بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

دل های تیله ای...


نوستالژی مزه مزه کردن گذشته است در ظرف اکنون، معجونی از طعم بلاتکلیف احساس...

نوستالژی نسیم ناغافلیست که از سرزمین های دوردستِ خاطره وزیدن می گیرد و خوشه ی دل آدم را به وزش خودش می رقصاند . نوستالژی میوه ی نارس گذشته است که به لطف تابش خاطره، می رسد و آب می اندازد زیر پوست بودنت...

***
هنوز کوچه پس کوچه های تاکسیرانی خاکی بود. این یعنی از مزاحمت دم به دقیقه ی ماشین های عبوری خبری نبود، یعنی برای خودمان و تیله های شیشه ای مان قلمرو داشتیم، به وسعت یک کوچه ی گـَل و گشاد، یعنی برای کودکانه هایمان حریم داشتیم و حریم کودکانه هایمان حرمت داشت. یعنی کسی برای چاله کندن روی زمین ِ خدا مواخذه مان نمی کرد. حالا چه فرقی می کند اسمش چاله باشد یا "مات"...


یک صبح تا ظهر را کف کوچه زانو می زدیم و به بهانه ی چهار تا گلوله ی شیشه ای کوچک ِ زرد و سرخ می خندیدیم و می جنگیدیم و عشق می کردیم. قهر می کردیم و آشتی می کردیم و دست گردن هم می انداختیم و بلند بلند می خواندیم: " ما دو تا داداشیم، تیغ مداد تراشیم، شبا تو جا..."

کوچه پس کوچه های تاکسیرانی را که آسفالت کردند، حرمت حریم مان شکست. کوچه هایمان شد خیابان، چاله های تیله بازی مان رفت زیر دو لایه قیر سیاه و شن. بعد از آن به قاعده ی هر ماشینی که از آن خیابان گذشت فاصله افتاد بین دل آدم های محل. فاصله که افتاد بین دل هایمان، فراموشی شد ساکن همیشگی محل. این طوری شد که چند تا تیله از فلانی امانت ماند توی جیبم، برای همیشه...


+ به اخوی تپل و نرم و دوست داشتنی ام، میلاد خان دل شیشه ای