بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

پائیز

خانم جان روی صندلی چوبی گوشه ی ایوان نشسته بود. سگرمه هایش را توی هم کرده بود و لاینقطع و خستگی ناپذیر دانه های تسبیح توی دستش را یکی یکی، با دقت از بین انگشت شست و اشاره اش رد می کرد و زیر لب  تکرار می کرد "اللهم انی اسئلک باسمک یا حافظا غیر محفوظ".

دایی مرتضی،  پشت داده بود به مخده، روی تختِ  پاحوضی و رادیو موجی کوچکش را چسبانده بود به گوش چپ و با دست راست موج های رادیو را عقب جلو می کرد و کلافه و نا امید غرغر می کرد که: "همش خِش خِش، همش غیژ غیژ، اه"

سعیده اما ساکت و بی رمق روی پله های ایوان نشسته بود و نگاهش ماسیده بود به درخت سیب وسط باغ. توی سرش یکی داشت معدود برگ های متصل به شاخه ها را بلند بلند می شمرد و توی چشمانش انگار یکی  مامور شده بود به تشییع برگ های سیب توی هوا تا روی خاک.

از آخرین باری که سپهر آمده بود مرخصی و هم را دیده بودند دو ماهی می گذشت. فقط چند روز مرخصی! که اگر عاشق باشی و عاشقیت خودش را پهن کرده باشد بین ورق های تقویم زندگی، بین روزهات  بلدی که چند روز یعنی شاخ گاو، یعنی یک آه که علاج دل تنگت نمی شود و یک نگاه که کاسه ی چشم را هم لبریز نمی کند حتی، چه رسد به برهوت دل. حالا هم چند وقتی می شد که هیچ خبری نبود، هیچ خبری الا خبر تک و پاتک و عملیات آن هم از بلندگوی رادیو موجی کوچک عمو سعید ...

چند بار سعی کرده بود حواسش را بدهد به قلم و کاغذ و چند خط برای سپهر بنویسد. از دلتنگی اش. از باغ و خانه ای که بی حضور  او برایش از رونق افتاده اند. از درخت سیب که امسال بار نداد، حتی یکی! و از راز کوچک و خواستنیِ توی دلش که هیچکس نمی دانست و با خودش شرط کرده بود اولین نفر سپهر باشد که خبردار می شود. اما نمی شد. کلمه را گم کرده بود انگار. دلشوره امانش نمی داد جمله بسازد. حرف هایش چفت هم نمی شدند روی کاغذ.

روی پله های ایوان، محو تماشای درخت سیب،  یک باره یادش افتاد به پائیزقبل. به همان روزهایی که خیلی از مردان و پسران فامیل به تکاپو افتاده بودند و تقلا می کردند  اهل خانه هایشان را متقاعد کنند برای رفتن. به آن بعد از ظهر لعنتی که زیر همین درخت سیب ایستاده بودند و هر کدام زور می زد دیگری را مجاب کند که حق با اوست ...


سعیده گفت: "سپهر جان ، جنگه می فهمی ؟ یعنی توپ و تانک و خمپاره. یعنی گلوله ی سربی. یعنی رفتنت با خودته، برگشتنت با خدا. ینی مثل پسر کریم آقا شاید اصلن... می فهمی؟! به خدااا شوخی نیست. لامصب ما هنوز یه سال از عروسیمون نگذشته! اصن روت میشه به آقام بگی می خوای منو تنها بذاری و بری؟!"

سپهر لبخندی زد و جواب داد: "نترس دردت به جونم. بادمجون بم آفت نداره. یاسر پسر کریم آقا  اگه رفت و برنگشت واسه این که دلش گیر نبود این جا. من اما کفتر جلدم  به خدا، هر طرف برم بر می گردم همین جا پیش خودِ خودت. تازشم من که نمی رم بجنگم که! اصش شاید تفنگم نگرفتم. من فقط می رم مواظب این صادق دهن لق باشم. می رم مراقب باشم هر جا خواست دهن لق بازی در بیاره و دسته گل به آب بده، با پوتین برم تو حلقش!!"

- اه، همه چیز رو به مسخره میگیری. این همه آدم دارن می رن جبهه، این همه ریز و درشت رفتن دارن می جنگن،  تو یکی اگه نری چه اتفاقی می افته؟ یعنی حالا مثلن ارتش ما لنگ همین توی چهار پاره استخونه؟من که میگم تازه وبال گردنشون هم میشی!

سپهر سکوت کرد. نگاهی به درخت سیب انداخت. بعد با کف دست محکم به تنه ی درخت کوبید. چند تا برگ از شاخه های درخت جدا شدند و توی هوا چرخیدند و پائین آمدند تا روی خاک. سپهر رو کرد به سعیده و گفت: "می بینی این برگا رو قربونت برم؟ هر یه خمپاره ای که تو سوسنگرد و مهران و نخلستون های جنوب زمین می خوره، کلی از عزیز کرده های مردم مثل همین برگا رو زمین می افتن. خون من رنگی تره یعنی؟! ... "


سعیده  غرق خاطره ی آن بعد از ظهر و مرور حرف های سپهر بود که با فریادی به خودش آمد.  دایی مرتضی  روی تخت ایستاده بود و با یک دست رادیو را توی هوا تکان می داد و فریاد می زد: " صلیب سرخ اسم اسرای چند تا عملیات اخیر رو اعلام کرده. بیاین  اسم سپهر و صادق هم بین اسامی اسرای جدید بود، بیااااین"

سعیده اما ماسیده بود بین هزاااار جور حس مختلف. بین غم و بلاتکلیفی و نگرانی و حسرت و دلتنگی. بین این ها مانده بود و امید!

باد وحشی ِ پائیزی پیچید بین شاخه های درخت سیبی که هنوز چند تایی برگ به قامتش مانده بود...


پی نوشت : این داستان ادامه دارد

نظرات 35 + ارسال نظر
بهارهای پیاپی دوشنبه 2 مرداد 1391 ساعت 14:31 http://6khordad.blogfa.com

فصل بندی داستان حرف نداره!
چه به موقع پاییز شد..

از اول داستان دلم می خواست پائیز پادشاه فصل ها باقی بمونه
می دونی بهار ، پائیز عشق رو جذاب تر می کنه ... می دونی دیگه ؟

بهروز دوشنبه 2 مرداد 1391 ساعت 14:55

سلام...


به یاد همه سینه سرخا...به یاد همه آزاده ها...به یاد نگاه های منتظری که یا به در بود یا به جاده....

سلام

به یاد همه ی رفقای با عشق ...

مریم دوشنبه 2 مرداد 1391 ساعت 15:01 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

مو بر تنم راست شد بخدا
چی فکر میکردم چی شد؟
وای خدایا یعنی سپهر بچه شو نمی تونه موقع دنیا اومدن ببینه
عجب قشنگ پاییز رو معنا کردی محمد!
کاش من یه انتشاراتی داشتم کاش
وای خدا مرگم بده راستی سلام

سلام خانم
آره کاش شما یه انتشاراتی داشتی لااقل ما رو به عنوان تایپیست استخدام می کردی

مریم دوشنبه 2 مرداد 1391 ساعت 15:29 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

اولا آواتارم مبارکه
نمی دونی چ سختی کشیدم که این خانم کوچولو بیاد بشینه اینجا
دوماً اگه یه انتشاراتی داشتم فقط و فقط با تو قرارداد می بستم بعدش هم نمیذاشتم بری سراغ هیچ ناشر دیگه ای در ضمن امتیاز رمانای پرفروشت رو برای خودم برمیداشتم
میدونم فروش فوق العاده ای داشتن

چه رویاهای شیرینی داری آبجی خانم
مگه این مملکت قحط الرجاله که من بشم رمان نویس

آواتارت مبارک خانووووووووووم

فاطمه شمیم یار دوشنبه 2 مرداد 1391 ساعت 15:32

سلامم
عاشق پاییز و زمستونم..
امیدوارم زمستون برا سعیده هم یه فصل همیشه به یاد موندنی بشه..
همچنان منتظر زمستونیم ..اینجا

من هم امیدوارم و منتظر ...

جزیره دوشنبه 2 مرداد 1391 ساعت 15:43

چه بد...
چه بد که سپهر اسیر شد، کاش نمیرفت جبهه....

نمی دونم با جبهه نرفتن سپهر داستانمون چه طور پیش می رفت و چطور تموم می شد ، هر چند الانم هنوز نمی دونم چطور تموم میشه

میلاد دوشنبه 2 مرداد 1391 ساعت 17:30

سلام

محمدحسین جان این ماه رمضون به اندازه کافی مو به تن ما سیخ کرده، تو نمی خوای با این داستان های مو به تن سیخ کنت بیخیال ما شی ؟!

اینکه مزاح بود اما چقدر قشنگ بود محمدحسین، دست گل ذهنت و دلت درد نکنه که این چنین ظریف نگاشتی حست رو

و مارو همراه کردی

آقا شما امر کنید ، ما سعی می کنیم موهاتون دیگه سیخ نشه قرباااااان
البته هیچ تضمینی نمی دم ها

لطف داری میلاد جان

طـ ـودی دوشنبه 2 مرداد 1391 ساعت 17:55 http://b-namoneshon.blogsky.com

سپهر اسیر شد!!!؟
اصلا حتی فکرشم نمیکردم داستان بخواد اینجوری پیش بره...
خیلی خوب مینویسید، خیلی خیلی خوب

من حتی اگر واقعا این طور که شما می فرمائید خوب بنویسم ( که بعید می دانم ) بدون خواننده هایم هیچ نیستم
پس خیلی ممنون که اینجا را می خوانید ، خیلی خیلی ممنون

رها دوشنبه 2 مرداد 1391 ساعت 19:46

ای بابا تراژدی شد که!
همچنان منتظریم....


خوبید شما ؟

قطره دوشنبه 2 مرداد 1391 ساعت 20:02 http://bidarkhab.persianblog.ir

عین فیلم های فارسی تا عروسی کردند حامله میشند :D

جدا دقت کردی؟‌ عروس و دوماد دعواشون میشه . شب هم میرن جدا جدا میخوابند فرداش بالا آوردن ها و عق زدن ها شروع میشه !!
همش زیر سر آمریکاست و انگلیس !


ممنون که نقد کردی ...
آخه می دونی نه اینجا همه ی شرایط رفاهی آماده و در دسترسه خلق الله می ترسن بچه از این همه رفاه و آسایش عقب بمونه ، می گن زود بیاد کمال استفاده رو ببره ...
آمریکا و انگلیس رو بی خیال بعضی وقتا آهنگر سر کوچه هم تاثیر گذاره تو این ملودرام تکراری

رضا کوچولو دوشنبه 2 مرداد 1391 ساعت 20:11

تو یه نابغه ای

خودتی ...

قطره دوشنبه 2 مرداد 1391 ساعت 21:43 http://bidarkhab.persianblog.ir

نه بابا به خاطر شرایط رفاهی نیست فیلم ها و داستان های ایرانی با زبون بی زبونی دارند میگن که جوون های ما از بس امکانات ندارند ازدواج که میکنند از طریق القایی هم میتونند به نتایج خارق العاده دست پیدا کنند !‌


تو معرکه ای بچه ...
فک کن ، روش القایی
عالـــــــــــــــــی بود

قطره دوشنبه 2 مرداد 1391 ساعت 21:56 http://bidarkhab.persianblog.ir

بچه !

نه اون بچه ، اون یکی بچه ...

قطره دوشنبه 2 مرداد 1391 ساعت 22:09 http://bidarkhab.persianblog.ir

آها پ حله

محموله شما راستی سفارش داده شدا


ایشالا دست به سنگ می زنی طلا بشه خواهر
یه محموله برای ما فرستادی خدا ایشالا هزار تا محموله از در و دیوار برات بفرسته ف اصن یه وعضیاااا

دن کیشوت دوشنبه 2 مرداد 1391 ساعت 23:12 http://www.don-quijote.ir/

منتظر ادامش هستیم

به روی چشم

صبا دوشنبه 2 مرداد 1391 ساعت 23:32 http://daily90.blogfa.com

سلام.خدا کنه زمستونش به خیر و خوشی تموم شه (اشک درار نباشه حداقل). داره حسودیم میشه به این قلم. خیلی خوب مینویسید خیلیییییی.پایدار باشید.

شما از همون اوایل بودید و تا الان لطفتتون از سر بنده و این وبلاگ کم نشده ، هر چی هست از سر همین لطف شما و سایر رفقاست خانم

ســ ــارا دوشنبه 2 مرداد 1391 ساعت 23:59 http://khialekabood2.persianblog.ir/

این حالت که آدم بعد خوندن ِ نوشتتون چند دقیقه همینجوری به حالت خشک شده با یه لبخند به مانیتور زل میزنه اسمش چیه ؟!
اسمش مهم نیست مهم اینه که خیلی قلمتون روون و قشنگه :)

اگه اشتباه نکنم به اون حالت میگن " لطف مضاعف "

فرشته سه‌شنبه 3 مرداد 1391 ساعت 01:05 http://houdsa.blogfa.com

قطره جان عزیز دلم این مال زمان جنگه...20 سال پیش...اون موقع همینجوری بود..همون فردای عروسی طرف عق میزد...الان که نیست که طرف بعد 8 سال تازه یادش بیاد باید بچه داشت...!!!

والا به قرعان ، حالا خوبه شما اینجا هستی این رفیقمون رو توجیه کنی

فرشته سه‌شنبه 3 مرداد 1391 ساعت 01:07 http://houdsa.blogfa.com

امیدوارم زمستون این داستان خیلی سرد نباشه...

من هم امیدوارم ... اما قول نمی دم چون خودم هم بقیه شو نمی دونم

قطره سه‌شنبه 3 مرداد 1391 ساعت 01:48 http://bidarkhab.persianblog.ir

فرشته جان ! آخر الزمون شده به حق ۵ تن ! میبینی خواهر، اصن مرد هم مردهای قدیم !

آخر ما نفهمیدیم شما مردهای قدیم رو ترجیح می دی یا مردهای جدید رو
البته اینطور که از شواهد پیداست شما کلا مردها رو ترجیح نمی دی

فرناز سه‌شنبه 3 مرداد 1391 ساعت 09:30 http://www.zolaleen.persianblog.ir

بعد از پاییز و زمستون بهار هم میاد..اقای بلاگر عزیز شما فکر نمی کنید درمورد قلم من غلو و در مورد داستان نویسی خودتون شکست نفسی می فرمایید؟

نه خیر ، سوال بعدی لطفا

پرچانه سه‌شنبه 3 مرداد 1391 ساعت 09:35 http://forold.blogsky.com/

باید حدس میزدم که باز هم یک غصه تلخ !
کللن خداوند یک سری آدمها رو آفریده صرفا جهت مردم آزاری

بعضی ها رو هم صرفا آفریده به جهت غصه خوردن های الکی و پیش داوری
خب خواهر من ، تو که هنوز آخرشو نمی دونی خب چرا الکی غصه می خوری ؟ پسته بخور ، بادوم بخور ... البته بعد از افطار
البته در مورد آخر قصه هیچ تضمینی نمی تونم بهت بدم نصیبه جان

مموی عطربرنج سه‌شنبه 3 مرداد 1391 ساعت 11:35 http://atri.blogsky.com

آقای بلاگر! شما احیانا" نمی خوای اینا رو جایی چاپ کنی احتمالا"؟؟؟
انتشارات آموت و ققنوس خوراک اینجور نویسنده هان!
یه ترای بزن...حیفٍه س!
البته یه چی بگم؟داستاناتون رو با یه رمز یا گره شروع کنید خیلی بهتر ازین می شه...یعنی عالی می شه!

چشم ترای هم می زنم اما نوشته های من تمرین زندگی کردنه ، من نویسنده نیستم اما چشم ، حتما

ممنون از شما بانو

روناک سه‌شنبه 3 مرداد 1391 ساعت 12:16

میگی پاییز!من که میگم زمستون عشق رو جذابتر میکنه

ما که نفهمیدیم اما خو این جا خانواده رد میشه روناک جان

پرچانه سه‌شنبه 3 مرداد 1391 ساعت 12:38 http://forold.blogsky.com/

خوب خودم رو جایگزین میکنم غصه میشم دیگه
ینی وای به حالت اگه آخرش غم انگیزناک باشه

خدا نکنه شما جای سعیده باشی ، یعنی می گی آقای همسر بیفته دست بعثیا ؟!!!

پرچانه سه‌شنبه 3 مرداد 1391 ساعت 14:36 http://forold.blogsky.com/

زبونت رو گاز بگیر داداش

آهان ، دیگه ادای آدم های افسرده رو در نیاریاااااااا

آوا سه‌شنبه 3 مرداد 1391 ساعت 15:58

تموم موهای تنم سیخ
شد.....بغضی شدم
گریم گرفت....دفعه
اول نبود از اینچیزا
میشنیدما...اما
بازم ...........
یاحق...

من شرمنده ی شمام آوا جان

قطره سه‌شنبه 3 مرداد 1391 ساعت 17:41 http://bidarkhab.persianblog.ir

منم با روناک جان موافقم !

طـ ـودی سه‌شنبه 3 مرداد 1391 ساعت 20:04 http://b-namoneshon.blogsky.com

توی خوب نوشتنتون که هیچ شکی نیس، شما هم اگه شک دارید ما نداریم اصلا!
و اینکه مایه ی افتخار ماس اینجا رو بخونیم و کامنت بذاریم

چوبکاری می فرمائید ، به خداااا

رها چهارشنبه 4 مرداد 1391 ساعت 04:53

بلی

سایلنت چهارشنبه 4 مرداد 1391 ساعت 13:33 http://no-aros.blogfa.com/

منم خیلی میترسم اگه یه روزی شوهرم یا یه عزیزی بخواد بره جنگ!!

ایشالا دیگه هیچ وقت هیچ جای دنیا هیچ جنگی هیچ مردی رو از خانواده اش نگیره

برمودا جمعه 6 مرداد 1391 ساعت 00:16

من که با این داستانهاتون کِیف میکنم...
قلم روان و ساده ای دارید...با این حال خیلی تاثیر گذاره...
نمیدونم چجوری بگم...از واژه های آنچنانی و خیلی خاص استفاده نمیکنید...ولی تبحر خوبی در زمینه تو صیف و بیان مکان و زمان و احساسات دارید...خیلی به دل میشینه...
به نظرم میشه فیلم نامه اش کرد...
ظاهرا ناشر هم پیدا کردید...
من دیر رسیدم
ولی اگه بخواید در زمینه تبدیل به فیلم نامه و اینا...میتونید رو من حساب کنید ...اشنا دارم

آره ناشر که پیدا کردیم ،گفت ببرم پیشش نوشته هامو که بخونه منم چون راهش دوره گفتم عمرررررررن یا میای می خونی یا اصن فراموشش کن ، خب اونم فراموشش کرد

عاطی جمعه 6 مرداد 1391 ساعت 03:10 http://www-blogfa.blogsky.com/


ای وااااااااااااااااااااای ی ی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

عجب شوکی بوود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!مرسی بابت این تغییر خفن!!!!!!در داستان!!!!!!!:دی

نی نی گنا داره:(

راستی!توو این داستان!درخت سیب خیلی ذهنمو مشغوول کرده ها:دی!نمی دوونم چرا!!!ولی روو سیب حساس شدم!!!!

برم ببینم!زمستوون-فصل من!- چ اتفاقی می اوفته!!!

برمودا شنبه 7 مرداد 1391 ساعت 06:54

چه خوووووووب.....ناشرتون جا زد؟؟؟؟؟
خوبه پس خودم نشر کتاب رو به عهده میگیرم!
راه ما که دور نیست....دو قدمه...داستانهاتون رو جمع کنید تا خدمت برسیم!جهت قرار داد نهایی!

تشریف بیاورید ، حالا قرارداد نبستیم یک چای سه نفره که می توانیم بخوریم دور هم

مموی عطربرنج شنبه 7 مرداد 1391 ساعت 11:07 http://atri.blogsky.com

ما منتظر بقیه ش هستیم...هیچ جا نمی ریم همینجا هستیم!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد