بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

... مشغول کارند

نامه ی دعوت به کارم روی میز روابط عمومی بانک بود وقتی به بهانه ی صادقانه پاسخ دادن به سوالات کارمند هسته ی گزینش نامه ی عدم پذیرش در مراحل استخدامی را فرستادند درب خانه ، پایین نامه با فونت درشت نوشته بود :

" به دلیل عدم احراز شرایط لازم در مراحل گزینش جهت استخدام در بانک ... صلاحیت جنابعالی مورد تائید هسته ی گزینش مرکزی نمی باشد

نامه را یک بار - فقط یک بار - خواندم و پوزخندی زدم و انداختمش کف کشوی زیر میز تلویزیون . پاره کردن نامه دردی را دوا نمی کرد فقط شاید با پاره کردنش شانس این که روزی در آینده ی دور ، همراه پسر یا دخترم ، دو تایی به آن جمله پائین نامه با آن فونت درشت و چیزی که سعی داشت به خورد خواننده بدهد بخندیم را از دست می دادم .

بی خیال مزایای کار در بانک و پرستیژ کاری و این دست خزعبلات شدم و کاری که تا آن روز ، به حکم اجبار ، مشغولش بودم را ادامه دادم . کار که نبود ، یک جور " بیکاری پنهان " بود ، با همان حس آشنا و چندش آور بی مصرف بودن . بیکاری پنهان که می دانید چیست ؟

" بیکاری پنهان " یعنی بعد از 12 سال مدرسه رفتن و 5 سال دانشگاه و گذراندن کلی کلاس و دوره ی تخصصی ، دُرست وقتی یابو برت داشته که برای خودت پُخی شده ای و انتظار داری روی دست ببرندت و روی سر حلوا حلوایت کنند مجبور به انجام کاری باشی که نه تخصصش را داری ، نه استعدادش را و نه حتی علاقه اش را . بیکاری پنهان چیزی شبیه همان قانون فیزیکی معروف آقای " ژول " است . همان قانونی که با زبان بی زبانیِ قوانین و اصول علمی می فرماید : وقتی جعبه ای به وزن 50 کیلوگرم را از گوشه ی اتاقی برداشته ، 3 بار دور اتاق می چرخید و جعبه را دقیقا سر جای اولش روی زمین می گذارید با نهایت احترام و مقادیری شرمندگی کار انجام شده توسط شما برابر است با " صفر " . حالا شما خودت را پاره هم بکنی تغییری نه در این قانون حاصل می شود و نه در این حقیقت که حرکت شما یک " خر حمالی " مذبوحانه بوده است و بس .

عرض می کردم ، چند وقتی به همین منوال گذشت تا این که دری به تخته ای خورد و شایستگی این حقیر به صورت نصفه و نیمه جهت ادای وظیفه و خدمت رسانی در یکی از ادارات نیمه دولتی احراز  گردید . از رویداد واقع شده در پوست خود نمی گنجیدم ، اینکه عاقبت آن واژه ی کذا سایه ی منحوسش را از سرم برچیده بود امیدوارم می کرد غافل از اینکه ...

حالا چند ماهی از آن روزها می گذرد ، خیلی چیزها عوض شده ، خیلی چیزها هم نه ...

من عوض شدم ، افکارم عوض شده ، تقریبا از ایده آل های کاری ام به جز تل خرابه ای که ویرانه های زلزله ی بم را می ماند چیزی نمانده ، خسته ام بیشتر از همیشه و متعجب به اندازه ی هیچوقت ...

اینجا من هر روز به اندازه ی تمام آدم هایی که می شناسم دروغ می شنوم ، به اندازه تمام عمرم دو رویی و چاپلوسی و زیر و رو کشیدن می بینم ، اینجا فاکتور خریدهایی را می بینم که به قاعده ی حقوق 3 ماه بنده اختلاف قیمت دارند ، فاکتور خریدهایی را می بینم که ریز اقلامش هیچگاه خریداری نشده و وقتی اعتراض می کنی جوابت در مودبانه ترین حالت یک پوزخند و یک نگاه زیر چشمی است ، اینجا مدیرانی را می بینم که Request را riqoest می نویسند و حق جذب فوق لیسانس ها را می گیرند ، اینجا مقدس مآب هایی را می بینم که نماز اول وقتشان ترک نمی شود درست مثل 100 ساعت اضافه کاری صوری فیش های حقوقی شان ، اینجا عزیز کرده هایی را می بینم که سر هر ماه فقط برای اخذ مواجبشان آفتابی می شوند . اینجا من ( و امثال من ) از همیشه بیکار ترم .

اینجا روزی صد بار به جمله ای که با فونت درشت زیر نامه ی هسته ی گزینش نوشته شده بود فکر می کنم و از خودم می پرسم : " کدام صلاحیت ؟ کدام کشک ؟ " 


پی نوشت 1 : اول خدا و بعد روناک شاهدند که هیچکدام از نوشته هایم در این وبلاگ یا وبلاگ قبلی ( به جز داستانک های یک رب مانده ) روی کاغذ پیش نویس نشده است ، همیشه می نشستم و یادداشت های جدید را باز می کردم و می نوشتم ،  اما این پست را 6 بار ویرایش کردم و بیشتر از 3 هفته است که داخل یادداشت های چرک نویس این جا خاک می خورد ، نمی خواستم حرفم مفت باشد ، بی حساب باشد . حداقل این بار نمی خواستم ...


پی نوشت 2 : این پست را به تیراژه ی عزیز بدهکار بودم بابت جواب سوالی که در کامنت دومش پرسیده بود ، اینجا

نظرات 30 + ارسال نظر
مریم سه‌شنبه 30 خرداد 1391 ساعت 18:43 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

سلام
توو لیست وبلاگهای بروز شده اسم وبلاگتون نظرمو جلب کرد هر چند بارها اسمتونو تو وبلاگ جناب اسحاقی دیدم
برام حرفاتون عجیبه...شمایی که به قول خودتون دانشگاه رفته این...تا حدودی سرد و گرم چشیده این... دانشگاه خودش برا یه عمر تجربه کفایت می کنه...
دانشگاهی که کارمنداش ساعت هشت میان کارتشونو میکشن و میرن بیرون و نه و ده برمیگردن...کی به کیه؟؟؟
دانشگاهی که جمعه ها کارمنداش میان کارت می کشن و میرن د برو که رفتی...مثلا اضافه کاری بودن...
من از همینجا درد رو دیدم...حسش کردم و تصمیم گرفتم زیاد برای کار در یه اداره دولتی حرص نزنم...هر چند شد اونچه که نباید بشه - که اینم برای خودش قصه ها داره- بگذریم
خلاصه غیرت مثلا ایرانی و مسلمانیم گل کرد و تصمیم به تذکر یا هر چی که بهش میگن گرفتم.به قول خودتون با یه پوزخند و یه جمله زیرلب که هنوز وارد زندگی متاهلی نشدی و نفست از جای گرم بلند میشه مواجه شدم... کار به اعتراض و کمیته انضباطی کشید...دقیق یادمه بابا و مامانم رفته بودن سفر،فکرم به کسی جز داییم نمی رفت.بهش زنگ زدم و گفتم بیاد دانشگاه...اومد و مهر و امضا و عذرخواهی از طرف اون و تعهد که دیگه حق ندارم به کثافتکاریاشون اعتراضی بکنم...
میدونین تو تصوراتم چجوری بود...دانشگاه رو شکل یه سفره پر از غذاهای به ظاهر لذیذ میدیم اما در باطن لجن که کارمندا دست میبرن و با لذت تمام از اون لجنه می خورن.می بینن که کثافت و لجنه اما با لذت م میخورن
از خیلی از کارمندا هم کارای ناشایست دیده بودم و شنیده بودم.من آدم فضول و سر توو کار مردمی نیستم...فقط سر بزنگاه مچشون گرفته میشه که کاریم از دستم برنمیاد...
خلاصه توو راه که داشتیم میرفتیم خونه داییم همینطور که داشت خیلی جدی رانندگی میکرد و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:مریم من این دوران رو توو روزای انقلاب گذروندم و دردی نداشت زیاد...اما میدونم الان درد برای تو بیشتره...ولی چیکار می تونی بکنی؟اینجا رو درست کردی بقیه رو چیکار کنیم؟؟؟مریم تو نمی تونی مدینه فاضله درست کنی و همه جا رو راست و ریس کنی...کار از بیخ اشکال داره...مثل یه کثافته که هر چی همش بزنی و هر چی جلوتر بری بیشتر حالت بد میشه...
اصلا باید بیخیال بشی و خودتم بزنی به بیخیالی و همرنگشون بشی همین ...
دیگه ساکت شد
اما مغز من پر شد از صداهایی که فریاد قحطی انسان است را سر میداد
چقدر حرف زدم...انگار سر درددل منم باز شد
ممنونم و همیشه موفق و پیروز باشید

اونایی که اینجا رو ، من رو می شناسن می دونن که تک تک خواننده های اینجا برام عزیز و محترمن ، خودشون و نظراتشون
نظرت و خودت محترم و عزیزید اما حرفات بوی رفع مسئولیت می داد ، بوی از سر باز کردن
یعنی چون مشکل زیاده باید دید و حرف نزد ؟ باید لال مونی گرفت ؟
کی این حرفو زده ؟ کی تائیدش کرده ؟

آب-بابا سه‌شنبه 30 خرداد 1391 ساعت 20:50 http://ab-baba.blogfa.com/

چه نامه ی آشنایی ؟؟
اتفاقا من هم نگه داشتم واسه روزی در آینده که نه فقط بخوام با نسل بعد بهش بخندم که دوست دارم با تمام هم نسلام تو یکی از همین روزا بهش بخندم !!!
به تمام تبصره ها بندای مسخره ش !!
به امضای پاش که همیشه یه نقطه محکم هم واسه تاکید آخرش هست که یعنی من این رو امضا کردم و همه چیز دستمه و کلی اعتبار دارم و خلق الله بیاید نگام کنید و عجب زوری داری من و .... !!!!
همچین نامه ای بعد از 8 سال به دست یه تهیه کننده و کارگردان تلویزیون هم رسیده !!!
یاد شعری از سیف فرغانی افتادم :
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست گرد سم خران شما نیز بگذرد
....
یک روز با هم می خندیم رفیق به تمام این بلاهت ها و حماقت ها ، امیدوارم دیر نشه اون روز

من هم امیدوارم ... امید دارم

مریم سه‌شنبه 30 خرداد 1391 ساعت 20:57 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

نه نه لال مونی نه
اما ...
راس میگین البته، پس چیکار کنیم؟

همین که لال مونی نگیریم خودش یه کاره

دل آرام سه‌شنبه 30 خرداد 1391 ساعت 23:17 http://delaramam.blogsky.com

کی حرفت مفت بوده که این بار باشه ؟؟
اتفاقا حرفتون حرفه حسابه ، حرف "این خانه از پای بست ویرانست" ِ ، حرفه " این درد ِ مشترک ... "
قصه تکراری ای که با هربار گفتنش تلخیش بیشتر میشه و آه مون جگرسوز تر .
به گمونم تیراژه به جوابش رسیده باشه .

آخرش من به مرض " اعتماد به نفس کاذب " مبتلا می شم از بابت این همه لطف سرکار علیه
امیدوارم ...

عاطی چهارشنبه 31 خرداد 1391 ساعت 01:28 http://www-blogfa.blogsky.com/


درد من مثل درد مردم زمانه است!!!!!!

امان از این دردهای مشترک!!!

امان ازین ناشایسته!سالاری ها!

امان از این جهان سوم!

امان از این دین ک خمیری شده!

امان آقای بلاگر!امان


و در آخر :دی!با کامنت دلارام عزیز، سخت موافقیم!

از طرف دلارام به خاطر این همراهی زیر پوستی به صورت شدید الحنی ازت تشکر می کنم عاطی جان :)

پرچانه چهارشنبه 31 خرداد 1391 ساعت 09:32 http://forold.blogsky.com/

به نظر من فساد مالی تو سازمان های دولتی بیشتر از سازمان های خصوصیه دلیلش هم واضحه. شیر تو شیر بودن
ولی چیزی که هست اینه که هیچ سازمانی نیست که توش هرج و مرج نباشه.
اگه بخوام بنویسم باید دو برابر پستت خاطره ی اینچنینی تعریف کنم
بیخیال داداش خودتو بزن به اون راه و فکرش رو نکن

به کدوم راه نصیبه ؟ مدیونی اگه منو گمراه کنی ...

جزیره چهارشنبه 31 خرداد 1391 ساعت 12:34

چی بگم؟!
متاسفم.برای خودم،برای تو،برای همه،برای.....

منم ...

پرچانه چهارشنبه 31 خرداد 1391 ساعت 12:35 http://forold.blogsky.com/

به همون راهی که بقیه میرن دیگه

باید حدس می زدم که از جنابعالی طلب ارشاد و راهنمایی کردن بسی بیهوده است

پگاه چهارشنبه 31 خرداد 1391 ساعت 14:30 http://bamdadepaiizi.blogfa.com

عارفی را گفتند: آینده ی دنیا تاریک است
گفت: شاید، اما وظیفه ی ما روشن است

سکوت راهش نیست اگر هر کدام از ما در حد توانمان تلاش کنیم شاید بچه های ما آینده ی روشنی داشتند. اصلا شاید به ما هم رسید... من هم امید دارم



راستی شنیدم می خوای یه حوضچه ی پرورش ماهی قرمز راه بندازی پگاه

پگاه چهارشنبه 31 خرداد 1391 ساعت 17:51 http://bamdadepaiizi.blogfa.com

عجـــــب...!!! انگار به خاطر گرد و غبار شدید اهواز کلاغا هم فرار کردن اومدن تهران خبرپرانی میکنن...(راستی اصلا فکر نکنید که این گرد وغبار بیخوده ها... نه برادر من، نه که آفتاب این روزای خوزستان سوزان هست .آقایون گفتن چه کاریه مردم پول ضد آفتاب بدن ... ما از طبیعت کمک میگیریم و مانع تابش شدید آفتاب میشیم. هر چند به کمک این متد رسماً دیگه خورشید از آسمون حذف شده)
خوب از اصل ماجرا دور نشیم...
آره دیگه ... من که طی دو سه ماه آینده فارغ التحصیل میشم و قطعا بیکار...(به لطف امثال همین آقایان...)
گفتم چیکار کنم چیکار نکنم... آی کیو رو به کار انداختم و دیدم چی بهتر از خوداشتغالی... (بین خودمون باشه:تازه از بغلش چار تا جوون مثل شما هم نون میخورن)
میخواستم به طور رسمی درخواستم رو به سمع و نطر شما برسونم اما انگار قسمت شد که اینجا اعلام کنم.
اگه شما مرحمت کنید و دعوت ما رو پذیرا باشید و مهندس ناظری این حوضچه های ما رو بپذیرید ما یه یا علی بگیم و رسما کمر به انقراض این ماهی گلی ها ببندیم. خلاصه دیگه چشم ناامید!!! یه عالمه ماهی به شماست.افتخار میدید؟؟؟
دیگه نبایست جای دور میرفتم. کی بهتر از شما!!!!!!!!!!


پگاه چهارشنبه 31 خرداد 1391 ساعت 18:04 http://bamdadepaiizi.blogfa.com

حالا ببینم باز میتونی توپ حال اومده ی جوبـــــی!!! بزنی پسِ کله دختر جماعت...

یکی طلبت پگاه
عالی بود ، عالی

بهارهای پیاپی پنج‌شنبه 1 تیر 1391 ساعت 16:40 http://6khordad.blogfa.com

درد یه چیزه درد کشیدن یه چیز دیگه

آره ، راست میگی ...

بهارهای پیاپی پنج‌شنبه 1 تیر 1391 ساعت 16:42 http://6khordad.blogfa.com

کامنت قبلی رو که نوشتم این توی ذهنم تکرار شد:
تو هرچه می خواهی بکش
من هنوز
از بهمن پنجاه و هفتی می کشم
که پدرم آتش زد

شاید باید جای شما باشم تا بفهمم چرا ؟

پگاه جمعه 2 تیر 1391 ساعت 14:05 http://bamdadepaiizi.blogfa.com

آیکن[خدا به خیر کنه]

chapdast شنبه 3 تیر 1391 ساعت 11:30

سلامتی پیرمردی که تو زیر زمینه تاریکش داره تعمیر کفش می کنه ولی یه لقمه نونی که میبره سر سفره ش حلاله!!!!!
درد داره دیدن ِ اینا... اینایی که سنگ ِ خیلی چیزارو الکی به سینه شون میزنن و هزااااااااااااار جور کار میکنن الا کار کردن!!!!!!

الا کار کردن ...

chapdast شنبه 3 تیر 1391 ساعت 11:45

ی مدت کارم طوری بود که ثبت نام وزارت خونه ها و اداره ها رو انجام میدادم. ثبت نام آزمون هاشون!!!
چه آدمایی که میرفتن فیش پرداخت می کردن، از 5، 6 تومن بگیر تاااااااا آخرش... ولی نتیجه ها که می اومد هیشکی ی ی ی قبول نمیشد... آموزش پرورش، شهرداری، استانداری، بیمارستان، مخابرات .... کسایی هم که قبول شدن فعلن که خبری نیست بابت پذیرششون!...
خیلی درد داره خدایی دیدن اینا...
اقدام گرفتن برای وام خود اشتغال زایی،
پرداخت حقوق کارگرای شهرداری، لیست حقوقی رو طوری تنظیم می کردن که کارگر بیچاره مشمول دریافت بیمه نشه!!!!!!!
هئی ی ی ی ...

خانه ی نزدیک دریا زود ویران می شود ... آره رفیق

chapdast شنبه 3 تیر 1391 ساعت 19:36

این میل رو امروز باز کردم... مال چند ماه پیش بود که نخونده باقی مونده بود!!! دیدی ی سری چیزا عین ِ پازل خودکار کنار هم ردیف میشن!!!!!!
"پنج آدمخوار به عنوان برنامه‌نویس در یک شرکت خدمات کامپیوتری استخدام شدند.هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شرکت گفت: شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و می‌توانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابراین فکر کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید. آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاری نداشته باشند.چهار هفته بعد رئیس شرکت به آنها سر ‌زد و ‌گفت: می دانم که شما خیلی سخت کار می‌کنید. من از همه شما راضی هستم. امّا یکی از نظافت چی های ما ناپدید شده است. کسی از شما می‌داند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟ آدمخوارها اظهار بی‌اطلاعی ‌کردند. بعد از اینکه رئیس شرکت رفت، رئیس آدمخوارها از بقیه پرسید: کدوم یک از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده؟ یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد. رهبر آدمخوارها ‌گفت: ای احمق! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه‌ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد!
لطفاً از این به بعد افرادی را که کار می‌کنند نخورید!!!"
!!!!!!!!!


خوب بود ، ممنون چپ دست عزیز

برمودا شنبه 3 تیر 1391 ساعت 22:16

با ذوق زیادی اومدم که نوشته هاتون رو بخونم...اما...
نوشته های شما یا آرامش میده به آدمی....یا نا آرامی و طوفانی که لازمه...زلزله های که واسه گردگیری دلای سنگی و خاک گرفته لازمه چند ریشتری باشه....

نه اینکه بد باشه...نوشته شما این بار طعم درد داشت...
بوی غم سنگینی که رو دوش یه مرد....بد حور زخم انداخته...
دردهای من نگفتنی است....
بگو...
همیشه درد رو بگو...
اگه همه عالم رو هم گند و کثافت بر داشته باشه....بالاخره باید از یه جایی شروع کرد..از همین جلو پامون...حتی اگه هیچ کاری هم از مون بر نیاد...ناحقی رو که میتونیم نشون بدیم...میتونیم فریاد بزنیم...

فریاد بزن رفیق...
این درد ها اگر در سینه بمانند...روزی گلویت را خفه خواهند کرد

میگم کربلایی ، خیالت راحت باشه
زیارت قبول کربلایی

افسانه یکشنبه 4 تیر 1391 ساعت 11:31 http://nemigooyamha.blogfa.com/

مثل اون ویرانه‌ها که گفتی... بم شده‌ام برادر، با خاک یکسان...

از " متن " که بگذریم
از تعارف که بگذریم
از بم که بگذریم

تو خاک هم باشی ، می شوی توتیای بصر

الهام یکشنبه 4 تیر 1391 ساعت 15:35 http://dolfin222.blogfa.com

پس هنوز بیکاری؟

شما چی فکر می کنی ؟
دلمون تنگ شده بود عمه خانوم ... خیلی زیاد

نیما سه‌شنبه 6 تیر 1391 ساعت 13:54

این متن رو توی امتحانا خوندم... هرچی که میخواستم رو قبلن دوستان دیگه گفتند... فقط اینکه از نوشته هات خوشم میاد جناب جعفری نژاد... دمت گرم.

منم از کامنت هات خوشم میاد
دم خودت گرم نیما جان

نیـــــــــــلو چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 13:15 http://kalamehayeman.blogsky.com

منم جز یک متاسفانه کشدار حرفم نمیاد!

پس ما را در غم خود شریک بدانید ...

مریم چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 23:01 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

حالا درسته قراره لالمونی نگیرم
اما هم قرار نیست بی خیال قلم محشر شما بشم و نیام و نگم چرا بروز نمیشید جناب؟

قلم محشر ؟ شیب ؟ بام ؟
ممنونم از لطف شما
چشم ، می آپم

برمودا پنج‌شنبه 8 تیر 1391 ساعت 20:30

این عکستون انگار با عکس اون یکی وبلاگتون خیلی فرق داره!!!

والا ما که هر دو عکس را زیر و رو کردیم به غیر از جای پای " افشین سلمونی " آرایشگر محل که در عکس دوم روی سرمان خود نمایی می کند فرق چندانی مشاهده نشد
البت نا گفته نماند عکس وبلاگ قبلی انتخابش با خودم بود و ایضا الصاقش به وبلاگ ، اما زحمت انتخاب و الصاق عکس این یکی وبلاگ را کلهم روناک بانو کشیده اند

تیراژه جمعه 9 تیر 1391 ساعت 03:45 http://tirajehnote.blogfa.com/

سلام جناب جعفری نژاد
چهار بار
شاید هم بیشتر
مو به مویش را به جان خواندم...
حرفی در گلویم نمانده که گفتنی ها را گفتید
اما "آه" چرا...هست..یک آه از عمق سینه...

ممنونم که برای کامنت ناقابل این دوست ناقابل ترتان قلم خسته کردید ..
که هر چه گفتید حرف خسته دلان و همقطاران بود
چیزی ندارم برای گفتن..جز اینکه..به امید یک روز خوب..

سلام رفیق
شما نه خودت ناقابلی ، نه کامنتت
به امید روز " های " خوب

برمودا یکشنبه 11 تیر 1391 ساعت 00:08


میگم دومیه بهتره!!!

الهام یکشنبه 11 تیر 1391 ساعت 15:27 http://dolfin222.blogfa.com

سلام

رفیق ما هر چه منتظر شدیم عمه بشیم ، چتر باز کنیم سرتون نمیشه انگار.... پس معطل چی هستید آخه؟


2 اگر دلتان تنگ شده یه قرار وبلاگی راه بیاندازید و مارو هم دعوت کنید... چه عیبی دارد آخر؟؟؟ خیلی هم خوشحال می شیم والا..

پرچانه یکشنبه 11 تیر 1391 ساعت 16:04

اوووووووووووووووووف بابا
عکس جدید مبارک

واژه ی " اوووووووووف " البته بیشتر کاربردش در مورد جنس مونثه نصیبه خانم

دانیال یکشنبه 11 تیر 1391 ساعت 17:23 http://ketabekalamat.blogfa.com/

سلام بر برادر جعفری‌نژاد عزیزو دوست داشتنی.
اول واقعاً خیلی شرمسارم که از وقتی کوچ کردین این‌جا چندان سعادتی نشده خدمت برسم و ارادتی بنمایانم که بلکم سعادتی ببرم. اما همچنان خیلی عزیز و دوست داشتنی هستین برام.
راجع به این فرمایشات هم خب زبان الکن و عاجز است. چی بگم؟ خیلی وقته بی خیال عدالت و احترام به تخصص و دانایی افراد شدم. البت خود ما هم کم تقصیر نداریم ها. خیلی بحث و گفتگو می‌طلبه اینجور مسائل که متاسفانه ریشه یابی و کشف‌ش در این مقال و مجال نمی‌گنجد. فقط باید بگم متاسفانه لذت بردن از شغل و حرفه معنا نداره. فقط باید دنبال کاری بود که بتونی نیازهای مالی‌ت رو کم و بیش تامین کنی. جز این اگه باشه خدایی ناکرده سر از بیراهه در میاریم!

دردناک ترین قسمتش همین است که :
" لذت بردن از شغل و حرفه معنا نداره "

آدمیزاد 60-70 سال زندگی می کنه ، خیلی مزخرف و زجر آوره 32 سال از این 60- 70 سال را روزی 8 ساعت مجبور به کار کردن در کنار آدمهایی باشی که نه کارش را دوست داری نه آدم هایش را
اما قبول داریم که ناچاریم


در ضمن شما بدون کامنت و احوال پرسی هم عزیزید قربان

پرچانه دوشنبه 12 تیر 1391 ساعت 08:25 http://forold.blogsky.com/

نمیدونستم خوو
من فکرذ میکردم اوفینا مربوط به مونث میشه


راستش من اصلا " اوفینا " نشنیده بودم ، ممنون ازاطلاعات تکمیلی تون حاج خانوم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد