بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

فصل کوچ

ای بابااا. هنوز که نشستی بالا سر این بار و بندیل و انار دونه می کنی با چشمات! پاشو اشکاتو پاک کن آماده شو باس راه بیفتیم. شب شد به خداا. آخه من قربون اون چشات برم، خاطره که به خاک و خشت و دیوار ریشه نداره، ریشه اش به دله، تو سینه اس، اینجاا. جدی جدی حیرونم پابند چیه این شهر ِ بی صاحب شدی شما؟!

حواست هس کلی وقته این ساختمونا زودتر از درختای تبریزی و چنار قد می کشن و مـــــــــــی رن بالا؟ حواست هس آسمون این شهر آخرش با کلاغ زاغیا هم سازش نشد؟! کلهم فراریشون داد این چند تایی هم که موندن مصالحه کردن انگاری، کل یوم سیاه شدن از سر تا پا. هوشت هس چند ساله دیگه هیچ پرستویی گذرش نیوفتاده به اون لونه چوبی ِ که خودت ساختی زیر طاقی ِ تراس؟! اصش حواست به آدما هس؟ دیدی عشقای دو زاریشون "خواستن" رو از سکه انداخت عاقبت؟! خبر دار شدی عاشقیت قصه شد رفت تو کتابای پشت ویترین مغازه ها؟! نیگا کن! دست بزن! خاکش سنگ شده، زمینش بایر شده. یادته؟! یه زمون دل آدمیزاد جوونه می زد روی خاک این شهر، شکوفه می کرد زیر آبی ِ آسمونش. اما حالا چی؟!

دل بکن بی بی، بلند شو، دیگه شهرت جای موندن نیس به خدا، بلند شو بار و بندیلمون رو برداریم و بریم تا شب این شهر تاریک تر از اینی که هس نشده...