده اند ...

صبح یکی از روزهای سال کنکور بود ، آزمون آزمایشی داشتیم ، از خانه که به قصد مدرسه بیرون زدم هنوز ظلمات بود ، سر کوچه ایستادم منتظر اتوبوس ، طبق معمول تاخیر داشت ، بی خیال پس انداختن ما به التفاوت کرایه اتوبوس و تاکسی شدم ، دست تکان دادم برای ماشینی که از دور می آمد ، جلوی پاهایم ایستاد ، یک پیکان جوانان سبز بود ، اسپرت نبود اما شیشه هایش را دودی کرده بودند ، یک نفر روی صندلی بغل راننده نشسته بود ، یک نفر هم روی صندلی عقب ، نشستم صندلی عقب ...

ابروهای پر پشتش را سیاهی عکس پر تر نشان می دهد ، شاید معصومیت نگاهش وام دار همین دست نخوردگی چشم و ابروهایش باشد ، پت و پهن بودن گونه هایش یا محصول ناشی گری عکاس است یا نتیجه تغییر سایز عکس ، این را از استخوانی بودن چانه اش می توان حدس زد ، اما هیچکدام از اینها چیزی از ظرافت و زیبایی خدادای صورتش نکاسته ، تنها چیزی که این وسط بدجور توی ذوق می زند عبارت بالای عکس است که با فونت درشت نوشته شده : " گمشده " ...

به محض اینکه ماشین حرکت کرد راننده و جوانکی که کنار دستش نشسته بود شروع کردند به پچ پچ کردن در گوش هم ، اهمیت ندادم ، داشتم توی ذهنم روزهای باقیمانده تا کنکور را محاسبه می کردم ، چراغ قرمز فلکه ی دوم تهرانپارس را رد کردیم ، دستم را توی جیبم کردم و کرایه را داخل مشتم گرفتم ، تیرانداز را هم رد کردیم ، آرام گفتم : " فلکه اول پیاده می شم " ، جوانک صندلی جلو سرش را برد در گوش راننده و آرام چیزی گفت ، این بار پسری که کنارم نشسته بود دستش را توی جیب کاپشنش کرد ، تکرار کردم : " پیاده می شم آقا " ، منتظر بودم که سرعت را کم کند ، اما نکرد ، بلند گفتم : " خوابی عمو ؟! پیاده می شما !!! " ناگهان چشمم افتاد به چاقویی که توی دست نفر بغل دستی ام بود ، چاقو را فشار داد روی پهلویم ، چیزی توی دلم فرو ریخت ، سرم را برگرداندم و دستم را بردم سمت در که راننده فریاد زد " بتمرگ ، صدات در نیاد وگرنه می گم با چاقو بزندت ، بتمرگ " جوانک صندلی جلو برگشت و چاقویش را روی گردنم گذاشت و فحش داد و تهدید کرد و گفت : " سرت رو بذار روی پاهات و صدات در نیاد " ... سرم را روی پاهایم گذاشتم و لال شدم .

تا همین امروز عصر ، هر بار چشمم به عکسش افتاد تمام تلاشم را کردم که زیاد بد بین نباشم ، خیال بافی می کردم ، با خودم می گفتم شاید یکی از همان هایی است که هنوز سر از تخم در نیاورده عاشق می شوند و مخالفت خانواده را تاب نمی آورند و چند روزی را من باب تهدید و کسب موافقت اجباری خانواده میهمان ناخوانده ی خانه ی یکی از اقوام می شوند ، بعد از چند روز هم بالاخره یک طرف قضیه کوتاه می آید و قضیه فیصله می یابد و دخترک بر می گردد به خانه ، می خواستم بدترین حادثه ای که به ذهنم می رسد این باشد که دخترک هنگام عبور از یکی از خیابان های شلوغ این شهر تصادف کرده و حالا بیهوش روی تخت یکی از بیمارستان های این حوالی خوابیده ، بعد از چند روز هم حتما به هوش خواهد آمد و سراغ خانواده اش را خواهد گرفت ، اما راستش نشد ، نتوانستم ، شاید اشکال از من و بدبینی نهادینه شده در وجودم است یا شاید ...

صدایی نمی شنیدم ، نمی دانم گوش هایم از ترس کر شده بودند ، یا مغزم توانایی تجزیه و تحلیل صداهای اطراف را نداشت ، فقط ترس بود و ترس ، ترس از تیزی چاقویی که روی پهلو و گردنم احساس می کردم ، ترس از مرگ ، ترس از اینگونه مردن ، ترس از تغییر مسیرهای ناگهانی ماشین که نمی دانستم به چه مقصدی حرکت می کند . نقطه ی اوج تمام این ترسیدن ها یک حس است ، " تقلا برای زنده ماندن " . راه فرار نداشتم ، از عکس العمل آن سه نفر هم می ترسیدم ، تنها راهی که به ذهنم رسید داد زدن و کمک خواستن بود ، سرم را بالا آوردم و داد زدم ، با مشت و پشت چاقو ( در اصطلاح ک.و.ن کارد می گویند ) به سر و صورتم می کوبیدند و من هر چه بیشتر کتک می خوردم مطمئن تر می شدم که قصدشان هر چه باشد کشتنم نیست ، بالاخره بی خیالم شدند ، پسری که بغلم نشسته بود گفت : " اگه خفه شی همین کوچه پایینی پیاده ات می کنیم بری ، فقط هر چی پول داری بریز رو صندلی " کل دارایی ام یک ساعت مچی کهنه بود و 8500 تومان پس انداز پول تو جیبی ماهیانه به علاوه ی 150 تومان کرایه ماشین که هنوز توی مشتم بود ، پول ها را روی صندلی ریختم ، ساعت را از روی مچم باز کردند ، پسرک راننده گفت : " کفش هاتم در بیار " مشغول باز کردن بند کفش ها بودم که ترمز کرد ، سرم را بالا آوردم ، داد زد : " کفشاتو بنداز کف ماشین و بپر پایین " کفش هام را کندم و انداختم کف ماشین ، در را باز کردم و از ماشین پریدم بیرون ، کف زمین نشسته بودم که گاز داد و با سرعت دور شد ، پلاک ماشین را کج کرده بودند به سمت بالا جوری که اعداد خوانده نشوند ....

امروز عصر یک بار دیگر سرم ناخودآگاه برگشت به سمت دیوار درست جایی که عکس دخترک را چسبانده بودند ، اما از عکس خبری نبود ، آن قسمت از دیوار پر شده بود از تبلیغات موسسات آمادگی آزمون فراگیر پیام نور ...
بیشتر از ده سال از آن صبح کذایی می گذرد ، هنوز گاهی سوار تاکسی که می شوم صورت سرنشینان را وارسی می کنم ، حرکت دست هایشان که به سمت جیبشان می رود را زیر چشمی دنبال می کنم ، هنوز از یادآوری ثانیه های آن روز می ترسم ، برای خودم می ترسم ، برای دخترک می ترسم ، می ترسم برای دخترک که شاید به اندازه ی من خوش شانس نبوده ، می ترسم از خیالی که آزارم می دهد ، می ترسم برای عکسی که زیر این تبلیغات لعنتی پنهان شده ، می ترسم برای آدم هایی که زود فراموش می شوند ، برای آدمیت که فراموش شده ، می ترسم برای شهری که مهم ترین بخش امنیت ساکنانش اختصاص یافته به ارشاد دختران سر چهارراه ها و تخلیه ی پشت بام ها از د.ی.ش و ضمائمش

نوشته شده توسط جعفری نژاد در سه شنبه بیست و هفتم دی ۱۳۹۰ |
کام اول )  گاهی دلم برای روزهایی که خم می شدم و سرم را می گذاشتم بین پاهایم و دنیا را وارونه از بین پاهایم نگاه می کردم تنگ می شود ، این روزها ، نگاه ها ، نه ، دیدگاه های " لالنگی " بعضی آدم های این حوالی بد عذابم می دهد ، بـــــــــــــد !!!

کام دوم ) نمی دانم برخی جمله ها را از کجای این جماعت جامعه شناس و روان شناس بیرون کشیده اند ، این قسم دُر افشانی ها شاید هذیان های یکی از همین قماش باشند در عمق خلسه ی  بعد از یک خواب عصرگاهی یا تفاله های اندیشه های نخ نمایی که به سبب نشخوار مشتی آدم با ضریب هوشی زیر خط فقر تبدیل شده به اصل و پایه ی خیلی از استدلال های اغیار ... مثلا این که می گویند : " ترس معلول ناشناخته های انسان است " را نمی فهمم . آدمیزاد بیشتر از آنکه از ناشناخته هایش بترسد از شناخته شده هایی می ترسد که آنطور که باید باشند نیستند ، یا از چیزهایی که دیگری تصویر ترسناکی از آن ساخته است ، یا حتی از چیزهایی که کاملا شناخته و این شناخت با تجربه ای تلخ یا دردناک همراه بوده ... به طور مثال می گویند ترس از مرگ ناشی از عدم معرفت انسان نسبت به مرگ است ! یک سوال ؟ به نظر شما بریده شدن و کنده شدن از دنیایی که سال های سال ( مثل سگ ) دویده ایم برای آباد کردنش و ( مثل گرگ ) هم نوعانمان را دریده ایم برای بقا در آن ، دلیل مکفی برای ترس از مرگ نیست ؟!! واقعا از مرگ به خاطر مجهولاتش می ترسیم ؟!!

کام سوم ) زیباترین و دلنشین ترین آهنگی که شنیدنش کلی خاطره ی شیرین و ناب را جلوی چشمانتان می آورد توی گوشی موبایلتان ذخیره کنید و 30 روز ناقابل از این آهنگ به عنوان زنگ بیدار باش گوشی استفاده کنید ، در پایان این سی روز حس تان نسبت به این آهنگ شنیدنی است ، هر چند بعید می دانم خود آهنگ دیگر آن چنان هم شنیدنی باشد ، حداقل برای " شما دوست عزیز " ... برخی تکرار ها جان می دهند برای به لجن کشیدن شیرین ترین شیرینی های زندگی

پی نوشت : سه کام حبس ، عنوان جدیدی است برای این تیپ خزعبلات این حقیر ، بگذارید به حساب عقده گشایی های نیم بند یک شب بیدار چُرتی چِرچِری

نوشته شده توسط جعفری نژاد در جمعه بیست و سوم دی ۱۳۹۰ |

شاید شما خاطرت نباشه ؛

این شاید رو به حساب سفیدی موهات و چروک های صورتت و فراموشی که می گن پنجه در پنجه ی این نشونه ها می ندازه نذار ، بنویس به حساب این که پدر ها درد و غصه زیاد دارن ، فکر و ذکر زیاد دارن و این دردها و غصه ها و فکر و ذکرها که حواس برای آدم نمی ذاره .

عرض می کردم ، شاید شما خاطرت نباشه ؛

کلاس پنجم بودم ، از مامان قول گرفته بودم بابت نمره ها و کارنامه ی آخر سال ، قول گرفته بودم اگر شاگرد اول شدم یه جفت کفتر بخرم ، شاگرد اول شدم ، اما طبق معمول شما مخالف این یه فقره بودی ، هیچ جوره دلت به کفتر رضا نمی شد . لج کردم ، بغض کردم ، داد زدم ، گریه کردم ، اما حرفت یک کلام بود ، آخر سر هم به مامان گفتی : " بچه که سهره نیست که شرطی بارش بیاری ، قرار نیست هر فالی از توبره ی زندگیش کشید بیرون یه شاه دونه بذاری تو نوکش که "

