بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

ما به هم محتاجیم ...

به لب هایتان بوسیدن را بیاموزید حالا که لبخند را نمی دانند ، حالا که اینچنین سرد و ناشیانه پوزخند می زنند ...

به چشمانتان بیاموزید که " یار " باشند ، گوش کنید ، کمر انسانیت است که زیر " بار " نگاه هایمان می شکند .

به دل هایتان " وسعت " ، به دست هایتان " دوستی " ، به کودکانتان " عشق " را بیاموزید

به قدم هایتان بیاموزید که آدمیزاد رفتنیست ، بگویید آدمیت را بپیمایند ...


می دانی رفیق ؛

ما آدم ها سال هاست که هم را نفهمیده ایم . تمام " بودنمان " به کلنجار رفتن های احمقانه می گذرد تا روزی که در تنهایی و انزوا " تمام " می شویم !




پی نوشت :  یک زمانی برای خودش شعر بود ، از روزهای خیلی قبل که ته و توی ذهنم ماسیده . حس و حال شعر گفتن ندارم ( باز هم از خیلی قبل ) ، از شور و شوق آن روزها و آشفتگی این روزها همین نثر تکه و پاره مانده است و مقادیری حسرت که گاهی سراغی از هم می گیریم ...


پی نوشت : عنوان بر گرفته از ترانه ی هنرمند گرام آقای " فریبرز لاچینی " عزیز است .