بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

رستگاری...پای حوض نقاشی


فرهاد را دوست دارم. به خاطر رقص انگشتانش روی کلید های پیانو، به خاطر هجاهایی که گم می شوند در عمق حنجره اش و حتی به خاطر تُنُکی صدایش، که گرم است و عریان. فرهاد را به خاطر ترانه هایی که خوانده دوست دارم. به خاطر خاکستری و مرد تنها و جمعه و آوار و شبانه و خیلی ترانه های دیگر...

گنجشکک اشی مشی را هم دوست دارم.ضرب آهنگش را، غم صدای فرهاد را، هبوط آهنگ را حتی، با تمام این ها، ترانه اش را هیچگاه نفهمیدم. نمی دانم! شاید چون قرار است گنجشک را به سزای خبط و خطایی -که نمیدانم چیست- بگیرند و بکشند و بپزند و بخورند. شاید هم روایت حزن انگیز قصه ی مکرر "جبر" است که به موازات آهنگ، موج می زند در لایه های صراحت این ترانه. نمی دانم! خلاصه این ترانه را هیچگاه نفهمیدم.

خواستم بگویم:

آدم ها گنجشک نیستند. لب بوم کسی هم نمی نشینند. نمی نشینند که باران بیاید و خیس بشوند و گوله بشوند و بیافتند توی حوض نقاشی... اما خبط می کنند. خطا می کنند. جبر و اختیار، سهو و عمدش -لااقل پس از وقوع- آن قدرها هم مهم نیست. مهم تر این است که همه ی ما خطا می کنیم، حتی اگر شجاعت پذیرفتنش را نداشته باشیم. و همه ی ما روزی از پاره ای از کرده هایمان پشیمان می شویم، حتی اگر شهامت بیانش را نداشته باشیم...

به آدم ها فرصت جبران بدهید. آدم ها گنجشک نیستند. آنطور که پیداست گوشت خوش مزه ای هم ندارند که بگیرید و بُکشید و بپزید و بخوریدشان، به آدم ها فرصت بدهید آدم بمانند و جبران کنند.