اما راستیتش انگار نشد که بشه ، بد جور شرطیمون کردی قربونت برم ؛

اون روزایی که تو کوچه دعوام می شد و پشتم در می اومدی ، اون روزایی که خسته از سر کار بر می گشتی و باهام کشتی می گرفتی ، اون روزی که تو وانفسای خرید خونه ی جدید ، وقتی دستت از همیشه خالی تر بود ، دستم رو گرفتی و بردی اسمم رو نوشتی بهترین پیش دانشگاهی غیر انتفاعی این حوالی ، اون روزی که خودم و خودت دو تایی رفتیم اصفهان واسه ثبت نام دانشگاه ، اون روزی که کت و شلوار نو تنم کردی و نشوندیم تو ماشین و از خود تهران تا بیجار برام از کوتاه و بلند زندگی گفتی و بعد تو خونه ی " سلطانی " تا نشستیم روی مبل آروم درِ گوشم گفتی : " باکت نباشه بابا ، همه چی درست میشه ایشالا " ، اون روزی که کلید خونه ای که تمام سرمایه ی زندگیت بود گذاشتی تو مشتم و خندیدی و گفتی : " مدیونی اگه یه ذره غصه ی زندگی رو بخوری ، حواست بهش باشه اما غصه اش رو نخور " ، یا همین روزا که هر وقت ، هر جا کم می یارم پشتم به یه پشت گرم میشه و دلم به یه دل قرص میشه ، همه ی این روزا شرطیم کردی ، شرطی شدم ، به بودنت ، به محکم بودنت ، به رفیق بودنت ، به مهربون بودنت ، به دلسوز بودنت ، به پدر بودنت ، به " مــــــــــــــــرد " بودنت ... شرطیمون کردی " آقا جون "

پی نوشت : شاید نوشتن این حرف ها ، با این لحن ، اینجا ، زیاد صورت خوشی نداشته باشد ، شاید بهتر بود جور دیگر این حرف ها را می زدم یا جای دیگر ، اما باور کنید نه گریزی داشتم از گفتن و نه جایی برای نگه داشتن این حرف ها ، عذر تقصیر

نوشته شده توسط جعفری نژاد در دوشنبه نوزدهم دی ۱۳۹۰ |

خاتون زیبا ؛

گرمای خورشیدی که از سمت چشمانت طلوع می کند ، یخ غصه هایم را " آب " می کند ، جنس لحظه هایم را " ناب " می کند .

ژرفای نگاهت نسترن می رویاند در عمق وجودم ، روی خاک تنم ، رونده و ریشه دار ...

نازنین ؛

باغبانی کن باغچه ی دلم را ، باغبان که تو باشی ترسم از خوار بودن نیست ، مهربانی دستانت ریز و درشت ، زشت و زیبا نمی شناسد ، باغبان که تو باشی تمام ترسم از خار بودن است ، گل که نیــــــستم ...

زلال وجودت زمزم ترین است ، بی گمان هست که این گونه می جوشد و سیرابم می کند از صفای باطنت 

قربانت شوم ؛

عاشق پیشه گی را که خووووب آموخته ای ، اما بگو بدانم " عاشق کُشی " را در محضر کدام پدر آمرزیده ای تلمذ کرده ای که این چنین می کنی با دل ما ، شنیده بودم عاشق را به دل ریشش می شناسند و عشق می سنجند ، اما " بانو " ، عشق شما ، ریشه کن می کند عاقبت دل این عاشق رنجور را ... از ما گفتن

نوشته شده توسط جعفری نژاد در پنجشنبه پانزدهم دی ۱۳۹۰ |
وجه تسمیه اش با آلاسکا شاید سرمایی بود که رسوخ می کرد تا مغز استخوان جمجمه ات ، یک چوب - شبیه همان هایی که توی مطب دکتر بهزادپور توی لیوان فلزی بود و هر بار به بهانه ی وارسی لوزتین ام بی ملاحظه تا ته حلقم فرو می برد - و مقداری یخ رنگی و شیرین به علاوه ی دو تا آلبالو خشکه ی پلاسیده ، که اگر سه تا می شد اشتباه دستگاه بستنی ساز را به حساب خوش شانسی خودم می گذاشتم ، گاز اول را زده و نزده چشم می دوختم به آلبالو خشکه ها ، تمام حواسم به یخ های دور و بر آلبالو ها بود ، که نکند بی هوا آب شود و از دست بروند آن دردانه های وسط آلاسکا ...

آن روزها از شیر و شیر کاکائو توی بطری های پلاستیکی خبری نبود ، شیر را در شیشه های نیم لیتری می فروختند و شیر کاکائو را در شیشه های 250 سی سی ، برای هر دو هم باید صف می ایستادی ، کاکائو ته شیشه می چسبید ، از مچ می افتادم بس که شیشه را تکان می دادم تا سفیدی شیر تن به تنه ی قهوه ای خوش طعم کاکائو بزند ...

" نیرو محرکه " هم نبود آن روزها ، این یعنی حتی براوو هم تولید نمی شد ، " ایران دوچرخ " موتور گازی می ساخت ، اوایل زین اش مثلثی بود ، بعد ها خر فهم شدند که طراحی زین آزاردهنده است برای مردان ، زین را مربعی ساختند ، 100 متر عقب موتور می دویدیم و هل می دادیم ، به آب و عرق که می افتادیم ، اگر همای سعادت روی دوشمان می نشست موتور پت پت می کرد و راه می افتاد ...

خلاصه اینکه نسل من عادت کرد به دلهره ، عادت کرد به دلواپسی هایی که بهانه اش ترس از دست دادن طعم خوشی هایی بود که شاید ارزش آن همه تب و تاب را نداشت ( شاید هم داشت ) ، عادت کرد که روزهایش را هم بزند ، خاطراتش را زیر و رو کند ، دلش را شخم بزند به هوای شیرینی هایی که شاید ته دلش ماسیده باشند ، عادت کرد به دنبال سر دنیا دویدن ، به نفس نفس زدن پشت سر رویدادهای زندگی عادت کرد ، عادت کرد که امید داشته باشد به روشن شدن موتور خوشی هایش ( یا حداقل چند متری سرازیری )

نوشته شده توسط جعفری نژاد در یکشنبه یازدهم دی ۱۳۹۰ |

راستش می خواستم از کریسمس بنویسم و جوراب هایی که هیچگاه آویزان نشده اند جلوی شومینه ، می خواستم از بابانوئلی بگویم که بعضی اوقات با تمام حس وطن پرستانه ام ترجیح می دادم معاوضه اش کنم با عمو نوروز ، می خواستم از اسکروج بگویم و تکرار هر ساله ی قصه ی اردکی که حق شریکش را خورده بود .

اما بگذارید بگویم ، بعضی آدم ها " خاص " می شوند ، برای من خاص می شوند ، برای دیگری شاید نه ، خاص که می شوند ، عزیز هم می شوند ، برای من عزیز می شوند برای دیگری شاید نه ...

دنبال دلیل و علت برجسته شدن آدم های زندگی ام هیچگاه نگشته ام ، یعنی هیچوقت از خودم سوال نکرده ام که " فلانی طی چه پروسه ای در زندگی من تا این حد برجسته شد ؟! "

شاید به همین دلیل باشد که آدم ها زود برایم " آشنا " می شوند و زود بهشان عادت می کنم و دوست داشتنی می شوند پیش چشمانم . 

همه ی این ها را گفتم که بگویم بابک اسحاقی را قبل تر از روی نوشته هایش در جوگیریات می شناختم ، از روی نوشته هایش هم دوستش داشتم ، حالا لطفش به این حقیر مزید علت شده بر این دوست داشتن . بابک عزیز لطف نموده و من را به یک بازی وبلاگی دعوت کرده است ( که البته گویی ایشان هم توسط دوست دیگری دعوت شده بوده اند ) ، در مقابل یک دوست چاره ای جز اجابت نیست ، البته با کمال میل .

بابک در جوگیریات بازی را این گونه شرح داده :

" اسم این بازی صندلی داغ است و موضوعش هم مشخص : پرسش و پاسخ "

خلاصه اینکه از زمان رویت این پست تا هنگامه ی ثبت پست بعدی در " نوشته های دم دستی " می توانید هر سوالی که دلتان می خواهد از این حقیر ( محمد حسین جعفری نژاد ) بپرسید بنده هم تضمین می نمایم تا حد توان پاسخ بدهم ، صد البته صادقانه و راست و حسینی


پی نوشت : روناک از موضوع این بازی خبردار نبود ، همین الان بی هیچ مقدمه ای پرسید : " به نظرت اگه مجبور شیم با هم دوئل کنیم ، کی اول شلیک می کنه ؟!! "

نوشته شده توسط جعفری نژاد در جمعه نهم دی ۱۳۹۰ |
مسابقات بوکس قهرمانی کشور بود ( در اصفهان ) ، نشسته بودم و خیره شده بودم به رینگ ، یک طرف پسرک میانه قد کرمانی با دستانی کوتاه و سرشانه های جمع و جور بوکس می کرد و طرف دیگر یکی از همان اهوازی هایی که گویی بوکس با شیر مادر وارد خونشان شده و در رگ هایشان جریان پیدا کرده ، دستانی کشیده داشت و چهارشونه بود ، قدش هم چند سانتی بلند تر از حریف بود .

Round اول و نیمی از Round دوم را طبق معمول فقط عرق هم را درآوردند ، اواسط Round دوم بود که حریف کرمانی عقب گرفت ، آرام رفت و پشت داد به رینگ ، سرش را گذاشت میان دو آرنجش و گاردش را بست و به هیکلش انحنا داد ، قبل تر هم چند بار این شگرد را دیده بودم ، اما از حرفه ای های دنیا ، معروف ترینشان هم هالیفیلد بود که با همین کلک تایسون را خسته کرد و به Round چهارم نرسیده پرونده اش را بست .

به ده ثانیه نکشید که پسرک اهوازی جلو کشید و از فاصله ای کمتر از نیم متر باران مشت هایش را روانه سر و بدن حریف کرد ، مشت هایش آهنگ داشت " چیزی شبیه " آخ " ، نظمش به هم نمی ریخت ، " چپ ، راست ، آپرگاد ... " و تکرار دقیقا به همین ترتیب . خلاصه اینکه چیزی نگذشت که گارد پسرک باز شد و یکی از مشت ها زیر فک اش نشست و نقش زمین شد

بند و بساطم را جمع کرده بودم و آماده برگشتن به خانه بودم ، از روی سکوها بلند شدم که ناگهان با صدای داد و بیداد مربی کرمان خشکم زد ، ایستاده بود بالای سر شاگردش که تازه حالش جا آمده بود و با لهجه ی غلیظ کرمانی می گفت : " خیال کردی چه خبره ؟ مگه نگفتم این غلطا مال تو نیست ؟ گوشه ی رینگ واسه کسی ایه که نیم متر ساعد داره ، مگه نگفتم نچسب اون گوشه الاااااغ ؟ "
همه ی راه برگشت رو ( ایضن این یکی دو روز اخیر رو ) داشتم به حرف های مربی عصبانی فکر می کردم ، فکر می کردم :
زندگی ما آدم های امروزی کم از رینگ بوکس ندارد - اگه بی رحم تر نباشد - زندگی ما هم حاشیه دارد ، گوشه دارد ، اگر آدم حاشیه ها نیستی یا حتی اگر ابزار جنگیدن در حاشیه را نداری ، باید بمانی همان وسط ، وسط رینگ ، باید بمانی و با تمام توان بالا و پائین بپری ، باید هر چه داری را بگذاری وسط میدان ( نه جای دیگر ) ، اگر حماقت کنی و بچسبی گوشه ی رینگ تا زندگی خسته شود و کوتاه بیاید ، آخر قصه ات می شود " Knock down "

نوشته شده توسط جعفری نژاد در چهارشنبه هفتم دی ۱۳۹۰ |
قبل از نوشت : روزهای دانشگاه ، ساعت های تنهایی ام را یا زخمه های خسته ام بر تن تنبور پر می کرد و یا رادیو " جوان " ، گهگاهی هم می نوشتم ، بیشتر اوقات برای نشریه ی دانشگاه ، گاهی برای اینجا که البت آن روزها نامش " ترنج " بود ، گاهی هم که باد توی سرم می افتاد و زیاده به زور قلمم مطمئن می شدم می نوشتم و داخل پاکت می گذاشتم و می فرستادم برای رادیو ، به امید آنکه شاید روزی پاره ای از تکست های بنفشه رافعی یا گوینده های دیگر به گوشم آشنا بیاید . اسم برنامه را درست خاطرم نیست ، روی خط جوانی یا چیزی شبیه به این ، اما گوینده اش بنفشه رافعی بود ، نزدیک انتخابات شورای شهر و روستا بود ، متن را چند روز قبل تر فرستاده بودم ، آن روز عصر در برنامه خوانده شد ، اما بدون اسم ، به عنوان یکی از تکست های کوتاه گوینده و البته با مقداری تحریف و سانسور و تعدیل ... نمی خوام بگم چقدر حالم گرفته شد ، گفتن از حق مولف و این خزعبلات هم اینجا ، یعنی دقیقا جایی که شاهکارهای هنری اش در سینما و موسیقی دو روزه کپی می شود و می رسد دست خلق الله پشیزی نمی ارزد . امشب داشتم آرشیوم را مرور می کردم بین نوشته ها این یکی بدجور غریب افتاده بود ، خواستم حداقل با دوباره نوشتنش اینجا ( البته با کمی ویرایش ) از خجالت خودم در بیایم . بی مناسبت هم نیست ، ان شاءالله

توجه                                                         توجه

در پی فرا رسیدن ایام میمون و مبارک انتخابات مجلس

موسسه فرهنگی هنری یارانِ انتخابات لیست خدمات خود را به شرح زیر تقدیم می کند:

۱- تخریب چهره ی رقیب انتخاباتی شما در کوتاه ترین زمان ( انجمن اسید پاشان مقیم مرکز )

۲- فروش با تسهیلات ویژه سریش دوکاره جهت چسباندن هرگونه پوستر به هر گونه دیوار و نیز چسباندن هر گونه تهمت و افترا به کاندیدای رقیب خود ( انجمن سریش فروشان در به در )

۳- خدمات فوری فراموشی در اذهان عمومی جهت فراموش کردن پرونده ی کاری سابق شما

۴- به همراه ۵ ساعت آموزش رایگان سخنرانی + ۱۰عدد سی دی رایگان آموزش خالی بندی و ۱۰ عنوان وعده ی انتخاباتی بی نظیر

و بلاخره هدیه ی نفیس یه دستگاه مکس کش مدرن جهت سپری کردن اوقات شیرین پس از برگزیده شدن در انتخابات


بعد از نوشت : موسسه یاران انتخابات از پیشنهادات شما با آغوش باز استقبال می نماید

نوشته شده توسط جعفری نژاد در یکشنبه چهارم دی ۱۳۹۰ |
پست اول : نا گفتنی های نوشتنی

همه ی ما حرفهایی داریم که " گفتن ندارند " ، گفتن ندارند به خاطر بغضی که هنگام ردیف کردن کلمات چنگ می اندازند بیخ گلویمان یا به خاطر چشمانی که می ترسیم از تر شدنشان ، بعضی حرف ها گفتن ندارند فقط به این خاطر که احساس می کنی بعد از گفتنشان چیزی را از دست می دهی ... اما باور کنید خیلی از نا گفتنی ها را ، راحت ، راحت ِ راحت می توان نوشت . شاید به این خاطر که هنگام نوشتن ترس لو رفتن بغض صدایت را نداری یا نمی ترسی که مبادا چشمانت رسوایت کنند ...

نا گفتنی زیاد دارم ، به اندازه ی آدمی که 28 سال و 4 ماه و 10 روز زندگی کرده و در تمام این مدت ( مذبوحانه ) جان کنده است که عیب هایش ، کم و کاستی هایش یا حتی آرزوهایش ( یا به قول حوا ، حتی تر ) عقده هایش را کسی نبیند ...

اعتراف کردن هر چقدر هم سخت و ثقیل و غیر قابل هضم باشد یک حسن بزرگ دارد و آن هم احساس سبکی بعد از آن است .

از این پس هر از گاهی اعترافاتم را اینجا می نویسم ... فقط جهت سبک تر شدن  

پست دوم : اعترافات یک عدد جعفری نژاد ( 1 )

سن و سال آن روزهایم را درست خاطرم نیست ، اما " بچه " بودم ، بچه یعنی :

1- موجودی که دروغ را نمی فهمد

2- موجودی که آرزوها و خواسته هایش ممکن است به اندازه ی راه رفتن روی ابرها بزرگ و دست نیافتنی یا به اندازه ی چهار تا پر کالباس و یه تیکه خیار شور کوچک و دم دستی باشد .

3- موجودی که راحت می شکند ، راحت تر از تنگی که به تلنگری بند است .

خلاصه اینکه بچه بودم ، خیلی بچه ... شب یلدا بود ، مهمان خانه ی یکی از مایه دارهای فامیل بودیم ، درک و فهم همان روزهایم هم کفاف فهم فلسفه ی مهمانی آن شب را می داد ، فلسفه ای که بندش بند بود به نمایش خنزر پنزر های جدید صاحب خانه و چس و فیس های همیشگی زن های از ما بهترون فامیل ، خلاصه اینکه یلدا بهانه بود ...

سرتان را درد نیاورم ، وقت شام ، روی میز همه چیز بود ، از باقلا پلو و ماهیچه گرفته تا مرغ و کباب برگ و الویه ی پر گوشت و قس علیهذا ، از همان کودکی میانه ی خوبی با گوشت نداشتم . میان آن همه خوردنی رنگارنگ ، پیش دستی کوچک روی اپن که حتی شکل و شمایلش هم با سرویس چینی روی میز فرق داشت نظرم را جلب کرده بود . یک پیش دستی کوچک با چند برگ کالباس خشک که آن روزها کفایت می کرد برای پر کردن شکمم . آرام رفتم گوشه ی اپن ایستادم و یک تکه از نانی که توی سینی چیده بودند کندم و با نیت قربه الی ا... دست به کار شدم ، هنوز لقمه ی اول را فرو نداده بودم که صدایی از پشت سرم گفت : " محمد حسین جان ، شما الویه بخور ، اون ظرف کالباس واسه Heddy یه " ، Heddy اسم سگ صاحبخانه بود ....

آن شب چیزی نخوردم ، نه اینکه اشتهایم کور شده باشد ، نه ، چیزی راه گلویم را بسته بود که اجازه ی فرو دادن لقمه را نمی داد . تمام شب تو فکر وقت هایی بودم که بعد سگ دو زدن تو کوچه و خیابون با بچه محل ها ، می رفتیم خونه و به هر کلکی شده پول می گرفتیم ، بعد می رفتیم سر کوچه ، تو ساندویچی عمو سیاوش ، روی صندلی های داغون و چرک ساندویچی می نشستیم و با اشتها ساندویچ لگنی می خوردیم ، می خوردیم و خر کیف می شدیم .

فردا شب یلداست ، همون جا دعوتیم ، هنوز گوشت نمی خورم ...

نوشته شده توسط جعفری نژاد در سه شنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۰ |
كمان ابروانت

    پنبه ي زبانم را زده

                 لال شده ام ....

نوشته شده توسط جعفری نژاد در دوشنبه بیست و یکم آذر ۱۳۹۰ |

در زندگی لحظاتی هست برای سپری نشدن ، ثانیه هایی که شاید مختصات زمانی شان را واگذار کنند به لحظات پس از خود اما هویت شان ماندگار می شود .

ماندگار مثل مولکول های مدهوش کننده ی عطر " Hermes " که از زمستان سال قبل ، جایی لا به لای گره های پلیور بافتنی ات مخفی شده اند و ماه ها بعد ، وقتی زمستانی دیگر از راه می رسد ، هنگامی که پلیور را از صندوقچه ی لباس هایت بیرون می آوری و اتوی داغ را روی بافتش می کشی ، در هوا پراکنده می شوند و کلی خاطره ی ناب و بکر و دست نخورده را از زمستانی که گذشته به رُخَت می کشند .

ماندگار مثل تصویری تلخ که نفوذ می کند بین شیارهای مغزت و پایین و پایین تر می رود ، آن قدر که به کاسه ی چشمانت می رسد و آن وقت همان جا لم می دهد و جا خوش می کند . این یعنی مصیبت ، یعنی سال های سال - اگر زنده بمانی - محکومی به تماشای اکرانی زجر آور روی پرده ی چشمانت .

روزگار ، ممیزی نمی داند ، تصمیمش را برای ماندگار کردن لحظه ها که گرفت ، ابزارش را بر می دارد و می افتد به جان مغزت ، ثانیه به ثانیه ی آنچه می خواهد را جوهر می کند و خال می زند زیر پوسته ی مغزت .  بعد از آن ، چند ده سال - اگر زنده بمانی - باید سر کنی با نگاره هایی که گوشه گوشه ی مغزت حک شده اند و از جایشان تکان نمی خورند ، مگر وقتی که خودشان صلاح بدانند.

روزگار ممیزی نمی داند ... واین شاید خوب باشد ( شاید هم نه ! )

نوشته شده توسط جعفری نژاد در شنبه نوزدهم آذر ۱۳۹۰ |
 
مطالب قدیمی‌تر