بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

کاسکو ...

صحنه ی اول )

همین که زنگوله جلوی در صدا کرد مهدی و حبیب که حسابی سرگرم تخته نرد بودند همزمان سرشان را بالا آوردند و چشم دوختند به پسرک ریشوی دم در که آب داشت از سر و صورت و ریش و لباس های کثیفش می چکید . 

لبخند ناشی از خوشحالی حبیب به خاطر جفت شش ای که آورده بود در یک آن تبدیل شد به یک اخم شدید و با صدای دو رگه بلندش داد زد : 

 چی می خوای عمو ؟ برو بیرون ... هرچی بود دادیم گدا اولی  

 

پسرک جوان ریشو ٬من و منی کرد و با آن صدای تو دماغی گفت :  

داداش گدا کیه ؟ من اومدم معامله کنم  

 

حبیب در حالیکه نگاهی غضب آلود و از سر چندش به او می کرد داد زد : 

یعنی اومدی ملک بخری از من ؟ برو بیرون بینیم بابا  مفنگی  

و چشمکی به مهدی زد و جفت شش را بازی کرد  ... 

 

جوان ریشو دماغش را بالا کشید و گفت : داداش ! احترام خودت رو حفظ کن .  

من بی احترامی به شما نکردم ولی شما داری به شخصیت من توهین می کنی .  

در ضمن من معتاد نیستم .من مریضم و به پول نیاز دارم . اینجا نیومدم  که خونه بخرم اومدم یه چیزی بفروشم ... 

 

حبیب و مهدی همزمان پرسیدند : چی مثلا ؟ 

در همین هنگام پسر جوان ریشو دستش را کرد زیر پالتوی بلند قهوه ای رنگ کثیفش و پرنده بزرگ و زیبایی را بیرون آورد . 

 پرنده بینوا در حالیکه از ترس و سرما می لرزید پشت سر هم می گفت :  

خدا ذلیلت کنه پیمان 

خدا ذلیلت کنه پیمان 



صحنه ی دوم )

دو سال پیش تقریبا همین فصل سال بود که مجبور شد شهر را بگردد به دنبال اتاق کوچکی که هم اجاره اش با اوضاع و احوال جیب او سازگار باشد و هم فاصله ی چندانی با دانشکده نداشته باشد . به دلیل کمبود ظرفیت دو ترم آخر تحصیلی به دانشجویان پسر عزب اوغلی خوابگاه تعلق نمی گرفت . بعد از مدت ها گشتن و سپردن به این و آن ، خانه ی " حاجیه خانم " تنها موردی بود که از هر نظر با شرایط او سازگار بود . یکی از همان خانه های قدیمی وسط شهر که اتاق هایش مثل حجره های بازار کنار هم چیده شده بودند و حوض وسط حیاط گویی مرکز ثقل تمام خانه بود . خانه علاوه بر تمامی زیبایی ها و حس نوستالژیکی که از در و دیوارش شُرّه می کرد یک حسن بزرگ هم داشت . یک انباری کوچک بلا استفاده در انتهای حیاط که همان روز اول به محض این که آن جا را دید رویای راه انداختن یک کارگاه کوچک ساخت ساز در ذهنش نطفه بست ...

" حاجیه خانم " پیرزن شصت و چند ساله ی بی کس و کاری بود . بعد ها یک بار که پای درد دل پیرزن نشست از بین حرف هایش دستگیرش شد که قوم و آشنای چندانی ندارد . بعد از مرگ شوهرش ، دختر یکی یک دانه اش به بهانه تحصیل کوچ می کند و پیرزن تنهای تنها می شود . بزرگترین همدمش در تمام سال های تنهایی کاسکوی خاکستری بد قلقی بود که نصف روز را به بالا و پایین رفتن از میله های قفس می گذراند و نصف دیگرش را روی قفس می نشست و بد دهنی می کرد . انگار تمام استعداد حیوان صرف یادگیری فحش هایی که بچه های محل نثار هم می کردند و غرغرهای پیرزن شده بود .
صرف نظر از سر و صدای اعصاب خرد کن کاسکو وقتی حاجیه خانم فراموش می کرد غذایش را به موقع بدهد و غرغر ها و امر و نهی های گاه و بی گاه خود " حاجیه خانم " ، زندگی در آن خانه محاسن بسیاری داشت . روزها داخل انباری ته حیاط که حالا تبدیل شده بود به همان کارگاه رویایی ساخت ساز می نشست و چوب های توت و گردو را می تراشید و شکل می داد بعد خسته که می شد ساز خودش را دست می گرفت و قطعه ای می نواخت ، هر چند هر بار که صدای ساز و آواز پیمان بالا می رفت حاجیه خانم سرش را از پنجره ی اتاق بیرون می آورد و می گفت : " خدا ذلیلت کنه پیمان ، من از دست تو آسایش ندارم ، روزها صدای اره و تیشه و دلنگ دلنگ سازت و شب ها صدای سرفه های پشت سر هم ، خدا ذلیلت کنه " بعد به محض این که پیرزن پنجره را می بست کاسکو تکرار می کرد " خدا ذلیلت کنه پیمان ، خدا ذلیلت کنه پیمان "  ...


صحنه ی سوم )

از وقتی که به خاطر داشت سرفه و سینه درد آزارش می داد . پیش دکترهای زیادی رفته بود اما هیچکدام نتوانسته بودند درمانی برای دردش پیدا کنند به غیر از آخری که یکی از بچه های دانشکده معرفی کرده بود . دکتر بعد از چند جلسه معاینه و چند بار آزمایش گفته بود بیماری پیمان درمان دارد فقط به کمی زمان و چند میلیون هزینه ی درمان نیاز دارد که البته همان چند میلیون هزینه باعث شده بود که پیمان کلا قید درمان را بزند .
آن شب باز هم سرفه امانش را بریده بود . روی تخت دراز کشیده بود و از ترس حاجیه خانم پنجره های اتاق را بسته بود و این باعث می شد هوای سنگین اتاق سرفه هایش را تشدید کند .
با صدای باز شدن در اتاق از جایش پرید و روی تخت نشست . پیرزن با یک لیوان در دستش لای در ایستاده بود . پیمان دست و پایش را گم کرده بود و در حالی که سعی می کرد سرفه هایش را کنترل کند با صدای بریده گفت : " می بخشین ، می بخشین امشبم بدخوابتون کردم ، آره ؟ "
پیر زن برخلاف همیشه بدون این که اعتراضی کند آرام داخل شد و لیوان را دست پیمان داد و پایین تخت نشست بعد با لحنی مهربان که قبلا کمتر از او دیده بود گفت : " پسرم تو فکری برای این سرفه هات نکردی ؟ دکتری ؟ دوایی ؟ چیزی .. "
پیمان سری تکان داد و گفت : " آره رفتم ، دکتر رفتم اما خب هزینه اش ... "
حاجیه خانم صحبتش را قطع کرد و گفت : " یعنی می خوای بگی تو جوون دیلاق با دو متر قد 2 زار پس انداز نداری که خرج سلامتیت کنی ؟! "
خنده ای کرد و جواب داد : " آخه حرف دو زار نیست حاجیه خانم ، چند میلیون پول می خواد ، پس انداز من به زور به یک میلیون تومن می رسه "
- نمی دونم والا ، حالا فعلا این جوشونده رو تا یخ نکرده بخور ، برای سینه ات خوبه ، یادت باشه لیوانش رو صبح برام بیاریااا 
این را گفت و بلند شد و رفت .


صحنه ی چهارم )

صبح شده بود ، باران می بارید ، داشت بین لباس های کف اتاق دنبال پالتوی قهوه ای رنگش می گشت که چشمش به لیوان لب تخت افتاد . زیر لب گفت : " خوب شد دیدمش وگرنه بعد از ظهر که برمی گشتم دوباره داستان داشتیم " بعد لیوان را برداشت و رفت به سمت اتاق پیرزن . در زد ، حاجیه خانم گفت : " بیا تو "

- مزاحم نمیشم حاجیه خانم ، لیوانتون رو آوردم ، می ذارمش پشت در

+ بهت می گم بیا تو بگو چشم ، بیا تو باهات کار دارم .

روی صندلی گوشه اتاق نشسته بود ، توی یک دستش عصا بود و بسته ی کوچکی را توی دست دیگرش گرفته بود . بسته را سمت پیمان دراز کرد و گفت : " بیا اینو بگیر ، یه مقدار پوله ، گذاشته بودم برای سفر سوریه ، فکر کنم مریضی تو واجب تره ، سوریه رفتن من دیر نمیشه ... "

پیمان خواست حرفی بزند که پیر زن ادامه داد : " نشنوم حرف اضافی بزنیا ،دیگه خسته شدم از سرفه های شبات ، تازه من که از بد روزگار به غیر تو کسی رو ندارم این جا که ، اصلا تو هم مثل پسر نداشته ام "

پیمان با خجالت دستش را دراز کرد و بسته را گرفت بعد با بغض تشکر کرد و خواست از اتاق بیرون بزند که پیرزن گفت : " داری میری این پرنده رو هم ببر سر کوچه ببین کسی می خردش ، این حیوون هم دیگه مثل من عمر خودشو کرده همین روزاست که بیافته کف قفس و لنگ سیخ کنه ، تا نمرده بهتره از پولش یه استفاده ای بکنیم . بفروشش و پولش رو بذار رو پول درمانت  " 

پسر دیگه نمی تونست سنگینی چشماشو تحمل کنه ، اشکاشو پاک کرد و پرید گوشه دامن پیر زن را بوسید و بدون این که حرفی بزند از اتاق زد بیرون ...


صحنه ی آخر )

مهدی خنده ای کرد و از روی تخت بلند شد . کاسکو رو از دست پیمان گرفت و زیر بالهایش را نگاهی کرد ، بعد با پوزخند گفت : " این که علاوه بر پیر بودن و بددهنی ، جوجو هم داره که ! حالا چند می فروشیش ؟ "

- تو سر مال نزن داداش ، به پولش احتیاج دارم وگرنه نمی فروختمش ، چند می خری ؟

+ آخرش 800

- بیشتر از 100 تا کلمه حرف می زنه ، لااقل یک میلیون قیمتشه ، تو 900 بده من راضیم .

+ 850 بیشتر نمی دم ، اگه نمی خوای به سلامت

پیمان سری به علامت رضایت تکان داد بعد پول را گرفت و از مغازه بیرون زد و به سمت بانک رفت تا پس اندازش را هم از بانک بگیرد .

تمام زمانی که روی صندلی بانک منتظر نشسته بود به حاجیه خانم فکر می کرد ، به این که آدم ها گاهی چه اندازه با چیزی که نشان می دهند تفاوت دارند . شماره اش را خواندند ، بلند شد و دفترچه اش را تحویل باجه داد . مرد پشت باجه نگاهی به شماره ی حساب انداخت بعد با وسواس برگه های روی میزش را ورانداز کرد و ناگهان با لبخند گفت : " تبریک می گم آقای کریمی ، شما تو قرعه کشی این دوره ی بانک برنده ی یک سفر زیارتی به سوریه با یک نفر همراه شدین . التماس دعا قربان "

گیج شده بود ، دوست داشت همان جا بال در بیاورد و درست تا جلوی در اتاق حاجیه خانم پرواز کند ...


پی نوشت : ایده ی این داستان به علاوه ی صحنه ی اول طبق معمول محصول ذوق سرشار " بابک اسحاقی " عزیز است که اینجا از بچه ها دعوت کرده برای داستان ادامه بنویسند 


پی نوشت : این داستان نا قابل با تمام کم و کاستی هایی که به ضعف قلم بنده بر می گردند تقدیم به پروین بانو ی عزیز

نظرات 56 + ارسال نظر
despicable me جمعه 23 تیر 1391 ساعت 18:27

سلام
من سعی میکنم یه داستان خوب براش بزارم
راستی من داستان نویسی هم کار میکنم
خوشحال میشم به وبلاگ من سر بزنی
bisavvvad.blogsky.com

جزیره جمعه 23 تیر 1391 ساعت 18:48

اولللللللللللللللللللللللللللللللللللل

دوووووم البته

جزیره جمعه 23 تیر 1391 ساعت 18:50

اعتماد به نفسو حال کردی؟
خب....
من الان قابلیت خوندن این پستو ندارم بعدن میخونمش ولی

نوشته های منو نخوندی هم چیزی از دست نمی دی آبجی خانم

جزیره جمعه 23 تیر 1391 ساعت 18:52

وقتی من میگم اول شما هم بگو :اول

بیشین بابا ، خیال کردی این جا هم مثل بعضی جاهای دیگه به این راحتیا جای اول و دوم عوض میشه ؟
نه خیر از این خبرا نیست ، شلوغ بازی در بیاری میگم نصیبه بیاد مقام دوم همیشگیش رو ازت پس بگیره ها

مریم جمعه 23 تیر 1391 ساعت 18:57 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

ببین اون کامنت اولی که اول شد
جزیره هم که با چنتا کامنتاش دوم شد
مدال برنز منو بده برم تا پشیمون نشدی

مدال برنز تقدیم به شما

مریم جمعه 23 تیر 1391 ساعت 18:58 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

راستی سلام

علیک سلام

مریم جمعه 23 تیر 1391 ساعت 19:00 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

حالا باید از داستان تعریف کرد؟
یا میشه انتقاد هم بکنیم؟

باورتان بشود یا نه ، مهم ترین دلیل نوشتن من اینجا همین انتقاد است
بفرمائید ، خوشحال میشم

جزیره جمعه 23 تیر 1391 ساعت 19:05

چیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی داداش. تریپ چاله میدونی ور میداری واس ما؟به من میگی:بیشین؟؟؟؟؟؟؟؟بزاااااااار نقاب مهندسی رو بزارم کنار تا درستت کنم
اگه مَردی امشب ساعت 10 بیا سرکوچه تا نشونت بدم
حالا به جوونیت رحم میکنم این دفعه رو.وقتی من هوس میکنم یه بار اول شم باید اول شم.:دی


من خرااااااااااااااب اون نقاب مهندسیتم

مریم جمعه 23 تیر 1391 ساعت 19:12 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

WwwowwW
بابا انتقاد پذیر
البته شاید هم تعریف باشه نمی دونم
خب راستش آغاز داستان بابک یه طورایی ذهن مخاطب رو به سوی یه آدمی که از سر نیاز داره یه پرنده رو می فروشه سوق میده
البته یه نیاز که برای هیچکسی قابل قبول و پذیرفتنی نیست مث همون چهرۀ زشت اعتیاد
بخاطر اون خصوصیاتی که درباره چهرۀ پیمان نوشته بود
اما شما با مهارت خاص داستان رو بردین به سوی یه دانشجوی درسخوان که از قضا مریض و فقیر هست و از طرف کسی کمک میشه که اصلا باورش غیرممکنه
صاحبخونه بداخلاق و بدعنقش
به نظر میرسه جمله "خدا ذلیلت کنه پیمان" نقش بسزایی در بوجود اومدن ادامه داستان داشته
و آخر داستان و برنده شدن در قرعه کشی بانک
اگه بگم خیلی زیاد از حد به داستان خوشبینانه نگاه کردی ناراحت میشی؟

نه اصلا ناراحت نمی شم آبجی خانوم گل
اما اگه بهت بگم یه آدمی رو می شناسم که 8 سال پیش دکترها بهش گفتن سه ماه دیگه می میره و هنوز داره با عشق زندگی می کنه
اگه بهت بگم 12 سال پیش پدرم تو بدترین شرایط مالی برنده ی یه ماشین تو بانک شد
اگه بهت بگم آدمایی رو می شناسم که تمام زندگیشون فقط به امید همین خوش بینی ها پیش می ره
باور می کنی ؟

به زندگی خوش بین باش آبجی خانوم گل ، خودتو عادت بده که به زندگی خوش بین باشی ، حتی اگه فکر می کنی بعضی وقتا زیاد از حد بهش اعتماد می کنی

خیال کردی من چطوری رفتم از وسط کردهای دو آتیشه که عمرن دختر به فارس نمی دن زن گرفتم هاااااااان ؟

با خوش بینی و البته مقدار زیادی پر رویی

مریم جمعه 23 تیر 1391 ساعت 19:29 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

ای جانم
تا یادم نرفته بگم بهت که اون همشهری عزیز ما رو از طرف من یه ماچش بکن
دوم بگم در کل یه عینک ته استکانی بدبینی دارم که همیچوقت از کنار این چش و چال من کنار نمیره
سوم هم بگم داداش کوچیکه ما رفتن خدمت مقدس سربازی و امروز همـــــــۀ اعضای خونوادمون رفتن ببیننش و منِ احمق خونه موندم و الان دارم از تنهایی و غصه دق می کنم فک کن جمعه ها خودشون دلگیرن حالا تنهام باشی چ بلایی سرت میاد؟
حالا همه اعضا که میگم شامل مامان و بابا و اون یکی داداشه میشه

ســ ــارا جمعه 23 تیر 1391 ساعت 19:37 http://khialekabood2.persianblog.ir/

داستانتون خیلی زیبا بود ...

اینقدر خوب به جزئیات پرداختید که واقعا لذتبخش بود

خوندنش !

فقط یه چیزی به ذهنم میرسه که نمی دونم چقدر

منطقیه !

من احساسم اینه که چون اسم ِ این داستان کاسکو بود

به نظرم باید پررنگ تر بود نقش ِ این پرنده !

که وجود یا عدم ِ وجودش باعث بشه یه جای بزرگ ِ قصه

لنگ باشه نه اینکه یه قسمت ِ اضافه باشه که بود و

نبودش مهم نباشه !

به هر حال از روانی قلمتون و حس ِ خوب داستانتون لذت

بردم :)

تا حد زیادی با شما موافقم
و اعتراف می کنم که این جا می نویسم که چیز یاد بگیرم یه چیز از محسن باقر لو یه چیز از حمید باقرلو ، یه چیز از بابک ، حالا چه اشکالی داره یه چیزی هم از شما یاد بگیرم هااااااان ؟
شما بخیلی آبجی خانوووووم خدای نکرده

ممنون از نکته ای که گفتی رفیق

مریم جمعه 23 تیر 1391 ساعت 19:56 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

کامنت آخریِ من ...حس می کنم ناراحتت کرد
آخه بگو من چیکار کنم که تو الان دلتنگی

نه اصلا ناراحتم نکرد ... چیز ناراحت کننده ای تو کامنت های شما نمی بینم آبجی خانم

بابک اسحاقی جمعه 23 تیر 1391 ساعت 20:43

دمت گرم محمد حسین جان
حال داد خوندنش
راست میگی
باید هنوز خوشبین بود

نمیدونم یادته یا نه ؟ اون سالی که محرم افتاده بود تو عید یه سریالی از شبکه پنج پخش می شد که موضوعش سفر کربلا بود
یه قسمتیش لعیا زنکنه یه برادر عقب مونده داشت که به خاطر ازدواج خیلی دوست داشت از شرش رها بشه
یعنی سر دو راهی بود که بذارتش بهزیستی یا نه
یه روز بچه تو خیابون گم شد و آخر سر از طرف بانک زنگ زدند که دفترچه پس اندازش برنده سفر کربلا شده
اسمش آیدین بود
هر وقت می دیدم اشکم در میومد

شاید ربط چندانی نداشته باشه ولی داستانت منو یاد اون سریال انداخت
هرچند سوژه اش یه کم تکراری بود ولی به نظرم داستان خیلی خیلی قدرتمند بود و تا آخرش می بردت
انقدر خو.ب نوشتی که من خجالت میکشم براش ادامه بنویسم

خنده داره ... ببین کی داره از داستان قوی و خوب نوشتن و این چیزا حرف می زنه
نه آقا جون ، نه ، این حرفا نیست ما حالا حالا ها باید درس پس بدیم سر کلاس شما و خیلی های دیگه

در ضمن در مورد خوش بینی باید عرض کنم که بنده فعلا و تا آینده ی نا معلوم و احتمالا طولانی به دنیا خوش بینم ف به زندگی خوش بینم ، به آدما هم خوش بینم ، اصش مگه میشه به آدمایی که یکیشون بابک اسحاقیه بدبین بود ... میشه ؟ نه نمیشه داداشم ، شدنی نمی باشد

مستآنه.ی. جمعه 23 تیر 1391 ساعت 23:05 http://jikojik.blogfa.com

حتی اگه که اسمش رو بذاریم «پایان زیادی خوش» هم خیلی خوب بود! لااقل ذهن من نمی تونست چنین پایانی رو پیش بینی کنه!

می دونید چیه؟ من فکر می کنم که ما آدما الان احتیاج به همین پایان های قشنگ داریم! ندیدید که چقدر حال همه گرفته ست و ناامیدند؟ از وضعیت همه چی! حالا نمی خوام قضیه رو باز کنم!:دی
اینجور قصه ها لااقل برای همون زمانی که داری می خونیشون (یا اگه بیشتر تاثیر گذار باشند، برای مدتی) به آدم حس خوشی میدن! حتی اگه تماما تخیلی باشند! این قصه ی شما که دیگه اتفاق افتادنش کاملا محتمله!
حالا که چیزی می نویسیم چه بهتر که الکی هم که شده، حتی اگه از ضربه ای که قراره به مخاطب بزنه کم بشه، از پایان امیدوارکننده استفاده کنیم!
مطمئنا اگه داستانی شبیه شما آخرش به این می رسید که کاسکو از غصه ی دوری دق می کرد و پسره با وجود معالجه خوب نمیشد و پیرزنه هم دخترش از خارج پیغام می داد که پول لازم داره(!) آخرش خیلی ها می گفتند «چه پایان تکان دهنده ای»!!و یه عده هم اشک می ریختن و میگفتند چه داستان غریبی!
من نمی دونم چرا توی مملکت ما فقط داستان های جزجیگر درآر(!) اسمشون میشه «محشر» و «عالی»!و جدی گرفته می شند.

شاید چون عادت کردیم به غم ... شاید چون خودمان را عادت داده ایم به غمگین نگاه کردن
نمی دانم قصه ی قبلی ام را خواندی یا نه ...
وقتی می نوشتمش آرزو داشتم یک نفر بیاید و بگوید : " چه خوب ، چه خوب که وقتی مرد سعی در دور نگه داشتن مادر و خاطراتش از طفل را داشته ، کودک در حال احیا کردن مادرش بوده ... چه خوب که کودک بودن مادرش را حتی با خاطره هایش حس می کرده ... چه خوب که بچه ها مرگ را باور ندارند "
اما تقریبا همه گفتند : " چه غمگین "
می بینی ؟ عادت کرده ایم به دیدن تلخی ها ...

فرشته جمعه 23 تیر 1391 ساعت 23:20 http://houdsa.blogfa.com

اینکه پایانش تلخ نبودو دوست داشتم...

کلا خوب بود...شما جزییاتو خوب بهش توجه میکنی...

Matrix رو دیدی فرشته ؟
زندگی یه پازله که همین جزئیات ریز میشن قطعات اون پازل
ممنون خانم

قطره جمعه 23 تیر 1391 ساعت 23:54 http://bidarkhab.persianblog.ir

آقا شما چرا پست های صحنه دار میزارید اونم نه یکی نه دوتا این همه

عالی بود
شما ایشالا 18 رو رد کردین دیگه ، اگه نکردی مدیونی اینجا رو بخونیا

قطره شنبه 24 تیر 1391 ساعت 00:15 http://bidarkhab.persianblog.ir

اصن من مرده این وبلاگ های صحنه دارم اما حیف که ۱۸ رو خیلی وقت پیش ها رد کردم وگرنه حالش خیلی مبسوط تر میشد

تجربه ثابت کرده که مهم اینه که دلت جوان باشه ، البته تجربه خیلی چیزهای دیگه رو هم ثابت کرده که اگه این جا خانواده رد نمی شد عرض می کردم حضور انورتون

مزاح می فرمائیم البته

سایه شنبه 24 تیر 1391 ساعت 01:26

از وبلاگ بابک خان با این جا اشنا شدم. داستانتون و البته نوع مثبت نگاهتون رو خیلی دوست داشتم...
خب راستش میشه اینطوری گفت که یه آدم بدبین مثل من، چقدر به این داستان های کم یاب خوش بینانه و اینچنین نگاهی احتیاج داره!
ممنون از حس خوب و زیبای این داستان.

علیرضا شنبه 24 تیر 1391 ساعت 08:39

دقت کردنت به جزئیات و باز کردن تصاویری که می خوای به خواننده نشون بدی آدم رو یاد داستان نویس های چند دهه ی قبل می ندازه . آدم خودش رو تو محیط احساس می کنه انگار یکی یه دوربین دستش گرفته و داره پشت شخصیت اصلی داستان حرکت می کنه ...

کامنت های خصوصی تان رو هم ملاحظه کنید لطفا

ممنون ، لطف دارید

در مورد کامنت خصوصی هم باید عرض کنم : " خیر ، از بنده ساخته نیست "
این رو چند سال پیش هم گفته بودم ... نگفتم ؟
عذر می خوام که این جا جوابتون رو دادم ، محل رجوع دیگری از شما نداشتم و ترجیح می دم نداشته باشم

مهربان شنبه 24 تیر 1391 ساعت 10:33 http://mehrabanam.blogsky.com/

ایم مدل صحنه به صحنه گفتنت رو دوست داشتم.... شبیه فیلم و نمایش نامه روایتش کردی و زیبا بود
ممنون

ممنون که اینجا را قابل خواندن می دونی خانم

مهربان شنبه 24 تیر 1391 ساعت 10:41

واضح و مبرهن است که منظور من از ( ایم)٬ ( این ) بوده است.

البته که هست ...

chapdast شنبه 24 تیر 1391 ساعت 10:57

اول اینکه تو صحنه ی آخر خدا خدا می کردم ک آخرش تلخ نباشه.. دوم اینکه خیلی جالب تیکه بندی کردیش.. آدم حس میکرد سکانس های فیلمه !!! بعدشم اینکه آفرین دوسش دارم.. خوب نوشتیش!!
ی بارم ی چیزی بنویس ب من تقدیم کن دیگه :)))))

ممنون چپ دست جان

منتظرم یه چیز باحال بنویسم که لایق رفاقت شما باشه ، البته زیاد امیدوار نباش ها چون من هر 50 سال یه بار اونم به صورت اتفاقی یه متن قابل خوندن می نویسم . امیدوارم تا اون موقع چشمات سو داشته باشه

مموی عطربرنج شنبه 24 تیر 1391 ساعت 12:57 http://atri.blogsky.com

ذهن شما خیلی خلاقه...تبریک...

کامنت شما هم پر از انرژی مثبت بود ... منم تبریک و ممنون

صدای سکوت شنبه 24 تیر 1391 ساعت 13:12


داستان خوبی بود
حتی اگه تو جامعه فعلی ما از این اتفاق های خوب نیفته و چنین پایان خوشی برای این جور مسائل پیش بینی نشه...حداقل گفتنش در قالب داستان و تکرارش میتونه منجر به وقوع چنین اعمال خداپسندانه و چنین معجزاتی! بشه
نمیدونم منظورمو رسوندم یا نه!!
(چون خیلی عجله دارم ولی دلم خواست برای چنین داستان پایان خوشی کامنت بذارم)

ممنون خانم ، امیدوارم اینطوری باشه که شما میگین

ارش پیرزاده شنبه 24 تیر 1391 ساعت 13:56

عالی بود دوست من

اینقدر حسودیم می شد به بابک و محسن می گفتی دوست من...
( آیکن خر کیف شدن )

آذرنوش شنبه 24 تیر 1391 ساعت 15:12 http://azar-noosh.blogsky.com

خیلی قشنگ وروون نوشتید...فقط کاش آخرش این مدلی نمیشد شبیه سریال های تلویزیونی شد...ولی خوب مسلما هدف از این نوشته ها آخرش نیست...جزییاتو انقد روون توضیح دادید که آدم خیلی راحت میتونه تو ذهنش تصور کنه...

ممنون خانم ...

قطره شنبه 24 تیر 1391 ساعت 16:26 http://bidarkhab.persianblog.ir

خوبه حالا برنده جایزه سوریه شده بود با یک نفر همراه . فک کنید برنده یک سفر به تایلند میشد به همراه حاجیه خانوم



عالــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی بود
مثل دیوونه ها وسط اتاق زدم زیر خنده ، الان کل اتاق فهمیدن که من در ساعت کاری اعلام خلاف شئون یک کارمند انجام می دم

میس شنبه 24 تیر 1391 ساعت 16:43 http://qorqorane.mihanblog.com

قشنگ ، روون، جزئی نگرانه (صفتش درسته؟) ، خوش بینانه و تکراری از شانس هایی که کم پیش میاد!!!

خدا عزیزش کرد پیمان رو....

ممنون ، ممنون ، بله درسته ، ممنون و ممنون

شاید ...

[ بدون نام ] شنبه 24 تیر 1391 ساعت 16:55

ضمنا نمیخوام سیاسیش کنم ولی

این نکته گشته فاش
کاین کهنه دستگاه
تغییر میکند

من نه نیما

خیلی هم خوب

پگاه شنبه 24 تیر 1391 ساعت 19:25 http://bamdadepaiizi.blogfa.com

سلام
اول این رو بگم که خلاقیتتون خوب بود در اینکه با توجه به چهره ی بدی که از پیمان در صحنه ی اول در ذهن خواننده نقش می بنده، ورق رو به نفع پیمان در صحنه های بعد برگردوندید .انتظار همچین ادامه ای رو نداشتم.
دوم اینکه خاطرتون هست گفتم اندیشه های پاکی پس برخی پست هایتان خودنمایی میکند؟؟؟
یک نمونه اش در خط هشتم نهم از صحنه ی چهارم نمود پیدا کرده. از خواندن داستانتون لذت بردم . حس خوبی رو به من منتقل کرد
یه مورد دیگه که خوشم اومد همون زنگوله ی ابتدایی داستان آقای اسحاقی بود که مغازه بودن اون محل رو مشخص میکرد و استفاده شما از مغازه در صحنه ی آخر(خارج شدن پیمان) و هوش شما در استفاده مجدد از پالتوی قهوه ای صحنه اول ،در صحنه ی چهارم داستان خودتون.احساس میکنم باعث میشد داستان یکدست بشه.
خوشمان آمد .ممنون
البته دوق آقای اسحاقی رو در ارائه این شیوه داستان کوتاه نویسی تحسین میکنم.جالب بود

