بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

خواهر ِ ناز ِ کوچولو

" خب اگه برادر داشتم باهاش کشتی می گرفتم ، با هم تو حیاط گل کوچیک می زدیم ، تازه می تونستیم دوتایی بریزیم سر مهدی آلوچه و یه کتک حسابی بهش بزنیم "
این جواب همیشگی من بود به آدم هایی که تمام سال های کودکی ام آن همه شور و اشتیاق آمیخته به حسرت برادر نداشتن من برایشان عجیب بود و نمی توانستند بر شهوت کنجکاوی خود غلبه کنند و می پرسیدند : " تو که یه خواهر به این خوبی داری ، برادر دیگه می خوای چیکار ؟ "


آن روزها زیاد پیش می آمد که به بهانه های مختلف ، از باز گذاشتن درب قفس مرغ و جوجه ها گرفته ، تا لِی لِی بازی کردن با دامن توی کوچه و سر به سر گذاشتن با " محسن چپول " پسرک مهجور و ناقص عقل همسایه ، دخترک را گوشمالی می دادم و با چشم گریان راهی خانه اش می کردم بعد هم در جواب عز و جزهای خانم جان که جفای برادر بر خواهر و مظلومیت همیشگی دخترک را بر نمی تابید سینه صاف می کردم و با صدایی که تازه مثل جوجه خروس های زرده به ک.و.ن نکشیده دو رگه شده بود می گفتم : " تقصیر خودته ، می خواستی جای این دختره ی لوس برام یه داداش بیاری . ما اگه خواهر نخوایم کیو باید ببینیم ؟! "
هر چند سکه ی رابطه ی من و دخترک روی دیگری هم داشت .
تعداد دفعاتی که زخمی و کتک خورده به خانه آمدم و دخترک با پارچه و دواگلی و قربان صدقه های خواهرانه اش به استقبالم آمد بدون اغراق از تعداد انگشتان دو دست تجاوز می کند . همیشه پایه ی ثابت رفع و رجوع کردن گند کاری هایم به خصوص نزد " آقای پدر " بود . به تمام این ها اضافه بفرمائید شکلات و بستنی و سایر خوردنی های خوشمزه ای که علاوه بر سهم خودم به خاطر مناعت طبعی که آبجی خانم داشت از سهم او عاید من می شد . با تمام این ها اتوبان رابطه ی خونی و دلبستگی خانوادگی ما دو نفر تا سالیان سال شدیدا یک طرفه بود ...  


اعتراف می کنم تا همین چند سال قبل یا اگر دقیق تر بخواهید بدانید درست تا قبل از ترک خانه ی پدری و عزیمت به اصفهان جهت کسب علم و کمال! " تک پسر " بودن بزرگترین معضل و برادر نداشتن بزرگترین حسرت زندگی این جانب بود و این باعث ضدیت وصف ناپذیرم با جمعیت نسوان هم سن و سال شده بود و مع الاسف غبار جاهلیت عرب بادیه نشین شدیدا بر آسمان دل و ذهن این حقیر حکم فرما بود .


اما روزهای دانشگاه و زندگی دانشجویی در غربت ، مصادف شد با رنسانس عقیدتی – شخصیتی " آقای بلاگر " و صد البت که این دگرگونی مبارک و میمون کج خلقی ها و رفتار نا معقولم در قبال مهربانی های دخترک را نیز در دایره ی اصلاحات ریشه ای خود قرار داد . 

 هر چند علیرغم تامل و تفکر بسیار تا همین ساعت و دقیقه و ثانیه ای که مشغول تقریر این خطوط می باشم دلیل متقن و موثقی برای این تحولات خجسته کشف نکرده ام اما راستش را بخواهید حالا سالهاست که نفسم به نفسش عجیب گره خورده است . با خنده هایش پرواز می کنم و بغضش ته و توی دلم را می لرزاند . یک تار مویش را به هزار هزار برادر نمی دهم . پیش آمده لحظاتی که خواهرانه هایش عجیب روحم را نوازش داده است . درست مثل همان روزی که شده بود راننده ی ماشین عروسمان و از درب آتلیه تا جلوی درب خانه دائم از توی آینه ، زیر چشمی ، من و روناک را که روی صندلی عقب نشسته بودیم می پایید و چشمانش می خندید . مثل تمام ساعت هایی که توی خانه ی پدری ، پنج نفری سینی چای را دوره می کردیم و من مسخره بازی در می آوردم  و او می خندید و قربان صدقه ام می رفت . مثل دیشب که آمده بود خداحافظی اما انگار فهمیده بود بغض این روزهایم را ، حتما فهمیده بود که چشمهایش را می دزدید .


" آبجی خانم " می رود یک گوشه ی این دنیا که درس بخواند و قد بکشد ، که برای خودش سری باشد بین سرها ، که دیگر خسته نباشد از شلوغی سرسام آور این شهر بی پدر مادر ، که خنده هایش عمیق تر باشد ، و تمام این ها خوب است و تمام این ها خیلی خیلی خوب است فقط ... فقط این که ( به قول روناک ) خانه ی پدری از امروز یک چیز کم دارد ، یک اتاق خالی دارد ، اتاقی که خالی بودنش عجیب توی خنده های زورکی " آقای پدر " و توی بغض های پیدا و پنهان " خانم جان " و توی تنهایی های من به چشم می آید ...
نظرات 47 + ارسال نظر
عاطفه شنبه 25 شهریور 1391 ساعت 17:11

بعد از خوندنش دلم می خواست مثل دیوونه ها تو اتاق بدوم و جیغ بزنم
تو انگار خود خود عشقی لعنتی
خوش به حال دخترک تو پستت

شوما چه علاقه ای داری ما رو لعن و نفرین کنی خو

تیراژه شنبه 25 شهریور 1391 ساعت 17:31 http://tirajehnote.blogfa.com/

سفرش به سلامت
تمام زهر تک فرزند بودنم دوباره به جانم نشست
اما کاری اش هم نمیشود کرد

کاش به قول جناب باقرلو روزی برسد که راه پیشرفت مردم این کشور از فرودگاه نگذرد..عینا جمله شون یادم نیست

جایش خالی نباشد..
چه پست خواهر-برادرانه ی شیرینی بود.

ممنون تیراژه جان

رفقای این جا هم کم از خواهر و برادر نیستند خیلی هایشان ( خودم را نمی گویم ، ما که توی رفاقت هم کمیتمان لنگ است )

فرشته شنبه 25 شهریور 1391 ساعت 17:50 http://houdsa.blogfa.com

تمام بغضم شکست محمد حسین...

میدونی چرا...

جاش سبز خواهرک دوست داشتنیت...

باور می کنی فرشته

داشتم می نوشتمش ، وسط نوشتن اومدم وبلاگت

نمی خوام بگم چرا ناراحت شدم و چرا غصه ام شد

" فقط این که حرف نزدن غصه هاتو بیشتر می کنه عزیز جان "

میلاد شنبه 25 شهریور 1391 ساعت 18:14

اخ که چقدر خوب بود این پست

نمی دونم محمد حسین، راستش باید اعتراف کنم با اینکه خیلی خواهرمو دوست دارم و رابطه ی خوبیم دارم اما روزگار نذاشت باهم خیلی خیلی انس بگیریم و من برای اون بشم غمخوار و اون برای من بشه سنگ صبور و محرم راز

نمیگم هوای همو نداشتیم و نداریما اما متاسفانه رابطمون خیلی صمیمی نشد تو همه ی این روزگارهایی که گذشت

حسرت بزرگیه

دروغ چرا، خیلی دلم می خواست خیلی جاها مخصوصا این روزها انقدر بهم نزدیک بود که حرف های دلمو بهش بزنم، کمکم کنه، محرم رازم باشه، سنگ صبورم باشه اما تلخی روزگار اینکه نه من نه اون برای این رابطه تلاشی نکردیم

نمی گم تلاش نکردم اما جوابیم دریافت نکردم که دوباره ادامه اش بدم

دوسش دارم، و خواهم داشت اما ایکاش بیشتر و بیشتر بهم نزدیک بودیم

پست لعنتی اشک آوری بود محمدحسین

این که آدم ها هر اندازه نزدیک و هم دل و هم رای هم که باشند باز هم کاملا با هم چفت و منطبق نخواهند شد از حقایق زندگی است

با تمام این ها آرزو می کنم همیشه برای هم عزیز باشید و غمخوار میلاد جان

عذر تقصیر رفیق اگه باعث اشکهایت شدم

خانم یک هفتم... شنبه 25 شهریور 1391 ساعت 19:53 http://shesh-haftom.blogfa.com

اخم نکن رفیق

بهروز(مخاطب خاموش) شنبه 25 شهریور 1391 ساعت 19:57

سلام رفیق...

خدا خواهر ها رو از تو بهشت دستچین کرد و روی تک تکشونو بوسید...


بغضی که شب قبل از عروسی آبجی خانوم و بعدش تو گلوم بود....برگشت...
حاضر بودم دنیا رو بدم...خواهرم از این خونه نره...
هرچند همیشه فضولیاش تو کارام رو اعصابم بود...
اما انگار....چجوری بگم...
توصیف نداره این دوس داشتن لعنتی...

می خوام باز بنویسم...اما نه..این دوس داشتنه توصیف نداره

سلام قربان

راست میگی که بعضی دوست داشتنا هیچ رقمه تو جمله نمی گنجند

سین بانو شنبه 25 شهریور 1391 ساعت 20:10

هی وای آقای جعفری نژاد.بغضمان گرفت. میدونید دارم به این رفتن ها عادت میکنم.بس که هر چند وقت یک بار یکی میذاره میره.ولی حتی فکر رفتن داداشم رو هم نمیتونم بکنم. من هم همیشه حسرت خواهر داشتم و دارم.
اتفاقا پریشب که نوه ها دور هم جمع بودیم همه داشتن از جفاهایی که داداشم دوران بچگی در حقم کرده بود میگفتن یعنی خواهرتونو کامل درک کردم

اصلا کل مزه ی برادر بودن اینه که خواهرا رو دق بده آدم ، نمی دونی چه کیفی داره

بهروز(مخاطب خاموش) شنبه 25 شهریور 1391 ساعت 21:01

این پست بهونه شد زنگ بزنم به خاهر نازم...
جانی تازه کنم با صداش



مرسی...مرسی

خوشحالم قربان

خواهش می کنم

عاطی شنبه 25 شهریور 1391 ساعت 22:03 http://www-blogfa.blogsky.com/


عجب پستی ی ی ی ی ی ی

واسه آبجی عزیز!آرزووی موفقیت دارم:گل ل ل ل

و اینکه من سه تا خواهر دارم!که می میریم واسه هم م م

با اینکه یکی-شوون دووره!ولی هروز 10بار بهم زنگ می زنیم:دی!

و یه داداش دارم که عشششششششششقه!:دی

و یه جفت مامان بابا!که دنیای مهربوونی-ئن:دی!

2تا عمو دارم!4تاعمه!4تا دایی!4تا خاله!یه بابا بزرگ !ی..... (آیکون یکی میکروفونو ازش بگیره:)))). )

خداوند متعال کلهم اجمعینشان را در کنار هم برایت حفظ بفرماد

خورشید شنبه 25 شهریور 1391 ساعت 22:35 http://shamsolmolook.persianblog.ir

الهی....
سفرشون به سلامت.
اعتراف می کنم که منم می مردم واسه داشتن یه آبجی ولی حالا با اینکه همه اش با سپهر در حال جنگم، (نمونه اش رو تو صدای جیرجیرک ها نوشته بودم) ولی عاشق سپهرم و فکر اینکه یه وقت ازم جدا شه....
نه نه نه ولش کنید.
ایشالا موفق بشن.
انقد هوس کردم این آیکونو بذارم.............

ممنون خورشید جان

رضا کوچولو شنبه 25 شهریور 1391 ساعت 22:45

محمد جان
که عزیزی اینچینین را تا دم گیت بی اشک و مردانه بدرقه کنی ولی تمام وجودت با سکوتی بغرنج اتماس کند که "میدانم باید بروی ولی حالا نمیشود فردا بروی دیر که نمیشود، جان من"
ولی توده بغض مثل تور عنکبوت روی منافذ گلویت مدام ریسمان ببافد و هر کلمه ی ای که امکان گفتنش و منصرف کردنش را دارد را به تله میاندازد
برود و برود و ما بمانیم و دستی که ملتماسانه روی شیشه هنوز منتظر است و شهری دراندشت که هر روز گم تریم. برود و روزهای آفتابی تابستان که کنار حوض کوچک با یک شرت نازک دور تا دور حیاط میدویدیم و آب تنی میکردیم را بلاتکلیف بگذارد.
برود و برود و کم کم آن روزهای خوب خواهری-برادری، روزهایی که با یک نگاه همه چیز دست گیرمان میشد و همه دردهایش، عادت هایش، را با یک سلام علیک حالیمان میشد همگی پر انگار اصلا نبوده اند
برود و دور هم جمع شدن های هفتگی و حتی دو هفتگی جایش را به اکایپ و فیس و بوک بدهد بی آنکه کسی آن روزهای خوب حیاط خانه یپدری را جایی نوشته باشد یا نقاشی اش کرده باشد
آه محمد من این روزهای تو را زندگی کرده ام

تمامش ، تمام این ها که گفتی شرح حال من بود از چند روز قبل تا بعدها که نمی دانم چی می شود ...

بهارهای پیاپی شنبه 25 شهریور 1391 ساعت 23:34 http://6khordad.blogfa.com

می روم وز سر حسرت به قفا می نگرم..

از قفا سیر نگشتم من بدبخت هنـــــــــــــــــــــــــــــــــــوز

مریم شنبه 25 شهریور 1391 ساعت 23:48

ای جااااااااااانم
ای جان دل خواهری
اولش فکر کردم یه داستان دیگه اس
وقتی اسم خواهر برادری وسط اومد دل دادم و تا آخرش رو با چشمهای نم گرفته خووندم
راس میگی محمد.... دوری و دوستی...باید دور بشی تا عزیز بشی
میخوام یه چی بگم...
خواهرا همیشه برا داداشا از مهر و دل و عاطفه و حتی جونشون نمایه میذارن
اما داداشا غافلن
من امشب با خووندن این پستت
دلم آغوش گرم داداش حسینمو خواست
با اینکه 5 سال از من کوچیکتره...اما مث یه برادر بزرگ دوسش دارم و براش احترام قائلم
دلم خواست سر به شونه اش بذارم و از دردا و تلخیای این چن ماهی که از من دور بوه براش بگم
اونم موامو ناز کنه و بگه صبور باش مریمی...همه چی درست میشه خدا بزرگه

ولی عرض بنده دوری و دوستی نبودااااا ، اتفاقا به هیچ عنوان به این قضیه اعتقاد ندارم و ترجیح می دم آدم ها را تا وقتی که دم دست هستند دوست بدارم

پگاه یکشنبه 26 شهریور 1391 ساعت 00:04

ایشالا که مسافرتون هر جا هست سلامت باشه وشاد.
اما
داغ دلم تازه شد...
دلم مسافرم رو خواست.لعنت به انتظار
الان فقط باید "یاور همیشه مومن" داریوش رو گوش داد

ان شاءالله مسافر شما هم پگاه جان

ماجراهای مریمی یکشنبه 26 شهریور 1391 ساعت 00:43 http://merrymiriam.persianblog.ir

(-:



سلام

نرگس۲۰ یکشنبه 26 شهریور 1391 ساعت 01:11

سلام جناب جعفری نژاد
رابطه خواهر برادری خیلی رابطه قشنگیه که واقعا توصیف ناپذیره
خدا همه خواهر برادرها را برای هم نگه داره
انشالا سفرشون به سلامت باشه و خیلی زود پیشتون برگردن

ممنون آبجی خانم عزیز

پرچانه یکشنبه 26 شهریور 1391 ساعت 09:01 http://forold.blogsky.com/

این پست منو برد به ۸سال پیش وقتی خواهرم باید می رفت و من نمیدونستم خوشحال باشم بخاطر قبولیش یا ناراحت بخاطر دوریش
انشاالله هر جا هستن موفق و سلامت باشن
شما هم غصه نخور چشم به هم بزنی تموم میشه و برمیگرده

ممنون از دلگرمیت

غصه که نیست ، یه حسه بین انتظار و حسرت

مموی عطربرنج یکشنبه 26 شهریور 1391 ساعت 09:53 http://atri.blogsky.com

ایشالا که موفق و خوشبخت باشه این آبجی خانوم شما!! خداییش همه برادرا اینقدر جز خواهراشونو در می آرن؟
پس همینه خواهر شوهر من اینقدر از من لج داره!!! می خواد تلافی شوهرمو در بیاره!

خداییش همه ی برادر عاشق خواهرشونن هر چقدر هم مثل من تخس و بدجنس باشن

از هر فرصتی برای سیاسی کردن بحث استفاده می کنی ممو جان ، آخه چیکار به خواهر شوهرای مظلوم و بی دفاع داری

فرزانه یکشنبه 26 شهریور 1391 ساعت 11:04 http://www.boloure-roya.blogfa.com

برای همه خواهرها طبیعیه که برادرها حتی وقتی شونصد سالشون هم که میشه حرصشون بدن دیگه دوران کودکی که جای خود داره;)
امیدوارم که موفق باشن و خوشبخت.
زیاد سخت نگیر اخوی. بالاخره تکنولوژی با همه معایبی که داره حسنش اینه که خیلی فاصله ها رو کوتاه کرده. حالا مسئولیت شما در قبال پدر و مادرتون خیلی بیشتر میشه. باید بار عاطفی خواهرتون رو هم جبران کنید.
به امید روزی که همگی شرایطی داشته باشیم که در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کنیم.

صد البته که تکنولوژی هم فاصله ها را کوتاه می کند و هم عمر دلتنگی را کم اما خب بعضی دلتنگی ها ناگزیر می کند آدمیزاد را

ممنون بانو

فرناز یکشنبه 26 شهریور 1391 ساعت 14:42 http://www.zolaleen.persianblog.ir

هر جا هست به سلامت باشه....آخ نمی دونی داداش واسه خواهر چیه..من می دونم هیچوقت دوست نداشتم جای همین داداش کوچیکه یه خواهر داشتم.......اگه بره منم دلم میگیره خوب........زیادددددددددددد

ممنون رفیق

خدا برای هم حفظتون کنه

مشق سکوت- رها یکشنبه 26 شهریور 1391 ساعت 14:51 http://mashghesokoot.blogfa.com/

نمیدونم چرا اما وقتی داشتم پستتو میخوندم بغضم ترکید و اشک میریختم

خودم رو جای خواهرت گذاشتم، حسهاشو حس میکردم، من از دار و ندار دنیا فقط یه برادر درام، که به خاطر شرایط زندگیمون با اینکه خیلی هم ازش بزرگتر نیستم، از بچگی مثله مادر بودم براش
اغراق نیست و دروغ نیست اگه بگم حاضرم هرکاری براش بکنم،و واقعا جونم به جونش بنده. من تحمل لحظه های، فقط لحظه ای ناراحتیش رو ندارم

خواهرها، همه حسهای خاص و عجیبی به برادراشون دارن، حسیه که کاش این برادرهای شیطون بدون و بفهمنش
امیدوارام خواهرت هرجای دنیا که هست، بهترین ها براش رقم بخوره

من هم امیدوارم برادران این مرز و بوم تفریحات سالم تری از اذیت کردن " دخترکان " برای خود دست و پا نمایند

باغبان یکشنبه 26 شهریور 1391 ساعت 18:56 http://laleabbasi.blogfa.com

سلامن علیکم و رحمه الله!
خواهر جان به سلامتی عازم کجای این دنیا می باشند که اینقدر برایشان دلتنگ شده اید و اشک این بنده خداهای مخاطبان بالایی را یکی پس از دیگری سرازیر نموده اید؟ (من؟ کوچه علی چپ)
با اینهمه وسایل ارتباط جمعی دیگر دلتنگی مثل سابق جانفرسا نمی باشد!!
راستی بنده حقیر رنسانسی که چنین را در آقای برادر خودمان هم سراغ دارم! ولی دلیلش را در مورد او خووب می دانم.
سخت بود نمی شد توی دلش نفوذ کرد عاشق شد نرم شد! چه کارا که عشق نمی کنه!!

و علیکم السلام و رحمه الله و برکاته

وسایل ارتباط جمعی که برای ارتباط جمعیست اما خارج از شوخی باید عرض کنم که بعضی دلتنگی ها راه فرار برای آدم نمی گذارند

خیلی ها دلیل رنسانس واقع شده بر این حقیر را هم همینی می دانند که شما می فرمایید ، " آقای پدر " سر دسته ی معتقدین به این روایت است

دل آرام یکشنبه 26 شهریور 1391 ساعت 21:07 http://delaramam.blogsky.com

تو از زبان یک برادر گفتی ، حالا بذار من از زبان یک خواهر بگم ...
برادر دوستداشتنی ترین دارایی یک خواهره ... کسی که دوست داری هرچی داری و نداری بدی که ببینی میخنده ...
حس رو نمیشه توضیح داد . انگار واژه کم میاد ...

امیدوارم خواهر عزیزت موفق باشه و به دست بیاره هرآنچه دور از دسترس بوده براش ...

اعتراف می کنم پست " فلسفه در یک وجب روغن " را که خواندم شدید درگیر حس دلتنگی قبل از سفر خواهرم بودم به این جای متن که رسیدم :

" میپرسد خوبی ؟

میگویم خیلی ... تو چی ؟

میگوید : ای بد نیستم ... و میرود به سمت اتاقش ...

اما من دلم میخواهد خوب باشد ... "

دلم گرفت ، از خودم پرسیدم دخترک که برود چند روز و ماه باید منتظر تکرار همچین دیالوگ خواهر برادرانه ی ساده اما انرژی بخشی باشم یعنی ؟

ممنون دلارام عزیز

فاطمه شمیم یار یکشنبه 26 شهریور 1391 ساعت 21:20

سلاممم برادر مهربون
خودت هم میدونی حس ناگفتنی داره این خواهر برادری ها محمد خان...
برادر قبل از رنسانس بگم که اخم هات یک ثانیه هم دوام نمیاره در برابر مهر عمیق خواهر به برادر و برعکسش ولی یه اپسیلون خواهرها بیشتر مهر دارن..چونه هم نزن بی زحمت (آیکون خواهر بزرگه ی پنج تا برادر)
حس معرکه ای که با هیچی عوضش نمیکنم و خدا رو شاکرم..منم اخم ها و دعواهای زیادی داشتم ازشون ولی هیچی شون رو الان یادم نمونده ..هیچی از اون اخم های رفته اذیتم نمیکنه...
خواهر نازنینت هم در پناه خدا باشه..رفتنش سخته ولی ایشالا برای زندگیش سراسر خیر و برکت باشه...یکی از داداشی های منم بهمن میره احتمالا...
خدا همه شون رو حفظ کنه..

مهر خواهرانه یکی از آن حس های قوی است که به راحتی می توان یک عمر بر ان تکیه کرد

ممنون فاطمه جان ، برادر شما هم ان شاء الله راهی که به صلاحشان است در پیش بگیرند

هاله بانو یکشنبه 26 شهریور 1391 ساعت 22:17 http://halehsaadeghi.blogsky.com/

سفرشون بی خطر ...
هر جا که هستن موفق باشن
.
.
من یه خواهر دارم که با دنیا عوضش نمی کنم ... نقل همون نفسم به نفسش گره خورده خودتونه ...
اما گاهی وقتها هست که دوست دارم یه برادر بزرگتر داشته باشم تا از هیچی نترسم ... نمی دونم یه جورایی تصویر من از برادر یعنی یه حامی بزرگ

سلام بانو

می دانی ، بی گمان نصف العیش برادر بودن همین حس حمایت و پشتوانه بودن است که نسبت به خواهرت داری ، اما خب باید حامی بودن را بلد بود وگرنه آدم تبدیل می شود به یک برادر بی مصرف و دست و پا گیر

صبا یکشنبه 26 شهریور 1391 ساعت 22:28 http://daily90.blogfa.com

سلام.انشالله که هر جا هستند صحیح و سلامت باشند ،عمر سفر هم کوتاهه ،چشم رو هم بذارید این چند سال میگذره . قشنگ تو صیف کردین خواهر برادری را و اذیت های برادرانه را، والله این برادران ،اذیتهای بچه گانشون تا سن 100 سالگی هم فکر کنم نصیب خواهرای بیچاره بشه البته دور از جون شما!

به سلامتی و میمنت انگار تمام خواهرها دل پری دارند از برادرهایشان

خب شد این پست را نوشتم ، حداقل کمی از عذاب وجدانم بابت اذیت کردن دخترک کم شد

خانم یک هفتم... یکشنبه 26 شهریور 1391 ساعت 23:28 http://shesh-haftom.blogfa.com

یه برادر درست حسابی هم نداریم که زین پستا برامون بنویسه...یا مثلا زنگ بزنه بهمون با صدامون جانی تازه کنه....یا...


واااااااااااااااااالاااااااااااااااااااااااااااا...

خانم یک هفتم... یکشنبه 26 شهریور 1391 ساعت 23:32 http://shesh-haftom.blogfa.com

منظورم از یه برادر درست حسابی یه برادره که حداقل 3-4سال از آدم بزرگ تر باشه و هوای آدمو داشته باشه و میزان شعورش هم بالا باشه...

انقدر دلم اینو میخواد که حد نداره...

حیف که نسل لک لک ها در حال انقراض است وگرنه سفارش مخصوص می کردم که یه دردانه اش را لک لک ها برایت سوغات بیاورند

تن عزیزانتاان سالم

گلپونه دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 00:23

برادرها بی وفا ترین موجودات عالم هستند.....
دلمان از هرچه برادر است گرفته

اینطوری ها که می فرمایید هم نیست ، هستا اما نه به این شدت

قطره دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 15:19 http://bidarkhab.persianblog.ir

جاش سبز.

میدونی انقدر زود به نبودنش و دور بودنش عادت میکنی که انگار هرگز نبوده مثل من برای برادرم :)

نه من به دوری " آبجی خانم " عادت می کنم و نه او به دوری تو ... کاش همین یک جمله را باور کنی آنوقت طعم عشق برادر برایت مدام می شود


( کماکان واقفم به این موضوع که نصیحت کردن ... خوری مفته )

بیست و یکــــــ دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 15:24 http://twenty-one.blogfa.com/

آقای بلاگر ... وبلاگ شما به عنوان وبلاگ هفته در بیست و یکـــــ معرفی شد ... خوشحال میشیم از حضورتون ...

منت گذاشتید

متشکرم

به روی چشم

bermuda دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 15:41

دیروز اومدم....
چند خطی نوشتم...اما پاکش کردم....
چندماهی هست که برادری مهربون و عزیز رو بعد از25سال دوری پیدا کردم....
جریانش مفصله...
این داستان شما.....ناجور....حکایت این روزهای ماست....
من و فرشته نجاتم.....مهربون برادر گمشده ام....

خوشحالم برات رفیق جان

פֿـانــومــــه دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 17:12 http://salsa-s.blogfa.com/


می گفت : " دستش را بگیر ، دخترها عاشق که می شوند ..

کَمــی تا حدودی راستـــ گُفته !

خیلی راست گفته

عاطی دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 19:41 http://www-blogfa.blogsky.com/


سلام از وبلاگ 21 به وبلاگ شما رسیدم:دی

وبلاگتون بسیار زیباست

با تبادل لینک موافقید؟:)))

هرهرهرهر:دی ی ی ی ی

تبادل چی ؟!

لینک چیه ؟ اینجا کجاست ؟ من کی ام ؟؟؟؟

برمودا دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 19:47

دادم این پستت رو بخونه....
با چند بند اول خندید....
همون خنده دلنشین دوست داشتنی اش.....
خنده ای که حکایت حسرت روزهای نداشته امون رو داشت....شیطنتهای کودکی که حالا...این روزهای آخر...داریم جبران میکنیم...سر به سرم میذاره... دستم میندازه...مسخره ام میکنه و ...نازم رو میکشه....
اخه اون یه برادر کوچکتر داشت....اما تمام عمر حسرت داشتن یه خواهرکوچکتر...خلاء بزرگ زندگیش بود..
بعد نگاهش رسید...به بند تحول زندگی شما....
چشماش سرخ شد....
نفسش به نفسم بنده...میبینم که با خنده هام پرواز میکنه..بغضم ته و توی دلش رو میلرزونه....و یک تار موی منو... به هزار هزار تا...خواهر و برادر واقعی و الکی...خونی خونده و ناخونده نمیده....
هر دو مون حسرت میخوریم...حسرت روزهایی که میتونستیم کنار هم باشیم و نبودیم...مثل شبهای عاشقی اش..که به سختی گذشت... بی همدم گذشت...بی سنگ صبور گذشت....چقدر غصه میخورم که اون روزها کنارش نبودم...او ن شبها نبودم که آرومش کنم...دلداریش بدم...سرش رو بگیرم تو بغلم....و اشکای دلتنگی اش رو پاک کنم....حسرت عروسی اش رو میخورم....چرا غایب بزرگ اون جشن بودم....که میتونستم باشم و نبودم...که میتونستیم بزرگترین و مهمترین لحظات زندگی همدیگه...کنار هم باشیم و دست مسخره سرنوشت و تقدیر نذاشت....
که حالا قربون صدقه اش میرم...قربون صدقه ام میره... با حسرت نگاهش میکنم...با حسرت نگاهم میکنه...به روزهای نبودنمون فکر میکنیم که گذشتن... وروزهای دور بودن از همدیگه که نزدیک هستن...
و همه ما رو مسخره میکننن.....که نمیتونن درک کنن...یافتن خواهر و برادری بعد از25-6سال یعنی چی..
که حالا همون دست مسخره....ما 2تا رو به هم رسوند....درست وقتی که اون داشت پدر میشد و و من درد عاشقی رو به تنهایی به دوش میکشیدم....
درست وقتی که من رفتنی شدم و.....
خدا رو شکر که تو این چند ماه آخر....به هم رسیدیم...همدیگه رو پیدا کردیم.....که لحظات سختِ گذشتن از عشقی اشتباه، اون بود...مثل یک فرشته نجات سر رسید...دستم رو گرفت...نذاشت زمین بخورم...نذاشت زمین گیر بشم...نذاشت نارو بخورم... نذاشت نامردی ببینم...
که وقتی سخت بود براش پذیرش مسئولیت یه پدر...حضورم...حرفهام...و نگاهم ...آرومش کرد...
که همون روز اول وقتی منو تو دانشگاه ...تو اتاق انجمن دید....همون روز به همسرش گفت.. این دختر خواهرمه....خواهر عزیزمه.....
حکایته عجیبیه رفیق....حکایتی که من قلم نوشتنش رو ندارم....ولی قصه خواهر ناز کوچولت...داغ دل ما رو تازه کرد...
وقتی به آخر داستان تو رسید...
به رفتن خواهرت...بغض مردونه اش رو دیدم که به سختی فرو داد....که حرف رفتن من...میبینم که داغونش میکنه...کلافه اش میکنه....

خوبه که پیداش کردی ، خوبه که پیدات کرد

خوبه که دوستش داری ، خوبه که دوستت داره

خوبه که هستش ، تو هم بـــــــــــــــــــــاش


بی خبرمون نذار برمودا جان ، گاهی نگرانت می شدم آبجی خانم

نرگس۲۰ دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 20:09

سلام
چقدر ذوق کردم از معرفی وبلاگ شما در ۲۱ به عنوان وبلاگ هفته
موفقیتتون روزافزون

ارادتمندیم آبجی خانم

لطف دوستان است و لا غیر

ممنون رفیق عزیز

خانم یک هفتم... دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 20:56 http://shesh-haftom.blogfa.com

بابا کمر لک لک بد بخت میشکنه خب...
این برادری که تو ذهن منه حداقل به 15تا لک لک احتیاج داره...


ممنون...

ای بابا ، دختر خوب این دوره زمونه که لک لک ها چیزی رو به نوکشون نمی گیرن که کمرشون درد بگیره می ذارن تو چرخ دستی هلش می دن تا دم در خونه تون ، فقط لطفا انعام بچه ها یادتون نره

احسان دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 21:54

عالی بود.

عالی شمائید رفیق جان

گلپونه دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 22:12


باور ندارم که برادرها انقدر خواهرانشان را بتوانند دوست داشته باشند

عذر می خوام اما اجازه بدین بگم با باور نکردن بعضی حقیقت ها اول به خودمان جفا می کنیم

bermuda سه‌شنبه 28 شهریور 1391 ساعت 03:08

خوبه که آدمی...رفیق ندیده داشته باشه که نگرانش بشه....
مسافر که باشی...از نوع ناخواسته...
سر در گمی برای رفتن....
مثل کودک ناخواسته ....که پدر و مادر ماهها نمیدانند بی خیالش شوند...یا بودنش را بپذیرند!!!!

همه اینا که گفتی خوبه....خیلی خوب...
اما قسمت بد ماجرا از اونجا شروع میشه که نمیدونیم اخرش کجاییم...چی میشه...

بابک اسحاقی سه‌شنبه 28 شهریور 1391 ساعت 11:50

چقدر خوب بود این پست مملی
چقدر قشنگ و خوب و ومحشر نوشته بودی
چقدر غم می نشست به دل آدم با خوندن اخر ماجرا
ایشالا که آبجی خانوم خیلی زود بر می گردند با دست پر و پیمون و دیگه از این دلتنگی ها خبری نباشه

امیدوارم هیچوقت دیگه غم به دلتون نشینه قربان

ممنون بابک ، خیلی زیاد

الهام سه‌شنبه 28 شهریور 1391 ساعت 13:11 http://elham7709.blogsky.com/

جاش خالی نباشه.
امیدوارم همیشه موفق باشه خواهر گلت.

ممنون رفیق

عسل سه‌شنبه 28 شهریور 1391 ساعت 14:04 http://rainymoment.blogfa.com

آقا جعفری نژاد برادر-خواهرانه نوشتتو دوست داشتم فراوون. خدا که به من خواهر نداد اما بجاش چن تا داداش داد همه از خودم بزرگتر. دیدم لحظه های دلتنگی و دلواپسیشون که بعضی وقتا پشت غرور مردونه شون میخوان پنهونش کنن. اما بگما دوران بچگی که چه جفاها کردن در حق تک دانه خواهرشون

بانوی اُردیبهشت سه‌شنبه 28 شهریور 1391 ساعت 20:36 http://zem-zeme.blogsky.com

بچه که بودیم تو سر و کله ی همدیگه میزدیم..
چون دوسال ازش بزرگتر بودم زور میگفتم اما اون زورش بیشتر بود و جبران میکرد..
حالا هر جور که میتونست.. با چغلی... با زیر آب زنی..
اما...
همیشه به دلش حسادت میکردم..
اونقدر صاف و زلال بود که هیچ وقت باورم نمیشد این دل واسه یه پسر باشه.. اونم داداش ِ من.. که با هر شمشیری از جانب من.. اون با دو تا شمشیر می ایستاد روبه روم...
در ظاهر خشن و زورگو.. در باطن لطیف مثل برگ گل...
گذش و گذشت..
بزرگ شدیم...
حالا دیگه مثل قلب تر ها تو سر و کله ی هم نمیزنیم...
تازه یاد گرفتیم بجای جنگ و دعوا بشیم دو تا دوست..
من بشم یه دوستی که دو سال از اون بزرگتره و محرم اسرارش..
اون بشه یه برادر ِ کوچیکتر و با غیرت ِ بزرگتر از سن خودش..

دنیای شیرینی بود...
حیف که زود گذشت...


+ ایشالا با دست پر بر میگردن... البته فکر کنم باید به نبودنش عادت کنید چون بالاخره قرار نیست همیشه تو خونه ی پدری بمونه..

سلام

ترجیح می دم فعلا به نکته ی مورد اشاره در بند آخر کامنتتان نیاندیشم

ممنون بانو

سایلنت چهارشنبه 29 شهریور 1391 ساعت 12:53 http://no-aros.blogfa.com/

وای چقدر گریه داشت این پست..

ما شرمنده ...

yasna پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 14:01 http://delkok.blogfa.com

سلام آقا محمد
من خودمم یه روزی دلم خیلی گرفت از دست این داداش قر قروم(یا غر غروم؟ )... بروحوصلتو ندارم.. اصلا دوست ندارم ببینمت دیگه

یه روز سر صبحی که سر ایستگاه ایستاده بودم... غر میزدم به دنیا و آخرت... بعد یهو نگاهم به اون سوی خیبابون پرت شد... دیدم خسته .... کشون کشون از سر کار بر میگرده... خستگیش تو تنم نشست ...چشم ازش بر نداشتم فکر می کردم الان لحظه تموم میشه... فکر کردم اگه الان رفتم و دیگه هیچ وقت نتونستم ببینمش؟ دل سیر نگاهش کرده ... اتوبوس رفته بود و من هنوز نگاهم داشت اون تا دم خونه همراهی می کرد...

سفر آبجی بی خطر
پاینده باشی

آره ... اینطوریاست یسنا جان

ممنون بانو

برمودا جمعه 7 مهر 1391 ساعت 02:58

ظاهرا همه داداشی های مهربون و دوست داشتنی نمیخوان راجع به ازدواج خواهراشون حرفی زده بشه!!!!

این مبحث یکی از صعب الورود ترین مباحث پیش روی برادران است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد