بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

ناصر ...

صحنه اول )
دبیرستان را تازه تمام کرده بودم ، تابستان قبل از پیش دانشگاهی ، خانه ی جدید ، محله ی جدید و بچه محل هایی که بعد از 18 سال ، حالا دیگر نبودند ، حوصله ی انسان های جدید را نداشتم ، حوصله ی روابط جدید را هم ، انسان ها و روابطی که هر روز بیشتر به این نتیجه می رسیدم که از جنس من نیستند ، تنها بودم ، فشار خانواده و اطرافیان و انتظارات کلیشه ای و مزخرفشان در مورد کنکور و دانشگاه تنهایی را برایم سخت تر می کرد . همه ی اینها دلیلی شد برای اینکه شنیدن خبر شروع کلاس های مرکز پیش دانشگاهی آن هم از ابتدای مرداد زیاد هم نا خوشایند نباشد ، قصه ی همان فرار قانونی ، فرار از محیطی که آزارم می داد ، امید داشتم به فضایی جدید و پیدا کردن انسان هایی که شاید ، شاید جنسم جور باشد با آن ها ...

صحنه دوم )
چهره ی سیاه و هیبت نخراشیده اش داد می زد که اینجایی نیست ، جنوبی بود ، اهل بندر ، سال 75 با خانواده اش کوچ کرده بودند تهران ، پدرش کارمند بانک سپه بود و مامور شده بود تهران ...
عاشق بهروز وثوقی بود ، می گفت قیصر را 20 بار دیده ، شاید هم بیشتر ، دیالوگ های مادر ( علی حاتمی ) را حفظ بود ، شعر می گفت ، با همان هیبت نخراشیده ، با همان دماغی که گوشه ی رینگ بوکس له شده بود ، شعر می گفت . می گفت : " خیال ندارم تو رختخواب بمیرم ، اگه بدونم قراره اینطوری بمیرم جلدی می رم یه شیشه white horse می خرم می شینم جلوی تلویزیون ، Casablanca رو آتیش می کنم و شیشه رو می رم بالا ، فیلم که تموم شه رگمو می زنم ... "
خلاصه از سر تنهایی های من هم زیاد بود ، دوست شدیم ، از همان مدل دوستی های کمیاب قیصر و رضا موتوری ...

صحنه سوم )
استاد حساب دیفرانسیل غیبت داشت ( مثل همیشه ، مرتیکه ی خپل هر جا آخورش چال تر بود همان جا بساط پهن می کرد ، کافی بود یه روز یه شاگرد خصوصی چرب و چیلی به پستش بخوره ، بهانه ای پیدا می کرد برای غیبت ) بچه خر خون ها جمع می شدند توی کتابخونه و خر می زدند ، ما اما گل کوچیک رو ترجیح می دادیم ...
گرم بازی بودیم که آقای باقری صدایش کرد دفتر ، نیم ساعتی طول کشید تا برگشت . به پهنای صورت اشک می ریخت ، گریه اش را ندیده بودم ، سخت بود ، پرسیدم : " چی شده ناصر ؟!! " نشست رو زمین و سرش رو گرفت و آروم گفت : " آقام "

صحنه چهارم )
دیگه بهانه ای برای تهران ماندن نداشتند ، همه اقوام و آشنایانشان بندر بودند ، تهران کسی رو نداشتند ، می گفت خواهرم شب و روز زار می زنه که : " بعد مرگ آقا از تهران و در و دیوارش حالم به هم می خوره "
خانه و زندگیشان را جمع کردند و برگشتند بندر ، درسش نا تمام ماند ، بی خیال کنکور شد ، می گفت باید کار کنم ، بعد از رفتنشان چند ماهی ارتباطمان تلفنی بود ، بعد تر ها خلاصه شد به ایمیل و نامه ، نوشته بود روی کامیون عمویش کار می کند ...

صحنه پنجم )
" روزگار نکبت " شاید برازنده ترین نام برای آن روزهایم باشد . روناک درسش تمام شده بود ، مثل خیلی از دوستان و تمام هم خانه هایم ، من اما هنوز درگیر کاغذ بازی های مزخرف پروژه ام بودم ، فرسوده شده بودم و بی انگیزه ، تنها علاج این کسالت و خمودگی نوای سازی بود که اگر حوصله داشتم و رمقی برای نواختن هر از چند گاهی سکوت پیرامونم را می شکست و گه گاه صدای دلنشین " آقا خلیل " که مستانه می خواند : " حال خونین دلان ، که گوید باز ... "
توی این برهوت تنهایی ، شاید بهترین خبر آمدن رفیقی بود که 5 سال از آخرین باری که دیده بودمش می گذشت ، زنگ که زد " سلامش " را شناختم ، گفت اومده اصفهان که سنگ بار بزنه ، قسمش دادم بیاد خونه ، اومد ..
موهاش جو گندمی شده بود ، می گفت ارثیه ، دروغ می گفت ، ارثی نبود ، مثل دستای پینه بسته اش ، مثل شکستگی بالای ابروش ، مثل سیگاری که پشت سر هم روشن می کرد . همه اش سوغات روزگار بود ، روزگاری که به بعضی ها زیادی سخت می گیرد ، به خدا قسم که زیادی سخت می گیرد ، اما هنوز مشت هایش همان قدرت سابق را داشت ، گواهش هم مشتی بود که به دیوار زد و قاب عکسی که 1 متر آن طرف تر از دیوار افتاد و شکست

صحنه آخر )
کارم در نیروگاه تمام شده بود ، بندر هم بر خلاف تصورم هوای ملسی داشت ، رفتم لب ساحل ، نشسته بودم و موج ها را می شمردم ، یادش کردم ، یاد روزهایی که با هم درس می خواندیم ، یاد اینکه چقدر حسابان و فیزیک را خوب می فهمید ، یاد روزی که پدرش مرد ، یاد اشک هایش ، یاد آن دو شبی که اصفهان را به هم ریختیم دو تایی ، یاد قلیون کشیدن و ساز زدن زیر سی و سه پل ، یاد یک هفته قبل از روز عقدم ، همان روزی که زنگ زدم دعوتش کنم برای مراسم ، یاد ضجه های مادرش وقتی می خواست بگه ناصر تصادف کرده ، یاد لحظه ای که شنیدم روز قبل مراسم هفتمش بوده ، یاد زمین خوردنم وسط خیابون ، یاد لحظه ای که برای چگونه مردنش برنامه می ریخت ، یاد اینکه تیغ روزگار چققققققدر تیز است ...

پی نوشت :

1- این " ناصر " همان ناصر پست قبلی است ، همانی که دیشب یک لحظه هم تنهایم نگذاشت ، " توی خواب " ...

2- این که دو تا دختر 19-20 ساله ( یا کمی بزرگتر ) یادت بیاندازند که رفیق بودن ، به فکر رفیق بودن ، حال رفیق را پرسیدن چقدر می تواند احیا کننده باشد طعم ملسی دارد ، شیرینی اینکه هنوز آدم هایی هستند که صادقانه و ملموس و به هنگام " مهربانی " می کنند و تلخی اینکه چه سریع نسل " مردان روی زمین " منقرض می شود ... ممنون سپیده جان ، ممنون جزیره خانم گل
 
3- این پست تکراری است ...

نظرات 12 + ارسال نظر
پگاه جمعه 5 اسفند 1390 ساعت 16:08 http://bamdadepaiizi.blogfa.com

سلام
نمیدونم چی باید بگم... دوست خوب نعمته . متاسفم واسه نبودش. امیدوارم سنگین ترین غمتان از این دست غم ها باشد که شاملو میگوید:

یله بر نازکای چمن رها شده باشی
پا در خنکای شوخ چشمه ای
و زنجره... زنجیره ی بلورین صدایش را ببافد
در تجرد شب،
واپسین وحشت جانت
ناآگاهی از سرنوشت ستاره باشد
غم سنگینت
تلخی ساقه ی علفی که به دندان می فشاری.

جزیره جمعه 5 اسفند 1390 ساعت 16:34

سلام
چقدر طولانی
الان میخونمت

دل آرام جمعه 5 اسفند 1390 ساعت 16:37 http://delaramam.blogsky.com/

جناب جعفری نژاد ، این فراتر از یک پست بود برادر ...
تلخی اش خیلی قوی بود ، از اونها که باعث یک سرگیجه خفیف میشه ، از اونهایی که هی صحنه رو برمیگردونی عقب تا جایی که میخواد خبر تصادف رو بگه ، که بلکه چیزی عوض بشه ... اما هربار روزگار برنده تر از قبل "کات" میده ...

دل آرام جمعه 5 اسفند 1390 ساعت 16:39 http://delaramam.blogsky.com/

خدا سلامت نگه داره سپیده عزیز و جزیره نازنین رو

جزیره جمعه 5 اسفند 1390 ساعت 16:42

نمیدونم میتونی درک کنی حال الانمونو؟؟؟؟؟؟؟
اگه کسی خونمون نبود مطمئن باش میزدم زیر گریه
پی نوشت دومت میتونست خیلی خوشحالم کنه ولی اینقدر تو شوکه م بابت پستت که نمیدونم چی باید بگم.
یعنی واقعن دوستت رفته یا تو خواب بود؟

متاسفم .فقط همین.خیلی متاسفم

جزیره جمعه 5 اسفند 1390 ساعت 16:49

تو راس میگی،زندگی به بعضیا خیلی سخت میگیره. خیلی.
چرا روزگار نمیفهمه بعضی جسما حیفن برا زیر خاک؟چرا نمیفهمه؟
امیدوارم این برداشتم که همه ی اینا رو تو خواب دیدی درست باشه،امیدوارم ،ولی اگه نه، اون یکی برداشتم درسته،روحش شاد.رحمت خدا نصیبش

سپیده جمعه 5 اسفند 1390 ساعت 16:52 http://sepid1993.blogfa.com

واقعا دیشب خوابشو دیدید؟
جالب تر شد ک(دیگه جرات کردم بگم جالب!) چقدر قشنگ،حالا من چرا دیشب یادش افتادم؟! تعجب میکنم!
این پست رو مثل خیلی از نوشته هاتون دوست دارم،نوشته ایه ک حس خوبی میده،و نشونش هم اون بغض غیر قابل شکستن و سوزش چشام رو وقت خوندنش، هر دوبار (چند ماه پیش و الان) واسم ایجاد شده، هست
باز هم برای روحشون آرزوی شادی دارم همیشه
ممنون از شما برادر

گلی برگ برگ جمعه 5 اسفند 1390 ساعت 19:53 http://goldooni.blogfa.com/

من این پست رو نخونده بودم...خیل متاسف شدم...
مثل یه فیل کوتاه بود از جنس فیلمهایی مثل قیصر و رضا موتوری

NA30B جمعه 5 اسفند 1390 ساعت 20:20 http://www.fosil.blogsky.com/

تو قطارم نشستم تو تاریکی
این پستت عجیب منو یاد رفیق 11 ساله م انداخت
هر چی بهش زنگ میزنم پیداش نمیکنم
چاره ای نبست جز گریه
پست های غمگین رو دوست ندارم ولی این حالی که این پستت داد رو عجیب دوست دارم
روحش شاد

سین بانو جمعه 5 اسفند 1390 ساعت 21:53

من را بابت شوخی نا به جای پست پیش ببخشید.راستش ...
بگذارید پای جوانی و خامی.

برمودا دوشنبه 8 اسفند 1390 ساعت 13:28

قبل از خواندن این فلش بک یادم افتاد که همان ناصر را میگویید....
ولی من مطمئنم ...نه شما و نه ناصر....سیگار نبودید...و نیستید...
آدمهایی که خدا را به یادِ دیگرانِ غرق شده در این روزمرگی می اندازند...پر از روح خدا هستند....
همانهایی که .... هنوز روح خدا در روح آنها جریان دارد...زنده یا ....

[ بدون نام ] دوشنبه 8 اسفند 1390 ساعت 13:30

روحش شاد

روحش شاد ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد