بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

داستان یک آغاز ...

روی صندلی مخصوصش نشسته بود و داشت بدون اینکه متوجه باشند نگاهشون می کرد ...

داشتن تپه رو آروم آروم به سمت درخت نوک تپه بالا می رفتن .

وقتی رسیدن کنار درخت هر دو شک داشتن ، ته دلشون یه حس عجیبی بود ، دلشوره نبود اما شبیهش بود ، یه حس جدید و خیلی قوی ...

یه نگاه به هم کردن ، یکیشون دلش رو زد به دریا و دستش رو به سمت میوه ی روی شاخه دراز کرد ...


دسته های صندلیش رو محکم چسبید و تکیه داد به پشتی صندلی ، یه نگاه به اونایی که دور و برش بودن انداخت و با یه لحن خاص گفت : " قصه ی آدمیزاد شروع شد "


راستی بعد تر اسم اون حس رو گذاشتن " وسوسه " ...


و قصه ی آدمیزاد هنوز ادامه دارد ( و غصه اش البته )


پی نوشت : سیب سرخ ، خوشه ی گندم طلایی یا زیتون سیاه ! به نظر شما در اصل داستان تفاوتی ایجاد می کند ؟

مهم اینه که قصه ها همیشه معطل یک بهانه برای شروع شدنن ...

نظرات 13 + ارسال نظر
مریمانه شنبه 6 اسفند 1390 ساعت 15:18 http://maryam-tak.blogfa.com

یاد lost افتادم. ربطش رو نمیدونم اما.

فیلم زیاد دیدن این عواقب را هم دارد دختر خانوم

یه دوست شنبه 6 اسفند 1390 ساعت 15:28

عاشقتم عوضی !

من جای شما باشم هیچوقت عاشق یه عوضی نمی شم ، هیچوقت

مریمانه شنبه 6 اسفند 1390 ساعت 15:37 http://maryam-tak.blogfa.com

پیشنهاد میکنم شما هم ببینین آقا پسر، خصوصا تا اخر سیزن سوم. البته اگه ندیدین.

ما خیلی وقته دیدیم ( آیکن فخر فروشی به یه بد اصفهونی )

مریمانه شنبه 6 اسفند 1390 ساعت 15:43 http://maryam-tak.blogfa.com

شخصیت مورد علاقه ت تو اون سریال کی بود؟

خوب معلومه " ساویر " دیگه ...

مریمانه شنبه 6 اسفند 1390 ساعت 15:51 http://maryam-tak.blogfa.com

جزیره شنبه 6 اسفند 1390 ساعت 17:39

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
خواستم بگم که....
چی میخاستم بگم واقعا؟
اووووووووووووووووم. یادم نمیاد .شرمنده

جزیره شنبه 6 اسفند 1390 ساعت 17:42

اهان خواستم بگم یَک حس باحالیه وقتی میری جوگیریات و باز میکنی بعد کلی اسم اشنا میبینی که آپ کردن. یه حسی شبیه این:
خیلی باحاله خلاصه

در مورد پست: دوست دارم یه جمله به ننه خوا وبابا ادم بگمولی خب زشته. یعنی نه فک کنی حرف زشتی باشه آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ ،نه، ولی خب من بگم بده. از من بعیده. بله.و از اونجاییکه من خیلی با ادبم نمیگم

ولی خب در مورد خود پست: این قصه ای که گفتی واقعا غصه داره به نظرم

صبا یکشنبه 7 اسفند 1390 ساعت 00:15 http://daily90.blogfa.com

سلام.

سلام خانم معلم

سپیده یکشنبه 7 اسفند 1390 ساعت 00:26 http://sepid1993.blogfa.com

شما خیلی گیر میدی ب ننه بابامونا!
حالا بندگان خدا ی کاری کردن دیگه
من باید ی صحبتی با بالایی ها داشته باشم،اینطوری نمیشه!
ولی انصافا اگه جای سیب سرخ ،گندم یا زیتون سیاه خورده باشند می فهمیم ک بنی بشر از اساس بد سلیقه بوده!

از اساس بد سلیقه بوده ، باور کن

آوا یکشنبه 7 اسفند 1390 ساعت 02:40

و گاهی منتظر تنها یک بهانه
برای رهایی و تمام شدن
شاید....... و بیشتردنبال
شروعی دوباره.مثل : *
طلوعی دوباره درغروب
یک ستاره*...........
**-------->عنوان یه
کتاب بود اون قدیما.
یاحق...

اینکه آدما همیشه دنبال یه شروع دوباره اند یه حقیقت مزخرفه

برمودا دوشنبه 8 اسفند 1390 ساعت 13:37

فکر کنم تنها کسانی که رو پل صراط جلوشون رو بگیرم ...
همین پدر و مادر گرامی باشند!

هیییییییییییییییییی

مگه اونام میان رو پل ...
فکر کنم اونا زیرگذر اختصاصی داشته باشنااااااااا

بهارهای پیاپی دوشنبه 8 اسفند 1390 ساعت 13:46 http://6khordad.blogfa.com

من اگه می تونستم از آدم و حوا تشکر می کردم شدید

خوب شاید چون شما " زمین را دوست دارید "

بهارهای پیاپی سه‌شنبه 9 اسفند 1390 ساعت 07:53 http://6khordad.blogfa.com

زمین رو دوست دارم اما دلیل تشکرم اینه که زندگی فرصت زیباییه که به ما داده شده. حیف بود بی تجربه زمین اون بالا می موندیم.

شاید حق تو باشه ... شایدم نه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد