بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

بهاری دیگر ...

به سر کوچه که رسید اولین چیزی که به چشمش خورد در چوبی انتهای کوچه باغ بود ، هیچ چیز تغییر نکرده بود ، نه در چوبی ، نه شاخه های رونده ی نسترن ، نه سینه کش کوه که دوباره ابلق شده بود ... چشمانش را بست ، آری ، هیچ چیز عوض نشده بود حتی صدای پای آبی که داخل جوی می دوید ... بدنش سست شده بود ، نای راه رفتن نداشت ، هر طور بود خودش را رساند پشت در خانه . صدای بچه ها را که داخل حیاط خانه مشغول بازی کردن بودند را از پشت در می شد شنید ، یکی داد زد : " خانم جان ، جاوید رفته سراغ سبد تخم مرغ ها ... "
خواست در بزند اما دلش لرزید ، لحظه ای مکث کرد ، برگشت و چند قدم دورتر از در چوبی پای نهر نشست و صورتش را داخل آب کرد بعد بلند شد و همان جا تکیه داد به دیوار . ناگهان در باز شد و دختربچه ای از خانه بیرون دوید . دخترک مرد گوشه ی دیوار را که دید ایستاد و با تعجب نگاهش کرد .
مرد چیزی که می دید را باور نمی کرد ، همان چشمان گرد و همان نگاه نافذ ، همان صورت سفید و پوست براق و همان آبشار اغوا کننده ی طلایی روی سرش . پرسید : " اسمت چیه فرشته کوچولو ؟ "
دخترک جواب داد : " سمانه " خواست اسم مادرش را بپرسد که ناگهان صدای آشنایی از داخل حیاط توجهش را جلب کرد " سمانه ، کجا رفتی مادر ، بیا تو ... کجا رفتی سمانه "

چند ساعت بعد همه ی اهل فامیل دور هفت سین نشسته بودند ، دایی مرتضی مثل هر سال کتاب را باز کرده بود و زمزمه می کرد ، زن عمو سمیه اسکناس های نو را آورد و گوشه ی سفره گذاشت ، خانم جان عکس خان بابا و صادق را از روی طاقچه آورد و گذاشت دو طرف آینه ، سعیده هم مشغول چیدن تخم مرغ های رنگی بچه ها داخل کاسه ی فیروزه ای رنگ بالای سفره بود ، ناگهان چشمش به تخم مرغی افتاد که موهایی طلایی از جنس کاموا داشت . لبخندی به سپهر زد و با دست اشاره ای به سمانه و جاوید کرد که دو طرف سفره ، رو به روی هم نشسته بودند

پی نوشت : این بچه داستان با تمام تلخی های ناگزیر و ( احیانن ) شیرینی های دلپذیرش تقدیم به بهار عزیز به پاس متن کوتاهی که گوشه ی وبلاگش می درخشد و هر بار خواندمش سرشار شدم از انرژی ... این متن را عرض می کنم :

مگر زندگی چیزی غیر از بهارهای پیاپی است. بهارهایی که می آیند و می روند. هرچند من همیشه فکر می کنم که نمی روند و یک جایی ماندگار می شوند و این "یک جا" بسته به نوع افراد حتما متفاوت است. بهارهای من همه توی ذهنم رسوب می کنند و شاید مال خیلی های دیگر هم همینطور. شاید هم توی دلشان. بعضی ها را هم دیده ام که بهارهایشان را توی دست نگه می دارند یا توی جیبشان که همیشه آماده باشد برای هر استفاده ای. اما به نظر من بهترین جا برای ماندگاری بهارهایی که می آیند پشت سر آدم است که زیاد جلوی چشمت نباشد. هرچند این هم بستگی به نوع بهارت دارد (می بینی که همه چیز وابسته به چیزهای دیگر است و همه نسبی). راستی بهار تو از کدام نمونه است؟


نظرات 37 + ارسال نظر
رها شنبه 7 مرداد 1391 ساعت 20:47 http://fair-eng.blogsky.com

آخ چه خوب تموم شد! :)
داستان هم سانسور؟؟!!

متن بهار هم عالی بود واقعا...

سبز باشید

سانسوریاش گفتن نداشت خب ، مشمول ذمه ی سپهر می شدم

سبز بمانی خواهر خانومی

فرشته شنبه 7 مرداد 1391 ساعت 21:59 http://houdsa.blogfa.com

عیبی نداره انتقاد کنم؟

خوشحال می شم ، بدون شعارزدگی عرض می کنم

فرشته شنبه 7 مرداد 1391 ساعت 22:41 http://houdsa.blogfa.com

قسمت اول و دوم داستان عالی بود...مخصوصا اولی..


جزئیات عالی بود..شخصیت ها..فضا سازیت...کلا به نظر من خیلی خوب بود..

اما از یه جایی یکم عوض شد لحن نوشته...یهو زود جمع شد...
قسمت آخر از همه بیشتر...

من نوشته هاتو دوست دارم..داستان کاسکو خیلی خوب بود..یادته همون موقع چی برات نوشتم؟

به نظرم قابلیتشو داری..بدون تعارف...

ببخشید که راحت حرفمو زدم...به نظرم یکی از بهترین قلمهایی که تا حالا خوندمو داری..چیزی که خودم همیشه حسرتشو داشتم...

امیدوارم یه روز ببینم که کتابت چاپ شده...مطمئنم که اون روزو میبینیم...

در مورد عوض شدن لحن شاید نه ، اما در مورد جمع شدن داستان تا حد زیادی باهات موافقم
الان که بهش فکر می کنم شاید دلیل اصلیش این بوده که من فقط یک ایده ی کلی از این داستان تو ذهنم داشتم
من دو تا راه داشتم برای نوشتن این ایده

اولیش این بود که کلا به یه داستان با یه خط سیر و البته با همین Theme فکر کنم که راستش احساس می کنم عملا غیر ممکن بود ، چون تقریبا مطمئنم تو بهترین حالت هم تو خوانندگان یه وبلاگ کمتر از انگشتان یه دست پیدا میشن آدمهایی که راضی بشن پست های بالای 25 خط رو بخونن پس عملا آب در هاون کوبیدن بود اونطوری نوشتن داستان چون حداقل چیزی در حد 50 خط می شد

راه دوم هم همین کاری بود که اینجا کردم ، شاید بهتر بود صبر می کردم تا کل داستان رو بنویسم بعد آپ کنم اما خودم ترجیح دادم هر فصل داستان رو به روز بهش فکر کنم و تو همون روزی که قراره آپش کنم بنویسمش . بیشتر یه جور تمرین بود برای این که بتونم حس درونیم رو با چیزی که قراره تو نوشته بیاد تطبیق بدم . مثلا برای همین فصل آخر کلا 45 دقیقه وقت گذاشتم و باید اعتراف کنم تو بدترین شرایط روحی و فیزیکی بود اما خب دوست داشتم تو همین شرایط انتهای داستان رو بنویسم

من خیلی خیلی خیلــــــــــــــی ممنونم از دوستایی مثل شما و قطره و سایر بچه ها که راحت و دوستانه نقد می کنن ، اساس وبلاگ نویسی من همین نقد شدنه
من هم امیدوارم یه روز یه چیزی بنویسم که خودم جرات بکنم تحویل ناشر بدمش ، البته امیدوارم فعلن

مطمئن باش اگه اون روز اومد اولین ، نه دومین کتاب رو تقدیم به شما می کنم و همه ی بچه هایی که تشویقم کردن ( آیکن وعده ی سر خرمن )

صبا شنبه 7 مرداد 1391 ساعت 22:43 http://daily90.blogfa.com

سلام. خدا را شکر ، بهارش واقعا بهار بود.پایدار باشید.

ممنون خانم معلم عزیز

فرشته شنبه 7 مرداد 1391 ساعت 23:18 http://houdsa.blogfa.com

من مطمئنم اون روز میاد...کتاب منو یادت نره ها...با امضا...

به روی چشم

دل آرام شنبه 7 مرداد 1391 ساعت 23:35 http://delaramam.blogsky.com

بهارش خدارو شکر پر امید تموم شد . اما به نظرم یکم باید پخته تر میشد .
تا پاییز خیلی خوب جلو اومدی ، حتی زمستان رو هم دوست داشتم اما یکم بهارش رو ترجیح میدادم جوندارتر نوشته باشی .
برای این داستان پنج قسمتی خیلی زحمت کشیدی ، ممنونم که به خوندنش مهمونمون کردی .

منم ممنونم که خوندیش دلارام عزیز

میس یکشنبه 8 مرداد 1391 ساعت 00:03

داستانت ی چیزه نو و یونیک نبود ....تکراری بود .... مشابه این رو خیلی شنیدیم و خوندیم و حتی توی فیلما دیدم...
اما روایتت قشنگ بود ساده و روون ....
اونقد خوب بود که مخاطب رو دنبال خودش بکشونه ....
این وبلاگ ...رسانه ی توه ....میتونستی از سانسور هم استفاده نکنی اگه فکر میکنی قشنگتر میشد داستانت...
کاش متفاوت تر نگاه میکردی ... ایده ای ندارم برای این تفاوت البته ایکون سوت بلبلی

سانسور یه شوخی بود ، من سعی نکردم چیزی رو سانسور کنم فقط توی تمام این فصول احساس می کردم پرداختن به بعضی صحنه ها دیگه لزومی نداره و خواننده خودش می تونه اون صحنه رو بازسازی و ساختارسازی کنه

در تکراری بودن داستان باهاتون هم عقیده ام اما سعی کردم ایده و روش بیان و بستری که داستان توش جریان داره تکراری نباشه
خب مطمئنن هر عشقی یه جور شروع میشه و یه وصال و فراقی داره ، تو هر جنگی یه سری آدم می میرن یه سری آدم هم اسیر می شن و سختی می کشن اما مقصود اصلی من هیچکدوم از اینا نبود من زندگی رو روایت کردم در قالب 4 فصل ، تکراری که باید قبول کنیم خیلیهامون حتی سالی یک بار بهش فکر نمی کنیم به این که یه روز فکر کردیم همه چیز تموم شده و آخر خطیم اما خیلی زود دوباره همه چیز از یه جای دیگه شروع شده و تقریبا روی همون روال سابق

مریم یکشنبه 8 مرداد 1391 ساعت 00:35 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

سلام محمد
آخیش بهار هم اومد.... حالا امشب با خیال راحت و بی کابوس برای وضعیت سپهر سرمو راحت میذارم زمین
نه ببخشین رو بالشتم
ولی زیادی این آخریش کوتاه بود...
مثلا کاش یه ذره از صحنه های اولین برخورد سمانه (بالاخره اسم دخترشون پیدا کردم) با باباش
و... چیزه... خب اولین دیدار سپهر با سعیده...
چه میدونم تو که صحنه سازیت محشره
خلاصه یه کم درباره برخوردا می نوشتی دیگه
مدیونی اگه فکرای بد بد تو سرت راه بدی

اصن مگه صحنه ی برخورد زن و شوهر چیز بد هم توش داره ؟
اعتراف می کنم که دیروز ذهنم خالی خالی بود ، اما مجبور بودم تا این داستان بیات نشده و حوصله ی بچه ها سر نرفته تمومش کنم . می دونستم از انتهای داستانم چه انتظاری دارم اما اصلا کلمه پیدا نمی کردم ... شما دست دعا بلند کنید و بفرمایید " خدا لعنت کنه باعث و بانیش رو "

رضا کوچولو یکشنبه 8 مرداد 1391 ساعت 00:40

روی سخنم با نویسنده است و قصد جسارتی به دوستان استادم ندارم:

نقد کنیم آیا؟ به نظر من نه... اگر نقدی لازم است و یا کاستی بوده احتمالا دوستان بهتر از من خواهند نوشت

همه ی ما خیلی خوب قابلیت داستان های وبلاگی را میشناسیم
و خوب از حجم حوصله ی خود اطلاع داریم و چه شیوا قصه هایی که شایستگی چاپ و نشر داشته اند ولی به دلیل مطول بودنش جز یک عدد تک رقمی شامل به به و چه چه هیچ عاید نویسنده اش نکرده اند
به همین دلیل وقتی داستان شروع شد شاید کشف پایان آن کار شاقی نبود علی الخصوص که نویسنده هم به یک خاتمه ی خوب بشارت داده بود ولی چیزی که از همان اول شیفته اش شدم تقسیم توالی داستان به فصول و تنظیم وقایع با اقتضای هر فصل بود کاری که از ذهنی نابغه نشات گرفته بود ذهنی که نیم نگاهی به جذابیت و حوصله ی یک خواننده ی عجول یکجا داشت
کلیشه ای بود آیا؟ باشد قرار نیست آخر هر داستانی کون فیکون شود چیزی که در زندگی هم کم اتفاق می افتد

یادم هست جایی خواندم داستان ها تنها برش هایی از یک تخیل برآمده از تجربیات هستند و در مقام اول رسالتی جز پرواز خیالات نویسنده و در ادامه لذت خواننده ندارند و چه اشکالی دارد در دنیایی که گاه رنج از سر و کولمان بالا میرود یک نویسنده شادی یک خانواده را با ما سهیم کند و داستان که خواندم تماما مقید به این فاکتورها بود
دست مریزاد محمد جان

سلام رضا جان

حرف زیادی ندارم جز یک تشکر ویژه
یقین دارم حتی خودم هم نمی توانستم به این جمال و کمال از نوشته ام دفاع کنم ، نیک می دانم که قصد شما هم دفاع نبوده و ابراز عقیده کرده اید ولی حرف هایت تماما همان چیزی بود که می خواستم بگویم اما درونیات و برخی ملاحظات اجازه ی ابرازش را نمی داد

یک دنیا ممنون رفیق ِ جان

رضا کوچولو یکشنبه 8 مرداد 1391 ساعت 00:48 http://reza-kuchulu.blogsky.com/

خواندن به روز سیر حال و احوال یک نویسنده ایجاب کننده یک ارتباط پایاپای است و به همین دلیل شاید خواندن وبلاگی که نویسنده اش آن را به حال خود رها کرده مقبول کم تر کسی است
ولی من اعتراف میکنم علاقه ی عجیبی دارم به خواندن وبلاگ قبلی ات محمد جان مخصوصا شبها و از همان جا بود که احتمالا آن وبلاگت برایم حکم شب نامه را دارد
هنوز قلمت جاذبه دارد و من همیشه با خواندن آخر پست هایت با خودم فکر میکنم اگر تو را ببینم آرام روبرویت می ایستم و خودکاری که به جیب پیرهنم وصل است را روی میز تسلیم تو میکنم میدانم که فیلم ذهن زیبا یادت آمد و دقیقا مطلب همان است و احترام و علافه همان

پس باید دعا کنم روزی که دیدمت خودکار توی جیبت را فراموش کرده باشی که بیش از این شرمنده ی محبتت نشوم

خورشید یکشنبه 8 مرداد 1391 ساعت 01:30

وای چقد خنگم (در مورد نظری که تو پست قبل گذاشتم)
بعدشم :
آخـــــــــــــــــــی

داستانتون خیلی قشنگ بود

ممنون خانم
بعید می دانم خنگ باشید البته ، مطمئنم که نیستید

طـ ـودی یکشنبه 8 مرداد 1391 ساعت 02:32 http://b-namoneshon.blogsky.com

همیشه متهم میکردم کاگردان ها و نویسنده هایی رو که آخر داستان هاشون همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشد، خیلی متهم میکردم و اصلا درک نمیکردم اینکه میگفتن بیینده ها یا خواننده ها اینجوری دوست ندارن و دوست دارن داستان ختم به خیر بشه. داستان ها ی اینجا و کامنت های بچه ها مبنی بر اینکه تروخدا آخرش خوب بشه رو که خوندم فهمیدم واقعا آدم هایی معدودی هستن که دوس دارن اون چیزی که میبینن یا میخونن یه زندگی واقعی باشه و همونجور که خوشی داره غم هم داشته باشه و الزامه همه چیز به خوبی و خوشی نگذره، فهمیدم من جز اون دسته آدم هام که گاهی تلخ بودن پایان ها رو به خاطر واقعی تر بودنشون ترجیح میدم به هپی اندها، و البته یکم از سخت گیریم پایین اومدم و حق میدم به همه اون هایی که به خاطر خواننده هاشون یا بیینده هاشون به خواست اونها عمل میکنن.
این یکی از چیزهایی بود که از خوندن اینجا درک کردم و فکر کردم شاید دوست داشته باشید بدونید

من سخت اعتقاد دارم نویسنده ، فیلمساز ، یا کلن هنر هدف اصلیش فرهنگ سازیه و سخت تر اعتقاد دارم فرهنگ سازی بدون جلب رضایت اولیه ی مخاطب امکان پذیر نیست . با شما موافقم که داستان رو بر روال خوشایند خواننده هایم پیش بردم و دلیلش صرفا این بود که به هیچ عنوان نمی تونم باور کنم حرف اونایی رو که میگن من حرف دلم رو تو وبلاگم می نویسم و اصــــــــــــــــــــــلا هم برام مهم نیست که هیچکس نخوندش
اینطوری وبلاگ دیگه مفهومش رو از دست می ده میشه یه دفتر خاطرات ساده یا یه روزنگار شخصی

طـ ـودی یکشنبه 8 مرداد 1391 ساعت 02:43 http://b-namoneshon.blogsky.com

راجع به این داستان هم باید بگم که در کل داستان خوبی بود و حتی با همه اینکه راجع به این موضوع دیده و شنیده بودیم قبلا، ولی باز هم ارزش وقت گذاشتن و خوندن و دنبال کردن رو داشت و دقیقه های خوبی رو ساخت برامون
فقط اینکه صحنه سازی های فصل اخر به خوبی فصل های قبل نبود، یعنی من خودم اینجوری بودم که تا میومدم برم توی اون حس و صحنه یهو تموم میشد و میرفت تو یه صحنه و حس دیگه ای که هیچ شباهتی به قبلی نداشت، یه جورهایی انگار با عجله و زود فقط میخواست که تموم بشه، حس قسمت های آخر خیلی از فیلم های ایرانی رو داشت واسم که باوجود خوب شروع شدن و ادامه پیدا کردن آخرشون با ماس مالی تموم شده بودن!
ببخشید منو بابت این نقد بد و شاید یکم تند، اینجوری گفتم چون میدونم توان شما خیلی بیشتر از این ها هست، گفتم چون میدونم باز هم داستان هایی در راه هست و فکر کردم گفتنم میتونه توی تقویت ذهن و قلمتون کمک کنه.
به هرحال ببخشید منو اگه بی ادبی شده

صادقانه می گم که هیچ چیز غیر مودبانه ای تو کامنت شما ندیدم و از این که این داستان رو قابل خوندن و قابل نقد شدن دیدی صمیمانه سپاس گزارم

سایلنت یکشنبه 8 مرداد 1391 ساعت 09:32 http://no-aros.blogfa.com/

زود تموم شد انگار!!

نه زیاد ..

فرناز یکشنبه 8 مرداد 1391 ساعت 09:58 http://www.zolaleen.persianblog.ir

بهارهایت متوالی

ممنون بانو و برای شما هم ...

پرچانه یکشنبه 8 مرداد 1391 ساعت 13:08

خدا رو شکر که تهدیدام جواب داد و داستان رو به خوبی و خوشی تموم کردی
مرسی

آره خدا رو شکر ، کی می خواست جواب آبجی نصیبه رو بده اگه تلخ می شد

مهیار شیرزاد یکشنبه 8 مرداد 1391 ساعت 13:39 http://mahyarshirzad.persianblog.ir

من تازه رفتم بخدا....سی تا دونه هم که میزنم پنچر می شم.اینو داشته باش که ما پیش شما موریم اصلا اجازه عرض اندام نداریم
ولی بی شوخی من اونارو خوندم.من برد توی خودش.این یکی ام هم.من تم جنگ رو توی داستانا و فیلما دوست دارم.جنگ در نهایت خشونت خیلی می تونه انسانی باشه.مثل فیلم «نجات سرباز رایان» اسپیلبرزگ.البته این نظر منه ها.برو جلو رفیق...مرسی بابت این داستان میدونم که زحمت داره.راستی آپیم ماااااااا......

اَ اَ اَ ، ســــــــــــــــــــی تا ... من سومی رو نزده پنچر شدم
ممنون قربان
می رسیم خدمتتان

الهام یکشنبه 8 مرداد 1391 ساعت 14:10 http://dolfin222.blogfa.com/

داستان عالی بود... همه رو یکجا خوندم... بهتره بگم خوردم.

ممنون رفیق ِ جان
لطف داشتی همیشه

بهارهای پیاپی یکشنبه 8 مرداد 1391 ساعت 14:16 http://6khordad.blogfa.com

به صدر مصطبه ام می نشاند اکنون دوست
گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد

جز اینکه بگم از خوشحالی اشک تو چشام حلقه زد وقتی دیدم این داستان رو تاج سر من کردی دیگه هیچی نمی تونم بگم.

شوما خودت تاج سری آبجی خانوم

ناقابل بود ، شرمنده زور قلمم بیشتر از این نمی رسید ورنه شما را بیشتر از این سزاست

فاطمه شمیم یار یکشنبه 8 مرداد 1391 ساعت 14:24

سلامم جناب جعفری نژاد
...میدونی با توجه به موضوع که ممکنه زیاد در موردش خونده باشیم..ولی فاکتورهایی داشت که تکراری بودن موضوع رو کمرنگ می کرد و داستان رو جذاب..
قلم خوب و گیرا بود..و 2-تفاوت هایی که عمق بخشیده بود به داستان ن 3-تیجه گیری فراتر از یک نتیجه خوش بود..
میدونی منظورم از قسمت سوم...شروع های دوباره..شروع های همیشگی عشق و دوست داشتن که به دنیا معنی میبخشه..شروعی مثل سمانه و جاوید که نمادی از ادامه ی دوست داشتن ها......

دل تو دلم نبود یکی به این قضیه ی سمانه و جاوید و نکته ای که شما بهش اشاره کردی اشاره کنه ... شروع های دوباره و شروع با دوست داشتن و دوست داشته شدن

وانیا یکشنبه 8 مرداد 1391 ساعت 15:14

بهاری باشید و شاد

ممنون بانو و خوش آمدید

عاطی یکشنبه 8 مرداد 1391 ساعت 15:20 http://www-blogfa.blogsky.com/


خیلی پشیمونم که نظرارو خووندم!!!:دی!الان می ترسم هرچی بگم!تکراری باشه!:دی

من از این داستان لذت بردم م م م م م م م

و مرسی ی ی ی ی ی ی ی



و نه علمش رو دارم و نه فن بیانش رو که بخوام راجبه داستان صحبت کنم!:دی!فقط احساسی رو که بهم دادو دووس دارم!یه آخیش!یه آخ جوون!یه هوراااااااا!:دی
!ان شا الله بعد از گرفتن لیسانس ادبیات یک بار دیگه اینو خواهم خواند:دی

با تشکر از شما بخاطر این داستان زیبا!

:گل ل ل ل

من که عرض می کنم شما سرتا پا انرژی هستید

مجددا خدا حفظتان کند برای آقا رضای همسر

ممنون بانو ، خیلی زیاد

ســ ــارا دوشنبه 9 مرداد 1391 ساعت 00:06 http://khialekabood2.persianblog.ir/

حس ِ خوبی داشتم بعد از تموم شدن ِ داستان !

حسی مثل ِ لبخند ...

چه خوب که همه چی خوب شد و سبز ...


ممنون

من رو نقد شما هم حساب کرده بودما

ولی باز هم ممنون

بهارهای پیاپی دوشنبه 9 مرداد 1391 ساعت 00:11

من تخصصی در نقد داستان ندارم اما یه چیزایی رو راجع به ادبیات داستانی می دونم. اول اینکه ادبیات امروز اختصار و کوتاهی رو یه امتیاز میدونه. حوصله خواننده امروزی رمان و داستانهای بلند رو بر نمی تابه. و اگه یه نگاهی به جشنواره ها، همایش ها و بازار چاپ و نشر ادبیات بزنیم می بینیم که بیشترین حرف رو داستان کوتاه و شعرهای کوتاه می زنه. (توجه کنیم به اشعار 17هجایی هایکو)
داستان عناصر خاص خودش رو داره پیرنگ و پرسوناژ و نقطه اوج و گره و... وقتی داستان به یه جایی می رسه که نویسنده داره گره گشایی می کنه ذهن مخاطب پا به پای نویسنده پیش میره و آخر داستان رو به احتمال زیاد حدس میزنه (به استثنای یه سری از داستان ها مثل سوررئالیستی ها) بخاطر همین به نظر من قسمت آخر بهترین حجم ممکن رو از داستان گرفته بود و نمیشد بیشتر از این مخاطب درگیر حرفهایی کرد که خودش میدونه. البته خب تفاوت سلیقه های مخاطبین رو نمیشه نادیده گرفت.
و اینکه فکر می کنم توی داستانی که موضوع آن به قول دوستان تکراری و پایان آن قابل تصوره هنر نویسنده در پرداخت داستان بیشتر نمود پیدا میکنه که خدا رو شکر جناب جعفری نژاد به خوبی هنرنمایی کردن.

ممنون که نظرتو گفتی بهار جان

هر چند حکایت بنده و هنر حکایت جن و بسم الله است ( آیکن بی هنر بی خرد )

مریم دوشنبه 9 مرداد 1391 ساعت 12:24 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

باعث و بانیش کی بود؟

یه چند تا مثلا همکار

مهم نیست بیخیال

مریمی دوشنبه 9 مرداد 1391 ساعت 14:33

اصن قبلنا که بلاگفا بودی بییتر بود تا آپ میشدی میفمیدیم.



یه بار نشد من اینجا اول شم. خب بعد میگن چرا ملت معتاد میشن هی و هی .

خیلی دوست دارم قیافه ات رو بعد از اعتیاد هم ببینم مریمی

دور از جونت آبجی خانم ، شما هویجوری اول هستی به صورت اتوماتیک

قطره دوشنبه 9 مرداد 1391 ساعت 15:09 http://bidarkhab.persianblog.ir

آقا مسئلتن !
مگه این آقا سپهر اسم بچه خودش رو نمیدونست که میخواست اسم مادر بچه رو بپرسه ! آقا مگه خودش ناموس نداره که به مادر بچه مردم کار داره ؟‌ مگه این همه وقت بچه عکس باباش رو ندیده بود که بشناسدش ؟ چرا سعیده که این همه نامه میفرستاد واسه سپهر عکس بچه اش رو نمیفرستاد؟

ملاحظه میکنید که فقط من نیستم که پست های سوال برانگیر مینویسم ؟

والا همونجوری که تو فیلم گفت ( آیکن منوچهر نوذری ) آقا سپهر تو کل مدت اسارت به اندازه ی همون یه نامه ای که سعیده براش نوشته بود از خانواده خبر داشته و نه بیشتر ... در مورد ناموس هم بنده چیزی نمی گم بهتره این سوال رو خودشون جواب بدن
در مورد عکس و بچه هم باید عرض کنم جواب های زیادی میشه برای این سوالتون پیدا کرد مثلا فکر کنید سپهر تو دوره ی اسارت اونقدر با عکسی که دخترش دیده تغییر کرده که دخترک نشناسدش ...
از کجا فهمیدی سعیده " این همه " نامه برای سپهر فرستاده قطره جان ؟ ما که فقط یکیشو خوندیم اونم تازه صلیب سرخ به دست سپهر رسونده بود .

ولی خدا وکیلی الان که فکر می کنم می بینم حق با شماست . این پست من حسابی سوال برانگیز بود ، یه پیشنهاد برات دارم قطره ، با این تفاسیر بیا از این به بعد من به جای شما پست های سوال برانگیز بنویسم ، شما هم به جای من پست های صحنه دار بنویس ( آیکن " هم فال و هم تماشا " )

ممنون خانوم که اینجا رو می خونی و نقد می کنی ، واقعا ممنون

مریم دوشنبه 9 مرداد 1391 ساعت 16:21 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

میگم شما قرار نیست به وبلاگ من سر بزنین؟
اینجوری فکر میکنم دوست نداری منم بیام
بعد که این حس بهم دست بده میرم میشینم آبغوره صادر می کنما

می رسیم خدمتتان خانم

قطره دوشنبه 9 مرداد 1391 ساعت 18:48 http://bidarkhab.persianblog.ir

والله شما نگفتی این همه من خودم از اون همه عشق و علاقه (همین کلیشه های ت...می) اینطور برداشت کردم که سعیده نباید به یه نامه اونم بدون عکس افاقه کنه !

من کلا به جای همه میتونم پست های صحنه دار بنویسم اما خب هر گل یه بویی داره دیگه ! همش رو من بنویسم تکراری میشه !

ممنون دیگه کل داستان ما شد کلیشه های ت...می دیگه ؟

باهـــــــــــــــــــوش ! طرف شوهرش مسافرت که نرفته بوده که هر وقت بخواد و دلش تنگ بشه براش نامه بفرسته اسیر بوده ، اســـــــــــــیر .

با هـــــــــــــــــــــــــــوش

مریمی دوشنبه 9 مرداد 1391 ساعت 22:57

من خو خودمو نگفتم معتاد میشم که. تورو گفتم معتاد میشی از اینکه من اولین کامنتت نمیشم هیچ وقت



همچین مریمی لامصبی هستیم ما

فکر نمی کنی به خودت اعتماد به سقف کاذب داری ؟

ایششششش

مریمی دوشنبه 9 مرداد 1391 ساعت 23:01

روناک جان، برادر ممدقلی


از صمیم قلبم از اون وسط مسطاش که خیلی ناب و خالصه

ها، نهم مردادتون رو تبریک میگم. خیلی خالص بود بوخوداا

ممنون آبجی خانوم مربا

اما به من و روناک 30 دی رو تبریک بگی بیشتر مناسبت داره

رها- مشقِ سکوت سه‌شنبه 10 مرداد 1391 ساعت 00:07 http://mashghesokoot.blogfa.com/

دلتون همیشه بهاری باشه آقای بلاگر

ممنون بانو ، به همچنین

فرزانه سه‌شنبه 10 مرداد 1391 ساعت 11:07


بسیار هم عالی...انشالله پابه پای هم پیر شن...
آقا جا واسه ما تو اون سفره نیس؟!

سلام

ممنون

چرا که نه ... بفرمائید

سین بانو سه‌شنبه 10 مرداد 1391 ساعت 14:11 http://poostemoze.blogsky.com

سلام.به اینجا نقل مکان کردم.

به به ...

به سلامتی خانووووووم

مبارکا باشه خونه ی نو

مستآنه.ی. سه‌شنبه 10 مرداد 1391 ساعت 16:55

بهله! بچه های این دوره زمونه چه خوش اشتها شدند!!:دی این جاوید رو عرض می کنم که البته یادم نبود بچه کی بود!!!:))
حالا خوبه آخرش برگشت خیال یه ملت راحت شد...


دیگه واقعنی خدافظی!(حالا نه که قبلا الکی خدافظی کرده بودم!!:دی) مرسی واسه این یه مدت! شما خیلی به من انرژی دادین!
خوشحالم که با این وبلاگم با وبلاگ های خوبی مثه اینجا( والبته سابقا: نوشته های دم دستی!!) آشنا شدم. به خوندن اینجا ادامه میدم :)

عادت ندارم به کسی اصرار کنم که تصمیمش رو عوض کنه ، امیدوارم هر جا هستی شاد و موفق باشی و بدون تعارف می گم خیلی از فانتزی هات قوی تر و ساختاری تر از چیزهایی بود که از آدمهای مدعی در این زمینه می خونم

ممنون دوست من

نیـــــــــــلو سه‌شنبه 10 مرداد 1391 ساعت 16:55 http://kalamehayeman.blogsky.com

خیلی کامنتا و جواباشون طولانین،منم روووووووووزه!حس خوندنشون رو ندارم دیگه ببخشید اگه حرف تکراری می زنم‌:)
من فکر می کردم بیشتر جا داشته باشه.یعنی اینکه خیلی زود و ییهو جمع شد داستان.شبیه این سریالا که سریع باید برسن به پخش :)
ولی قشنگ بود کلا.

نماز روزه تون قبول خانم

داستان شاید جا داشت برای پرداخت بیشتر اما مطمئن باشید مخاطب دیگه جا نداشت ( شما بخوانید حوصله )

ممنون از لطفت

برمودا چهارشنبه 18 مرداد 1391 ساعت 17:15

خیلی خوب داستان رو پایان دادید....
واقعا زیبا بود...
ممنونم

جای شما خالی...دیشب حرم خیلی باصفا بود...
به یاد شما و روناک انو بودم....اگه قابل باشم
امیدوارم شبهای آینده شما هم منو از دعای خیرتون بی نصیب نذارید

یه دنیا ممنون رفیق
محتاجیم به دعا

به روی چشم خواهر جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد