بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

مسافر ویژه

" من که حریف آقات نمی شم ، راست هم میگه ، میگه این همه شهریه ی دانشگاه آزاد ندادم که آخرش پسرم بشه مسافرکش ... خب مادر قربونت بره ، یه چند وقت دیگه بگرد شاید یه کار بهتری پیدا کردی ، ینی تو این شهر هیچ کار بهتری برای تو پیدا نمیشه "

مادرش این ها را گفت و در حالی که چیزی زیر لب زمزمه می کرد از اتاق بیرون رفت .

این آخرین تیر ترکشش بود . دوره ی دانشجویی بارها از زبان دوست و آشنا شنیده بود که بعد از فارغ التحصیلی تازه باید کفش آهنی پوشید و دنبال کار دوید اما هر بار پوزخندی می زد و با خودش می گفت : " ماشین آقام که هست ، دست آخر می رم مسافر کشی دیگه ! گشنه که نمی مونم " . اما انگار این یکی هم خیال باطل بود . روی تخت دراز کشید و شروع کرد به خیالبافی تا این که آرام آرام پلک هایش سنگین شد ...


آفتاب پهن شده بود داخل اتاق . بیدار شده بود اما کنده شدن از تختخواب برایش سخت بود ، هیچ انگیزه ای برای بلند شدن نداشت . بدتر از آن حس رخوت و بی انگیزگی ، بانگ بیدارباش مادر بود که چونان مرغ سحری هر چند دقیقه یک بار از پشت در اتاق رد می شد و این جمله را تکرار می کرد : " امیر پاشو مادر ، لنگ ظهر ، زشته مرد تا این موقع بخوابه "

پتو را روی سرش کشید و پلک هایش را روی هم فشرد بلکه دوباره خوابش ببرد که ناگهان با صدای در از جایش پرید . پدرش توی درگاهی ایستاده بود و با همان نگاه های پرجذبه ی همیشگی که بی شباهت به نگاه فرمانده ی میدان صبحگاه پادگان نبود گویی فرمان " خبردار " می داد . ایستاد ، سلام کرد و سرش را پائین انداخت . خواست چیزی بگوید که پدر حرفش را قطع کرد و گفت : " من برای تو کلی آرزو دارم ، یه عمر خروس خون زدم بیرون و بوق سگ برگشتم خونه که بتونم خرج درس خوندن بچه هام رو بدم . آرزوی من " راننده تاکسی " شدن جنابعالی نبوده و نیست اما بیا این سوئیچ ماشین ، بگیر و برو شروع کن به کار ، اما یادت باشه این کار موقته ، فقط برای این که به بیکاری و تا لنگ ظهر خوابیدن عادت نکنی . پس بگرد دنبال یه کار درست درمون "

حرفهایش که تمام شد سوئیچ را روی میز کنار در گذاشت و لبخندی زد و در را پشت سرش بست پسر چند ثانیه ای گیج بود ، به خودش که آمد سریع لباسهایش را پوشید و سوئیچ را برداشت و دوید داخل حیاط . مادر بلند گفت : " امیر جان لااقل بیا صبحانه بخور بعد برو ، ناشتا که نمی تونی پشت فرمون بشینی که ! " امیر خودش را به نشنیدن زد ، بلند خداحافظی کرد و رفت .


در حال رانندگی دائم به آینده فکر می کرد و به حرف های پدرش ، به آینده ای که کوچکترین تصوری از آن نداشت ، به روزهای دانشجویی و نقشه هایی که آن روزها در سر داشت . توی همین عوالم بود که ناگهان چشمش به دختر جوانی که گوشه ی خیابان ایستاده بود افتاد . با این که توی خط سبقت بود با هر مصیبتی شده ماشین را چند متر جلوتر از جایی که دخترک ایستاده بود متوقف کرد ، دنده عقب آمد و مسیرش را پرسید . دختر با لبخند گفت : " بهشت " ، مسیر را بلد نبود اما با خودش گفت : " دشت اوله ، میریم پرسون پرسون خودمونو می رسونیم دیگه " 

دختر روی صندلی عقب نشست و راه افتادند .


اعتقاداتش باعث شده بود توی دانشگاه رفقا به شوخی " حجت الاسلام " صدایش کنند ، همیشه می گفت نظربازی به عذاب وجدان بعدش نمی ارزد ، عادت داشت به دزدیدن چشمهایش ، اما انگار این بار اختیار چشمانش را هم نداشت . چند بار دزدکی از آینه ی جلو صورت دخترک را ورانداز کرد اما دفعه ی آخر به محض این که سرش را بالا آورد و توی آینه نگاه کرد چشمانش قفل شد به چشمان دخترک ، دختر لبخندی زد ، نفس امیر به شماره افتاد . تمام توجه اش جلب جذابیت نگاه های دختر شده بود که ناگهان صدای بوق بلندی خلسه اش را پاره کرد ، به خودش که آمد یک کامیون بزرگ تقریبا تمام خیابان را سد کرده بود با تمام قدرت پایش را روی ترمز گذاشت

 

چند لحظه بعد ، داشت مبهوت به ماشین پدرش نگاه می کرد که تقریبا هیچ جای سالمی نداشت . یادش نمی آمد که چطور از ماشین بیرون آمده ، ناگهان یاد دختری افتاد که بین راه سوار کرده بود ، با عجله سرش را برگرداند ، دخترک با خنده ای شیرین و در عین حال عجیب پشت سرش ایستاده بود . با تعجب پرسید: " اینجا چه کار می کنی ؟ "

دخترک جواب داد : به زودی می فهمی و ادامه داد : نکنه می خوای رفیق نیمه راه بشی؟

+ چطور مگه؟

- مگه نمی خواستی منو برسونی؟

+ کجا؟

و دختر جواب داد: بهشت دیگه!! و دستش را به طرف پسر دراز کرد.

امیر با حیرت اطراف را نگاه کرد ، چشمش به چند نفری افتاد که با عجله سعی داشتند یک نفر را  از داخل ماشین بیرون بکشند ، وقتی دوباره نگاش به نگاه عمیق دخترک افتاد ناگهان دلش آرام شد ، دستش را داخل دست دخترک گذاشت و گفت : " یعنی به همین سادگی تموم شد ؟ "

دخترک با لبخند جواب داد : " از کجا می دونی ؟! شاید هم تازه شروع شده باشه "


پی نوشت : این داستانک نسخه ی اصلاح شده ی داستانی است که در " نوشته های دم دستی " نوشته بودم


پی لینک : اگر پایه ی قرار وبلاگی هستید بروید اینجا و اطلاعات تکمیلی را از صاحب خانه جویا شوید . هنوز نمی دانم می توانم باشم یا نه ، اما چه باشم چه نباشم برای دوستانی که دور هم جمع می شوند شادی می خوام و خاطره ی خوش  

 

نظرات 40 + ارسال نظر
سایلنت چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 11:35 http://no-aros.blogfa.com/

اول
حالا برم بخونم

سایلنت چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 11:41 http://no-aros.blogfa.com/

دختره ی ورپریده عزراییل بود؟؟

بله ، از شواهد که این گونه بر می آید

رها چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 12:12 http://fair-eng.blogsky.com

سلام
یاد سریال ماه رمضون پارسال "هشت کیلومتر تا بهشت" افتادم!!
جالب بود... ادامه هم داره؟!!

داستان من " نه " ... اما قصه ی امیر احتمالا ادامه داره

راستی سلام

سپیده چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 12:45

چقدر بد، من گفتم لابد اینجا شاهد عقد و عروسی خواهیم بود!
شما خوبی؟ بانو خوب هستن ممدقلی؟ اذیتش ک نمی کنی؟؟

سلام

بدجور عادت کردی به بزن و برقص و این قرتی بازیا سپیده

من خوبم ، روناکم خوبه ، اگر هم بخوام جراتشو ندارم اذیتش کنم

تو خوبی خانوم ؟

طـ ـودی چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 13:10 http://b-namoneshon.blogsky.com

جناب عزراییل از جنس مونث!!! اینش جالب بود، البته شاید هم خودش دستش گیر بوده یکی از نوچه هاشو فرستاده بوده!
این مونث بودنه رو خییلی دوس داشتم، متفاوت بود با چیزایی که یجورایی الکی الکی قبولشون داریم!

این که چیز تازه ای نیست ، معمولا خانم ها هستن که جون آقایون رو می گیرن

تازه سندشم موجوده

مموی عطربرنج چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 13:25 http://atri.blogsky.com

خیل خیلی زیبا و پیچیده بود...آخرش خیلی غافلگیر کننده بود...واقعا" از شیوایی قلمتون لذت بردم!
ای کاش که همه عزراییلا به همین خوشگلی بودن...

ممنون بانو ، شما لطف دارید

ای کاش ...

فرناز چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 14:51 http://www.zolaleen.persianblog.ir

داستان به کنار بنده خدا پدر مادرش

سلام

بله ، موافقم

س.س چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 14:53 http://www.eternal-home.blogfa.com

نتیجه ی اخلاقی این که همیشه پای یک زن در میان است، البته برای رسیدن به بهشت...

خوبه که خودتم می دونی این حرفت خنده داره سمانه جان

عاطی چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 15:23


سلام!

بسیاااااااااار زیباااااااااااااااااااا!

هر خط یه پایان خاص!!!!میومد توو ذهنم!!!!حتی بهشت هم جور دیگه ای تعبیر کردم:)))))))

خیلی قشنگ بوود و ترسناک البته:دی

:گل

ممنون خانم

مریمی چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 15:24

ممدقلی جان سلام

حال نداشتم پستت رو بخونم 2روغ چرا. حسش نبود. هوای داستانات دستمه گفتم یوهو دیگه بهانه اش بشه بترکه. وخ میگم خب این اطلاعیه ها رو میزنین نمیگین یکی مثل من ممکنه دلش بخاد بیاد؟ ها؟ اصن مراعات نمیکنی ها.

تو خوب می شی مریمی ، من می دونم ، من برات دعا می کنم

خوبم نشی دیگه ازین بدتر نمی شی ، آخه هنوز آدمیزاد ورژن بدتر از تو ساخته نشده

تو اگه اینکاره بودی اصفهان میومدی ببینیمت

عاطی چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 15:25


یک سوال فنی:دی!!!

این قرار حضوریه؟(شاید باورتون نشه!ولی نمی دونم حضورو درست نوشتم یا نه:))). )

پ نه پ عاطی جان ، از راه دور می تونین نیت کنید و فاتحه بفرستین

آره آبجی خانوم حضوریه

حضورم درست نوشتی

عاطی چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 15:51


:))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))

خو فک کردم شاید مثلا ازین کنفرانسای مسنجری باشه یا هر چیزه دیگه ای:))))))))))))))

مرسی:گل

:دی



خواهش میشه آبجی خانوم

نیما چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 16:03

آقا یه سوال، هدفت از نوشتن این داستان رو میشه بگی ؟

شاید نظرم یکمی بی ادبی باشه اما واقعا دوست دارم بدونم به چه دلیل اینجوری مرگ امیر رو به تصویر کشیدی؟ و در کل چرا این داستان رو نوشتی ؟

سلام نیما جان

نظرت بی ادبی نبود اصلا ولی خب اعتراف می کنم یه مقدار عجیب بود شاید چون تا حالا کسی ازم هدفم رو از نوشتن یه متن نپرسیده بود شایدم پرسیده بود و من یادم نیست

اما هدفم

1- این که مرگ نزدیکه ، نزدیک تر از هر آینده ی غیر قابل تصوری

2- این که مرگ می تونه به اندازه ی یه دختر جوان زیبا باشه و به اندازه ی چند ثانیه نفس نکشیدن راحت

3- این که با همه ی این زیبایی و سهولت باز هم مرگ ترسناکه و تاثر برانگیز

بازم می گم که اصلا نظرت بی ادبانه نبود رفیق

مریمی چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 16:17

نگو اصفهان که دلم میخاد خرخره تو بجوم به خدا. کامنت مفهومی واسه من میزاری و میری. خو من از کجا بدونم شما رسیدی اصفهان . ها؟





کامنت مفهومی رو خوب اومدی مریمی

خودش رو اذیت نکنی آبجی خانم مربا ، من و روناک دست کم سالی 3 بار میایم اصفهان ، این دفعه نشد دفعه ی بعد میشه ایشالا

میس چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 16:53 http://qorqorane.mihanblog.com

اول از هدفت خوشم اومد بعد داستانت ... خیلی دید جدیدی بود ... به خود مرگ

ممنون خانم

سین بانو چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 17:07 http://poostemoze.blogsky.com

من که فکر کردم دختره حوریه تا عزراییل والا
خیلی پایان غافل گیر کننده ای داشت.بیچاره باباهه کلی آرزو داشت واسه بچه ش! به قول سایلنت دختره ی ورپریده!! :))

ببینم تو وسایلنت یه کاری می کنید عزراییل اسم من رو بنویسه ته لیست اضافه کاری این هفته اش

چپ دست چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 19:42 http://chapdastam.blogsky.com/

هوووووووووف...
چه باحال.. !!!!!
تازه میگن بهشت بد جاییه... ببین عزرائیلش اینجوری باشه حوریاش چه فرمین:))))
خوشم اومدااااااا یعنی... کلن از همه چیش.. اینکه دست تو دست هم لی لی کنون رفتن بهشت.. این که عزرائیله دختر بود نه ی پیرمرد ریشوی سفید و ترسناک با ی عصا!!!!
اینکه باباش پشت سرش جا موند نامردی بود بخدا!!!!

اصلن بابا مامانش یادم افتاد خواستم داستانو ب کل عوض کنم!!!!
پسره دختره رو سوار کرد مستقیم برد خونه شون ب باباش گف بیا اینم زنم !!!! ب ننه ش هم گف بیا اینم عروست!!!ب دختره هم گف بیا اینم بهشت!!! بعد همگی خندون ب زندگی ادامه دادن!!! خوش و خرم!!!
والا:دی

میشه جلوی من با این زبون روزه اینقدر از حوری های بهشتی تعریف نکنید ... بابا یه ذره ملاحظه کنید خو

ممنون بابت انتهای داستان شیرینت چپ دست جان

رها- مشقِ سکوت چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 21:29 http://mashghesokoot.blogfa.com/

یاد فیلم یه بوس کوچولو افتادم
به نظر میاد عزرائیل دختره!
البته احتمالا واسه بهشتیا اینطوره

عرض کردم که ، تجربه ثابت کرده در اکثر موارد این خانوم ها هستند که جون آقایون رو می گیرند

بهشتی و جهنمی هم نداره

بهارهای پیاپی چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 22:48 http://6khordad.blogfa.com

کاش به همین راحتی بود. بعید می دونم کسی اندازه ی من از مرگ بترسه.

دور باد خواهر خانومی ، هزار بار

پروین پنج‌شنبه 12 مرداد 1391 ساعت 06:13

:(
من به جای اینکه به غافلگیر شدن خودم فکر کنم یا قشنگی این فرشتهء مرگ یا جوانی پسر، همهء همه اش دلم پیش پدر بندهء خدای پسرک است و اینکه نکند خودش را در این مرگ مقصر بداند؟ و خودش را نبخشد؟ و این، غم از دست دادن پسر جوانش را برایش سخت تر و غیرقابل تحمل تر کند؟
داستان قشنگ و غمگینی بود.

ممنون پروین بانو جان

پروین پنج‌شنبه 12 مرداد 1391 ساعت 06:15

من آخر داستان چپ دست را میخواهم. خیلی خیلی از آخر داستان تو بهتر است!!!

من هم پایان داستان چپ دست را بیشتر می پسندم اما زندگی زیاد هم حق انتخاب به آدم ها نمی دهد

ونوس پنج‌شنبه 12 مرداد 1391 ساعت 12:51 http://www.vahmeh-sabz.blogfa.com

چقدر قشنگ بود...
من معمولا می خونم وبلاگتونو....ولی خب نظر نمی ذارم....یعنی روم نمیشه نظر بزارم!
ولی خب این بار گفتم یه عرض ادبی بکنم....

ممنون خانم که می خوانیدم

روتون نمیشه نظر بذارین ؟ چرا اونوقت ؟!

مجددن سپاس

مریم پنج‌شنبه 12 مرداد 1391 ساعت 12:59 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

خوش به حال امیر
سلام
دربست تا بهشت چقدر میگیرن ممدی

سلام خانوم

قطره پنج‌شنبه 12 مرداد 1391 ساعت 13:39 http://bidarkhab.persianblog.ir

میگم اگه عزرائیل یه همچین جیگیریه بگو سراغ منم بیاد خو !
فقط بی زحمت من نرسیده به بهشت پیاده میشم !

دور باد قطره جان

واسه شما دعا می کنم یه زمینیش به تورت بخوره ، ترجیحا از نوع maschio

P.S : مدیونی اگه فکر کنی من دو زار ایتالیایی سرم میشه ، از Babylon کمک گرفتم

باغبان پنج‌شنبه 12 مرداد 1391 ساعت 15:36 http://www.laleabbasi.blogfa.com

سلام
پیشنهاد یه دوست خوب بود سر زدن به اینجا!(بهارهای پیاپی)
ازش ممنونم!
اوقات خوشی سپری شد. شماری از پستها رو خوندم!
آدم اینجا نگران تلخی های آزار دهنده نیست!
یه لطافت خاص با همه داستانها همراهه!
راستی تاحالا کسی مرگ رو با این همه حس لطیف برام نقاشی نکرده بود!

سلام

خوش آمدی باغبان جان

دوست خوب شما ( بهار عزیز ) کم به بنده ی کمترین و این خانه لطف ندارند

قبل تر بارها و بارها کامنت هایت را در کامنتدونی بهار خانه بودم و نامت کم برایم آشنا نیست

ممنون از لطفت و خوشحالم از آشناییتان

دانیال پنج‌شنبه 12 مرداد 1391 ساعت 17:48 http://ketabekalamat.blogfa.com/

پرداختن به موضوع مرگ از دیرباز سوژه‌ی خوبی بوده برای نویسندگان و کلاً هنرمندان. هیچ وقت هم ملال‌آور و کهنه نمی‌شه.
داستان شما هم به نسبت خوب بود. یعنی سازه‌ها و شگردهای داستانی به خوبی لحاظ شده بودند. البت اگر می‌گم "به نسبت" چون کلاً زیاد داستان می‌خونم (شمایل واژه‌ی پز دادن و فخر فروشی!!!) کمی نگاه سخت گیرانه‌ای دارم خاصه به داستان کوتاه. به طور کلی نثر یک‌دستی داشت داستان. دیالوگ‌ها به جا بودند و متناسب با شخصیت‌ها. پی‌رنگ نسبتاً مناسبی داشت. شروع داستان خلی خوب بود. البت خیلی تعلیق بالایی نداشت که آدم هی به خودش بگه خب الان ممکنه چی پیش بیاد و ... اما پایان بندی خوب و برخلاف انتظاری داشت. گرچه خب حیفه دستی دستی و به همین سادگی جوون مردم رو به کشتن بدین!!![خونسرد]
زاویه‌ی دید هم خب سوم شخص بود و دست نویسنده کمی بازتر. اما ای‌ کاش نویسنده انقدر حضور پررنگ و آگاهانه‌ و قاطعانه‌ای نمی داشت در داستان. غیبتِ نویسنده یکی از اصول داستان نویسیِ مدرن است.
دیگه زیادی پررو شدم!!! در کل خوب بود. کمی صیقل داده بشه حتا عالی می شه. بلکم فوق عالی حتا!
پاینده باشی رفیق.

سلام

برای چندمین بار عرض می کنم که بدون اغراق بزرگترین موهبت وبلاگ نویسی ( البته بعد از آشنایی با آدم های دوست داشتنی مثل خودت ) همین نقد شدن های دوستانه و البته ماهرانه است . وقتی " دانیال " که مجددا بدون اغراق خودش صاحب قلمی روان و نثری محکم است نقدت می کند در بدبینانه ترین حالت تنها و تنها مصمم می شوی به بهتر نوشتن و رعایت دقیق تر اصول ، بگذریم که مقادیر متنابهی خر کیف و امتنان و ذوق به حس درونی من می افزاید کامنت های پر از انرژی حضرت عالی

خودت پاینده باشی رفیق عزیز نادیده

دانیال پنج‌شنبه 12 مرداد 1391 ساعت 18:01 http://ketabekalamat.blogfa.com/

البته این که می گم شروع خوبی داشت، یا توجه با ساختار خطی و کلاسیک داستان گفتم. ولی می‌شد مثلاً نقطه‌ی آغاز توی ماشین باشه قبل از سوار کردن اون عزراییل مه‌جبین و زیبارو (که گویا دوستان و از جمله خود من رو خوشبین کرده نسبت به مرگ!) و یا حتا قبل از تصادف و یا حتا بعد از مردن! و اون اتفاقات و دیالوگ هایی که با پدر و مادرش به صورت فلش بک وارد داستان بشن.
البت خب همه‌ی اینا بسته به نظر نویسنده‌ست و منتقد جماعت از قدیم‌الایام زیاد حرف زدن و جالبه خودشون هم هیچ وقت عمل نکردن!
و این‌که پایان داستان همین که به قول یکی از دوستان شاهد عروسی نبودیم و کاملاً غافلگیر کننده بود، نقطه‌ی قوتی بود و اصلاً "آنی" داشت واسه خودش خدایی...
این از خلاف آمدِ عادت کام طلبیدن‌تون، تو حلق ما برادر! والا.

حلق تون مستدام قربان

دل آرام پنج‌شنبه 12 مرداد 1391 ساعت 23:44 http://delaramam.blogsky.com

خب من نسخه قبلی رو نخونده ام اما این خیلی خوب بود . یعنی متفاوت . البته از قلم شما هم همین انتظار میره همیشه . موضوع مرگ ، موضوعی که شاید کمتر بهش پرداخته میشه اما در قالب یک داستان خوب بیانش کردی .

ممنون دلارام جان

از شما هم به غیر از این همه انرژی مثبت خواهرانه انتظاری نمیشه داشت

خیلی ممنون که قلم بنده رو قابل خوندن می دونی خانوم

قطره جمعه 13 مرداد 1391 ساعت 14:27 http://bidarkhab.persianblog.ir

چرا تبعیض جنسیتی قایل میشی ؟

باشه اصلا هر چی خودت بخوای ، والا یه قطره که بیشتر نداریم که

عسل شنبه 14 مرداد 1391 ساعت 01:23 http://rainymoment.blogfa.com

سلام آقای بلاگر. برای اولین بار بیای به وب یه نفرو و عزرائیل بیاد استقبالت خیلیه ها!

سلام ، خوش اومدین

ما شرمنده

زیاد نترسین البته ، عزرائیلش خودیه ، بی خطره

خورشید شنبه 14 مرداد 1391 ساعت 22:28

سلام
اجازه هست یه کپی از داستاناتون داشته باشم.

سلام

تقدیم به شما ، هر چند نا قابل است

رضا کوچولو یکشنبه 15 مرداد 1391 ساعت 02:22 http://reza-kuchulu.blogsky.com/

به نظر من کلا ایشون خودشو لوس کرده بوده و این حرفا همش بهونه بوده ، یعنی این داداشه ما قصد کار و کاسبی نداشته بعد عمری میخواسته بره شانس شو تو اتو زدن و دشت کردن اولین رفیقه امتحان کنه که خدا رو شکر اولین دشت مثل اینکه سوا شده بوده برای ایشون که این قسمت جای شیرینه داستانه
مثلا فک کن اونو سوار نمیکرد کلی بنزین میسوزوند صف گاز وای میستاد آخرش یکی رو سوار میکرد شماره میداد پول تلفنش زیاد میشد از خونه در میرفت سیگاری میشد مفلس میشد بالاخره با همون ازدواج میکرد میرفت زیر قرض و قوله آخرش یه روز که زنش با فخری خانوم اینا رفته باشه مسافرت سوریه تنها تو خونه اسپری آسم شو پیدا نمیکرد و کبود میشد میافتاد و میمرد و با کلی قرض و دین میرفت جهنم (ببین چقدر انتخاب همسر مهمه)
و این از درایت نویسنده اس که برای شخصیت های داستانش راحترین مسیر رو میذاره جلو پاشون ایول محمد ایول
( محمد جان اینا همش صرفا شوخیه و داستانتون وجوه تسمیه ی عالی داشت، کلمه ی بهشت بی نهایت زیبا گنجونده شده بود و رقتار امیر خیلی طبیعی جلوه میکرد و امروزی)
ان شاالله عمری جوهر خلاقیتت روون باشه جوون



آره خب اینم یه نوع نگرشه به نگارش

والا ما کلا از جوهر و جوهره بی بهره ایم قربان ، دعا کنید برایمان

خورشید یکشنبه 15 مرداد 1391 ساعت 22:06

خیلی ممنون

ســ ـــارا دوشنبه 16 مرداد 1391 ساعت 13:03 http://khialekabood2.persianblog.ir/

چیزی که بعد این داستان از ذهنم گذشت زندکی ما آدم

ها بود ! فکر کن تو هرروز و هر لحظه و هر ثانیه این اتفاق

واسه چندنفر تو این دنیا می افته ! چقدر آدم ها هرروز با

کلی آرزو و امید و عشق و دغدغه از خونه میان بیرون و

دیگه برنمی گردن و عزیزانشون رو غصه دار می کنن !

بعد به این فکر می کنم که اگه مرگ اینجوری زیبا باشه !

اگه مقصد بهشت باشه ! دیگه نمیشه به آدما

گفت ناکام ...



مرسی بازهم به خاطر زیبایی هایی که تو قلمتون هست

حتی برای یک روایت تلخ !

اسم نوع قلمتون رو گذاشتم " قلم ِ مهربانانه " !

انگار دلتون نمیاد خواننده تون برنجه ! همیشه درد ها رو

هم لطیف و خوب توصیف می کنید ...:)

سلام

لطف شما زیادت می کند بر سر ما

مریمی دوشنبه 16 مرداد 1391 ساعت 14:22 http://pilaar.ir

چشممون به این پست سفید شد به قرعان. ممدقلی فکری کن لدفن

سلام

حسش باشه به روی چشم

طـ ـودی سه‌شنبه 17 مرداد 1391 ساعت 17:15

کو ببینم سندشو

سندش خیل خانوم هایی هستن که بعد از آقایون ، ترگل و ورگل می مونن و به حیات زیباشون ادامه می دن

عمرتون طولانی بانـــــــــــــو

خانم یک هفتم... سه‌شنبه 17 مرداد 1391 ساعت 21:54 http://www.shesh-haftom.blogfa.com

خوشحال میشدم اگر میومدین و از نزدیک آشنا میشدم باهاتون...
ایشالا دفعه ی بعد...

سلام

ان شاءالله ، به شرط حیات ، بنده هم خوشحال خواهم شد

طـ ـودی چهارشنبه 18 مرداد 1391 ساعت 02:48 http://b-namoneshon.blogsky.com

خو اگه اینجوری باشه منم سند زیاد دارما از آقایونی که دق دادن خانوم ها رو والـ ـلا

مرسی آقا، سلامت باشید و تندرست

اون اسناد شما احتمالا به دلیل بلایای طبیعی یا عوارض خاک حاصل شده ، سندیت نداره

الهام چهارشنبه 18 مرداد 1391 ساعت 14:07 http://elham7709.blogsky.com/

قرار دست جمعی خوبه.
اما خلوت آدم بهم می خوره.

خلوت خوبه
اما نه اون اندازه که عشق با جمع بودن رو از آدم بگیره

برمودا چهارشنبه 18 مرداد 1391 ساعت 17:12

خیلی جالب بود....
فکرنمیکردم اینجوری باشه....
خیلی خوب مخاطب رو با انتهای داشتان غافلگیرمیکنید...
کی فکرشو میکرد فرشته مرگ در غالب یک دختر ظاهر بشه!!!

از دخترها هیچی بعید نیست آبجی خانوم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد