بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

مسابقه داستان نویسی - شب سوم


داستان شماره ی یازده)


سروصدای بازی بچه ها ازکوچه بگوش میرسید، راحله چادرگلدار آبی رنگش را به سرکرد،به آرامی درب حیاط را بازکرد و سرکی به کوچه کشید، برادرش رامین را دید که با هیاهو بدنبال توپ چهل تیکه میدود، مجید پسرعموی هشت ساله حمید راهم دید که در گوشه ای ایستاده وباحسرت به بازی بچه ها نگاه میکند،چون جثه کوچک وضعیفی داشت و سنش از بقیه بچه ها کمتربود، اورا به بازی راه نمی دادند.راحله، مجید را صدا زد به او گفت:دلت میخوادتوهم با بچه ها فوتبال بازی کنی؟ چشمان مجید از خوشحالی برقی زد وگفت:آره که میخوام ولی رامین میگه تو خیلی ریزی بدرد فوتبال بازی کردن نمیخوری.راحله گفت:اگه یه کاری برام بکنی، منم قول میدم که از رامین بخوام توروهم بازی بده ودروازه بان بشی، بشرط اینکه به هیچکس چیزی دراین مورد نگی.

حمید نامه را مچاله کرد، دستانش میلرزید ورنگش سفید شده بود احساس کرد که نمیتواند بایستد،به آرامی بر روی زمین نشست وبه موهایش چنگ زد.چندثانیه بعد بغضش ترکید وشروع به گریستن کرد.آن شب تا صبح

توی اتاقش قدم زد.گاهی مینشست،گاهی دراز میکشید،گاهی گریه میکرد.از بعدازظهر چندبار ناصر به در خانه اشان آمده بود،اما هربار به مادرش گفته بود که به ناصربگوید خوابیده است.عاقبت با صدای اذان تک مسجد روستا تصمیم نهایی خودرا گرفت.چمدان بزرگش را از انباری به داخل اتاقش آورد لباسها و کتابهایش را یکی یکی داخلش چید.قبل از طلوع آفتاب وبدون اینکه کسی متوجه بشود،خاتون آباد را به مقصد تهران ترک کرد.

آخه پسر،چه مرگته؟ چرا یهو پاشدی اومدی تهران؟ مگه راحله رو خواستگاری نکرده بودی؟میدونی کربلایی چقدر عصبانیه از دستت؟میگه که دیگه به تو اطمینان نداره وحاضرنیست حتی دیگه ببیندت، چه برسه به اینکه دست راحله رو بذاره تو دستت.ناصر همینطور حرف میزد حمید فقط سکوت کرده بود،وقتی مدتی از رفتن حمید گذشت، ناصر چندبار به تهران رفت تا بلکه حداقل دلیل رفتار حمید را بفهمداما هربار،دست خالی برگشته بود.  حمید میگفت که به این نتیجه رسیده که بهتراست ادامه تحصیل بدهد تا اینکه در ده بماند! یک سال از رفتن حمید میگذشت، ناصر مثل همیشه به دیدنش آمد اینبار برایش کارت عروسی آورده بود.کارت را روی میزگذاشت و گفت:این همه وقت نیومدی خاتون آباد،حالادیگه باید بیای عروسی رفیقت. حمید بدون اینکه به چشمان ناصر نگاه کند پرسید :عروس کیه؟ ناصر گفت: منیژه دخترعموم، ازبچگی میخواستمش،بالاخره زبونم بازشد، به ننه وآقام گفتم، رفتن واسم خواستگاری.به قرعان اگه نیای دیگه رنگمو نمیبینی. میخوام ساقدوشم تو باشی.

راحله نگاهی به کتاب مدیرمدرسه کرد که روی میز دخترش بود.تک تک صفحاتش را ورق زد و به برگ آخرش رسید ،توجهش به یادداشتی کوتاه جلب شد،دستخط حمید بود. "من تو را دوست دارم، تو دیگری را ودیگری کس دیگر را و چقدر همه ما تنها بودیم"


*******************************************

داستان شماره ی دوازده)


بارون شدید بود، سه روز بود که بی وقفه میبارید و از فرطِ سیاه بودنِ ابرها، آدم ، شب و روزش رو گم میکرد! تو کل کوچه های روستا آب جاری بود، رفت و آمد تقریبا امکان ناپذیر شده بود! سقف خیلی از خونه ها ریزش کرده بود! صدای رعد یک سکوت عجیب بر روستا حکم فرما کرده بود! حتی صدای جیغ و نالهٔ راحله هم تو صدای رعد گم میشد! مادر و خواهر راحله به همراه مادر شوهرش بالای سرش بودند و قابله تمام تلاش خودش رو کرده بود ، چند ساعت بود که از وقت اومدن بچه میگذشت اما هنوز نیومده بود! ناصر چند ساعت پیش رفته بود تا از اولین بهداری دهستان دکتر رو بیاره بالای سرِ راحله! چون قابله گقته بود که سوارِ ماشین شدنِ زائو تو این شرایط، وضیعتش رو بدتر خواهد کرد! کربلایی نوه اش رو به آغوشش گرفته بود و با یه دستش تسبیح مینداخت و ذکر میگفت! اما انگار بارون نمیخواست کم بشه....همین بود که یه ترسی انداخته بود به دلِ زینب... صدای ناله های منقطع مادرش دلهره عجیبی رو زیر پوستش میفرستاد!

ناصر رسید به بهداری...نگاهی به دور و اطراف کرد! از کسی خبری نبود...پیاده شد، پنداری از آسمون سیل میومد، پشت وانت شده بود عینهو حوض! به سمت درب بهداری رفت، محکم به در کوبید اما صدایی نیومد! دوباره در زد ، صدا زد! اما خبری نبود! خیلی مضطرب شده بود، مستاصل برگشت سمت ماشین ،موش آب کشیده شده بود، در وانت رو باز کرد ، تا خواست سوار بشه یه سایه ای پشت شیشهٔ دربِ بهداری دید، در باز شد یه پیرمرد بود،انگاری نگهبان باشه! ناصر بلند داد زد : سلام حاجی، دکتر هست؟ نه پسرم دکتر سه روز پیش رفته شهر واسه دارو اما نتونسته برگرده با این هوا ،روزگار! ناصر که انگار آب جوش روش خالی کرده باشن، عرقِ سردی نشست رو پیشونیش! نشست داخل وانت! چند دقیقه ای سرش رو فرمون ماشین بود که استارت زد و به طرف آبادی حرکت کرد!

تمام سر و صورت قابله و مادر راحله خیسِ عرق شده بود، راحله جیغ بلندی زد و بعدش صدای گریه نوزاد بلند شد! کربلایی پشت در اتاق صلوات میفرستاد بلند بلند الحمدالله میگفت! زینبم گریه میکرد...اما اون طرف در غوغایی بود! قابله چند تا زد تو صورت راحله، نبضشو گرفت اما خبری نبود. بچه تو بغل مادر راحله بود اما چیزی نمی فهمید! مادرش ماتش برده بود نه اشکی بود نه شیونی بود فقط سکوت بود سکوت! دختر بزرگترِ کربلایی در اتاق و باز کرد و اومد بیرون ، کربلایی هنوز چهره اش خوشحال به نظر میرسید ، پرسید دخترم چی شد؟ هر دو سالم اند انشاالله؟ مائده به چشمهای زینب که کنجکاوانه نگاه خاله اش میکرد ، نگاهی کرد و زیر لب گفت: آقا ناصر نیومد؟ ینی کجا مونده؟

ناصر رسیده بود به پُل اول آبادی، بارون اونقدر شدت گرفته بود که هیچ جا دیده نمیشد! قبل از اینکه بخواد بره رو پُل ،ایستاد، از ماشین پیاده شد یه نگاهی به وضعیت پُل انداخت ، دو دل بود که رد بشه یا نه! برگشت تو ماشین به این فکر کرد که چقدر دیر کرده و موفق به آوردن دکتر هم نشده و حتی تو این لحظه ها کنار راحله نبوده و کنار دخترش نبوده! یاد اون روزی افتاد که حمید زیر بارون اومد دم خونشون و نامهٔ مچاله شده راحله رو داد دستش! یادش افتاده بود که حمید گفته بود راحله از مَردهای با مرام خوشش میاد ، میخوام یه بارم که شده نشون بدم که معرفت دارم ، مرام  دارم! گفته بود از فردا میره شهر و دیگه هیچوقت برنمیگرده که ناصر از دیدنش خجالت بکشه! یادش میومد که نفهمیده بود حمید اشک میریخت یا نه از بس که بارون خیسش کرده بود! ترمز دستی رو داد پایین و زد تو دنده و آروم راه افتاد!

زینب افتاده بود رو تنِ بی جونِ راحله و شیون میکرد و مدام مادرش رو صدا میکرد، هیچ کس یارای حرف زدن نداشت! مادر راحله عین سنگ کنار پنجره نشسته بود به بیرون نگاه میکرد!کربلایی آروم آروم اشک میریخت! بچه رو شسته بودن و عمه اش بغلش کرده بود! کمی هم شیر بز از همسایه گرفته بودن تا بچهٔ بیچاره گشنه نمونه! هیچ خبری از ناصر نشد، کل شب گذشت! صبح فردا بالاخره ابرها رضایت دادن و از باریدن دست برداشتن! برادر و پدرش اومدن دم خونهٔ کربلایی، زینب با قیافه پُف کردش در حیاط رو باز کرد و خودش رو انداخت تو بغل عموش، گفت: عمو دیدی بی مامان شدم ،پس بابا چرا نیومده؟ نادر هاج و واج مونده بود، پرسید مگه خونه نیست؟ ینی چی؟ به پدرش  اشاره کرد شما برید داخل به کربلایی تسلیت بگید تا من برم دنبال ناصر!

چند ساعت بعد بود، که کاشف به عمل اومد یه وانت قرمز پایینِ رودخونه پیدا شده!


***

دخترم بیا میخوام یه قصه ای رو برات بگم،الان وقتشه که بدونی، یادته اومده بودم واسه ختم پدر مادرت؟ یادته چقدر گریه کردم؟ یادته تو چهلم وقتی به بابابزرگت کربلایی گفتم که میخوام سرپرستی شما دوتا رو قانونا به عهده بگیرم چقدر زود رضایت داد؟ بهش گفتم میخوام شما از این محیطی که جز درد واستون چیزی نداره جدا کنم بیارمتون شهر پیش خودم، چیزی نگفت! گفتم میخوام راحله به آرزوش که تحصیل کردنه دخترهاشه برسه سر تکون داد و نه نگفت! بیا عزیزم بیا بشین میخوام داستان عشقم رو برات بگم! عشقی که الان خلاصه شده تو داشتنِ شما دوتا...


*******************************************

داستان شماره ی سیزده)


راحله با نگاهی خسته و نگران روی راه پله های خانه نشسته بود و در حالی که نگاهش به برگ خشکیده ی کف حیاط گیر کرده بود گذشته اش را ورق زد، از روزی که عاشق شد تاروزهایی که با استرس و نگرانی در انتظارجواب ناصر گذرانده بود تا  حال وروزش ازجوابی که گرفت

 اینکه ناصر خودش را لایق عشق راحله نمی دانست،اینکه هیچ جوره نمی تواند در حق رفیق چند ساله اش خیانت کند و بذر کینه ی این عشق را در دل او بکارد.تا روزی که بی خبر از آبادی رفت و همه ی دنیای او را نیز با خودش برد.

 یا آن روزی که برای فرار از هجوم همه ی این حرف و حدیث های دلش،جواب بله را داد و ازدواج کرد،روزی که تمام دلخوشی اش، زهرا به دنیا آمد، یا روزی که شوهرش از روی تراکتورش در گندم زارسکته کرد و مرد. یا آن ترس و تنهایی ای که بعد از دست دادن کربلایی بر او چیره شده بود.

قد کشیدن زهرا و دانشجو شدنش وهمراهی او برای زندگی در شهر همه وهمه مثل فیلمی در نظرش گذشت.حتی  خواستگاری  دوباره حمید، آن جوان پرشورو یک لاقبای دیروز و مرد پخته و با کمالات امروزی که برای خودش کسی شده بود هم از نظرش دور نماند.

یادش آمد که کربلایی آن اواخر عمرش مخصوصا بعد از آن تعزیه ی ماندگاری که حمید بازی کرده بود ،چطور با غرور اسمش را صدا می کرد و اینکه اینقدر مرد شده خوشحال بود.

تا امروز که قرار است برای زهرا خواستگار بیاید.یکی از همکلاسی هایش که پسری مودب و کاری ست.اینها را زهرا به خودش گفته .مثل اینکه پاره وقت در شرکتی مشغول است و هفته ای دو روز هم در مغازه ی پدرش کار می کند.اینکه زهرا میخواهد با کسی که دوستش دارد ازدواج کند دلش گرم می شود و لبخند نامحسوسی گوشه ی لبش پیدا می شود.

- مامان چرا هنوز نشستی، لباسم خوبه؟یعنی خواستگاری خوب پیش میره؟مشکلی پیش نمیاد؟

- آره مامان جان،خوبه .اینقدر هول نباش. یکم سنگین باش .چرا خوب پیش نره؟اون طوری که از پسره معلومه،خانواده ی محترمی هم داره. آقا حمید گفته بعد از این  جلسه تحقیقات درباره ی خانواده ی آقا بهزاد و شروع میکنه.

حالا برو میوه ها رو بچین منم دارم میام.

دست پنهان خدا در تقدیر زندگی راحله وقتی نشان داده شد که بهزاد با دسته گل و شیرینی با همراهی مادرش وناصر وارد خانه شد.


*******************************************

داستان شماره ی چهارده)


دارم مادر می شم. باورت میشه؟ راحله کوچولوی نغ نغوی تو اینقدر بزرگ شده که قراره مادر صداش کنن. خانم جان امروز دلم بیشتر از همیشه از نبودتون گرفته، باید می موندی بچه ی منو میدی.

اگه پسر باشه، دلم میخواد بشه مثل آقاجون، یه مرد واقعی، یه مرد عاقل مردی که حضورش پشتانه ی کل آبادیه و وقتی هم نیست خاطراتش نقل شب نشینی های قهوه خونه.

اگه دختر باشه، مجبورش نمیکنم اونی بشه که من دوست دارم. باید همون راهی رو بره که دوست داره، خودش مسیر زندگیشو تعیین کنه.بهش یاد میدم قوی باشه، به حرف دلش گوش کنه، چراغ عقلشو خاموش نمی کنم.

دختر یا پسر من باید باید بچه ای باشه که کربلایی ده به وجودش افتخار کنه. خانم جان، آقاجون سرافکنده تون نمیکنم، قول میدم.

***

امروز تو راه برگشت از مزار ناصر رو دیدم، برگشته بود ده. فرهاد بزرگ شده. داره بیشتر شبیه ناصر میشه. از اوضاع و احوال آقاجون، رضا، عمو و زن عمو پرسید و من فقط جواب دادم. سئوالی نداشتم وقتی خودش خوب بود.


***

امروز تهران بودیم. دارم دختردار می شم، رضا از خوشحالی تو خیابونا جیغ می زد، مثل بچه ها بالا و پایین می پرید. گفت اسم دخترمونو بذاریم زهرا...

منتظرم تا زهرا کوچولومو ببینم. زهرای نازنینم، روز شماری میکنم برای دیدنت، برای بوسیدنت، برای اینکه مادر صدام کنی.


***

دخترم امروز یکساله شد و 40 روز است پدر ندارد. رضا تنهامون گذاشت.این جاده ها دخترکم را یتیم کرد و منو تا ابد سیاه پوش. زهرا باید با اقاجون بابا گفتن رو تمرین کنه.

ناصر برای مراسم اومده بود، زهرا رو بغل کرد و بوسید. دخترک شیرینم برای ناصر بلند بلند میخندید. جالبه که بچه ها هم حس ها رو میفهمن. شنیدم دوباره داره بابا میشه.

***

زهرا با شنیدن صدای در اشک چشماشو پاک کرد. دفتر خاطرات مادر را بست و کنار گذاشت. فرهاد یک قاب عکس بزرگ تر برای عکس رضا و راحله گرفته، قاب رو روی دیوار جلوی تخت نصب کرد و پرسید:

- خرما و حلوا آماده س؟

- نه هنوز، زوده، حالا تا شب آماده میکنم.

- پاشو بریم با هم آماده کنیم زودتر.

- دوست ندارم بالای عکس مامان روبان سیاه باشه

- حالا فردا بعد از مراسم برمیداریم، بدون روبان که نمیشه.

فرهاد لم داده به راحتی های حال، قلم و کاغذ به دست، برای مراسم برنامه ریزی می کرد. زهرا آخرین صفحه دفتر مادر رو باز کرد نوشت: " فردا تولد یکسالگی نداشتنت"