بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

طعم سرد انتظار

یک دست لباس نظامی کهنه ی رنگ و رو رفته را از کمد بیرون کشید و به دخترک نشان داد و گفت : " سی و سه سال از بهترین روزهای زندگیم رو تو این لباس ها گذروندم در حالی که همیشه از نظام و نظامی گری بیزار بودم . پدرم افسر شهربانی بود . اون روزا رسم بود پسر بزرگ هر خانواده شغل پدرش رو ادامه بده ، منم بالاجبار شدم مواجب بگیر نظمیه ، هر چند همیشه عاشق معلمی بودم "
لباس ها را دوباره داخل کمد گذاشت و این بار یک دست کت و شلوار اتوکشیده ی سرمه ای رنگ را بیرون آورد و پرسید : " اینا چطوره دخترم ؟! "
دخترک لبخندی زد و سرش را به نشانه ی رضایت تکان داد و گفت : " عالیه ، فکر کنم تو این لباس ها معرکه بشین "
مرد خنده ی بلندی کرد و همانطور که کت وشلوار را ورانداز می کرد گفت : " انتظار نداری با این حرفت امیدوار بشم که ؟! کار من دیگه از این حرفا گذشته ، زَوارم در رفته ، دیگه رنگ و لعاب چاره ی من نیست ... "
دخترک حرف پیرمرد را قطع کرد در حالی که سعی می کرد نگاه هایش را از چشمان پیرمرد بدزدد زیر لب گفت : " اختیار دارین ، شما هنوزم یه پارچه گُلین "
پیرمرد کت و شلوار را روی چوب لباسی کنار تخت گذاشت و در حالی که ظرف های نهار را یکی یکی داخل سینی می چید گفت : " راستی گفتی گل ! خدا خیرت بده داشتی می رفتی یه کم به اون گلدون حسن یوسف پشت در هم آب بده ، پارچ آب لب پنجره س " بعد آرام روی تخت دراز کشید و زل زد به پره های پنکه ی سقفی بالای سرش ...

با سر و صدای بچه هایی که مثل تمام عصر جمعه های قبل حیاط را روی سرشان گذاشته بودند از خواب بیدار شد . از روی تخت پائین آمد و با وسواس و علاقه ی خاصی مشغول مرتب کردن سر و وضع و پوشیدن لباس هایش شد . بعد آرام رفت و روی صندلی داخل تراس نشست و عینکش را به چشمانش زد و محو تماشای بازی کردن بچه های داخل حیاط شد ...

دخترک داخل حیاط ایستاده بود و طوری که پیرمرد متوجه نشود از بین درخت ها او را می پایید که ناگهان یکی از همکارانش نزدیک شد و پرسید : " تو اینجا چه کار می کنی دختر ؟! داری زاغ سیاه کیو چوب می زنی بدجنس ؟! "
دخترک پشت چشمی نازک کرد و با دست اشاره ای به سمت تراس کرد و گفت : " داشتم اون بالا رو نگاه می کردم ، روی اون تراس . می بینی ؟! این هفته ی سومه که پیرمرد کت و شلوار نو می پوشه و میاد روی تراس منتظر خانواده اش می شینه ، این هفته ی سومه که کسی نمیاد ملاقات پیرمرد . کاش می تونستم زنگ بزنم و به خانواده اش بگم شاید این آخرین هفته باشه ، آخرین جمعه ، آخرین روز ملاقات . کاش می تونستم ... "
نظرات 30 + ارسال نظر
بندانگشتی جمعه 17 شهریور 1391 ساعت 19:16 http://www.googooligirl.blogsky.com

آآآآخه.چه زیبا بود.
منم آپ کردم.حتما بیا.نظر یادت نره
سلام

منم سلام ...

نرگس 20 جمعه 17 شهریور 1391 ساعت 19:55

سلام
کاش هیچ وقت این "ای کاش ها" نبود!

می بینی رفیق

این " ای کاش ها " عجیب کش می آیند

آترا جمعه 17 شهریور 1391 ساعت 22:08 http://bosehayedelvapasi.blogfa.com

این آخر ها فقط برای پیر ها نیست
راستی
دلتنگتان بودیم سر از اینجا در آوردیم

سلام رفیق

دل اینجا هم تنگت بود ، دل من هم

دل آرام جمعه 17 شهریور 1391 ساعت 22:18 http://delaramam.blogsky.com

انتظار کشیدن برای کسانی که دوستشون داری و دوستت ندارند و یا فراموشت کردند ، چیز تازه ای نیست ... اما همیشه دردناکه ... دردناک با یک بغض عجیب توی گلو که نه فرو میره و نه میشکنه ...

دردناک با یه بغض عجیب و ناخوار

فاطمه شمیم یار جمعه 17 شهریور 1391 ساعت 23:12

سلاممم جناب
آره طعم سرد و گزنده ...و گاهی هم انگار ته دلت رو خالی می کنه...

سلام بانو

آدم ها به کجا می روند ؟ آدمیت به کجا می رود ؟

پگاه جمعه 17 شهریور 1391 ساعت 23:49 http://bamdadepaiizi.blogfa.com

آقای جعفری نژاد یه حس خاص با خوندن داستان به من منتقل شد. جالبه که این حس توی خوندن تمام داستان هاتون مشترکه. حس بدی هم نیست.
اینطور بگم که مثلاً اگر چند داستان از چند نویسنده ی مختلف رو بدون اینکه صاحب اون اثرها رو بشناسم،بخونم و داستان شما هم بین اونا باشه. از روی همین حس احتمالاً داستان شما رو میشه پیدا کرد. جالبه

کامنتت رو می گذارم به حساب تعریف و تمجید پگاه جان

ممنونم خانم که می خوانیدم

خورشید شنبه 18 شهریور 1391 ساعت 01:08 http://shamsolmolook.persianblog.ir

سلام.
دوست ندارم پیر شم.
دوست ندارم که بچه هام منو تتنها بذارن.
اما اگه روزی بچه هام هم منو تو خانه سالمندان گذاشتن؛ دوست دارم مثله پیرمرد باشم. همون جوری هر هفته با بهترین لباس هام منتظرشون بشینم و امیدوار باشم که یه روز دوباره با هم نهار بخوریم. دوست دارم امیدواری رو حتی اگه امیدم بیهوده باشه.

دوست دارم پیر شم ، دوست ندارم آویزون بچه هام باشم ، دوست دارم بچه هام معرفت سرشون بشه ...
ایندفعه شما زودتر نکته اش رو گرفتی خورشید خانوم با هوش

مریمی شنبه 18 شهریور 1391 ساعت 01:36

کی دلش میاد آخه... یه تیکه از وجودش رو ببره بزاره اونجا.

خیلیا دلشون میاد مریم ... خیلیا

تیراژه شنبه 18 شهریور 1391 ساعت 07:49 http://tirajehnote.blogfa.com/

دلم گرفت از نامهربانی ها
دلم گرفت

ما شرمنده ..

فرشته شنبه 18 شهریور 1391 ساعت 08:13 http://houdsa.blogfa.com

چقدر سخته انتظار...

چقدر بده نامهربونیا...

چطور میتونن اینجوری باشن؟؟

اگه فهمیدی جواب سوالتو به هیچکس نگو فرشته ، بگذار دلیلش همیشه پنهون بمونه

بهارهای پیاپی شنبه 18 شهریور 1391 ساعت 08:30 http://6khordad.blogfa.com

«آخرین بار» فقط مختص پیرمردها نیست.
یه لحظه این فکر به ذهنم رسید که همه ی ما یه جورایی پیرمردی هستیم توی یه آسایشگاه با یه دست کت و شلوار تمیز و یه انتظار

پرچانه شنبه 18 شهریور 1391 ساعت 08:30 http://forold.blogsky.com/

کاش این پست رو دیروز میخوندم
امیدوارم تا هفته ی دیگه دیر نشه

امیدوارم نصیبه جان

فرناز شنبه 18 شهریور 1391 ساعت 10:01 http://www.zolaleen.persianblog.ir

فرناز شنبه 18 شهریور 1391 ساعت 10:01 http://www.zolaleen.persianblog.ir

یعنی دلم گرفت...

همچنان ما شرمنده ...

مموی عطربرنج شنبه 18 شهریور 1391 ساعت 10:27 http://atri.blogsky.com

کاش این عاقبت هیچ کدوممون نباشه...کاش!

به پژواک اعمال آدمیزاد در دنیا اعتقاد داری ممو جان ؟

فرزانه شنبه 18 شهریور 1391 ساعت 11:15 http://www.boloure-roya.blogfa.com

حالا آدمو ببرن خونه سالمندان بازم خوبه فکر کنم نوبت ما بشه ما رو همین جوری ول میکنن به امون خدا.
یه بار رفتم کهریزک واقعا وحشتناکه شبیه یه زندان بزرگه

زندانی های بی گنــــــــــــــــــاه که جرمشان تنها فرسودگیست

مریم شنبه 18 شهریور 1391 ساعت 12:56 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

ای وای من

نترس مریم جان ، هنوز واسه شما زوده

آوا شنبه 18 شهریور 1391 ساعت 16:36

این انتظارا خیلی
سخته و تلخ و
طاقت فرسا
سخته....
تلخه....
تلخ....
یاحق...

آره آوا
راست میگی
خیلی تلخــــــــــــه

عاطی شنبه 18 شهریور 1391 ساعت 17:10 http://www-blogfa.blogsky.com/


چه جالب

وقتی داشتم این پستو می خوندم آهنگی که گوش می دادم این بوود: این اخرین شامه!این آخرین لبخند!این آخرین بووسه...واینا دیگه!:دی از رستاک!

و تلخیه نوشته دو چندان شده بود!

خیلی زیبا نوشتید!

:گل ل ل ل ل ل ل ل ل ل ل

دوست دارم این آهنگو عاطی

ممنون که یادم انداختی گوشش بدم

مشق سکوت- رها شنبه 18 شهریور 1391 ساعت 21:19 http://mashghesokoot.blogfa.com/

میدونی وقتی این نوشته ها با این مضمون رو میخونم، چهره ی تک تک افراد تو کهریزک میاد جلوی چشمم، اون نگاههای مضطرب، اون چشمای گریونی که تا میبیننت میخوان از انتظارشون، از روزهایی که گذشته، کارایی که برای بچه هاشون کردن، از بی معرفتی بچه هاشون بگن و عجیبه که تو این بین، بازم با غرور از اونها صحبت میکنن...

بزرگترها بزرگی کردن رو بلدن

برمودا یکشنبه 19 شهریور 1391 ساعت 00:42

زیبا بود....
جالبه که بند آخر معما و هدف داستان معلوم میشه

سلام برمودا جان

خوبی خانوم

ممنون رفیق با معرفت

باغبان یکشنبه 19 شهریور 1391 ساعت 11:58 http://laleabbasi.blogfa.com

"یه کم به اون گلدون حسن یوسف پشت در هم آب بده ، پارچ آب لب پنجره س "
از اون باباهایی که همیشه حواسش به همه هست که کسی چیزی کم نداشته باشه!
یه باغبان واقعی!!

بعضی وقت ها احساس می کنم بچه ها ( خواننده ها ) دست می ذارن رو یه جاهایی از داستان که داستان رو برای خودم هم شیرین و جذاب می کنه


بازم ممنون که هستی باغبان عزیز
راستی من هر وقت اون عکس گوشه ی وبلاگتو می بینم دلم می خواد بگم " دست باباتو از طرف من ببوس " اما خو تا حالا روم نمی شد

قطره یکشنبه 19 شهریور 1391 ساعت 13:49 http://bidarkhab.persianblog.ir


تف به این زندگی ...

ای خدا من چیکار کنم که تو و جزیره و مریمی هی نیاین تو کامنتدونی من تف کنید و برید ؟!!

قطره یکشنبه 19 شهریور 1391 ساعت 14:36 http://bidarkhab.persianblog.ir

اصن اخ تف :))

عاطی یکشنبه 19 شهریور 1391 ساعت 23:24 http://www-blogfa.blogsky.com/


سلام

یه سوال فنی دارم:دی .با کلی شرمساری:دی
تلمذ تلفظش چطوری؟:دی

عاطی هستم!به اصطلاح(!)دانشجوی ادبیات فارسی:))

تلمذ : به فتح " ت " ، فتح " ل " ، ضم " م " مشدد ، سکون بر روی " ذ "

من هم هنوز خیلی چیزهای تخصصی رشته ی خودم را نمی دانم خانوم ، آدم همین است

مریم دوشنبه 20 شهریور 1391 ساعت 01:13

میگم محمد!
چون شما سنی ازتون گذشته بچه هاتون خدایی نکرده توو سن شصت سالگی میذارنتون سالمندان
ولی برای بچه های ما فکر کنم وقتی به سن 15 سالگی برسن... و تونستن خودشونو جمع و جور کنن ما رو بذارن آسایشگاه سالمندان

نه نگران نباش مریم جان

بعید می دونم زمان پیری من و تو خانه ی سالمندان باشه احتمالا با یه سرنگ هوا خلاصمون می کنن اصلا شایدم ریختنمون تو ماشین کاغذ خرد کن

شاعرشنیدنی ست دوشنبه 20 شهریور 1391 ساعت 08:31 http://kha2ne-sher.persianblog.ir/

سلام اولین باره می خونمتون گاهی داستان کوتاه تمرین میکنم داستانتونو دوست داشتم از اولش جنس کلمات با روان آدم بازی می کرد و آخرش هم که ضربه نهایی رو زد! ممنون
به روزم

خوشوقتم

ممنون و به چشم حتما سر می زنم

مریم دوشنبه 20 شهریور 1391 ساعت 12:16

من همین الان برم از این پنجره اتاقم خودم پرت کنم پایین
البته ارتفاعش نیم متره
ولی خب ضرر نداره
عجب ناامید کننده بود حرفت
تو که همیشه خوشبین بودی داداشم
جداً...

عاطی سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 08:58 http://www-blogfa.blogsky.com/


مرسی:گل

نمی توونم بگم چطوری تلفظش می کردم!:))))))))))

البت که شما دانشجوی زبان فارسی هستید و این کلمه ریشه ی عربی دارد ، پس زیاد به خودتان سخت نگیرید بانو

میس سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 14:36 http://qorqorane.mihanblog.com

طعم سرد فراموشی.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد