بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

مسابقه داستان نویسی - شب دوم


داستان شماره ی شش)


+ عمو؟ نه ببخشید استاد؟

- جانم؟ من سر کلاس فقط استادم بیرون هر چی راحتی صدام کن

+  یه سئوال بپرسم جوابم رو میدین؟

- اگه بتونم چرا که نه؟

+ خب اگه راستش رو بخواین درمورد شما و بابامه. من از بچه گی همیشه برام سئوال بوده که چرا با اینکه بابا اینقدر شما رو دوست داره و از شما تعریف میکنه اما وقتی هربار می یاین خاتون آباد یه جورایی از شما دوری میکنه

- حالا حتما میخوای بدونی؟

+ آره عمو جون

- خب این قضیه برمیگرده به خیلی سال پیش. اون زمان من تازه لیسانس گرفته بودم و با هزار امید به روستا برگشته بودم آخه من توی روستا دختری رو دوست داشتم که فقط عشق اون بود که من رو دلگرم به تحمل غربت میکرد.

اون زمان من یه دوست صمیمی داشتم به اسم ناصر

+ ناصر؟ یعنی بابای من؟

- آره دخترم بابای تو همیشه بهترین دوست من بوده و هست

بله اون زمان که من عاشق اون دختر بودم و مشکلات خاص خودم رو داشتم تنها کسی که به من کمک میکرد همین آقا ناصر بود

خلاصه بعد از اینکه من با هزار بدبختی موضوع خاطر خواهی ام رو به بابای دختر گفتم یه نامه ای از طرف دختر به دستم رسید که توی نامه اعتراف کرده بود که اصلا" و ابدا" به من هیچ احساسی نداره و از بچه گی عاشق ناصر بوده. آره دخترم اون دختر که من عاشقش بودم مامان تو بود

درک و هضم این موضوع خیلی برام سخت بود ولی بالاخره با خودم کنار اومدم و جریان نامه رو به بابات گفتم و پیشنهاد بهش دادم که با راحله ازدواج کنه. البته ناصر با اینکه راحله رو دوست داشت اما به خاطر من اصلا" زیر بار نمیرفت و من اینقدر تلاش کردم تا تونستم ناصر رو راضی کنم. اما یه قول ازش گرفتم که به اندازه ی چشماش مراقب مامانت باشه و اون رو به آرزوش که درس خوندنه برسونه

بعد از ازدواج راحله و ناصر من هم به بهونه ی درس خوندن امدم تهران و همین جا ماندگارشدم.

 دورا دور خبر از زندگی شون داشتم. بابات سخت کار میکرد و راحله هم رشته ی کشاورزی قبول شده بود

چند سال گذشت، بابات در کل استان کشاورز نمونه شده بود و مامانت هم بهترین مهندس اون منطقه

من از اینکه اونها زندگی خوبی داشتن خوشحال بودم. هراز گاهی به بابات زنگ میزدم و احوال پرسی میکردم ناصر هم همیشه با یه شرمی بامن صحبت میکرد و همیشه خوشبختیش رو مدیون من میدونست

خلاصه سالها گذشت، تو 7 یا 8 ساله بودی اینطور که برام تعریف کردن یک روز صبح مامانت میره مزرعه یکی از روستائیان که البته به جز یه ماشین کمباین که داشته گندم ها رو درو میکرده کسی اونجا نبوده چی شد رو نمیدونم اما به گفته ی راننده کمباین مامانت وسط گندم زار خواب و یا شاید هم بی هوش بوده که راننده اون رو نمیبینه و با ماشین از روش رد میشه...

روز مراسم مامانت اصلا" حال خودم رو نمی فهمیدم، اینقدر گریه کرده بودم که چشم هام جایی رو نمیدید. خیلی حالم بد بود، با اینکه من سالها پیش عشق خودم رو از دست داده بودم ولی توی همه ی اون سالها دلم به این خوش بود که راحله سالم و سرحال داره زندگی میکنه و خوشبخته.

از همون مراسم مامانت دیگه هیچ وقت بابات رو ندیدم، بعدها فهمیدم ناصر از من خجالت میکشه از اینکه به قولش عمل نکرده و مراقب مامانت نبوده از اینکه اینقدر سرگرم کاراش بوده که متوجه نشده مامانت یه مدتی بوده که دچار کم خونی بوده و از همه بدتر یه جنین 2 ماهه توی شکمش داشته.

***

+ عمو جون عمو جون تورو خدا زود بیا  بیمارستان بابام تصادف کرده

- کجا ؟کدوم بیمارستان؟

ریحانه چی شده؟ گریه نکن .بگو ببینم بابات کجاست؟

+ عمو بابام داشت میومد تهران دیدن من که توی راه تصادف میکنه الان هم توی بخش مراقبت ویژه است

- گریه نکن دخترم چیزی نیست

+ عمو شنیدم دکترا میگن خیلی حالش بده. عمو چیکار کنم

پرستار: آقا حمید کیه؟

- بله خانوم من هستم

پرستار: بیا آقا مریض به هوش اومده و فقط داره اسم شما رو صدا میکنه

- ناصر ناصر تورو خدا چشم هاتو باز کن

حمید من شرمنده ی توام من خجالت میکشم به روت نگاه کنم. اما حمید جان یه خواهشی ازت دارم. من که نتونستم از امانتی تو خوب مراقبت کنم اما دخترم ریحانه رو دست تو میسپارم بعد از مرگ کربلایی اون به جز من کسی رو نداشت. حالا که من دارم میمیرم دلم میخواد از ریحانه مثل دختر خودت مراقبت کنی

- ناصر این حرفا چیه؟ تو حالت خوب میشه. ناااااصر نااااااااصر

***

+ عمو حمید

- بله دخترم

+ من یه خواهشی ازتون دارم امیدوارم که روی من رو زمین نندازین

- خب تا چه خواهشی باشه

+ میگم شما استاد نعیمی رو میشناسین؟

- خب آره چطور؟

+ من یه چند وقته دارم در موردش تحقیق میکنم، خانوم خیلی خوبیه

- خب البته که خانوم خوبیه اما به ما چه ربطی داره؟

+ ربط داره. آخه از این به بعد قراره مامان من بشه

- چییییییی؟ مامان تو؟ چی میگی؟

+ عمو جون تورو خدا من از بچه گی بدون مادر، بزرگ شدم احتیاج دارم که یه زن به عنوان مادر کنارم باشه از اون گذشته شما هم که نمیتونید تا آخر عمر بدون همسر زندگی کنید . پس مبارکه

- آخه

- آخه بی آخه من خودم فردا موضوع را باهاش مطرح میکنم. راستی هیچ میدونستین که اسمش راحله ست؟


*******************************************

داستان شماره ی هفت)


- سلام بفرمائید

* سلام آقای بقایی؟

- بله در خدمتم

* از بیمارستان لاله تماس میگیرم

- چییییــ ..  چیزی شده؟

* دکتر محتشم شما رو خواستند که اینجا باشید

- دختررررم ، دخترم حالش خوبه؟؟؟؟

* ایشون هنوز  تحت مداوا هستند

تلفن رو قطع کرد و تمام  مسیر جاده  تا رسیدن به بیمارستان دل و حواسش پیش دخترش بود و اشک تو چشماش...

وارد بیمارستان  شد

و خودش رو به اتاق دخترش رسوند چشمای دخترک که به پدر افتاد  از خوشحالی اشک تو چشماش جمع شد و زد زیر گریه

- بابایی، دکتر هی بهم امپول میزنه هی دارو میده

قربونت برم بابایی نبینم اشکو تو چشای نازت فرشته ی لوس خجااالت بکش

- بابایی دلم واست تنگ شده بود

منم همینطوووور، امروز فردا که مرخص شی  قراره یه سر بریم مشهد

- بابا دوس دارم باهات بیام  خاتون آباد، دشت لاله که میگفتی با دوستات بچگیا بازی میکردین اونجا که زندگی کردی  بریدی ...

اره فدات شم عزیز دلم میبرمممت

 

خانم پرستار  وارد شد و رو به حمید کرد و گفت دکتر محتشم توی اتاق کنفرانس منتظر شمان

حمید دخترشو بوسید و بهش گفت که زود برمیگرده

توی اتاق کنفرانس دکتر بقیعی و 6 نفر دیگه  که احتمالا اونها هم دکتر بودند نشسته بودند

حمید سلام کرد و جلو رفت دکتر محتشم دعوت کرد که حمید هم بنشینه

- آقایون تعدادی از بهترین های مغز و اعصاب در ایران هستند در مورد پرونده پزشکی دخترتون باید خیلی فوری به تصمیم بشینیم

حمید مات و مبهوت نگاهش رو به لبای دکتر محتشم دوخته بود صدای دکتر رو نمیشنید و فقط تکون تکون خوردن لبهای دکتر رو شاهد بود

دکتر محتشم گفت

با اجازه اساتید شروع میکنم

بیمار

راحله مقبلی

سن 20 سال

قد ....

وزن ....

 و

..

تومور بدخیم مغزی نزدیک کورتکس بوجود امده و باعث اختلال در حرکت شده

یک ساعت بعد حمید متوجه  دکتر محتشم شد

- آقای  بقایی وضع  جسمی دختر شما اصلا تعریفی نداره وتنها آخرین راه عمل جراحی کورتکس مغزشونه  نمیخوام ناامیدتون کنم اما عمل سختی رو پیش رو داریم و دخترتون هم خیلی ضعیف شدن رضایت شما رو برای عمل میخوایم  صحبتها رو هم که شنیدید آقایون متخصص ..

 

حمید حرف دکتر رو قطع کرد و گفت دکتررر هر چی لازمه انجام بدینن خواهش میکنم دکتررررر منم و همین یه دختر

من میرم پیشش

این رو گفت و بلند شد و رفت پیش دخترش که بعد از تجویز داروها منگ و اروم روی تخت با نگاه و چشمای خمارگونه ش پدر رو نگاه میکرد

- بابا یادته یه داستان برام تعریف میکردی درباره اون که عاشق یه دختره میشه که دختره یکی دیگه رو دوس داشت؟؟

- اره بابایی یادمه

- برام تعریف میکنی ادامه شو ؟؟

- اره فدات شم اما الان باید اماده شی بری اتاق عمل بعد از عمل قووول  مید.......

 

خانم صباحی مسئول اتاق عمل  وارد اتاق شد و حرفهای حمید رو برید و گفت راحله خانوم باید اماده شی ببریمت اتاق عمل

 پس از اماده کردن اتاق عمل،راحله رو از تختش جابجا کردند و به اتاق عمل  برند

دکتر  محتشم و تیم جراحی توی اتاق عمل کار خودشون رو شروع کردند و حمید بیرون اتاق یکی یکی صحنه ها از جلوی چشمش میگذشت

قبل از رفتن به خاتون اباد دکتر محتشم سپرده بود که حال راحله خوش نیست و باید کنارش باشن شاید از لحظات اخر...

راحله اما  وقتی فهمیده بود حمید  از رفتن به خاتون اباد منصرف شده پاشو کرده بود  تو یه کفش به بابا گفته بود تو نذر کردی باید بری

باید بری و تعزیه بخونی یادته بچه بودم میگفتی تعزیه خونی خاتون اباد  رو کسی نیست دیگه  اجرا کنه ؟؟؟ میگفتی کدخدا زمینگیر شده میگفتی  دیگه کسی نمونده اجرا کنن تعزیه رو؟؟


برو و اجرا کن قسمت میدم به امام حسین بری منم حالم خوبه ایشالا سال دیگه با هم میریم بابایی

حمید هم قبول کرده بود و قول داده بود زود بلافاصله بعد از اجرا بار و بندیل رو میبنده و راه می افته میاد

اتاق عمل باز شد و راحله رو بیرون اوردن و حمید خوشحال از جا بلند شد و به سمت راحله و دکتر رفت و ا ز دکتر حال راحله رو جویا شد

دکتر گفت ما عمل رو انجام دادیم باید امیدوار باشید و دعا کنید تا 24 ساعت اینده مشخص میشه

دیگه شب شده بود و حمید هنوز هم بالای سر دخترش نشسته بود و دست راحله رو به گرمی می فشرد و ریز ریز گریه میکرررد راحله اروم اروم چشمهاش  رو باز کرد و شکسته شکسته گفت:

- بابا

- راحلللله راحلللله

- بابایی چرا گریه میکنی ؟؟ من  که خوب خوبممممم

- چیزی نیس بابایی

حمید اشکهاشو پاک کرد و  راحله ادامه داد

- بابا برام داستان رو تعریف کن قول دادی

- بابایی قربونت، تو الان خسته ای استراااحت کن 

- اما بابا من الان میخوام بشنوم

 

باشه میگممممممم

بعد از اینکه  عاشق قصه ی ما باخبر شد که  معشوقه دلش جای دیگه ای گیره  اون شهری که بود رو بی خیال شد و زد به غربت و اونجا  زندگی کرد تا یه روز

(راحله دستش کمی سرد شده بود و حمید توی دستاش گرفته بود و نوارزش میکرد و ریز ریز گریه میکرد و داستان رو تعریف میکرد)

صدای دستگاه های متصل به راحله که منقطع بود یکریز و ممتد شد و به همراهش اشکهای حمید هم ...

گریه امون نمیداد  دستهای بی جان و سرد راحله در دستان پدر بود و  حمید اما  ادامه داد داستان رو

- تا یه روز  عاشق قصه ما بعد از زلزله  میره  منجیل و یه دختره بچه ناز 2 ساله رو توی شیرخوارگاه میبینه و اسمش رو که بهش میگن تنش میلرزه و  و سرپرستیشو قبول میکنه  ...

راحله میشه

جون و عمر و زندگی باباش راحله ی باباش

نویسنده  به پایان داستان رسیده اما کاغذ زیر دستش خیس از اشکـ

پایان

نویسنده حـــ

و دیگر خودکار روی کاغذ خیس  رنگی نمیدهد.


*******************************************

داستان شماره ی هشت)


  روایت را من گفتم . راوی منم . راوی منم که تمام نقش های دنیا را یکجا بازی کردم . خوب شدم . بد شدم . خوبی کردم . بدی کردم . در چشم دیگران خوب شدم و به خودم بدی کردم . روزگار کار را به جایی رساند که در چشم برخی بد شدم و در حق خودم خوبی کردم ! چرخ روزگار است دیگر . همیشه دیگرگونه می چرخد . من بودم که ناصر شدم . دانای کل شدم . استاد بقایی شدم . من بودم که همه نقشی بازی کردم تا بفهمم که باید خودم شوم . دل به دریا زدم و خودم شدم . نگذاشتم کربلایی ، بعد از عمری رفاقت ، نگاهش را از نگاه عمو رحیم بدزدد و حرفش را زمین بزند . من بودم که سر بزنگاه ، دهان عمو رحیم را بستم تا مبادا چیزی بگوید که از پیش بداند پاسخ رفیقش پایان رفاقت است . من بودم که شمر ساختم و شمر خوان . تعزیه ساختم و تعزیه خوان . من بودم که بالای سر بریده ی حسین ، تمام غم های دنیا را در دلم گریه کردم . من بودم که نگذاشتم دست بالا رفته ی کربلایی ، روی گونه های حمید پایین بیاید . من بودم که نگذاشتم ، کربلایی همه ی محبتش از ناصر را در خشمِ واسطه شدنِ او ، فراموش کند . من بودم که نگذاشتم کربلایی و عمو رحیم صد تا لیچار نثار ناصر کنند . من بودم که سر بزنگاه میان معرکه پریدم . نگذاشتم تا کسی بیاید و برای مثلث عشق نقشه بریزد . نگذاشتم حمید و ناصر کارشان به دوئل بکشد . نگذاشتم روستا رنگ قهر بگیرد و رنگ نفرت و رنگ خون . سیلی کربلایی بر صورت من نشست . از نگاه مهربان و متعجب عمو رحیم ، فقط من بودم که حظ بردم . شرم ناصر را از عشقی که پنهان کرده بود ، من بر چهره اش دیدم . من بودم که رفتن حمید را دیدم و بعدها ، دو باره آمدنش را . من بودم که نگذاشتم تا حکایتم ، روایت داستانهای تکراری شود . من بودم که از پشت دار قالی ، بلند شدم و چادر به کمر رفتم میان معرکه و گفتم و گریستم و خواندم ، تا داستان اینگونه شد که حالا شده ! من بودم که دندان بر جگر گذاشتم و تار و پود قالی را به رنگ روزهایم بافتم ، تا عاقبت کربلایی برای دیدن نوه اش رضایت داد به دیدنم بیاید و باز ، مرا مهمان اشک های مهربانش کند .

من ، راحله ، قهرمان زندگی خودم بودم . من بودم که بختِ باخته را بُردم .


*******************************************

داستان شماره ی نه)


راحله با شنیدن صدای در، ظرف ها رو نصفه ول کرد و سراسیمه خودش رو به ورودی رسوند. حاج رحیم و سارا رسیده بودن. راحله دل تو دلش نبود. می خواست هزار تا سوال بپرسه اما حضور پدری که سکوت اش بد تر از هر فریاد تا ته وجودش رو به آتش می کشید، مانع اش می شد.

- سلام

- سلام بابا جان

بعد هم دست انداخت دور چرخها و راهش رو به سمت اتاقش گرفت و در رو پشت سرش بست. از سارا نمی تونست سوال بپرسه. پس این دل وامونده رو چه می کرد. می خواست بداند از حرفها و حدیث ها. می خواست بداند از آن آتش زیر خاکستر صدایی برآمده یا نه؟! کسی حرفی زده؟! از آن روز که موقع دادن نامه به رحیم، کربلایی و جمع زیادی از بزرگ های محل سر رسیده بودن. از آن روز تعزیه خوانی! همان روز بود که کربلایی سکته کرد و چرخ نشین شد. همانروز بود که رحیم رفت و دیگر نیامد. دیگر چه فرقی می کرد! صدای چرخیدن کلید توی در راحله رو به خودش آورد. ناصر بود. ناصر با همان روی باز همیشگی.

- رنگت پریده! حالت خوبه؟

- خوبم. ممنون.

ناصر به روی راحله و دخترش لبخند می زند و می چرخد سمت آشپزخانه. همانطور که دارد چایی می ریزد بلند می پرسد حاجی تو اتاقشه؟ راحله تایید می کند و همینکه می آید بگوید برو من می ریزم. ناصر با دو تا چایی در اتاق کربلایی رو باز می کند و در را پشت سرش می بندد. ناصر با کربلایی حرفهایی دارد که راحله با تمام وجود تشته ی شنیدن آن است. ناصر هیچ وقت نگفت که بعد از آن رسوایی ها حرفهایی که پشت سر راحله در ده می زدند چه شد که یهو پا پیش گذاشت. حتی نگفت که به دیدن رحیم رفته بود. نگفت که چقدر جا خورد وقتی نامه را دیده بود. رحیم از اوضاع ده خبر داشت. اما از دل روبرو شدن با کربلایی را نداشت یا بیشتر دل دیدن راحله را. هر چند کربلایی بعد ها از راحله و ناصر دست پا شکسته قضیه را فهمیده بود اما دیگر گذشته بود. اسم اش آبرو است که می ریزد یا دل است که میشکند، اما هر چه سخت تر باشی، سخت تر هم می شکنی. گاهی بعضی حرفها زده نمی شود و می ماند و ناگفته می شود.


*******************************************

داستان شماره ی ده)


دستشا تکونی داد و گفت: اَه چه خرگوش زشتی شد آخرشم نمیتونم تو سایه بازی مثل ناصر بشم، حمید اینا گفت و حالا که دیگه تو خلوت خودش تتنها شده بود خنده ای کرد و ادامه داد:

 "حالاخدا به دادش برسه با این آشی که براش پختم، چه ولوله ای تو دلش انداختم تا توباشی که دیگه سکوت نکنی"

 بعد از یه نقش که نه، دو نقشِ سنگین و نفس گیر از خودش راضی بود دوست داشت مثل بچگیاش یکم سایه بازی کنه آخه به خاطر وضعیت قرمز برقا رفته بود و اتاق با چراغ گرد سوزی که تو طاقچه روشن کرده بود حال و هوای بچیگیشا پیدا کرده بود.مدام دستاشا تکون میداد و سعی میکرد با سایه دستش روی سقف تیری اتاق قدیمیشون خرگوشای کج و معوجی درست کنه ولی با پت پت کردن نور چراغ گردسوز خرگوشاش گم میشدن و پیدا میشدن.

تو دلش به ناصر و راحله میخندید، خنده که نه دلش قنج میرفت واسه عشقاین دو تا أدم که اینقدر متین  و صبورانه عاشق هم بودند و چیزی به روی خودشون نمی آوردند..راحله که حق داشت دختر بود و متانت خاص خودشا داشت ولی از ناصر کفری بود و زیر لب میگفت: "آخه بشرم اینقدر خچالتی شایدم یخ و اینقدر بیخیال. بابا اقدام کن لعنتی!"

اونشب دیگه کبکش خروس میخوند با یه تیر چند هدف زده بود به قول خودش کاری کرده بود کارستون، هم ترسش از جلوی مردم بازی کردن با این نمایشش که بازی کرده بود ریخته بود و دیگه از بازی توی سن جلوی چشم خلق الله که هریکیشون دوتا چشم اضافه هم گرفته و توی دهن آدم را نگاه میکردن نمیترسید و هم اینکه سبب بیرون کشیدن سر دوست نسبتاَ کبکش از لای برفا شده بود، بیخود نبود که بدجور کبکش خروس میخوند و تو اون وضعیت قرمز که همه جا تاریکی مطلق بود و همه از ترس موشکها به پناهگاه رفته بودن حضرت آقا فیلش یاد بچگیش کرده بود و چراغ گرد سوز روشن کرده بود و اینقدر ورجه وورجه میکرد.

خودشم باورش نمیشد آدم ترسویی مثل خودش عزمشا جزم کنه و بیادُ تو چند روز دو تا نقش بازی کنه. از یه طرف باید خودشا عاشق سینه چاک راحله نشون میداد تا اون ناصر چی چی شده عقلش سر جاش بیاد و دست به کار بشه از اونطرف باید خودشا جوری دست و پا چلفتی نشون میداد که کربلایی حتی حاضر نشه مرده راحله را هم بده دوشش حالا چه برسه که با خواستگاریش موافقت کنه.

دیگه وضعیت سفید شده بود ولی دلش نمیخواست پاشه لامپا روشن کنه دلش میخواست این شب آخری با همون حال و هوای بچگی حال کنه. هرچند دقیقه یکبار مثل فاتحان جنگ خنده ای میکرد و میگفت:

" به عقل جنم نمی رسید چه برسه به این ناصره .... "

چند لحظه ای مکث کرد و همینطور که داشت تیرهای سقف اتاق را میشمرد با خودش میگفت:

"ناصر دیدی تلافی کردم؟ دیدی رو قولم موندم. هنوز که هنوزه یادمه اون روز که سنگ از دستم یهو پرت شد و خورد تو پیشونی راحله و من مثل همین الانم که ترسو هستم ترس برم داشت و فرار کردم؟! میدونم خوب یادته.  فکرشم نمیکردم تو پاشی بری به کربلایی بگی تو بودی، از همون اولم معلوم بود از چشمات که چه جور برا راحله ارزش قائل بودی. بعد که جای سرخی روی صورتتا دیدم و گفتم چی شده چیزی نگفتی ولی بچه ها همون لحظه لوت دادن که چیکار کردی، یادته همونجا جلوی بچه ها با همه بچگیم لپ قرمز شده تا بوسیدم و گفتم: داداش ناصر جبران میکنم. باور کن جبران میکنم."

یاد اونروز حالشا حالی به حالی میکرد چیزی بین بغض و لبخند. لذت داشتن یک دوست خوب، که از عشقش، آره عشقش تو همون عالم بچگی بگذره بخاطر دوستش. شاید واسه همین بود که ناصر تودار شده بود نسبت به راحله و فکر میکرد سر جریان اون سنگ راحله ازش دلگیره. واسه همین بعد سالها جرات نمیکرد پا پیش بگذاره، قربونش برم خجالتی هم که بود و همین مزید بر علت شد که به مرور خودشا باخته بود و من غصه میخوردم و خجالت میکشیدم از روی ناصر هر چند ناصر هیچوقت به روش نیوورد. همینطور که خوابیده بود یه پاشا آورد بالا و گذاشت به دیوار و گفت:

"رفیق دیدی سر قولم بودم؟ فکرشم میکردی اینجا و اینجوری برات جبران کنم؟؟؟؟ مهم نیست که نفهمی بخاطر تو این نقشا بازی کردم مهم اینه که تو به عشقت برسی و من از ته دل خوشحال بشم. اصلا مهم نیست که متوجه این جریان بشی یا نشی. مهم تویی دوست من!"

اینها را میگفت و حس خوبی بهش دست میداد حس سبکی، حس برداشتن یه بار سنگین بعد از سالها، حس همه ی خوبیها.

پوزخندی زد و گفت: "قربون خدا برم در و تخته را هم خوب به هم جفت کرده!!!"

حمید میدونست راحله هم از ناصر خیلی بدش نمیاد، کار سختیم نبود فهمیدنش، از همون بچگی تیز بود تو تشخیص حالت رفتار و چشم آدما. با اینکه بو برده بود راحله هم ناصرا دوست داره ولی به ناصر چیزی نمیگفت چون راحله و متانت و غرورشا میشناخت، دلش میخواست ناصر مثل یه مرد خودش پا پیش بگذاره واسه همین به ناصر نمیگفت که بو برده راحله دوسش داره.

وقتی اونروز راحله کتاب مدیر مدرسه را بهش داده بود تعجب کرده بود و گفته بود: "ماله منه؟"، آخه یه لجظه به تیزی خودش در بو بردن عشق راحله به ناصر با هدیه این کتاب شک کرده بود ولی وقتی راحله چیزی نگفته بود، از چشماش همه چیزا خونده بود و نفس راحتی کشیده بود که درست حدس زده بود، و بازهم غصه خورده بود بخاطر ناصر.

ساعت از سه گذشته بود ولی خوابش نمیبرد و خاطره بازیش گل کرده بود. یاد روزی افتاد که نتایج قبولی ها را داده بودن و راحله ازش پرسیده بود: "که کیا قبول شدن؟" یادش افتاد که چقدر خوشحال بود نه فقط بخاطر قبولیش بلکه میدونست داره برای چندسال از دهشون میره و بو برده بود که ناصر میمونه و بخاطر دلش قید رفتنا زده بود و این بخش بزرگی از خوشحالیش بود، فکر میکرد فرصت خوبیه که ناصر به خودش بیاد و بره دنبال عشقش، ولی نه، ناصر تودارتر از این حرفا بود و مثل یخ تکونی به خودش توی اون چندسال نداده بود.

از خاطره بازیش اومد بیرون و دوباره خنده ای کرد و گفت: "ولی خودمونیم فکر کنم تونستم ضربه کاری را بزنم به این پسره خجالتیه یخه .... آخه لامصب چرا اینقدر لال بازی در میاری؟!تا کی میخواد یخت وانشه و حرفی نزنی؟! بگو دوسش داری و پا پیش بذار و خِلاص."

با خودش چندبار گفت: "آره آره حسم بهم دروغ نمیگه، دیگه اینبار بدجور ضربه کاری بهش زدم، دیدم که بعد از خونه کربلایی که میومدیم لبشا مدام میگزید میخواست یه چیزی بگه ولی حرفشا خورد. ولی اشکال نداره ایندفه که دیگه برم تهرون میدونم آدم میشی و پا پیش میذاری و مثل بچه آدم میره خواستگاریش تا یه سرخره دیگه پیدا نشده و اون دیگه واقعی بخواد عشقتا از چنگت در بیاره."

کم کم چشماشا خواب گرفته بود، دلش نمیخواست خوابش ببره، غلطی زد و دوباره به فکر فرو رفت: آخیش عجب دنیاییه. چه حس خوبیه آدم توی اولین نقش جدیش، نقشیا بازی کنه که واسه کمک به بهترین دوستش باشه تا یه تلنگر که نه بهتر بگم پس گردنی بهش بخوره و از خواب بیدار شه و بفمه که:

«گرگ زیاد هست اگر بره ای داری هواشا داشته باش»

حمید کم کم وسایلشا جم کرد و باید حاضر میشد برای رفتن، دیگه اینجا کاری نداشت ماموریتشا بخوبی انجام داده بود.پاشد در چوبی اتاق را آروم باز کرد و رفت توی ایوون و نگاهی به آسمون کرد. کم کم داشتند اذان میگفتن، دمپایهاشا پا کرد و کلش کلش از پله پله ها اومد پایین و راه افتاد به سمت حوض. چقدر صداهای اطرافشا دوست داشت حتی کلش کلش دمپاییهاش هم اینبار براش حکم بهترین موسیفیرو داشت. چون دیگه کم کم وقت خداحافظی بود و وقت خداحافظی هم که باشه هم چی برای آدم باارزش میشه چیزایی که یه عمر بهش توجه نمیکرده.

لب حوض رسید، با آب نسبتا سرد حوض وضو گرفت و آروم آروم همونطور به اتاق برگشت و نمازشا با دلی راحت و آرامشی عمیق خوند. و چندبار گفت خدایا شکرت! خدایا شکرت!

وسایلشا برداشت و آرام آرام از حیاطشون گذر کرد و این بار برخلاف چهار سال پیش که تجربه غربت نداشت، دل سیر به تک تک منظره هی خونه و حیاطشون نگاه میکرد و در سکوت و آرامش رفت تا به مینی بوس مش جعفر برسه هرچند که میدونست تو اون گیر و دار موشک بارونا دیگه مسافر چندانی از خاتون آباد و دههای اطراف برای تهرون نیست و یک ساعتی باید معطل بشه تا مینی بوس راه بیفته.

***

خاطرات اون شب آخر، تو همون چند دقیقه ای که از خداحافظی کردنش با کربلایی و نوه اش میگذشت و راه افتاده بود داشت براش مثل یه فیلم سینمایی مو به مو با تمام جزئیات زنده می شد.

دستشا روی فرمون ماشین زد و گفت: هی، هی، عجب روزایی بود و همینطور که از لابه لای کوچه های تنگ و تازه آسفالت شده ده رد میشد و همه خاطره های  اون چندروز، اون نقش عاشق پیشه دست پاچلفتی و اون شب آخر، همه و همه داشت براش زنده میشد. اینبار مثل دفعه قبل آروم آروم از کوچه ها میگذشت تا همه چیا خوب ببینه، تو دلش میگفت غربت بد دردیه.

توی همین فکرا بود و گفت: "حکمتتا شکر! حالا عدل همین دو روز قبل از عاشورایی ناصر باید سرفه های یادگاریش عود میکرد و بستری میشد و به من زنگ میزد و میگفت: "که داداش حمید امسال دیگه شمری"، تا من بتونم یکبارم که شده نقش شمر را تجربه کنم، آخه از اون سال که حمید رفته بود دیگه ناصر نقش شمرا بدست گرفته بود البته اون دو سه سالیم که نبود عمو  رحیم خودش با حال خرابش جاش واساده بود و کسی از منم نخواسته بود که برم نقش شمرا بازی کنم."

از در خونه قدیمی خودشون، ناصر و کربلایی که میگذشت بغض عجیبی گلوشا فشار میداد. خاطرات 28سال پیش داشت همه براش زنده میشدند شایدم خودش عمداً دوس داشت اون خاطرات زنده بشن:

سه چهار ماهی از رفتنتش به تهرون نگذشته بود، دو سه تا نمایش بیشتر بازی نکرده بود و همونجا با چندتا از دوستای شهرستونی دیگه اش یه خونه فکسنی اجاره کرده بودن، تو همین روزا بود که یه روز از سر تمرین نمایش برگشت خونه و دید دوستش امیرحسین میگه: "مژده گونی بده مژده گونی بده؟؟؟"

مژدگونی چی؟؟ من دنگ کرایه خودم واسه این آلونکم بدم باید کلاهما بندازم هوا، برو بببینم بابا. خواستی بگو نخواستی نگو. یک ساعت دیگه خودت بی دردسر میای میگی، امیرحسینم خورد تو ذوقشو نامه ای که توی دستش پشتش گرفته بود را به حمید داد و گفت: "پعُ بیا خسیس، نترکی، آب از دستت نمی چکه".

 

نامه از ناصر بود ولی با اینکه خسته بود سریع بازش کرد و خوندش:

«سلام. حمیدجان حالت چطوره؟! خوبی داداشی؟!

پسر چی شد که یهو گذاشتی و رفتی؟؟؟ نگفتی کی بازی کنه نقش شمرا؟حالا اون هیچ مگه تو راحله را نمیخواستی؟!

توکه رفتی عمو رحیم مجبورم کرد و گفت: "حالا که دوستت رفت حودت باید جورشا بکشی و نقش شمرا بازی کنی"، منم قبول کردم.

داداشی نمیدونم چطوری بگم ولی خوب میگم یه موقع فکر نکنی نامردما، نه باور کن خودت شاهد بودی چقدر واسه رسیدنت به راحله تلاش کردم ولی خوب دیدی که کربلایی راضی نمیشد. توهم که بی خبر گذاشتی و رفتی انگار که با یه های و هویِ کربلایی جا خالی کردی و رفتی، راحله هم این یکی دو ماهه بعد از محرم و صفری چندتا خواستگار داشت که این آخریش خیلی خوب بود و کربلایی راضی شده بود ولی خوب راحله قبول نکرد.

حمیدجان یه موقع فکر نکنی در حقت دوستی نکردم نه.میخوام یه چیزی بگم امیدوارم ناراحت نشی، من خیلی راحله را دوست داشتم از همون بچگی ولی خوب جرات گفتنشا نداشتمو وقتی تو چندماهه پیش اومدیُ بهم گفتی که راحله را دوست داری دیدم نامردیه حالا که تو اول پا پیش گذاشتی من حرفی از علاقه ام بزنم و به حرمت دوستی و برادریمون پا رو دلم گذاشتم و خودتم شاهد بودی هر کمکی میتونستم بهت کردم ولی خوب نمیدونم چرا خودت زود جا زدی و روفتی.

ولی حمیدجان الان دیگه فرق میکرد الان خواستگارای خوبی داشت برای راحله میومد و توهم که رفته بودی، دیدم اگر پا پیش نگذارم حسرت عشقم به دلم میمونه واسه همین پا پیش گذاشتم و رفتم خواستگاریش. کربلایی و راحله هم موافقت کردن. تورو خدا یه موقع از دستم ناراحت نشی.

باور کن اگر مونده بودی تا آخر پشتت وامیسادم تا بهش برسی و اگر راحله زنت میشدم از ته دل خوشحال میشدم چون تو مثل داداشم بودی ولی الان اوضاع فرق میکرد راحله خواستگار داشت، اگر چندتا دیگه براش اومده بودن کربلایی راضیش میکرد به یکیشون شوهر کنه و من میموندم حسرت یه عشق چندساله. حال که تو رفته بودی دلم نمیخواست راحله سهم کسه دیگه ای بشه.

نمیدونم بعد از خوندن این نامه چه حسی نسبت بهم پیدا میکنی ولی منو ببخش، میدونم برات سخته ولی اگر دوست داشتی هفته دیگه مصادف با ولادت حضرت فاطمه زهرا(س) عقدمونه توهم منت بذار و بیا.

این نامه را نوشتم که هم ازت معذرت بخوام و هم از طرف خودم و کربلایی دعوتت کنم برای مراسم عقدمون.

خدانگهدارت باشه داداشی»

حمید قه قه ای زد و گفت ایول ایول عجب، گفتم حسم بهم دروغ نمیگه، و همینطور که داشت میخندید میگفت: " خدایا شکرت! خدایا شکرت! من که به آرزوم رسیدم و ترسم از سن ریخت ناصرم که به عشقش رسید. شکر!"

حمید توی گیر و دار همین خاطرات بود که با ماشین از ده خارج شد و یهو پرچم امامزاده جلوی چشمش خودنمایی کرد، دلش هوای امامزاده را کرد و رفت توی امامزاده و زیارت کرد. خاطرات بازهم براش داشت زنده مشد یادش افتاد:

بعد چهارسال با مینی بوس مش جعفر داشت از تهرون برمیگشت و حال و هوای خوبی نداشت، تجربه خوبی از روی سن رفتن نداشت و مدام از سن و از اون آدمایی که نگاش میکردن میترسید و هول میشد. نزدیکای ده که رسیده بود چشمش به پرچم امامزاده افتاده بود و یهو یاد حرف ننهش افتاد که میگفت: "حمید هرجا کارت گیر کرد برو امام زاده و دو رکت نماز بخون و ازش بخواه پیش خدا واسطه بشه و کمکت کنه، آخه ننه جون اونا پیش خدا آبرو دارن ...".

فکری کرد و صدا زد مش جعفر دم امامزاده نگه دار، مش جعفرم که خیلی باهام جور بود و خیلی خوش مشرب بود گفت: "حمید آقاییییی! ای به چشم، مارم دعا کن".

از مینی بوس پیاده شد و ساکشا دستش گرفت و رفت سمت امامزاده، وضویی گرفت و سلام داد و وارد امامزاده شد و دو رکت نماز خوند و زیارت کرد. حس خوبی داشت حسی متفاوت با بقیه وقتا، شاید بخاطر دوری چهارساله اش بود و شایدم بخاطر این بود که آدم وقتی دلش گرفته به جاهای معنوی که میره حال و هوای خوبی پیدا میکنه. هرچی که بود حمید حال و هوای خوبی پیدا کرده بود. نشست و شروع کرد آروم زیر لب درد دل کردن با امام زاده.

توی همین حرفا بود که یهو یاد حرف استاد ترم اولشون افتاد که همیشه بهشون نصیحت میکرد و میگفت: "بازی کردن ترس نداره، فکر کنید همونجور که دارید زندگی معمولیتونا جلوی خونواده و دوستاتون انجام میدید همونطورم روی سن دارید زندگی میکنید، حتما که لازم نیست بازیتون روی سن باشه میتونید یه نقشا برای خونواده و دوستاتون بازی کنید، البته نه نقشای بد، یه نقش خوب و مثبت تا کم کم عادت کنید".

حمید تو فکر حرفای استادشون بود که ناخودآگاه جرقه ای به ذهنش زد و اون نقشه کذایی چند منظوره را کشید.

به خودش اومد و گفت:" قربونت برم خدایا که هنوز من حرفام تموم نشده گره از کارم باز میکنی. خدایا شکرت!"

 

خاطرات اون روز امامزاده را با لبخندی شیرین داشت مرور میکرد و گفت عجب روزگاری بود. خدایا شکرت. دو رکت نماز خوند و بعد از زیارت از امامزاده خارج شد.

حال و هوای عجیبی داشت، مردد بود بره یا نره. قدماش همراهی نمیکرد. هم دلش میخواست بره ولی هم دلشا نداشت. دلشا به دریا زد و از در امامزاده که اومد رفت سمت راست دیوار امامزاده، آروم قدم بر میداشت بغض گلوشا گرفته بود. رسید سر یه قبر و نشست، شروع کرد به اشک ریختن. دسته گل گلایل سفید نیمه پلاسیده ای روی قبر خودنمایی میکرد که معلوم بود از دو سه روز پیشه. یاد عشق مثلثی راحله به ناصر و ناصر به ... افتاد البته خوب خیلی هم نمیشد اسم اون عشقا مثلثی گذاشت فقط تنها شباهشتش این بود که سه راس یک مثلث را داشت ولی هرچی که اسمشا بذاریم از جنس عشقهای مثلثی اینروزا نبود

و بازهم تو گریه هاش خاطرات لحظه لحظه اون سالها براش زنده شد:

دو سالی از ازدواج ناصر و راحله میگذشت و بمباران های عراق شدیدتر شده بود،

حمید یادش افتاد چندروز بعد عاشورا و شنیدن قضایا رفته بود خونه کربلایی و کربلایی همه چیزا جز به جز براش تعریف میکرد:

« آره باباجون، ناصر معلوم نبود چش شده بود دلش هوای جنگ و جبهه کرده بود. هوای شهادت، بهش گفتم: نرو من همین یه دخترا دارم اگر تو بری و شهید بشی چیکار کنم؟! بعد من راحله چیکار کنه؟! می بینی که حامله است چطوری دلت میاد بری؟!

ناصر میگفت: بخاطر راحله و بچمه که باید برم. به راحله هرچی میگفتم جلوشا بگیر چیزی نمیگفت، از بس دوستش داشت نازکتر از گل به ناصر نمیگفت و هیچوقت روی حرف ناصر حرف نمیزد، شاید اونبارم دلش نمی اومد رو حرف مردش حرف بزنه شایدم خود راحله راضی بود. باباجون به من که راحله چیزی نمیگفت ولی جلوی ناصرم که نگرفت.»

بالاخره رفته بود جبهه دنبال عشق جدیدش نمیدونم. به این میشه گفت عشق مثلثی یا نه! ولی هرچی که بود رفت دنبالش. البته ته ته ش که نگاه کنی حتی اگر  بخاطر عشق جدیدی هم داشت میرفت، بازم به عشق راحله بود که میرفت که اگه یه روزی رفت خواستگاریش که گیر پسرای دیگه نیفته الان بخاطرش رفت که گیر گرگای نامرد بعثی نیفته.

کربلایی گولی گولی اشک میریخت و ادامه داد: « آره، رفت و راحله با یه بچه چندماهه توی شکمش تنها موند. به روی خودش نمی اورد ولی میدیدم غصه میخوره آخه راحله ام که از بچگیش تاحالا از ناصرش یه ده هم فاصله نداشته الان معلوم نبود ناصرش چند فرسخ اونورتر داره چیکار میکنه و دلتنگش بود ولی ته ته ش راضی بود از بودن با ناصر حتی اونوقت که رفته بود.

حمید بابا، چند ماه از جبهه رفتنتش گذشته بود، اوایل دهه محرم بود که منو و عمو رحیم مونده بودیم نقش شمرا چیکار کنیم. عمو رحیم میتونست به زحمت نقشا اجرا کنه ولی دلمون یه آدم جوون و قبراق میخواست ولی چاره ای نبود ناصر که نبود، توهم که تهروون بودی و کس دیگه ای هم نبود، به ناچار عمو رحیم خودش نقشا قرار شد بازی کنه.»

کربلایی که این حرفا را زد حمید آروم به فکر فرو رفت و یاد نقش دستپاچلفتی که بازی کرده بود افتاد و فکر کرد شاید بخاطر همون ماجرا کربلایی و عمورحیم نتونستن روش حساب کنن و گفتن حمید از پسش برنمیاد.

حمید آروم دست کربلایی را فشار داد و کربلایی  گریه اش بیشتر شد و ادامه داد:

«عجب محرمی بود راحله نه ماهش تموم شده بود و کم کم نزدیکای فارغ شدنش بود، ناصرم که نبود، روز هفتم محرم بود که یه بسیجی با  مینی بوس مش جعفر به ده اومد و یه راست اومد در خونه ما. خودشا مسلم معرفی کرد و میگفت دوست ناصرِ. سراغ ناصرا ازش گرفتم. مسلم یکم من و من کرد، گفتم: "باباجون بگو دیگه! چی میخوای بگی، حرفتا بزن، ناصر چیزیش شده؟! مسلم سرشا پایین انداخت و گفت کربلایی شما بزرگ این ده هستید میخوام یه خبری به خونواده ناصر بدید و ادامه داد:

چندروز پیش عملیات سنگینی بود، عراقیا از پیروزی عملیات قبلیمون به شدت عصبانی بودن و اومده بودن برای تلافی. بدجور آتیش میرختن، توی گیر و دار عملیات بودیم که عراق شمیایی زد و ناصرم کنارم بود، بدوضعیتی داشتیم از یه طرف مجروحین زیاد بودُ از یه طرف بدجور داشتن آتیش میرختن، فرمانده یهو صدا زد: "داوطلب میخوام بره جلو، داوطلب! داوطلب!". ناصر مثل فشننگ از جا پرید و ماسکشا گذاشت روی صورت یکی از همرزمای زخمیمون و جنگی پرید پیش فرمانده. گفتم چرا ماسکتا برمیداری گفت: "نمیخوام جلو دست و پاما بگیره، حلالم کن، به زنم بگو حلالم کنه". چون باید سریع میرفت جلو و ماسکش جلوی حرکت سریعشا از لحاظ تنفسی میگرفت و خودشم میدونست که اگر بره جلو تو این آتیش دیگه برگشتی نداره واسه همین برا سرعت بیشتر قید ماسکا زد. فرمانده یه چیزایی بهش گفت و ناصر مثل برق از جلو چشمون دور شد و رفت جلو.  مسلم میگفت ناصر باید خیلی سریع خودشا میرسوند به یه کانال نزدیک سنگر عراقیا و دوشکاچی عراقی که داشت آتیش سنگین میریخت را از بین می برد. من با دوربین نگاش میکردم که چیکار میکنه مثل شیر از بس فرز بود تو چند دقیقه خودشا به اون کانال رسوند و بعد چند لحظه پاشد و دوشکاچی عراقی را زد ولی همون لحظه تو دید مستقیم دشمن بود و خودش از سینه چندتا گلوله خورد و افتاد تو کانال و به احتمال زیاد شهید شده، تو عملیات ما مجبور به عقب نشینی شدیم و نتونستیم جنازه ناصرا بگردونیم. مسلم اینارا گفت و گریه میکرد:

کربلایی شما بزرگترین و هر جور که صلاح میدونید به خونوادشخبر شهادتشو بدین.»

دیگه کربلایی چشماش قرمزه قرمز شده بود و برام داشت میگفت: « آره باباجون من موندم و راحله و این خبر، چاره ای نبود راحله پاپیچم شد که این بسیجی چی میگفت بدتر دلشوره برداشته بود، منم بهش گفتم مسلم چی گفته.

راحله نشست و گریه میکرد مونده بودم چیکارش کنم این دخترِ پا به ماها، هرچی دلداریش میدادم آروم نمیشد، آخرسر گفتم به خاطر بچه ناصرم که شد آروم بگیر. اینا که گفتم یکم آروم گرفت. هی میگفت:"ناصر من بی تو! آخه بی تو بمونم واسه چی؟!"

ناراحت بود ولی به عشق بچه ناصر یکم آروم شده بود تا روز عاشورا که تعزیه بود وقتی عمو رحیم نقش شمرا بازی میکرد راحله مثل ابر بهاری به یاد ناصرش اشک میریخت و کسی ام از پسش بر نمی اومد.

شب شد و راحله هنوز بی تاب ناصرش بود، همونوقتم دردش شروع شد و رفتم دنبال قابله و آوردمش. راحله حال خوبی نداشت. عصرش که کلی بی تابی ناصرا کرده بود و الانم که درد داشت. »

کربلایی چندبار دستشا زد روی زانوش و گفت بابا چی بگم برات چی بگم و هق هق گریه میکرد و بریده بریده میگفت:

"راحله ام نفسم سر زایمون دَووم نیورد و رفت ولی بچه اش زنده موند» اینو گفت و های های گریه میکرد و گفت: "اسمشم گذاشتم زینب خودشون اینجور خواسته بودن منم حرفی نداشتم".

صحنه صحنه جلوی چشم حمید میگذشت آهی کشید و گفت کاش راحله خانم بی تابی نمکردید و تحمل کرده بودید".

یادش اومد دوسال بعدش با آزادی اسرا به کربلایی خبر داده بودن که ناصرم جزء اُسراست و بعد از تیر خوردنش اسیرش کرده بودن. حمید اونزمان که اینخبرو شنیده بود از خوشحالی پر درآورده بود ولی مونده بودن چطور خبر راحله را به ناصر بدن. یاد اونروزا که میفتاد مو به بدنش سیخ میشد. سخت بود گفتنش به ناصر، با چه جون کندنی به ناصر گفته بودن جریان راحله را و ناصر با اون وضع ریه هاش هم چقدر زجر کشید، چندسال مثل دیوونه ها میومد سر همین قبر و زار زار گریه میکرد و با راحله حرف میزد. هی هی هی.

دیگه کم کم کربلایی آرومش کرد و بهش گفت: "راحله امانتتا سالم تحویل داد توهم باید از امانتش خوب مراقبت کنی، تاحالا پیش من بوده و من تر و خشکش کردم حالا نوبته خودته و براش پدر باش، مادر باش، همه کسش باش"

 

حمید دوباره به سنگ قبر خیره شد و فاتحه ای خوند و همینطور اشک میریخت، غصه عشق این دو نفر بدجور حمیدُ  دلشا میلرزوند بیخود نبود که مردد بود بیاد سر قبر یا نه.

نگاهی به دسته گله نیمه پلاسیده روی قبر کرد و گفت: " قربون داداشم برم که قبل رفتنش به بیمارستان اومده دیدن عشقش و باهاش خداحافظی کرده و رفته، آخ که چقدر شما عاشق هم بودید و الان، اینروزا...."

اینوگفت و صداشا صاف کرد و گفت راحله خانم نگران نباش چندروزی اون سرفه های لعنتی امونشا بریده بودن  و به زور یه چندروزی روونه بیمارستان شد که مراقب عشقت باشن، نگران نباش یه چندروزه دیگه برمیگرده."

حمید همینطور که اشک میریخت و تو دلش عشق واقعی این دو نفرا ستایش میکرد آروم پاشد و رفت سوار ماشینش شد و رفت به سمت تهران.

توی ماشین که نشست هنوز از فکر و خیال عشق راحله و ناصر بیرون نیومده بود و یادِ مووضوع تحقیقی که به بچه ها داده بود افتاد با خودش گفت یعنی توی این دانشجوها کسی هست که بجای این عشق مثلثی بره دنبال تحقیق در مورد عشقای واقعی دو نفره و عشقهای دیگه از جنس عشق راحله و ناصر و خدا؟!

با خودش گفت هفته دیگه باید داستان عشق راحله و ناصر و خدا را برای بچه ها بگم و بگم که اینم یه نوع عشقه مثلثیه ولی نه از جنس اون عشقای مثلثی کلیشه ای.

باید موضوع تحقیقشون را عوض کنم و بگذارم ...