ممنون پگاه جان
شما همیشه به من لطف داشتی و داری و خواهی داشت ( آیکن قراردادن مخاطب در عمل انجام شده )

در مورد ذوق بابک هم هر چی بگم دیگه قصه ی مکرر

پروین شنبه 24 تیر 1391 ساعت 20:47

سلام دوست خوبم
کامنتهای دوستان را نخوانده ام که روی احساسم اثر نگذارند.
داستان زیبایی بود. تاثیرگذار. و اینکه چقدر از دید متفاوتی به پیمان نگاه شده.
بند آخرش ولی قوت آن را کم کرده بنظرم. بخصوص نتیجه گیری در مورد شخصیت حاجیه خانم. این را باید به خواننده واگذار میکردید. اما بُردش را دوست داشتم. بگذارید لا اقل در داستانها، آخر قصه مان به خوبی و خوشی ختم شود. چه اشکالی دارد؟

و اینکه خیلی خیلی از محبتت ممنونم. سمج بودن جزو فریضه های الهی است و it pays back . مگه نه؟

ممنون که می خوانیدم بانو
قابل شما را نداشت این چند سطر که به بهانه ی دوستی نگاشته شد

پروین شنبه 24 تیر 1391 ساعت 20:54

یه فضولی بکنم؟
ممنون بابت اجازه!!
زیاد ذوق نکنید. آرش خان به بابک و محسن میگن دوستم. به شما گفتن دوست من. فرق دارند!!!!!
من هم انقدر دوست دارم دوست هام بهم بگند دوستم. انگار خیلی به دوست بودنمان بها داده اند. خوش بحال دوستان آرش خان و خوش به حال شما. دوست من هم به همان خوبی دوستم است. تقریبا :دی

شما در مورد من چی خیال کردین پروین خانم جان من به یک " دوست من " به همان اندازه ی " دوستم شاد می شوم . والا به قرعاااان کمبود محبت که شاخ و دم ندارد که ... دارد ؟!!

در عصر من و شما ، دوست عزیز است حتی اگر به قاعده ی یک " سلام " و بس باشد

مریم شنبه 24 تیر 1391 ساعت 23:18 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

سلام!
ببخشین مزاحم شدم به هیچ جا دسترسی نداشتم آخه
گفتم ببینم میشه به روناک جونم بگین برای چن دیقه بیان یاهو؟
البته اگه ممکنه
بازم ببخشین داداش

رها یکشنبه 25 تیر 1391 ساعت 00:47 http://fair-eng.blogsky.com

داستان قشنگی بود.... و جالب تر از اون کار آقای اسحاقی، یک داستان با چند پایان! :)

ممنون
بله ایده های بابک اسحاقی معمولا عالییه

محمدحسن عبدی یکشنبه 25 تیر 1391 ساعت 01:28 http://1hasan.blogsky.com

من که خیلی خوشم اومد. تبریک میگم زیبا بود

ممنون از شما
لطف دارین

فرزانه یکشنبه 25 تیر 1391 ساعت 09:42 http://www.boloure-roya.blogfa.com

داستان خوبی بود. خوشی و غم رو با هم داشت.
اما آخرش دیگه خیلی رویایی شده بودا

ممنون
یعنی واقعا یه سفر سوریه با همراه اینقدر رویاییه

پگاه یکشنبه 25 تیر 1391 ساعت 10:18 http://bamdadepaiizi.blogfa.com

کی ؟؟؟ من؟؟؟ عمل انجام شده؟؟؟ هه هه... کور خوندی آق داداش
قضیه توپ هفت سنگه رو که فراموش نکردی ... ببیـــــــــن !!!هنوز جاش درد میکنه
الانم بغل دستمه... اگه یادت رفته یادت بیارم؟؟؟

تخس بازی در نیار آبجی خانوم به من می گن " ممد یدک "

گیل دختر یکشنبه 25 تیر 1391 ساعت 13:33 http://barayedokhtaram.blogfa.com

سلام ... من ماجرای اصلی رو که تو وبلاگ آقای اسحاقی بود خوندم ... و بعدش اومدم تا ادامه ای رو که شما برای داستان نیمه تمام نوشتید بخونم ... باید بگم خیلی به دلم نشست ...با اینکه پایان داستان تا حدی کلیشه ای بود اما در عین حال توی این داستان آدمو غافلگیر میکنه ... عالی بود ...

ممنون خانم ، خیلی ممنون که می خوانی ام

مهیار شیرزاد یکشنبه 25 تیر 1391 ساعت 16:19 http://mahyarshirzad.persianblog.ir

من همشو خوندم و شما هم لطفا شکست نفسی نفرمایید...ممنون

به روی چشم
ممنون

یکی از همین مریم ها یکشنبه 25 تیر 1391 ساعت 16:29

سلام ممدقلی. با توجه به جوابی که تو یکی از کامنتا دادی باهاس بگم که سلام. این سلام دومیه با اولیه خیلی فرق داشت ها

ینی می خوای تخس بازی در بیاری ( آیکن می خوای اذیت کنی ؟!! )
دلم تنگ شده بود برای کامنتات بچه

پگاه یکشنبه 25 تیر 1391 ساعت 22:18 http://bamdadepaiizi.blogfa.com

آخر این کم کاری حافظه ی کوتاه مدت ام کار دستم میده. همین چند پست پیش بود از توانایی هاتون در گذشته گفته بودیداااا...
بزار جونم رو بردارم و برم یه وبلاگ پیدا کنم و از این به بعد اونجا نظر بدم .که مثلا لقب نویسنده اش ممد لطیف باشه احتمالا امنیتش بیشتره و با روحیه ما سازگارتر...





خوشحالم که می بینم حساب کار دستت اومده پگاه جان

پگاه یکشنبه 25 تیر 1391 ساعت 22:41 http://bamdadepaiizi.blogfa.com

راستی این آیکنه که بینیش روند رو به رشد داشت کجاست؟؟؟
آره داداش...

خوبه که اینجایی رفیق
ممنون از کامنت های پر انرژیت

یکی از همین مریم ها یکشنبه 25 تیر 1391 ساعت 23:15

من یه پسر خاله 6 ساله دارم هر وقت بهش بگم بچه قهر میکنه میره خونشون منم هر وقت اذیتم میکنه بهش میگم بچه جون که سریع بره خونشونبعد اصلا منظورم جواب کامنت تو نبود ممد قلی ها


بعدشم ما بیشتر از شما میسریم که جناب

باشه بچه ، دیگه بهت نمیگم بچه ، قهر نکن بچه ، خوبی بچه

منم میام اما فقط میام و می خونم ...

نیما یکشنبه 25 تیر 1391 ساعت 23:25

کم کم داشتم امیدم رو از دست میدادم که امشب یه پست خوب بخونم که بطور اتفاقی این پست رو خوندم... دمت گرم و سرت خوش آقای جعفری نژاد...

نیما جان شما لطف داری به ما
دست راستتو بکش رو سر ما ببینیم واسه فوق یه حرکتی می کنیم ؟

برمودا دوشنبه 26 تیر 1391 ساعت 00:20

با این یکی خیلی گریه کردم...
با پس زمینه آهنگ وبلاگ دوستتون...

با اجازه این داستان رو هم در گوگل + اشتراک میذارم{گل}

برمودا جان
خدا وکیلی شما دیگه زیادی حســـــــــــــــــــــاسیا خوااااهر

نیـــــــــــلو دوشنبه 26 تیر 1391 ساعت 13:46 http://kalamehayeman.blogsky.com

نچ نچ نچ!چه داستانی بود خدایی!
الان فکر کنم بعد دوهفته فکر کردن به این نتیجه رسیدم به استادم زنگ بزنم بگم نمیام کلاس!والا به خدا...
آدم بعضی نوشته ها رو می خونه اعتماد به نفس خونش میفته پایین کلا...

سلام
نیلو جان به جای این حرفا استادتو به ما هم معرفی کن بریم چهار تا چیز ازشون یاد بگیریم این قدر خزعبلات ننویسیم بدیم به خورد خلق الله

مهیار شیرزاد دوشنبه 26 تیر 1391 ساعت 17:35 http://mahyarshirzad.persianblog.ir

بله....هر دوتا کامنت زیبای شما ثبت شد.ممنونم

دل آرام دوشنبه 26 تیر 1391 ساعت 23:18 http://delaramam.blogsky.com

سلاملیکم
از آنجایی که بنده حرف زیاد دارم گفتم اولش یک سلامی عرض کنم
عارضم خدمتتون که اول این داستان خیلی خوب صحنه به صحنه اومده بود جلو و پایان شیرینش را هم خیلی دوست داشتم .
نقش خیالت رو نخوندم ف دروغ چرا ؟!
حواست هست آیا ، انگار حرف دل خیلی هامون رو زده بودی .ممنون برای این پست قشنگ
برای تولد روناک عزیز هم خیلی شرمنده که دارم انقدر دیر تبریک میگم ... تا همیشه کنار هم شاد باشید و سلامت.
ای جانم روناک تیرماهیه (هروقت این جمله رو میگم ، حس کودکی رو دارم که توی دوتانش دنبال نقطه مشترک میگرده ... هرچند واقعا سال و ماه مهم نیست ...)

سلام خانووم
ممنون بابت اینکه هستی
از طرف روناک هم تشکر می کنم ، به ما که ثابت شده تیرماه فصل " گل ِ "
هر چند گفتن نداره ...

دل آرام دوشنبه 26 تیر 1391 ساعت 23:20 http://delaramam.blogsky.com

دوتانش=دوستانش

برمودا سه‌شنبه 27 تیر 1391 ساعت 00:52

من زیادی حساس نیستم....
داستان و قلم شما تاثیر گذار بود

شما همیشه ی همیشه به من لطف دارید ، ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد