بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

و روزهایی که نشمردم...



"نوستالژی" وزش نسیم خاطره است به پرچمِ روزهای زندگی که بر فراز قلعه ی خواستنی های آدم ها -پیروزمندانه- می رقصد و اقتدار مرزهای جغرافیای "بودنت" را به رخ زندگی می کشد... 


***

از خدا که پنهان نیست. از شما چه پنهان شرطی شده بودم! انگار کسی مامورم کرده باشد به سرشماری هر چیز جاندار و بی جانی که داخل خانه قابل شمارش است. از شیشه های شیر خالی ِ زنبیل خانم جان گرفته تا سیب های زرد و سرخ داخل قفسه های یخچال، تا تیله های رنگارنگی که داخل قوطی ِ شیر خشک جا ساز کرده بودم. یکی یکی بیرونشان می کشیدم و داخل دسته های پنج تایی و ده تایی پشت سر هم ردیفشان می کردم...


از خدا که پنهان نیست. از شما چه پنهان، وقتی به این مکعب های سبز و سرخ رسیدیم کار کمی برایم سخت شد. یکان و دهگان که نه! اما باور کنید سخت بود شمردن صدگان و هزارگان برای پسر بچه ای که شماره ی سیب ها و تیله ها و شیشه های شیر خالی ِ زنبیل خانم جانش روی هم به نصف ِ صد هم نمی رسید، هزار پیشکش... باور کنید سخت بود، تا روزی که خانم جان دست به کار شد و با خودکار و خط کش یکی از این مکعب های صدتایی را از روی کتاب ریاضی ام کپی برداری و روی یک تکه مقوا پیاده کرد. بعد از آن خیلی زود با مکعب ها کنار آمدم. خیلی زود هزار را فهمیدم حتی ده هزار را...

از خدا که پنهان نیست. از شما چه پنهان آن روزها حتی فکرش را هم نمی کردم روزی تعداد مکعب های روزهای زندگی ام که یکی یکی روی کول هم سوار می شوند آن قدر زیاد شوند که یک بار دیگر و این بار در ابتدای سی سالگی، شمردن برایم سخت شود . سخت و سرشار از حسرت...


+ به خانم معلم های بلاگستان، به فاطمه شمیم یار عزیز، به صبا خانم با صفا و آبجی نرگس دوست داشتنی ام


++ خواندن وبلاگ راحله را پیشنهاد می کنم، به اشد وضع، مخصوص به خانم ها. جملاتش را گاهی اوقات احساس می کنم که می خزند زیر پوست احساسم. این ها با این سن و سال کم، چطور این قدر خوب می نویسند؟ به خدااااا!!!