بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

مسابقه داستان نویسی - شب چهارم


داستان شماره ی پانزده)

همین که راحله آمده بود نامه را در سه راهی ده به دست حمید بدهد، یکی از زن های فضول خاتون آباد از دور آن ها را دیده بود. و از همان جا بود که بلوا شروع شد. قیامتی شد که بیا و ببین. یک کلاغ چهل کلاغ ها شروع شد. که راحله و حمید با هم دوست بودند. که بی آبرویی کردند. و همین حرف های مفت بود که دهان به دهان در ده می پیچید. من که می دانستم حمید جرئت این کارها را ندارد. من که خوب می دانستم راحله پاک تر از آب است. اما در دهان مردم را نمی شد بست.

و بعد غوغا و قیامت به مردها رسید. کربلایی با همه این که راحله را دوست داشت با کمربند افتاده بود به جان راحله و تا می خورد کتکش زده بود. راحله بعدها برایم تعریف کرد که کتک ها آزارش نداده بودند. که آن حرف هایی که از دهان کربلایی شنیده بود بیش تر آزارش داده بود و مثل تیری در قلبش مانده بود، که هنوز هم جای آن زخم ها تیر می کشد: ((دختره هرزه گیس بریده!)) و می گفت که تا عمر دارد کربلایی و مردم ده را به خاطر تهمت هایی که به او زدند نمی بخشد. کربلایی با آن حرف ها یک عمر زهد و عبادتش را بر باد داده بود انگار.

بیچاره راحله که دیده بود مردها بیل کشان و چوب در دست می خواهند بروند و حمید را تکه تکه کنند، دست آخر اعتراف کرده بود که با حمید نبوده. که در آن نامه برای حمید نوشته که مرا دوست دارد. منِ بی خبر هم که سنگ حمید را به سینه می زدم که به راحله برسد، چه می دانستم در آن نامه از دوست داشتن من حرف زده. دعوا بالا گرفته بود و حالا من هم قاطی دعواهای ناموسی دو تا خانواده شده بودم.

من هم کنار حمید بودم که ریختند سرش و تا می خورد با چوب و بیل مشتمالش دادند. تا آن روز که به من نگفته بود در نامه راحله چه چیزهایی بوده. حمید مادرمرده بیچاره. تمام صورتش کبود شده بود. تنها چیزی که در میان صدای آخ و واخ حمید می شنیدم این بود: (( به خدا من کاری نکردم!)) و کربلایی فریاد می زد: ((نامه کجاست؟ اگه نگی همین جا می کشمت! خونت حلاله!)) می دانم حمید نمی خواست چیزهایی که راحله در نامه نوشته بود را فاش کند. اگر می خواست که به من می گفت. تا آن روز پیش من حتی انکار می کرد که راحله نامه ای به او داده. چه می دانم. شاید می خواست بعدها یک جوری دل راحله را به دست بیاورد. شاید فکر می کرد روزی مهرش در دل راحله خواهد افتاد. ولی نتوانست زیر کتک ها طاقت بیاورد. و دست آخر نامه را تسلیم کرد. و آن جا بود که نگاه های خشمگین مردهای فامیل راحله، یکهو به سمت من دوخته شد. من هم که نمی دانستم گناهم چیست که این جور نگاهم می کنند.

از ترس این که بعد از حمید به جان من بیفتند، پا به فرار گذاشتم. و مردهای خشمگین همه با بیل به دنبال من. و کربلایی آن جا بالاسر حمید ایستاده بود. و از تاسف سر تکان می داد. بیچاره حمید. ای کاش دنبالم نمی کردند و می توانستم به دادش برسم. بعد از آن بود که دست اتهام همه از حمید به سوی من چرخیده شد. و همان حرف ها و تهمت هایی را که به حمید می زدند به من زدند. مانده بودم چه کنم. رفته بودم به آبادی بغل دستی و در خانه یکی از دوستان پدرم مخفی شده بودم که خونم را نریزند. که آخر سر پدرم پیغام داد که برگردم. و گفت تنها راهی که برای نجات جانم مانده این است که بیایم و راحله را خواستگاری کنم. کربلایی این حرف ها را در گوش پدرم خوانده بود.

خدای من! باید چه کار می کردم؟ عشق حمید را از چنگش در می آوردم؟ نمی خواستم قبول کنم. نمی خواستم. برایم دردناک بود. من که به خاطر راحله در روستا نمانده بودم. چرا فکر کرده بود دوستش دارم؟ چرا فکر کرده بود به خاطر او مانده ام؟ همان سالی که در دانشگاه قبول شدم، بیچاره پدرم کمردرد گرفت و در جا افتاد. نمی تواست سر زمین برود. از یک طرف هم اگر او بر سر زمین کار نمی کرد، من گوربه گوری چه طور می توانستم بروم به شهر و هم خرج خودم را دربیاورم و هم برای مادر و خواهرهایم پول بفرستم. وای! با من چه کردی راحله؟ ای لعنت به این نامه نفرین شده. من خودم دختر عمه ام را دوست داشتم. قرار بود همین که پولی پس انداز کردم پدرم دستی بجنباند و برایم به خواستگاری اش برود. راحله؟ راحله مثل خواهرم بود.

ناچار از ترس جانم، قبول کردم که به خواستگاری راحله بروم. حمید در خانه خون گریه می کرد. روز خواستگاری هم عین میدان جنگ بود. سکوت سنگینی در اتاق پیچیده بود. همه مردهایی که آن روز از دستشان فرار کرده بودم هم آمده بودند. راحله اولش در اتاق نبود. بعدش که چای آورد دیدم روی صورتش چند تا کبودی هست. با لب های ورم کرده چای را جلوی من تعارف کرد. و من بی آن که چیزی بگویم چای را برداشتم. انگار زهر جلویم تعارف می کرد. همه چیز را بریدند و دوختند. من از مرگ جستم. عشق حمید از دستانش پرواز کرد و به حجله من آمد. و این وسط حتی راحله هم خوشحال نبود. آنقدر تهمت و افترا شنیده بود که نمی توانست در چشمان کسی نگاه کند.

هنوز یکی دو هفته ای از عروسی نگذشته بود که به حرف پدرم جل و پلاس جمع کردیم و از خاتون آباد کوچ کردیم. نه من، نه راحله، هیچ کدام طاقت نگاه های اهالی ده را نداشتیم.

آهی کشیدم. انگار این آه از اعماق چاه خشک 15 ساله زندگی ام بیرون می آمد. به چشم های پرسشگر معصومه که تازه از تعزیه ده برگشته بود نگاه کردم: ((و بعد تو به دنیا اومدی. زندگی ما شیرین تر از قبل شد. اما هیچ وقت اون تلخی ها از یاد من و مادرت نمی ره. می بینی که. هنوز هم مادرت از ترس نگاه های مردم به خاتون آباد نمیره. اگه بدونی چقدر دوست داشت تعزیه خاتون آباد رو ببینه. اما از ترس این که پچ پچ های مردم دوباره شروع نشه، رفت و خودش رو سرگرم خورد کردن سیب زمینی های قیمه نذری هیئت سر کوچه کرد.))

معصومه نگاهش پر از اشک شده بود. راحله گفته بود هیچ وقت چیزی از گذشته ها برایش نگویم. که چه شد که ما از خاتون آباد کوچ کردیم. من هم دوست نداشتم چیزی بگویم. اما آن روز آنقدر اصرار کرد که گفتم. معصومه نگاه خیسش را به من دوخت: ((راستی کربلایی دلش خیلی برای مامان تنگ شده. مامان هنوز هم نمی خواد ببینتش؟)) سری تکان دادم: ((نمی دونم دخترم! نمی دونم! خودش می دونه و خدای خودش.)) سرش را پایین انداخت و در حالی که با گل های قالی بازی می کرد گفت: ((عمو حمید هم سلام رسوند. بهش گفتم خیلی دلتون می خواست بیاید و تعزیه رو ببینید.))

چشم هایم پر از اشک شد. چقدر دلم برای دوستی های 15 سال پیش تنگ شده بود. اما حالا، هر وقت همدیگر را می دیدیم از نگاه هم فرار می کردیم  و یا از طریق دیگران برای هم پیغام و پسغام می فرستادیم. کاش دوباره می شد کنار هم توی زمین بنشینیم و خربزه های شیرین بخوریم و بخندیم به هرچه تلخی روزگار است. کاش می شد. کاش...


*******************************************


داستان شماره ی شانزده)

مریم رسید خانه و چادر و کتاب را روی زمین گذاشت و گفت پدربزرگ الان برایتان چای می آورم. این را گفت و به سمت آشپزخانه رفت. راحله از طبقه بالا صدا زد: مریم جان برگشتید؟ مریم چای به دست وارد هال شد و سرش را به سمت بالا گرفت و گفت: بله چند دقیقه ای میشه. بابا بهتره؟ راحله سری به نشانه تائید تکان داد و پله ها را به سمت پایین روانه شد. با کربلایی احوالپرسی کرد و خم شد تا چادر دخترک را از زمین بردارد که ناگهان چشمش به کتاب افتاد. چیزی درش فرو ریخت. یک آن دستی روحش را از کالبد بیرون کشید و برد به سالهای نوجوانی و جوانی اش... مریم که بهت مادر را دید گفت: باید کتاب جذابی باشه،عمو حمید برایم آورده. راحله شمرده شمرده گفت مگه قرار نبود وقتی خوندی به دست رفیقت برسونی نا... حرفش را با بغض قورت داد و آهی از ته دل کشید.


***

حمید تمام مسیر را در فکر بود. در مسیر خاتون آباد تا تهران راحله و ناصر و دخترک توی مغزش دور میزدند و زیر لب چیزهایی زمزمه میکرد:  این دختر عجیب شکل مادرش بود. کاش آن سالها بود. کاش آنقدر توان داشتم که راحله را جذب خودم میکردم. کاش جای انهمه التماس به کربلایی، به پای راحله می افتادم. آخه لعنتی چی کم داشتم از ناصر...


***

خب بچه هاهمونطور که میدونید مهلتتون به پایان رسیده و طبق صحبت قبلی که داشتیم قرار بر این بود که امروز این ساعت جمع بشیم تا  بهترین نمایشنامه انتخاب بشه.همه شما قدرت تخیل و تجسم خوبی داشتید ولی خب بعضیهایتان به سمت خیال پیش رفتید و بعضی هم با توجه به درون مایه قوی قدرت گسترش ماجرا را نداشتید. از این میون یکی از داستانها بیشتر مرا جذب خودش کرد و از گروهشان میخواهم که تا پایان هفته گروه نمایششون رو انتخاب کنن تا برای اجرا معرفی بشن. اگه مایل باشید دعوت میکنم از  نویسندگان منتخب تا خلاصه ای از نمایشنامه رو برای شما بخوانند.

حمید این را گفت و روی صندلی نشست تا در کنار باقی دانشجویانش به داستان گوش دهد. ناگهان تلفنش زنگ خورد و با عذرخواهی کوتاهی از سالن بیرون آمد.

-الو؟

-عمو حمید... عمو حمید بابا...

-مریم جان تویی؟ ناصر چی؟

-عمو بابا رفت...

حمید روی دو زانو نشست. صدای دانشجویانش از داخل سالن می امد که پازل داستانشان را طوری چیده بودند که ضلع سوم مثلثشان حذف شود و او غرق در حذف ضلع سوم مثلث عشق خودش بود که چه دیر و دور و غم انگیز اتفاق افتاده بود...


*******************************************

داستان شماره ی هفده)

از توی آینه و از میان گرد و خاک های پشت ماشین به کربلایی که روی ویلچر نشسته بود و دختر چادر به سری که کنار کربلایی از دور برایش دست تکان میداد نگاه کرد و توی دلش گفت :

پدر صلواتی چقدر شبیه مادرش شده . کپی برابر اصل ...

یاد و خاطرات سالهای گذشته تو خاتون اباد و اتفاقات پیش اومده  مثه فیلم های اپارت خاک خورده گوشه انباری البته بی هیچ خط و خشی از جلوی چشمای نیم خیس شده ش رد می شدن

یاد اون روزی افتاد که ناصر به اصرار واسه اینکه دل کبلایی رو به دست بیاره راضیش کرده بود بره وسط میدونگاهی ده و
توی تعزیه نقش شمر رو بازی کنه
یاد سگای توی قلعه که دنبالش کرده بودن و فضاحت بار اومده وسط  تعزیه که می افتاد  لبخندی محو رو میشد تو صورتش دید
جاده منتهی به شهر ساکت بود و این سکوت بیشتر کمک می کرد که تو خاطرات گذشته ش وول بخوره
نگاش افتاد به نوار کاست هایی که از گذشته  واسش مونده بود
هوس کرد اهنگی  رو که هر وقت گوش می ده و یاد عشق قدیمیش میوفته رو بذاره
همراه اهنگ گم شده بود، فر رو رفته بود؛ راحت می شد طعم تلخش رو حس کرد ازنگاهش
بعد مدتی رانندگی و نشخوار خاطرات گذشته احساس کرد ته گلوش داره میسوزه
ترجیح داد قهوه خونه بین راه واسه تا گلویی تازه کنه
به قهوه خونه که رسید انگاری داغ دلش تازه شده بود
باز گذشته و یاداوریش غمی رو تو دلش زنده می کرد
یاد اون روزی که از ده بر می گشت شهر
برمی گشت که نه                              
فرار کرده بود از ده و ادمهاش، افتاد
با خودش عهد بسته بود سفت و سخت پی درس و دانشگاه رو بگیره
انقد بخونه تا تو رشته ش استاد تمام شه
شنیده بود عشق قدیمیش با کی ازدواج کرده بود
شنیده بود وقتی کبلایی فهمید دخترش کی رو می پسنده سه روزو سه شب کل مردم ده رو دعوت کرده بود عروسیشون
خیلی با خودش کلنجار رفته بود که بره ناصر رو از پا در بیاره
حتی خواست بره ده و قتل و غارت را بندازه
یه چیزی پاشو بند کرده بود که نره ده
خواست عشقشو اینجوری نشون بده
نه اینکه بره ده و کارخرابی کنه
این رو درک می کرد که وقتی دختره نمی خوادش باید محترمانه بکشه کنار
نه؛ قضیه براش مثلث عشقی و از این صحبتا نبود
وقتی راحله نمی خواستش دیگه قضیه واسش تموم شده بود
دیگه چیزی وجود نداشت که بخواد بخاطرش بجنگه
اگه راحله بهش علاقه نشون می داد واین ناصربود که در حقش نامردی کنه
اونوقت بود که دنیا رو واسش جهنم می کرد
باید با واقعیت کنار می اومد
موند شهر و درسش رو خوند
ولی وقتی شنید راحله سر زا
سر همون دخترک چادری کنار کبلایی از دنیا رفت
دیگه نتونست نره ده ، وقتی داشتن راحله رو تو قبرستون کوچیک ده کنار همون تک درخت دفنش می کردن
وقتی زجه موره کبلایی و رفیق قدیمیش رو می دید
انگار خنجر تو سینه ش فرو می کردن
ولی کاری نمی شد کرد
زندگی همین بود
و سرنوشت عشق قدیمیش رو تو خاک دفن کرده بود
ولی یادش رو هرگز
هرگز
ترجیح داد بعد نوشیدن یه چای تلخ و تر شدن گلو زودتر به راهش ادامه بده
رسیده بود به ریل راه اهن که از وسط جاده می گذشت
نگهبان راه اهن واسش دست دراز کرد
قطاری در کار نبود
رد شد
تو فکر و خیالای خودش غوطه ور بود که تابلوهای دو طرف جاده نشون می داد که داره به شهر نزدیک میشه
بعد رسیدن به میدون اصلی شهر
راه  خونه رو در پیش گرفت
احساس دلتنگی شدیدی می کرد
دلش واسه مریم بانوش ؛ خانومش
و یه دونه دخترش؛ تی تی حسابی تنگ شده بود
بعد دنیا اومدن دخترش خواست اسم عشق قدیمیشو بزاره روی اون
ولی نه
خواست همه چی رو فراموش کنه
هر چند بعضی چیزا
بعضی عشقا
بعضی حسرتا موندنی ان
بعضی دردا از یاد رفتنی نیستن
مثه رد یه زخم عمیق همیشه میشه وجودشو دید
وسط بزرگ ترین بزم و شادی و خوشحالی که هیچ
تو زندگی روزمره هم با یاداوری کوچیکترین نشونه از اون زمونا
دل ادم رو به درد میاره
می خواست زمان برگرده به گذشته
بلکه یه درصد
همش یه درصد
 می شد ورق رو
سرنوشت رو اونجوری که اون می خواست بر گردونه
ولی نمی شد
اصلا نمی شد
حالا هم یاداوری اون خاطرات جز اینکه دلشو به درد بیاره  فایده ای نداشت
دلشو به درس و دانشگاه گرم کرده بود
به خودش قول داده بود تا دکتری نگیره ول کن نباشه
حالا که دکتری نمایش رو گرفته بود
استاد دانشگاه شده بود
سرش با درس و دانشگاه و دانشجو گرم بود
ولی بازم گذشته همیشه خودنمایی می کرد
دیگه به دم در رسیده بود
فک نمی کرد انقدر دلش واسه مریم و دخترش تنگ شه
احساس می کرد خیلی وقته عاشق مریم بانو شده
ولی گذاشته بود به حساب عادت
ولی نه
این یه حس واقعی عمیق بود که نسبت به مریم داشت
حسی که اونو امیدوار می کرد
حسی که اونو نسبت به زندگی و اینده زنده نگه می داشت
هیچگاه نذاشت گذشته  تاثیری رو زندگیش بزاره
نذاشت تا مریم بانوش و تی تی چیزی بفهمن
خوب می دونست گذشته ش ربطی به مریم و تی تی نداره
که زندگیشو با مرور گذشته هاش واسه اونها تلخ کنه
در حقیقت گذشته مثه یه خاطره
مثه یه راز
یه راز سر به مهر تو دلش مونده بود
داشت به این فکر می کرد
نعمتی که خدا به ما ادما داده و نمیشه فراموشش کرد
فراموشیه
این که بتونیم فراموش کنیم و ببخشیم
ببخشیم تا خدا ما رو ببخشه
دکتر حمید شب موقع خواب این جمله تو دلش زمزمه می کرد
سرمایه های هر دلی حرفهائیست که برای نگفتن دارد.

*  تی تی : شکوفه


*******************************************


داستان شماره ی هجده)

کتاب  رو توی دستم می فشردم و به صدای گرم آقاجون گوش میدادم
- السلام علیکم و رحمة الله و برکاته الله اکبر الله اکبر الله اکبر
- سلام آقاجون، قبول باشه
آقاجون دستی به صورتش کشید و .لبخند نیمه جونی به لبش نشست و گفت
- قبول حق باشه، سلام منو رسوندی به عمو حمید؟
- بله، عمو هم خیلی سلام رسوند بهتون، این کتابو هم یادگاری بهم داد گفت چاپش قدیمیه دیگه پیدا نمیشه
نگاه آقاجون روی کتاب موند، دستش رو دراز کرد تا کتاب رو ازم بگیره
اشک توی چشماش حلقه زد. کتاب رو ورق می زد و بی صدا اشک روی گونه هاش می نشست.

***

- إ خانوم جون
- خانوم جون بی خانوم جون همین که گفتم
زیر لب گفتم:
- حالا چی میشه یه بار برام تعریف کنین اونروز چرا آقاجون با دیدن کتاب گریه کرد؟ آسمون به زمین میاد؟
راحله، نفس صداداری کشید و زیر لب گفت:
- لااله الا الله، برو دختر، برو بذار به کارم برسم
بازم تیرم به سنگ خورد. چاره ای نبود جز اینکه از خود آقاجون بپرسم.


***

آقا جون روی تخت ایوون نشسته بود.کتاب توی دستش بود و غرق شده بود توی عالم خودش
- بفرمایید، اینم یه چای تازه دم برای آقاجون گل خودم
- پیر شی رعنا جان
- خب من آماده ام.اونروز که با دین کتاب چشماتون پر اشک شد فهمیدم باید خیلی چیز مهمی باشه که بتونه چشماتونو تر کنه اما هرچی از خانوم جون پرسیدم جوابم رو نداد...
آقاجون لیوان چای رو توی دستش گرفت وزمزمه کرد:
" خیلی کوچیک بودم،اونقدری که هنوز نمیفهمیدم معنی دوست داشتن چیه.یه جورایی دلم میخواست مواظب راحله باشم اما نمیدونستم چرا. بعد که کم کم بزرگتر شدم فهمیدم چرا.

این علاقه با من بزرگ شد  و جون گرفت. اما هیچکس ازش خبری نداشت حتی حمید که صمیمی ترین دوستم بود.
اون روزا حمید هم مثل من خاطرخواه شده بود"
آقا جون توی فکر فرو رفت، دو سه جرعه از چای  رو خورد... سکوت کرده بود. بی طاقت شدم و گفتم:

- خاطرخواه کی آقاجون؟
بی توجه به حرفم ادامه داد:
" اون روز حمید خیلی خوشحال بود، سر از پا نمی شناخت. یه کتاب توی دستش بود و هی بشکن میزد و می خندید. از خنده هاش می خندیدم... گفتم خوبه حالا، چی شده انقدر سرحالی؟
گفت : ناصر امروز دل تو دلم نبود. وقتی دیدمش...
+ کیو دیدی؟
- بهت گفته بودم خاطر یکیو میخوام.
+ آره اما نگفتی کی؟
 - مطمئن نبودم اونم منو بخواد اما امروز دلم قرص شد. سر سه راه بخشداری بودم که اومد این کتاب رو بهم داد.
لبخندی زدم و گفتم:
+ خب حالا کی هست لیلی این قصه؟
حمید از ته دل خندید و گفت:
- راحله دختر کربلایی
اون شب تا صبح توی تب سوختم..
از اون روز به بعد پا گذاشتم روی دلمو هیچکس نفهمید که من عاشق راحله بودم.
دانشگاه قبول شدیم.
آقام به جز من هیچکس رو نداشت. باید می موندم توی ده کمکش می کردم.
حمید رفت پی درس سالی یکی دو بار بیشتر نمی دیدمش. اما هر بار که میومد می گفت که هنوز دلش پی دل راحله ست.
یک بار دلش رو به دریا زد و به کربلایی گفت که خاطر راحله رو میخواد "
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
" اما نمیدونم چی شد که یهو همه چیز بهم ریخت. حمید یه روز اومد و همه ی وسایلش رو جمع کرد. برای همیشه رفت تهران"