بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

زرد به رنگ خزان

صحنه ی اول ) وقتی از سر ناچاری زمین و زراعت و اهل و عیالش را در روستا رها کرد و راهی شهر شد فکرش را هم نمی کرد که برای دوباره دیدنشان مجبور باشد این همه روز را پشت سر هم بشمرد .
فردا همان روزی بود که شش ماهِ تمام انتظار آمدنش را می کشید . هر چه زور می زد خواب حتی به حوالی چشمانش هم نزدیک نمی شد . برای چندمین بار از رختخواب بلند شد و خزید به سمت کیسه ی گوشه ی اتاق و شروع کردن به حاضر غایب کردن محتویات کیسه . لباس تور سفید برای دختر کوچکش زهرا که عاشق لباس عروس بود ، روسری مشکی با گلهای ریز زرد و صورتی برای دختر بزرگش فاطمه که دو ماه دیگر روسری واجب می شد ، پارچه ی چادری سفید برای همسرش نرگس ، پماد مخصوص ِ درد کمر بی بی سلیمه که از خیلی وقت پیش امان پیر زن را بریده بود ، آخر سر هم یک بولدوزر پلاستیکی زرد رنگ برای امیرحسین . پسرک اسم و مدل ماشین سنگین هایی را که از کمربندی پشت روستا رد می شدند زودتر از خیلی چیزهای دیگر یادگرفته بود . بین همه ی آن ها هم عجیب شیفته ی بولدوزر بود .
ماشین پلاستیکی را به سینه اش چسباند و به دیوار تکیه کرد و زل زد به ساعت روی دیوار ، انگار که می خواست با چشمانش عقربه ها را مجبور کند که تندتر روی صفحه ی ساعت بدوند ...

صحنه ی دوم ) داخل سالن ترمینال روی صندلی منتظر حرکت اتوبوس نشسته بود و هر از گاهی ساعت حرکت روی بلیط را با ساعت دیواری بزرگ وسط سالن چک می کرد . ناگهان مردی از دفتر تعاونی بیرون آمد و با صدای بلند گفت : " مسافرای ساعت 8.30 اردبیل ، ماشین خراب شده ، بیاید صندوق بلیطتون رو پس بدید یا بلیط ماشین فردا رو بگیرین "
سرش سوت کشید ، دو روز مرخصی نا قابل اجازه ی تعویض بلیط را نمی داد . توی دلش آشوب شد ، ناگهان یادش افتاد به اتوبوسی که دور و بر همین ساعت جلوی ترمینال می ایستد و صندلی های خالی اش را پر می کند . دوید به سمت درب خروج ترمینال ، وقتی رسید اتوبوس آماده ی حرکت شده بود ، هر طور بود خودش را به اتوبوس رساند . راننده از پنجره ی نیمه باز داد زد : " صندلی خالی ندارم همشهری " ، التماس کرد ، راننده ترمز کرد و درب اتوبوس را باز کرد ، مرد سوار شد ، راننده اشاره ای به انتهای اتوبوس کرد و گفت : " می بینی که داداشم ، تا بیخش پره ، جا نداره "
با لحن ملتمسانه ای گفت : " می شینم رو بوفه ، کرایه رو هم کامل می دم ، خدا وکیلی نه نگو "
راننده نگاهی به مرد کرد ، سری تکان داد و راه افتاد ...

صحنه ی سوم ) از شیشه ی کوچک کنار بوفه ی اتوبوس یکی یکی تابلوهای کنار جاده را می شمرد . هر چه به روستا نزدیک تر می شدند دلش بیشتر برای دیدن عزیزانش پر می کشید اما گویی آثار بی خوابی دیشب تازه داشت پدیدار می شد ، پلک هایش سنگین شده بود ، سرش را به شیشه تکیه داد و چشمانش را بست ...
ناگهان با تکان شدیدی از خواب پرید ، به خیال آن که ماشین در دست انداز افتاده زیر لب به جاده و دست انازهایش لعنتی فرستاد . نگاهی به ساعت انداخت ، از پنج گذشته بود ، از پنجره بیرون را نگاهی کرد ، آرام آرام تصویر مبهم خانه های روستا در گوشه ی انتهایی سمت راست جاده دیده می شد . از روی بوفه پائین آمد ، وسایلش را برداشت و از همان جا صدا زد : " هر جا بشه پیاده می شم همشهری "
اتوبوس که حرکت کرد خیالش از مزاحمت چشمان مسافران راحت شد ، ساک دستی اش را روی کولش انداخت و از فرط شوق در حالی که بلند بلند فریاد می زد و آواز می خواند به سمت روستا حرکت کرد . هر چه نزدیک تر می شد گرد و خاک هوا بیشتر می شد ، با خودش فکر کرد شاید توفان شن در راه است ، ایستاد و نگاهی به بیابان های اطراف کرد اما خبری از توفان نبود ، بار دیگر با تکانی این بار شدیدتر از چیزی که داخل اتوبوس حس کرده بود به خودش آمد ، دلش همراه با زمین لرزید ، نگاهی به روبه رو کرد و با سرعت بیشتر به سمت روستا دوید ...


صحنه ی چهارم ) روستا را با تمام کوچه ها و خانه ها و اهالی اش می شناخت ، اما چیزی که می دید کوچکترین شباهتی به چیزی که در خاطرش بود نداشت . صدای شیون و فریادی که از بین خرابه ها می آمد منگش کرده بود . تنها نشانه اش برای یافتن کوچه و خانه ی خودشان گلدسته های نیمه ویران مسجد بالای کوچه شان بود . به ابتدای کوچه که رسید پاهایش سست شد ، هیچ چیز آشنایی نبود ، نه خانه ای ، نه سقفی ، نه حتی دیوار نیمه سالمی ، هر چه بود خاک بود و خشت . ناگهان صدای آشنایی از پشت ویرانه ها به گوشش رسید ، با عجله به سمت صدا دوید ، نرگس بود که درمانده بالای سر جنازه ای روی زمین نشسته بود و گریه می کرد ، کمی آن طرف تر هم دخترها گیج و مبهوت مادرشان را تماشا می کردند و اشک می ریختند . سلانه سلانه جلو رفت و کنار نرگس زانو زد ، خواست پارچه ی روی جنازه را کنار بزند که نرگس سرش را چرخاند و گفت : " بالاخره اومدی ؟! پاشو امیر حسین جان ، پاشو ببین بابات اومده "

مرد بدن بی جان پسرک را توی آغوش گرفت و با دست خاک روی پیشانی اش را پاک کرد ، نا گهان نگاهش به ساکی که روی زمین بود افتاد . یادش افتاد به بولدوزر پلاستیکی زرد رنگ ته ساک ، بولدوزری که بعد از پسرک یک عمر راه گلوی پدرش با بغض سد می کرد ...


پی نوشت : تلخی ناگزیرترین طعم زندگی است ، ناگزیرترینی که اگر نباشد شیرینی و شهد بی معناست .

نظرات 20 + ارسال نظر
قطره چهارشنبه 25 مرداد 1391 ساعت 15:04 http://bidarkhab.persianblog.ir

[ گل ]

خورشید چهارشنبه 25 مرداد 1391 ساعت 15:51

تلخ بود ولی همون طور که گفتین بدون تلخی شیرینی وشهد بی معناست.ممنون

از شما هم ..

مریمی چهارشنبه 25 مرداد 1391 ساعت 23:00

بغض...

منم ...

مریم چهارشنبه 25 مرداد 1391 ساعت 23:47 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

داداش؟

ما شرمنده ...

فاطمه پنج‌شنبه 26 مرداد 1391 ساعت 01:11

فقط بغض
فقط اشک
فقط ناله
فقط ضجه
آآآآآآخ خدایا...چقدر تلخی بی پایان؟؟؟

تلخی بی پایــــــــــــــــــــان

س.س پنج‌شنبه 26 مرداد 1391 ساعت 02:15 http://www.eternal-home.blogfa.com

مثل همیشه قلمت نشست به جون و دل...
نیازی به تحسین من نداری، ولی... احسنت

لطف داری سمانه جان

ممنون

سایلنت پنج‌شنبه 26 مرداد 1391 ساعت 08:52 http://no-aros.blogfa.com/

از اولش آخرشو فهمیدم اما بازم خوندمش
نمی دونم چی بگم..

منم نمی دونستم خواستم فقط به اندازه ی سهمم یه چیزی بگم

قطره پنج‌شنبه 26 مرداد 1391 ساعت 10:05 http://bidarkhab.persianblog.ir

نه میدونی چیه . من الان خجالت میکشم نقد کنم هی همه میان این جا میگن به به چه چه قلمت خوبه قدمت خوبه ! و این صوبتا بعدش من همش میام میگم اینجاش کجه اونجاش راسته !‌ اینه که هیچی نگم بهتره فقط باز که صحنه دار نوشتی

نقد کنی بیشتر خوشحال میشم ...

قطره پنج‌شنبه 26 مرداد 1391 ساعت 12:24 http://bidarkhab.persianblog.ir

چون اصرار میکنیااا

----
اول که از اول داستانت آخرش معلوم بود مخصوصا اونجا که بولدوزر رو بغل میکنه دیگه داستانت تموم میشه چون کاملا معلومه که دیگه پسری در کار نیست !
دوم این که من نفهمیدم این داستان در نکوهش زلزله است در همدردی با مردم زلزله زده است (سوژه سازی همدردی نیست) در نکوهش ول کردن روستا و آمدن به شهره ...میدونم داستان کوتاهه اما بایذ یه هدفی توش باشه نه ؟‌

سلام رفیق

اول این که برای چندمین بار میگم خیلی خیلی از این که این داستانک های نه چندان قوی رو می خونی و مهم تر اینکه قابل نقد میدونیشون متشکرم ، خیلی زیـــــــــــــــاد

بعد این که به هیچ عنوان حالا حالا ها از خودم انتظار ندارم حتی یه داستان کوتاه بی نقص و بی اشکال بنویسم ، یا حتی یه داستانک قابل بحث ، فعلا تمام این ها شاید یه جور تمرین باشه ، یا حتی تمام نوشته هام

اما در مورد نکته هایی که گفتی ( به همین سوی چراغ قصد توجیه ندارم )

1- اتفاقا قصد اصلی داستان کوتاه با توجه به تعریفی که از اون ارائه می شه " روایت " است ، یعنی هدف اصلی داستان کوتاه تصویرگری است یا به عبارتی روایت تصاویری که در ذهن نویسنده است . تو داستان کوتاه به هیچ وجه لزومی نیست ( عرض می کنم لزومی نیست ) که نویسنده در پی القای مفهوم یا هدف سازی برای مخاطب باشه و همین که بتونه در آخر مخاطب رو به تصویری که توی ذهنش هست نزدیک کنه موفق بوده . به عبارت ساده تر داستان کوتاه یک برش کوتاه از زندگی است و لا غیر . قصد من هم از نوشتن این داستان صرفا قراردادن مخاطب تو محیط التهاب و ناراحتی پس از زلزله بود و یه جوری تصویر کردن اون لحظات . نه در نکوهش ول کردن روستا و نه در نکوهش زلزله

2- با اینکه گفتی بغل کردن بولدوزر ته داستان رو روشن می کنه مخالفم ، این می تونه خیلی معانی به غیر از اون چیزی که شما در انتهای داستان بهش رسیدی داشته باشه ، مثلا علاقه ی بیشتر مرد به پسرک
حتی وقتی داستان خونده میشه ( به فرض عالم نبودن به انتهای داستان ) خیلی راحت میشه این کار مرد رو صرفا به حساب این گذاشت که مرد بولدوزر رو به نشانه ی اشتیاقش برای دیدن خانواده بغل می کنه و ممکنه هر المان دیگری مثل روسری و غیره بتونه همین منظور رو برسونه

باز هم ممنونم خانوم ، باز هم خیلی زیاد ، و خواهش می کنم از این به بعد هم بدون این که من اصرار کنم نقدت رو تاج سر نوشته های این حقیر کن

بهارهای پیاپی پنج‌شنبه 26 مرداد 1391 ساعت 12:35

وااااای
اصلا دلم نمیخواد فکرکنم که اون بولدوزر الان چه کاربردی داره؟

به بعضی چیزا مجبوریم که فکر کنیم بهار

مریم پنج‌شنبه 26 مرداد 1391 ساعت 13:19 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

دشمنت شرمنده
روزگاره دیگه باید باهاش بسازیم

بله باید بسازیم ، متاسفانه

برمودا پنج‌شنبه 26 مرداد 1391 ساعت 16:22

اتفاقا منم با خوندن خط آخر صحنه اول گرفتم نکته رو....
نگید احساساتی هستم....ولی از همونجا اشکام سرازیر شد...
فهمیدن اصل داستان چیزی از زیبایی هاش کم نکرد...
این که میگم زیبا یعنی دلنشین....همون غم دردناکی که آدمی رو ته آخر داستان نگه میداره....
قبول باشه

ممنون برمودا جان

گیل دختر جمعه 27 مرداد 1391 ساعت 00:04 http://barayedokhtaram.blogfa.com

خدا خودش به همه بازمانده های این حادثه تلخ صبر بده ... خیلی سخته ... ویرانی خونه زندگی و از دست رفتن تلاش یک عمرت یه طرف از دست دادن عزیزان یه طرف ... تمل این دومی واقعا جان فرساست که جز خود خدا هیچکس نمیتونه آمو آروم کنه تو این درد ...

زهرا جمعه 27 مرداد 1391 ساعت 13:33

خیلی خوب احساساتتون رو انتقال دادین.

بعد از خوندنش این شکلی شدم

ما شرمنده

رها- مشقِ سکوت جمعه 27 مرداد 1391 ساعت 15:24 http://mashghesokoot.blogfa.com/

درد رو هر طور که بنویسیم، هر طور که بخونیم درد داره، و چقدر زیبا گفتین
تلخی ناگریزترین طعم زندگیه...

ممنون رفیق ..

Chap dast جمعه 27 مرداد 1391 ساعت 23:13 http://chapdastam.blogsky.com/

ببین ی چیزی بگم باورت نمیشه ولی همین بولدوزر زرد عکسشو دارم البته واقعیشو که آوار برداری می کرد...

صحنه ی آخر رو با همون بولدوزر واقعی بالای سر خونه نوشته بودم اما راستش حجم تلخ بودن داستان اونقدر آزار دهنده شد که خودم ترسیدم ، ترجیح دادم آخر قصه یه جور دیگه باشه

الهام شنبه 28 مرداد 1391 ساعت 00:27 http://elham7709.blogsky.com/

زندگی همیشه مرگ را با خود به دوش می کشد.
من از مرگ می ترسم
از نبودن و نابود شدن...
این روزها گریه می کنم.
بغض همه ی کابوسهای مرا به واقعیت و آوار تبدیل کرده.
دلم برای عروسک زیر آوار که صاحبش گم شده می سوزه...

همه ی داستان همین است ، هم رکاب شدن مرگ و زندگی

محسن باقرلو شنبه 28 مرداد 1391 ساعت 01:34

آقا نفرموده بودید کار و تخصصتون شبکه س
شایدم گفته بودید و من یادم نمونده
در هر حال خیلی برام جالب بود
ضمنن سلام
ضمنن خیلی مخلصیم !

تخصص که چه عرض کنم قربان ، کار شبکه - مثل خیلی از کارهای دیگه - تو این مملکت بیشتر از اون که تخصصی باشه صرفا یه راهه برای نون خوردن

ضمنن ما بیشتر مخلصیم ، خیلی بیشترا

دانیال یکشنبه 29 مرداد 1391 ساعت 10:55 http://ketabekalamat.blogfa.com/

یه چیزی بگم؟
شما توی داستان نویسی مثل یه کشتی‌گیر پرقدرت هستین که البت از لحاظ تکنیکی یه کم ضعف داره.
تم و زمینه داستان‌هاتون خیلی خوب و قوی‌یه محمدحسین خان. تکرار و مداومت در داستان‌نویسی قطعاً بهتر توان‌مندی‌هات رو آشکار می‌کنه.
اگه وقت و حوصله‌اش رو داشته باشی که جدی‌تر بپردازی به این مقوله ودر جلسات نقد ادبی و داستان‌خوانی و اینا شرکت کنی مطمئنم، مطمئنم و باز هم مطمئنم! که داستان نویس تاپی خواهی شد.

دانیال یکشنبه 29 مرداد 1391 ساعت 11:06 http://ketabekalamat.blogfa.com/

کامنت خانوم قطره رو خوندم. خب خودم به شخصه که اهل این نیستم چشم بسته تعریف کنم. چون به واقع این تعریف نیست! و به نوعی توهین به نویسنده‌ست...
به نظرم جملات اول داستان یه کم بد انتخاب شده بودن. ینی حس "تعیلق" رو به خواننده القا نمی‌کنه.
خب به نظرم اگه داستان با این عبارت شروع می‌شد خیلی بهتر بود: فردا همان روزی بود که شش ماهِ تمام انتظار آمدنش را می کشید . هر چه زور می زد خواب حتی به حوالی چشمانش هم نزدیک نمی شد ...
در این صورت من خواننده مشتاق می‌شدم که ببینم مثلاً در انتظار چی‌ هست و چرا خوابش نبرده و عملاً ذهن‌ام درگیر می‌شد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد