بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

زمستان

چشمانش را توی تاریکی باز کرد ، باریکه ای از نور خورشید از میان میله های آهنی پنجره ی کوچک بالای سرش گوشه ی دیوار رو به رو را روشن کرده بود . آرام سقلمه ای به پهلوی مردی که کنارش خوابیده بود زد و گفت : " پاشو پسر ، پاشو صبح شده ، واسه نماز صبحم که بیدار نشدی لااقل پاشو این یه تیکه نون خشک رو با هم بخوریم ، با اون وضعی که تو داری گشنه موندن اصلا واست خوب نیست ، پاشو ... " اما هیچ جوابی نشنید ، نگران شد ، دستش را روی صورت مرد گذاشت و سرش را برگرداند سمت خودش . صورتش یخ کرده بود و چشمانش نیمه باز مانده بود . بالاخره عوارض بمباران شیمیایی و بهداشت افتضاح اتاق های اردوگاه اسرا کار دست رفیقش داده بود ... 

یک ساعتی طول کشید تا چند تا سرباز عراقی آمدند و جنازه را با خودشان بردند . بغض راه گلویش را گرفته بود ، خاطرات خوش قدیم از یک طرف و هوای سنگین آن اتاقک نمور از طرف دیگر نفس کشیدن را برایش سخت کرده بود . دستش را برد سمت بالشت و نامه ای که زیر آن بود را بیرون آورد بعد آرام رفت و دور از بقیه ی هم سلولی ها گوشه ی اتاق کز کرد و شروع کرد به خواندن ، کاری که از وقتی صلیب سرخ نامه را به دستش رسانده بود روزی چند بار تکرار می کرد .


سپهر جان ، سلام

چند روز پیش یک آقایی از طرف مسجد محل آمد و گفت قرار است صلیب سرخ به چند تا از اردوگاه های اسرای ایرانی در عراق سر بزند ، گفت می توانیم برایت نامه بنویسیم تا آن ها به دستت برسانند . دلم گواهی می دهد این نامه را می خوانی ...

دردت به جانم ،

این جا همه چیز خوب است . دخترک هر از گاهی عکس روی طاقچه را که می بیند هوایی می شود و از پدر می پرسد ، از تو برایش زیاد گفته ام اما خب حرف که جای ترا پر نمی کند عزیزکم ...

حال خانم جان هم شکر خدا خوب است ، از سه سال پیش دو تا دیگ به نذر شله زرد هر ساله اش اضافه کرده یکی برای تو یکی برای صادق ، راستی چند ماه بعد از این که خبر اسارت تو را شنیدیم خبر رسید صادق هم داخل اردوگاه شماست ، نمی دانم هم را دیده اید یا نه ، امیدوارم دیده باشید و حال او هم خوب باشد . این جا هوا خیلی سرد شده ، دائم دعا می کنم که جایی که هستی سرما مثل این جا نباشد ، یادم هست که چقدر از سرما بیزار بودی ...

همه این جا سلام می رسانند ، بابا مجید سلام مخصوص می رساند ، حال " مَحرم اسرار " هم خوب است ، همان درخت سیب انتهای حیاط خانم جان را می گویم ، یادت هست ؟ خودت این اسم را برایش گذاشتی ، هر چند زمستان به یال و کوپال او هم رحم نکرده ... خلاصه این که ملالی نیست جز دوری شما ...

نه سپهر جان ، بگذار پای قرار همیشه مان بمانم و صادق باشم ... تو که نیستی ، هیچ چیز این دنیا برای سعیده خوب نیست . 


سپهر نامه را به سینه اش چسباند ، سرش را بین پاهایش گرفت و بغضش ترکید .


پی نوشت : این داستان ادامه دارد ( عذر تقصیر بابت تاخیر )

نظرات 35 + ارسال نظر
روناک چهارشنبه 4 مرداد 1391 ساعت 12:00

خودت می دونی نظرم چیه مثل همیشه
در ضمن اول شدم

اول شدن شما چیز جدیدی نیست خانم ، هر چند هیچوقت تکراری نمیشه ( آیکن نوشابه باز کردن ِ زن و شوهری )

رها چهارشنبه 4 مرداد 1391 ساعت 12:02

ادامه داره بانو

یه دوست چهارشنبه 4 مرداد 1391 ساعت 12:08

کله شق بودن بعضی فقط به خودشون ضربه نمی زنه ...
بیا مثل بچه آدم ببر قصه هاتو یه جایی چاپ کن

عذر می خوام اگه کله شق بودن ما به شما ضربه زده
بچه ی آدم رو خوب اومدی !

مریم چهارشنبه 4 مرداد 1391 ساعت 12:18 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

اول سلام به روناکی خودم
(آیکون دیدن همشهری و ذوقیدن)
خب دختر خوب نظرت رو به ما هم بگو ما بدونیم یه خانم دوست داشتنی نظرش دربارۀ داستانایی که شوهرش می نویسه چیه؟

دوم سلام به داداش محمد
من برم درست حسابی همراه با سپهر گریه کنم برمیگردم نظرمو میگم
دارم دمبال یه جای خوب برای انتشاراتی میگردم

سلام خانووووم
اوا گریه چرا ؟ پیش میاد دیگه

مریم چهارشنبه 4 مرداد 1391 ساعت 12:37 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است

خب اشکام تموم شد(آیکون فین فین)
با خووندن و دیدن عنوان پست و اسم سپهر یاد این شعر اخوان افتادم محمد
میدونم شاید بی ربط باشه ولی خب بعضی وقتا بعضی واژه ها یا جمله ها ما رو یاد شعری خاطره ای می ندازه هر چند بی ربط
راستی ننوشتی سعیده اسم دخترشو چی گذاشته؟
باید براش اسم انتخاب کنیم
ورگنه کتابتو چاپ نمی کنم

با این همه وعده و وعید که می دی اگه کتابم رو چاپ نکنی می رم از دست عارض می شم

مریم چهارشنبه 4 مرداد 1391 ساعت 12:41 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

مسلماً نیاز به توضیح نداره که منظورم از "ورگنه" همان "وگرنه" بود

مسلما " بله "

جزیره چهارشنبه 4 مرداد 1391 ساعت 13:02

آخی
صادق مرد....
خدا خیلی بت رحم کرد که سپهر نمرداااااا وگرنه میزدم کاسه کوزه ی وبتو میشکوندم"ایکون تهدید نامحسوس جهت تلاش برای وصال مجدد سپهر و سعیده)

می خوای اذیت کنی ؟!!

پرچانه چهارشنبه 4 مرداد 1391 ساعت 13:04 http://forold.blogsky.com/

امیدوارم برای ماه رمضان سریال درست نکرده باشی آق داداش. 30 روز از اینترنت بیت المال استفاده کردن میدونی حکمش چیه

حکمش هیچی نیست ، چون اون اینترنتی که استفاده می کنی بیت المال نیست ، غصبیه ، اونم غصب آقای رئیس که عمرا ببخشدت ( آیکن بشارت دادن آتش سوزان )

پرچانه چهارشنبه 4 مرداد 1391 ساعت 13:05 http://forold.blogsky.com/

اعتراف کن که روناک جان آخر داستان رو نمیدونه

اعتراف می کنم که خودم هم آخر داستان رو نمی دونم

جزیره چهارشنبه 4 مرداد 1391 ساعت 13:10

شما فرض کن بلهخب بعدش؟!

بعد نداره ، الان می رم به " سلیمان " می گم بیاد ادبت کنه
کور خوندی اگه خیال کردی خودم دمپایی هام رو در میارم دنبالت می کنم
من اینجا وایسادم بادکنک بفروشم یه لقمه نون حلال در بیارم

میس چهارشنبه 4 مرداد 1391 ساعت 13:33 http://qorqorane.mihanblog.com

بها ر ٬ تابستان ٬ پاییز٬ زمستان ...... و دوباره بهار! :)

و دوباره بهار ...

فرناز چهارشنبه 4 مرداد 1391 ساعت 14:34 http://www.zolaleen.persianblog.ir

سوالی داری بپرس آبجی خانوم

فاطمه شمیم یار چهارشنبه 4 مرداد 1391 ساعت 14:42

سلاممم جناب جعفری نژاد
...باشه بازم منتظر بمونیم؟ ..ملالی نیست ..
این صبر ها که در قبال صبر سپهر و سعیده هیچی نیست هیچی...
دلتنگ شدم بازم در برابر دلتنگی سپهر و سعیده ها چیزی نیست..
سنگ صبور؟ چه نعمت بی نظیری...

سلام بانو
شرمنده قول می دم زود تموم شه

محمد مهدی چهارشنبه 4 مرداد 1391 ساعت 14:51 http://mmbazari.blogfa.com




چه دردها که بر این مردم وارد نشد ...

بله ، بدبختانه

بهارهای پیاپی چهارشنبه 4 مرداد 1391 ساعت 16:43 http://6khordad.blogfa.com

دیگه فصلی نمونده که!

تو دیگه چرا بهار ...
نوشته ی گوشه وبلاگ خودت رو دوباره بخون ، همونی که خودت نوشتی

رضا کوچولو چهارشنبه 4 مرداد 1391 ساعت 17:53 http://reza-kuchulu.blogsky.com/

کلا با لفظ صلیب سرخ که استفاده میکنی خیلی حال میکنم به نوعی نشون میده با قضیه یه طوری درگیر بودی و این برای من خیلی آموزنده است که چطور مخلوطی از تجربیات و خیالات با هم اینطور خوب ممتزج شوند
در ضمن برای آخر داستانت یه جمله آماده کردم که اونوقت بهت میگم محمد جان

تجربیاتم از آن دوران محدود می شود به چند خاطره ی محو از بمباران تاکسیرانی و آژیر قرمز و یک بار که هواپیماهای عراق را روی آسمان محله رصد کردیم ، البته بعد از لرزیدن و ویران شدن خانه های تاکسیرانی متوجه شدیم که هواپیماها عراقی بوده اند

منتظر خواندن جمله ات هستم رضا جان

ســ ــارا چهارشنبه 4 مرداد 1391 ساعت 22:59 http://khialekabood2.persianblog.ir/

دلم دیگه خیلی داره واسه این زوج عاشق میسوزه ...

بهارشون رو زودتر بیار لطفا ... :)

مریم پنج‌شنبه 5 مرداد 1391 ساعت 13:01 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

تو بادکنک میفروشی محمد؟
میشه یه دونه آبیِ آسمونیشو بدی به من؟
عجب فروشنده با کلاسی
اینترنت و لپ تابو وبلاگ و نویسنده رمانای عشقولانه و...
بازم بگم؟

بادکنکت رو گذاشتم کنار ، فقط خواستی بیای ببری پولشم بیارا من غریبه آشنا سرم نمیشه تو کاسبی

مهیار شیرزاد پنج‌شنبه 5 مرداد 1391 ساعت 13:08 http://mahyarshirzad.persianblog.ir

الان دارم می رم باشگاه.با اجازه یه نسخه pdf از این صفحه گرفتم که اومدم بشینم با دقت بخونم این سپهر ما چیکا کرده....

آقا قربونت اگه بپرسم " پرس سینه " چند تا می زنی می ذاری به حساب فضولی ؟

مریمی پنج‌شنبه 5 مرداد 1391 ساعت 23:37 http://pilaar.ir

عرض ارادت روناک جان. ایکنه ماچ و بوس و از این کارای دخترونه

ممدقلی به جان خودم نباشه به جان خودت یه بار دیگه از پستای ماکسیمال سریالی بزاری من میدونم و تو. وخ تازه به جاهایه حساسش که میرسه میزنی رو پیام بازرگانی. نکن برادره من خوبیت نداره بعدشم عمرن از قلمت تعریف کنم.

من اگه یه روز شما از قلمم تعریف کنی صورتم رو سیاه می کنم می رم لاله زار رو حوضی بازی می کنم ، دیگه طرف نوشتن هم نمیام

آره ، این ریختیاس آبجی خانوم

برمودا جمعه 6 مرداد 1391 ساعت 00:18

دوست دارم...این اشکهایی را که بعد از خواندن داستانهای شما در چشمانم حلقه میزنند ....

ای بابا نه تو رو خدا ، قصد ما گریه انداختن کسی نبود بوخودا

مریمی جمعه 6 مرداد 1391 ساعت 00:19

بگو جون ممدقلی یعنی من اگه میدونستم همچین آپشن هایی هم داری اصن روزی صدبار از قلمت تعریف میکردم. والا بوخودا

اگه از بقیه ی آپشن هام خبردار بشی دیگه عمرن این طرفا پیدات نمیشه ( آیکن تهدید کردن زیر پوستی و چوب به دست گرفتن )

عاطی جمعه 6 مرداد 1391 ساعت 03:17 http://www-blogfa.blogsky.com/


واااااااااااای دیدی گفتم درخت سیبه ی چیزیش هست!!!!!!!!!!!!!!!! ب جان خودم این پستو نخوونده بوودم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! اصن من ی نابغه م!!!!!!!!

و اینکه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه خیلی قشنگ اتفاق ها میوفتن!!توو این داستان!!!!!و من واقعا لذت می برم!هرچند تلخه!!!!!!!!!!!!!

ولی بیا و شما سنت شکنی کن!!!!بیا و تا آخرش تلخ نباشه!!!!!! پست بعدی دوباره بهار می شه!!!!!!!امیدوارم مثه بهار اولی!همه چی عالی بشه!!!!!

مرسی بابت این داستان!

:گل

البت که شما نابغه اید
لطف دارید کماکان بانو

نیـــــــــــلو جمعه 6 مرداد 1391 ساعت 09:26 http://kalamehayeman.blogsky.com

من دیگه برم زنگ بزنم به استادمون بگم کلاس نمیام تا دیر نشده... :)
خیلی دوست شون داشتم.هرچهارتا رو.
موفق باشید.

میشه حالا که شما نمی خوای بری من به جای شما برم پیش استادتون بعد شما شهریه ی منو تقبل کنید بعد من شما رو در عوض هنگام افطار دعا کنم

پگاه جمعه 6 مرداد 1391 ساعت 16:42 http://bamdadepaiizi.blogfa.com

سلام
و
آیکن انتظار...

سلام پگاه جان
چشم

قطره جمعه 6 مرداد 1391 ساعت 17:05 http://bidarkhab.persianblog.ir

من یه چیزی بگم ؟ ناراحت نشیدا. اما اگه با همین روند پیش بره خیلی حوصله سربره :|



(الفرار)

شوما فحشم بدی ما ناراحت نمیشیم ، دقیقا باهات موافقم و به همین خاطر فردا تمومش می کنم

نمی خوام شعار بدم و ادای آدمای چیز مآب رو در بیارم اما خیلی ممنونم که رک و ساده و دوستانه نقد می کنی

اینو واقعنی می گم بوخودا

رضا کوچولو جمعه 6 مرداد 1391 ساعت 18:22 http://reza-kuchulu.blogsky.com/

بی تابی عود کرد محمد جان

قربان قد و بالایت بیا به آن قلم مبارکت یک چیزی بنویس نهایتش داستان تمام نمیشود خوب نشود من به فدایت فصل ها که تمام نشده است دوباره میرویم توی تابستان و الی آخر
نه؟

رضا جان
بابت تمام آنهایی که فرمودی : " خدا نکند "
ضمن این که به روی چشم ، فردا تمامش می کنم ان شاءالله

نیـــــــــــلو جمعه 6 مرداد 1391 ساعت 22:09 http://kalamehayeman.blogsky.com

اگه شما با اصفهان اومدنش مشکل ندارید٬قبول.جای من و با شهریه ی من بفرمایید سرکلاس ٬در عوض منم موقع افطار لطف تون رو جبران می کنم :)

من هیچ وقت با اصفهان اومدن مشکلی ندارم ، خوش به حالت که زاینده رود نزدیکته رفیق

سین بانو جمعه 6 مرداد 1391 ساعت 22:14

چرا اشکمونو در میارید آخه؟؟؟؟

من ؟ اشک ؟ شما ؟
آخه چرا ؟

OK ، ما شرمنده خانوم

دل آرام جمعه 6 مرداد 1391 ساعت 23:24 http://delaramam.blogsky.com

خب اینکه سپهر هنوز زنده است ، یعنی امید ...
حتما بهار که میاد خبرهای خوبی در راهه .

(هرچند من هنوز عادت دارم اتفاق خوبه بیوفته بعد سال تحویل بشه )

عادت چندان بدی هم نیستا دلارام عزیز

مریم شنبه 7 مرداد 1391 ساعت 00:41 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

کی بهار میاد محمد؟

ان شاءالله ، بدون حرف پیش ، امروز

belladona شنبه 7 مرداد 1391 ساعت 00:57

خوشبحال خودم که چند تا فصل رو یه جا خوندم و حالشو بردم گرچه از درک هیجان ادامه ی داستان بی نصیب موندم. چقدر شما قشنگ می نویسین واقعا میخ میشم پای نوشته هاتون.

لطف دارید خانم ، ممنون که می خوانیدم

روزگارمو شنبه 7 مرداد 1391 ساعت 10:55

سلام
منتظر میمونم تا بقیه داستان رو بدونم.

به چشم بانو

مریمی شنبه 7 مرداد 1391 ساعت 16:41

ممدقلی کم کار شدی ها

شرمنده آبجی گله ...

خورشید پورامینی شنبه 7 مرداد 1391 ساعت 19:01

سلام
یه سوال بپرسم؟

این نامه رو کی نوشته بود؟
مرسی از نوشته های قشنگتون

سلام
این نامه رو سعیده نوشته بود

مرسی از شما که می خوانیدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد