بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

"پری" سا - قسمت آخر

توی تقویم آن روز را نوشته بودند "عید غدیر"، اما آن سال تقویم دل من مناسبت های خودش را داشت، مناسبت های خودم را!

صبح زودتر از باقی اهل خانه از رختخواب کنده شدم. خواب که نبودم، کل شب را از این دنده به آن دنده شده بودم و متصل خیال بافته بودم. اغراق نیست اگر بگویم آن شب، به زعم خودم، تمام سناریوهای محتمل ِ رویارویی ام با پریسا را بارها در ذهنم بازی و بازسازی کردم.


دست و صورتم را که شستم یک راست رفتم سراغ صندوقخانه و لباس هایی که خانم جان برای آن روزم کنار گذاشته بود. آبی ِ تند پیراهن گشادی که کوچکترین سنخیتی با شلوار مخمل کبریتی ِ قهوه ای ام نداشت عجیب دلم را آشوب می کرد. اما خب پوشیدن همان ها تنها گزینه ام بود چرا که از وقتی به یاد داشتم حق انتخاب لباس ِ عید ِ اهالی خانه در انحصار خانم جان بود و لاغیر. دوست نداشتم روزم را با ریسک ِ نزدیک به شکست ِ کل کل کردن با خانم جان بر سر لباس هایی که انتخاب کرده بود شروع کنم، ناگزیر لباس ها را پوشیدم و چند ثانیه ای بالا و پائینم را در آینه ی قدی ِ بیرون صندوقخانه ور انداز کردم و برگشتم توی اتاق اصلی...


حالا دیگر تمام اهل خانه بیدار شده بودند و دور سفره مشغول صبحانه خوردن بودند. وارد اتاق که شدم خانم جان سرش را بلند کرد و نگاه خریدارانه ای به قد و بالایم انداخت و گفت: "بیا بشین، مادر قربون قد و بالات بره پسرک خوشتیپم"

مرتضی از آن طرف سفره خنده ی معنی داری کرد و با همان زبان تلخ همیشگی اش گفت: "پسرک ریقوی خوشتیپم!" و اینبار بلند تر خندید. زیر لب گفتم: "خفه شو بابا" و خودم را یک گوشه ی سفره جا کردم و مشغول صبحانه خوردن شدم.


هنوز بساط صبحانه را کامل جمع نکرده بودیم که سر و کله ی اولین گروه از میهمان ها پیدا شد. روال همان بود که گفتم. نشستیم بالای مجلس تا مقدمات لنباندن ِ متصل به تعارفات مرسوم تمام شود و جماعت صف بکشند بابت دریافت عیدی و دیده بوسی با سادات حاضر در جمع. نا گفته نماند تمام این مدت را با گردن کشیدن مراقب درب حیاط بودم و آدم هایی که از آن آمد و شد می کردند را می پائیدم. آن قدر دل دل کردم و گردن کشیدم تا قامت یار! در چارچوب درب ِ حیاط هویدا شد. پریسا خانم در معیت ابوی گرام و والده ی محترمه و برادرهای ریقویشان تشریف فرما شدند و در اتاق میهمانپذیر نزول اجلال فرمودند.


تمام مدتی که نشسته بودیم و اکبر بقال یک نفس داشت از کسادی بازار و گرانی های ناشی از جنگ و درد سرهای فروش اقلام کوپنی می نالید من زیرچشمی پریسا را دید می زدم و به این فکر می کردم که چرا پارسال توی همچین روزی، وقتی پریسا داشت صورتم را می بوسید، درست مثل احمق ها ایستاده بودم و بی هیچ حس خاصی نگاهش می کردم و آخر سر هم به این نتیجه رسیدم که امسال باید تلافی ِ سال قبل را هم در آورم. 


بالاخره نک و ناله های اکبر بقال تمام شد. استکان چای را که تمام این مدت توی دستش گرفته بود روی نعلبکی گذاشت و دستش را به زانویش گرفت و یا علی گفت و از زمین بلند شد. متعلقینش هم به همچنین. صف کشیدند. اکبر آقا جلوی صف بود و پریسا آخرین نفر. مثل همیشه "انتظار" کشدار ترین رویداد دنیا بود انگاری. در حالی که تمام حواسم به ته صف بود با اکبر و پسرهایش روبوسی و سر سلامتی کردم. عیال اکبر هم جلو آمد و دستی به سر و گوشم کشید و یک چیزهایی گفت و رفت. نوبت پریسا بود. نه ، حالا نوبت من بود. دخترک گره روسری اش را سفت کرد. آتشی که زیر پوست صورت زبانه می کشید را حس می کردم. توی دلم رخت می شستند انگار. قلبم توی حلقم می زد، شاید هم عین کارتون ها، توی کاسه ی چشمانم. پریسا خم شد و دستش را روی سرم گذاشت. یک باره ریختم. بعد نگاهی توی چشمانم کرد و با لبخند مرموزی موهایم را به هم ریخت و رو به خانم جان گفت: "تا پارسال این جوجه سید رو هم بوس می کردیم، اما دیگه این هم واسه خودش خروسی شده هزار ماشالله. کم سعادتی ِ ماست دیگه" این را گفت و کل جمع حاضر خنده ی بلندی کردند و رفت...


آن شب، قبل از خواب، جلوی آینه ی مستراح، نگاه عمیقی به صورتم انداختم. انگشت اشاره ام را بالای لبم کشیدم. دوده نبود، انگار خیلی وقت بود آن خط باریک ِ سیاه پشت لبم جا خوش کرده، پس چرا تا حالا اینقدر واضح ندیده بودمش؟! جوش های روی پیشانی ام را ندیده بودم چرا؟! زیر لب گفتم: "لعنتیااااا" بعد توی دلم از خودم پرسیدم: "من کی اینقدر بزرگ شدم؟!" 

جواب سوالم را نمی دانستم. شاید از همان شب کذایی، شاید از پشت درب نیمه باز همان اتاق. شاید هم ظهرهای گرم تابستانی که گذشت پشت گنجه ی کفترها. جوابش را نمی دانستم اما بزرگ شده بودم، آن قدر بزرگ که دختر اکبر بقال دیگر هیچوقت "جوجه سید" خطابم نکرد...


+ قسمت های اول و دوم داستان "پری"سا ...


++ گوش هستم، تمام قد، برای شنیدن نقدهایتان به داستان