دوستانی که " نوشته های دم دستی " را از روزهای اول حیات وبلاگی اش می خواندند - باید که نه - شاید خاطر مبارکشان باشد که روزی همان جا گفتم :
" انسان ها نمی میرند ، حداقل برای من " مرگ " آن پایان ایده آلی نیست که بتوانم برای انسان متصور شوم ، انسان ها نمی میرند ، اما شاید تمام می شوند ، بله تمام می شوند ، از همان روزی که خود را می شناسیم ، از همان روزی که دنیای اطرافمان را می شناسیم ، از همان روزی که پا می گیریم و راه رفتن می آموزیم ، از همان روزی که اولین تجربه ی " عبور " به سراغمان می آید ، شروع می کنیم به تمام شدن ، هر جا که می رویم ، هر کسی را که می بینیم ، هر عزیزی را که دوست می داریم ، هر لحظه ای که عاشق می شویم ، هر جا که سنگین می شویم و ساکن می شویم و راکد می شویم و دیگر رفتنمان نمی آید ، ذره ای از وجودمان را جا می گذاریم ، در زمان ، ذره ای از وجودمان را می گذاریم تا برای لحظات ، برای انسان ها ، برای عزیزانمان ، برای دنیای اطرافمان ماندگار شویم ....
اینگونه است که انسان ها تمام می شوند ، ذره ذره تمام می شوند . "
آن روز حتی تصورش را هم نمی کردم که " نوشته های دم دستی " آن قدر برایم جذاب و دوست داشتنی و جدی شود که حالا ، چند روز پس از پایین کشیدن کرکره اش ، لازم الاعتراف بشوم که تکه ی نه چندان کوچکی از وجودم را در آن چند مگا بایت فضای وبلاگی متروکه جا گذاشته ام ...
آدم ها زود وابسته می شوند ، زود گرفتار می شوند ، خیلی زود دل می بندند و خیلی سخت دل می کنند . ترس از تمام این ها تبدیل شد به بزرگترین دلیلم برای بستن آن خانه .
اگر " نوشته های دم دستی " بسته شد دلیلش نه لوس بازی نویسنده اش بود ، نه بازارگرمی ، نه سرخوردگی و مشکلات شخصی ، نه بی انگیزگی ، نه هیچ چیز دیگر از این قسم ، آن جا را بستم و کوچیدم به این آدرس تا یک بار دیگر به " محمد حسین جعفری نژاد " یادآوری کنم بعضی اوقات دل کندن از دوست داشتنی های این دنیا می تواند به قاعده ی یک تغییر آدرس نا قابل یا یک خداحافظی کوتاه راحت و سهل الوصول باشد ، هر چند تا زمان نامعلوم ( و احتمالا طولانی ) جای خالی آن " دوست داشتنی " را در وجودت احساس کنی ، جای خالی ذره ای که از وجودت جدا شده و جایی در زمان جا مانده ( که البته این بعد ناراحت کننده ی قضیه است )
پی نوشت :
1- افتتاح رسمی این خانه و نگاشتن اولین پست منوط به فراهم شدن چند عکس و چند ساعت ناقابل زمان فراغت است که هدر مد نظرم را طراحی کنم و ان شاءالله " پنجره " ی این خانه را بگشایم به روی دنیا و آدمهایی که دوستشان دارم .
2- این جا هم همان " جعفری نژاد " سابقم ، قلمم هم همان قلم است با تمام ضعف ها و کمی و کاستی هایش . احتمالا شما از آن دست انسان های ساده اندیش نیستید که خیال می کنند انسان ها با یک کوچ ساده یا یک سکوت و تامل چند روزه یا حتی چند ماهه عوض می شوند ؟ هستید ؟!
3- اجازه بدهید گاهی ناخنکی به خاطرات خانه ی سابق بزنیم ، یادتان نرفته که نسل ما نسل " خاطره باز " هاست ...
4- زیاده عرضی نیست ... همین
زندگی به من یاد داده در موندن آدم می پوسه...باید رفت باید سفر کرد باید کوچ کرد..
اینجوری احتمالن اون بخش گم شده ی وجود پیدا میشه.هویدا میشه..برجسته میشه.
...
مهم نیست که به سبک و سیاق ( درست نوشتم؟!) قدیم بنویسی یا سبک جدیدی رو شروع کنی مهم اینه که آغاز همیشه خوبه حالا به هر صورتی که باشه.
بنابراین وبلاگ جدید خونه ی جدید مبارک.
ممنون دوست عزیز
راستی خیلی وقته من هر جا این عکس آواتارتون رو می بینم یاد هیشکی بانو و کامنت هاش برای محسن خان و بابک می افتم
من کاملا موافقم.این وابستگیه آدمو اذیت میکنه.
اینطوریاس خواهر
احتمالا سوم شدم
قطعن همینطوره
بعدشم کیک و ساندیس رو سر جلسه ی کنکور میدن جناب
نگو این حرفو خواهر ، روم به دیوار جماعت فکر می کنن تا این سن و سال هیچوقت راهپیمایی شرکت نکردی ، البت روم به دیوار
بعدشم بعدا میام میگم
بعدش اینکه شما اراده کن بنویسی حالا هر وقت نوشتی ما قبول داریم
"آرامش"یعنی تو زندگیت به هیچکس و هیچ چیز وابسته نباشی...
اینطوری دیگه نه حسرت به دست آوردنش رو میخوری...نه غصه از دست دادنش رو...
من رنگ آرامش رو ندیدم...
و این ناآرامی رو دوست دارم
نمیدونم این خوبه یا بد.....
اما گاهی...چیزهای بد خیلی دلنشینه!!!
چه خوب شد که نوشتید...
با یک سئوال ساده منتظر حضورتان هستم
خواهش می شه
.
همیشه این قصه دل کندن و جا گذاشتن و رفتن برام آزار
دهنده بوده...
یه اراده قوی میخواد برای دل بریدن که من هیچوقت بلدش
نشدم ...
.
.
آدم باگذشتی بود ! از من هم گذشت
به همین سادگی...!
خب من خودشم دیگه ( هیشکی! بانو)
بله در جریان هستم بانو
منظورم این بود که این عکس آواتارتون رو به اسم هیشکی بیشتر می شناسم تا اسم اصلیش که نمی دونم چیه
جان من
ینی شما میرین راهپیمایی بعد بهتون کیک و ساندیس میدن؟
به جان خودم که سراسر دوران مدرسه رو پدرم در اومد تو این راهپیمایی ها تازه پرچم هم میگرفتم فقط به صرف نماز جماعت
یکی نمیگفت دستت درد نکنه
حالا به شما کیک و ساندیس میدن؟
شما کدوم شهر زندگی می کنین که اینقدر مایه دارن؟
شهر کورها
پس میگن هرچی امکانات تو شهر بزرگه راست میگن
نه بابا شایعه اس ، بالا غیرتا پا نشی جمع کنی بیای تهران ها ، همون نیشابور بهشته
خیلی هم کار خوبی کردین اومدین این جا!
بلاگفا هزار تا ادا و اصول در میاره
خونه نو مبارک و پررونق...
سلام رفیق
ممنون
ان شاء الله خانه ی دلتان با صفا باشد و پر رونق
درود بر شما...
پس یعنی این دوتا پست اخیر قاچاق هستند؟
دل کندن گاه به گاهی رو می پسندم...
زودتر بزن هدر رو.. ببینیم چه می کنی..
هرکجا هستی باش... آسمانت آبی و دلت از غصه دنیا خالی...
ممنون و چشم
راستی من که بهت تک زنگ نزدم پس از کجا می فهمی آپ کردم شیطووووون ؟!!!
منتظر نوشته های زیباتون هستم!
لطف دارید شما
ممنون
چشم
الحق که راست میگویید . حرف حساب بیجوابه . نسل ما ، نسل خاطره بازیه . نسل گریز زدن به گذشته نه چندان دور و مرور و مرور . خوب چیزی که واضحه برای کسی که مدام به خاطرات چنگ میزنه ، گذشتن و دل کندن ساده نیست (حداقل برای من) و واقعا این کوچ جای آفرین که نه ، هزار آفرین داره .
اتفاقا خوشحالتر میشیم که شما همچنان همون آدم ، با همون نوع قلم باشید .
به امید خدا اینجا هم براتون پر بشه از لحظات قشنگ
با دوستان گلی مثل شما و سایر دوستان حتما اینجا هم میشه یه خونه ی پر از خاطره
ممنون خانوم
سلام
من ک خوب یادمه
واسه اون آدرس اولین پستی بود که نظر گذاشتم،یادش ب خیر
افتتاح رسمیتونم مبارک
منم خوب یادمه که چقدر ذوق کردم از تعبیر اون روزت
دنیا و سینی و جام هایی که پر میشن یا نمی شن
تو غنیمتی واسه اینجا و صاحبش دختر خانوم گل
با اجازه تون یک فروند مونا هستم اما همچنان شوما بگین هیشکی! لطفن ابن بانو رو از بغل اسم ما ور دارید قربون دستتون
به چشم
سلام
چند خط اول تلخ بودبرای من. من نمیدونم از تموم شدن میترسم یا نه؟یه روزایی نمیترسم،یه روزایی تصور میکنم نمیترسم،شاید یک روزهایی هم بوده که ترسیدم.
الان که با این چند خط به تموم شدن فکر کردم اشک تو چشام جمع شد. من فقط میدونم دلم تنگ میشه. برا زمین، برای 4فصله ش، برا ادماش، برا دوستیهاش، برای سختی هاش، برای دلهره هاش،برای دستی که تو هر دلهره دستم و میگیره، برا ارمش بعد از طوفانش، برا خیلی چیزاش
برای لحظاتی که ازشون استفاده کردم و برا لحظاتی که از دست دادمشون، برا خیلی چیزا دلم تنگ میشه
ولی چاره ای نیست.یه روزی کوله بارمو میبندم و با حسرت میرم. حسرت به خاطر کارایی که نباید انجام میدادم ولی انجامشون دادم و برای کارایی که باید انجامشون میدادم ولی ندادم
ایشالا این روز هر چقدر که دلت می خواد دوووووووووور باشه
در مورد این دل کندن، درسته یه جاهایی ادم باید یاد بگیرتش ولی یه جاهایی ادم باید دل نکندن و خوب بلد باشه.
این خونه همین الانش هم افتتاح شده آ
هنو یه خرده کار داره
سلام علیکم.
خانهی نو مبارکا باشه برادر. میگفتین بیایم کمک واسه اسباب کشی.
حتا ما هم که چند سال بعد از شما به دنیا اومدیم باز با خاطرههامون زندهایم...
زنده باشی رفیق
چه نوستالوژیک چه اینجا چه اونجا چه هرجا
جعفری نژآد اینجا جعفری نژاد اونجا جعفری نژآد همه جا
ما کلن دوستش داریم و دوست داریم بیشتر بنویسه
شما لطف داری رفیق
به چشم
خوبه که هستین خوبه که مینویسین... راکد شدن اگه اینه که ادمها هستن و مینویسن من این راکدی رو دوست دارم...
وابسته شدن به عادتهای دوست داشتنی بد نیست برعکس خیلی هم خوبه... برای وبلاگ نویسها وبلاگ جزئی شاید هم همه ی زندگیه... و این بد نیست... چون میدونی وقتی هیچی هم نداشته باشی از دار دنیا همین چند مگا بایت مجازی هست...
قلمتون پایدار آقای جعفری نژاد...
ممنون خانم
یاشاسین تراختور ( یا یه چیزی تو همین مایه ها )
خدایا! صفر را زودتر یک بفرما. آمین
سلام
والا لنگ یه عکسم که باید روناک زحمت گرفتنشو بکشه ، با این تفاسیر بعید می دونم دیگه از خدا هم کاری بر بیاد مگه اینکه روناک خانوم خواب نما بشه یه تفقدی به حال بنده بنماید
خاطره را افریدیم. باشد که زندگی را به کامتان تلخ گرداند. اصولا هر جا خاطره ای است به دنبالش اندوه گذشته نیز هست. خواه خاطره شیرین باشد خواه تلخ.
اما تو از اون خاطره شیرینایاااااا ، به خداااااا
بخند خواهر ، تو نخندی پس کی بخنده ؟ هااااان ؟
ما هر دفعه که اسم خودمان را در صدر ( یا سدر یا ثدر ؟ چه اوضاعی داریم ها) لینکدانی تان می بینیم در آنجایمان عروسی میگردد. نمیتوانیم خودمان را روشنفکر و اینها جلوه داده و از گفتن این موضوع خودداری کنیم. بس که ما بی جنبه ایم و با کوچکترین موضوعی شادمان میگردیم
اولشم در صدر بودی ، قبلن هم بهت گفته بودم ، باور نکردی
تصمیم بزرگیه آقای جعفری نژاد...
دل بزرگی می خواد...به نظرم دل کندن از وابستگی ها در زندگی خیلی سخت میاد حداقل برای خودم اینطوریه...چطوری میشه این نشدنی ها رو تبدیل به شدنی ها کرد؟فکر کنم آدم نا توانی ام...
راستش این دل کندن ها رو خیلی وقته دارم تمرین می کنم ، شاید به خاطر ترس از واقعیت های این دنیا
بعید می دونم آدم نا توانی باشید ، این حرف تکرارش می تونه خیلی خطرناک باشه ، خیلی
خیلی سخته کندن از دلبستگیها...کاش بشه..
حق با شماست ... بعضی وقت ها هیچ رقمه نمی شه
وابستگی گاهی خیلی دوستداشتنیه..خیلی...
ولی گاهی مایه عذاب می شه..
در کل لامصبه
در کل لا مصبه