بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

نقش خیال ...

صحنه ی اول ) روی ایوان ایستاده بود و نگاهش را دوخته بود به امیر علی که مثل تمام روزهای قبل لب حوض نشسته بود و با ماهی های قرمز داخل حوض گپ می زد . با خودش گفت کاش ماهی ها زبان آدمیزاد سرشان می شد شاید کمی از تنهایی این طفل معصوم را کم می کردند . توی همین عوالم بود که امیر علی پرسید : " آقا جون ، کجا می خوای بری ؟ منم باهات بیام ؟! "
جواب داد : " دارم می رم یه قفل برای انباری بخرم ، چند وقت پیش دیدم وسایلش به هم ریخته می ترسم دزد بره سراغشون ... " بعد زیر لب ادامه داد : " هر چند خرت و پرت های اون انباری به درد هیچکس جز خودم نمی خوره ! "
گیوه هایش را نوک پایش انداخت و رو به پسرک گفت : " اگه میای برو زود آماده شو که بریم "
امیر علی همانطور که محو تماشای ماهی ها بود سری تکان داد و جواب داد : " نه ، شما برو آقا جون ... من پیش ماهیا می مونم تا برگردی ! "

صحنه ی دوم ) تمام راه برگشت را به اتفاقات چند ماه قبل فکر می کرد . به روزهای آخر " نرگس " ، به آن بیماری لعنتی ، به اینکه بعد از " نرگس " چقدر تنها شده است ، به اینکه از ترس اینکه پسرک با دیدن وسایل مادرش بهانه بگیرد و دلتنگی کند مجبور شده بود تمام یادگاری های نرگس را جمع کند داخل انبار و تمام این روزها هر بار که دلش هوای نرگس را می کرد مجبور بود دزدکی برود داخل انبار و توی تاریکی دلش را سبک کند ...
در را باز کرد و وارد باغ شد ، ناگهان صدای به هم خوردن در شیشه ای اتاقک انتهای باغ توجهش را جلب کرد . اتاقک انتهای باغ همان جایی بود که نرگس ، وقتی که بود ، امیر علی و چند تایی از بچه های ده را جمع می کرد و برایشان قصه می گفت و سرشان را گرم می کرد .
خیلی وقت بود که به آنجا سر نزده بود اما مطمئن بود که آخرین بار در اتاقک را محکم با طناب بسته است . به خیال اینکه دوباره دزد به خانه زده و این بار سراغ اتاقک رفته آرام آرام به سمت پشت اتاقک رفت و از پنجره ی کوچک روی دیوار نگاهی به داخل انداخت ، باور کردن چیزی که می دید برایش سخت بود ...

صحنه ی سوم )  گوشه گوشه ی اتاق پر بود از یادگاری های نرگس ، فانوس کوچک عتیقه ای که از پدر بزرگ نرگس به او رسیده بود ، سجاده و چادر نمازش ، کفشی که نوروز قبل برایش خریده بود ، لباس های رنگ و وارنگ ، خامه های بقیمانده از قالیچه ی نیمه تمام روی دار و حتی کوبلن هایی که وقتی امیر علی را حامله بود بافته بود . مطمئن بود که تمام آن ها جزء وسایلی بوده که جمع کرده و داخل انبار گذاشته و از اینکه همه را به یک باره اینجا می دید گیج شده بود اما از همه ی این ها عجیب تر نقاشی کف اتاق بود ، بدن یک آدم که به طرز ناشیانه ای با گچ کف اتاق کشیده شده بود و عجیب تر اینکه نقاشی سر نداشت ...
محو تماشای نقاشی بود که امیر علی از درب جلوی اتاقک وارد شد ، قاب عکسی که زیر پیراهنش قایم کرده بود را بیرون آورد ، بوسید و گذاشت جای سر نقاشی ، بعد آرام روی زمین دراز کشید و دستش را حلقه کرد دور قاب عکس ...
نرگس بود که از توی قاب عکس به مرد می خندید ...
نظرات 17 + ارسال نظر
سپهر چهارشنبه 21 تیر 1391 ساعت 23:43

کاش هچوقت هیچ نرگسی پرپر نشه، کاش هیچوقت هیچ نرگسی خودشو پرپر نکنه، کاش هیچوقت هیچ نرگسی امیر علیشو پرپر نکنه

کاش ...

سپهر چهارشنبه 21 تیر 1391 ساعت 23:48

وی وی وی وی وی وی وی وی وی وی
خودتو خسته نکن شعر کردیه

سپهر چهارشنبه 21 تیر 1391 ساعت 23:55

هی!
کافه چی!
میزهایت را تک نفره کن!
نمیبینی؟
همه تنهاییم!

مریم پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 00:39 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

چقدر این داستانت غم داشت داداش
وای خدا جون
نرگس های پرپر
خودت همه چیو ختم بخیر کن

آره کار خودشه ، فقط خودش می تونه ...

مریم پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 00:40 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

میگم سپهرخان هم همشهری ما هستن؟
حالا اون "وی" ها کجاش کردیه؟
من رو زبان مادریم هم حساسما
گفته باشم

همشهری شما نیستن چون پسر عموی عزیز ما هستن
در ضمن منم رو پسر عموم حساسما گفته باشم
ممنون که می خوانیدم آبجی خانم

وی وی وی = عروس باهاش می بره ، اینم انکار می کنی یعنی

میس گرولر پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 08:40 http://qorqorane.mihanblog.com

چقد غم داشت:(

ما شرمنده ...

پرچانه پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 11:22 http://forold.blogsky.com/

هی میگم بابا من کم کاری تیروئید دارم غصه برام خوب نیست
هی میگم من افسردگی خفیف دارم این پست ها برام خوب نیست
هی میگم 4 پست شاد بنویسین
هی میگم و هی میگم اما چه فایده
دو روز دیگه خبر میدن که خودکشی کردم
بعد اونوخت هی میای سر قبرم گریه میکنی میگی منو حلالم کن و ال و بل
هی میگی حلالم کن
منم هی میگم نه حلالت نمیکنم
و خلاصه هی شما یه چی میگی هی من یه چی دیگه میگم
ای بابا تو اون دنیا هم دست از سرم بر نمیداری هااااااااااااا

شما مشکلت کار زیاده دخترم ، من واستون 5 روز استراحت مطلق می نویسم و بدش یه مسافرت باحال ( مثلا با آقای همسر برین تهران پیش رفیق وبلاگیاتون ) اینطوری هم تیروئیدت خوب میشه هم ضعف اعصابت تازه فکر کنم تهران قبر ارزون تر باشه

مریم پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 12:09 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

ای ول روناک جونم!
داره زبون مادریمونو گسترش میده
آخ قربون دستت دختر
"وی وی وی" چیست؟!
اصطلاحی زیبا و در عین حال پرمعنی به زبان مادریِ من و روناک که برای ابراز کلافگی از دست شخص خاصی بیان میشود

من خراب این زبان مادری شمام ... به خدا ....

نیـــــــــــلو پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 12:59 http://kalamehayeman.blogsky.com

وای خدایا :((((((((((
یه حس مزخرف این شکلی رو هفت ماه پیش تجربه کردم...

ایشالا دیگه تجربه اش نکنی رفیق ...

میلاد پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 13:22

محمد خان بزرگ واقعا که داستان فوق العاده ای بود

چقدر سکانس ها سکانس ها خوبی بودن

خیلی خوب میشد باغ و امیرعلی و پدربزرگ تصویر کرد در ذهن

یاد سریال "در پناه تو" افتادم، پدربزرگ و دختربچه

چقدر مادر عزیز محمدحسین خان گل

خود هیچ کس بی مادر نکنه که بد داغیه

تا ته وجود ادم میسوزونه، سنم نمیشناسه، به خدا

قربون قلمت که حس تو دلم زنده کرد، این قطره اشکم از زیبای دلت بود که رو این قلم نشسته بود

ممنون

درضمن نفهمیدم این مریم اصفهانی اخر یا کرد

خداروشکر یه مدته کمتر به من گیر میده

آقا کامنت های شما علاوه بر این که کلی به آدم انرژی می ده کلی هم آدمو شرمنده می کنه
میشه یه وبلاگ بزنی ما بیایم از خجالت این کامنتات در بیایم
( آیکن کمپین تحت فشار قراردادن میلاد جهت برپایی وبلاگ )
ما خوشبختانه از هر قومیتی یک عدد " مریم " اینجا داریم
از گروس ، از اصفهان ، از اقصی نقاط کره ی زمین

بهارهای پیاپی پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 16:18 http://6khordad.blogfa.com

منم اگه جای نرگس بودم حتما می خندیدم. نه اینکه لبخند بزنم.

خدا نکنه جای نرگس باشی خواهرم ... خدا نکنه هیچ بچه ای از مادرش ، هیچ مادری از بچه اش دور شه

پروین پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 21:57

سلام آقای جعفری نژاد عزیز

چقدر کوچولوئید شما! از پختگی نوشته هاتون فکر میکردم بزرگتر باشید.

داستانتون خیلی قشنگ بود. آمده بودم مجبورتون کنم اون داشتانهای داش آکل گونه اتون رو بنویسید و وسواس به خرج ندید که باز هم بهم ثابت شد که چقدر باهوشم!!! خیلی قلمتون قشنگه. درست درست فهمیده بودم. از روی کامتهای گاه و بیگاهتون.
موفق و دلشاد باشی دوست خوب

سلام پروین بانو جان
شما خیلی به ما لطف دارید بانو
در کوچولو بودن ما که شکی نیست اما اگر بزرگ هم بودم باز هم کوچیک آدم بزرگ های اینجا بودم که شما یکیشونید

باز هم ممنون بانو

مریم جمعه 23 تیر 1391 ساعت 01:21 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

میلاد؟
من به زادگاهم حساسم
اصفهون کجا بود آخه؟
من گروسی ام
در ضمن حیف فضای بلاگستان برنمیداره بهت گیر بدم
فعلا غم بر همه جا چیره شده وگرنه منتظر وبلاگ تو هستیم
در ضمن تر از این تریبون استفاده می کنم و ازت میخوام بیای وبلاگ خودم
اونوخته که میگی اینجور نمیشه من برم وبلاگ بزنم تا یکی مث این مریم بدونه وبلاگ و وبلاگ نویسی به چی میگن
مگه نه داداش محمد؟

بله دقیقا " مگه نه " ...

ســ ــارا جمعه 23 تیر 1391 ساعت 11:10 http://khialekabood2.persianblog.ir/

نیاز ِ به آغوش ِ مادر ...

بعضی نوشته ها رو باید چند بار خوند تاحس ِ خوبش بره زیر

پوستت ...

مرسی :)

منظورتون از این " بعضی " نوشته های من که نبود
ممنون خانم و خوش آمدید ...

رها جمعه 23 تیر 1391 ساعت 23:03 http://fair-eng.blogsky.com

چه غمگین!!

ما شرمنده ...

برمودا دوشنبه 26 تیر 1391 ساعت 00:08

سپاس...
بابت نوشته هایتان...
که اشکهای زلالی بر گونه هایمان ....
جاری میسازد...


با اجازه در گوگل+ با ذکر منبع نقل میکنیم

آری دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 21:35 http://ary-f.blogfa.com

چه نوشته با احساسی....این نوشتتون روح عجیبی داره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد