بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

تعبیر یک تغییر ...

خانه ی قدیمی ما هم مثل تمام خانه های قدیمی " آب انبار " داشت که البته به لطف آب لوله کشی شده تغییر کاربری داده بود به انباری . اسمش آب انبار بود اما عوض آن که آب در آن انبار کنیم شده بود انبار نگهداری خنزر پنزرهایی که خانم جان برای دل کندن از آن ها به زمان احتیاج داشت . یک اتاقک 2 در 3 کف حیاط که دربی آهنی داشت و تنها اِلمانی که از روزهای " آب انبار " بودن برایش باقی مانده بود بوی نم غلیظی بود که به محض نزدیک شدن سوراخ های بینی ات را در می نوردید و بی ملاحظه تا بیخ مغز آدم می رفت .
به غیر از خانم جان که هر از گاهی به بهانه ی سر و سامان دادن وسایل داخل انباری - و احتمالا به منظور زیر و رو کردن خاطراتی که روی هم تلنبار کرده بود - به آن جا سر می زد بقیه ی اهل خانه علاقه ی چندانی به گذراندن وقت در آن اتاقک زیر زمینی نمور و خوف انگیز نداشتیم .
یادم هست هر بار در خانه صحبت از خراب کردن آب انبار می شد " خانم جان " به بهانه های مختلف طفره می رفت و این کار را به آینده موکول می کرد . آینده ای که مصادف شد با تابستان 1377 وقتی که " آقای پدر " تصمیم گرفت دستی به سر و گوش خانه بکشد و طبق نقشه ی معمار آب انبار قدیمی هم به اصطلاح اهل فن افتاده بود توی طرح ...
چند روزی از آغاز نوسازی خانه می گذشت . توی کوچه مشغول بازی کردن بودم که یکی از کارگرها درب آهنی آب انبار را آورد و انداخت عقب وانت ضایعات آهن که جلوی درب خانه ایستاده بود . ناگهان نگاهم افتاد به نقاشی پشت درب ، به کل فراموشش کرده بودم . طرح صورت من و آبجی خانم بود که سال ها قبل - وقتی شش یا هفت ساله بودم - یک روز جمعه آقای پدر هوس کرد با ضد زنگ پشت درب آهنی آب انبار نقش بزند . ساده بود و نه چندان هنرمندانه اما " خاطره " داشت . دویدم داخل خانه تا دوربینم را بیاورم و عکس نقاشی پشت درب را بردارم اما وقتی برگشتم نه از وانت ضایعات آهن خبری بود و نه از درب آهنی آب انبار ...

چند شب پیش تمام ماجرا را با جزئیات برای چندمین بار توی خواب دیدم . فقط یک جای ماجرا فرق کرده بود ، توی خواب دیگر دنبال دوربین نرفتم ، وانت که راه افتاد من هم دنبالش دویدم ...
نظرات 47 + ارسال نظر
میلاد یکشنبه 7 آبان 1391 ساعت 23:20

عجالتاً خوش برگـــــــــــــــشتی تا برم پست بخونم و بیام دوباره

سلام گل پسر ...

میلاد یکشنبه 7 آبان 1391 ساعت 23:23

جالــــــــــب بود و حسرت برانگیز

غلظت حسرت آخرش زیاد بود

حسرت به خودی خود غلیظ است میلاد جان

بابک اسحاقی دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 00:01

گاهی حسودیم میشه به کسانی که قدیمی ترین خاطره هاشون رو به راحتی میریزن دور و فحش میدم به خودم که با خاطره یه نفر دیگه اینطوری بغضم می گیره

قربون اون دل مهربونت برم رفیق جان

کاسپر(بابک) دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 00:02 http://kasperworld.ir

محمد جان دفعه ی دیگه مطمئنم اون درب آهنی رو خوابوندی کف زمین و وانت بدون در میره ... شما هم خیلی ریلکس میری دوربین میاری و عکست رو میندازی ... آره برادر من ...

همچین گفتی " خوابوندی کف زمین " که یه لحظه خودم هم به خوابم شک کردم

ژولیت دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 00:57 http://migrenism.blogsky.com

خاطرات رو وقتی به خاطره می سپاری تازه قدرشونو می دونی.
یه عالمه گل داوودی بود تو خونه ی مادربزرگم. یک عالمه درخت میوه تو خونه ی پدریم...حالا که هیچکدوم نیستن دلم برای هر اپسیلون اون مکان های خاطره انگیز تنگ می شه...
خیر باشه!

ممنون خانم

اما من میگم خاطرات رو وقتی از خاطرت می کشی بیرون قدرشون معلوم میشه

طـ ـودی دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 01:22

آخـــــــــــــــی. . .

من بودم همونجا. . . .نه همونجا نه، از همون موقع دلم کلی میگرفت و شبش توی رختخواب کلی بی صدا اشک میریختم واسش...

از کجا می دونی که دل من نگرفت طودی جان ؟!

قطره دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 03:19 http://bidarkhab.persianblog.ir

میدونی تعبیرش چیه ؟‌دلت واسه آبجی خانومت تنگ شده تلفن رو بردار و زنگ برن و فارق از هر ذهنیتی باهاش حرف بزن و بگو که چقدر تو ناخود آگاهت دلت تنگ شده برات

تو از اون آدمای باهوشی هستی که بعضی حرفات یه غم لامصبی داره که با مهارت تمام و بدون درد و خونریزی می کنیشون تو پاچه ی آدم

پرچانه دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 09:57 http://forold.blogsky.com/

تعبیرش اینه که بالاخره بعد چند بار خواب دیدن فهمیدی که تا بری دوربین رو بیاری وانت میره و این دفه دوگوله ت کار کرده و بجای اینکه بری دوربین رو بیاری ترجیح دادی بری دنبال وانت
شاید این دفه که خوابش رو دیدی آخرش بپری بالای وانت و باهاش بری

حیف که دلم نمیاد بگم " بترکی نصیبه "

عالی بود کامنتت

سَـــمانه دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 10:37 http://www.eternal-home.blogfa.com

از این درب نوشته ها ما هم زیاد داشتیم...
رو در و دیوار خونه ی مادربزرگم...
در های خونه اش چوبی بود... با زغال می نوشتیم و نقاشی می کردیم... هنوز هم که هنوزه، بعد از این همه سال که اون خونه متروکه شده، یه وقتایی که به سرمون میزنه و میریم سری به اون خونه ی قدیمی بزنیم، نوشته های رو در و دیوار رو می خونیم و... یه آآآآآآآه...

سایلنت دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 12:09

آخی...
من اصلا این حس نوستالژیم کار نمی کنه
دلم برای قدیما و روستامون و ایضا مادربزرگم تنگ میشه اما نه مثل شماها..

آدمی که حس نوستالژیش کار نکنه مثه زودپز بدون سوپاپ اطمینانه ، هر لحظه ممکنه بترکه

مطمئنم همه ی آدما یه جایی تو وجودشون خاطره بازی می کنن

آوا دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 12:22

خیلی قشنگ بود...خیلی
زیبابود....خیلی مرسی
خــــــیلی قابل لمس
نوشته بودین.......
ممنون............
یاحق...

ممنون آوا جان

آرشمیرزا دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 13:11

دویدم و دویدم
به اون وانت رسیدم
گفتم نبـَر درم را
آن درب ِ آهنم را
بی در اگر بمانم
حق میره توی جانم
میرزا و بابک اینک
بر درک میزنن تَک




.



تو معرکه ای و این معرکه بودن هیچ ربطی به دوست داشتنی بودنت نداره

باغبان دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 13:28

من هر موقع از سرماخوردگی داغونم خوابهای ملموس می بینم نکنه شما هم سرماخوردی؟
با تعبیرهای پرچانه و قطره هم به شدت موافقم!

بله ، بنده هم سرما خوردم اما هر چه فکر می کنم سابقه ای از مشکلی که شما به آن مبتلا هستید در خودم نمی یابم ( خواب های ملموس در حین سرماخوردگی رو عرض می کنم )

این که با تعبیر پرچانه اعلام موافقت کردی یعنی رسمن به جبهه ی دشمن پیوستی ، این را گفتم که " بدانید و آگاه باشید "

قطره دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 14:05 http://bidarkhab.persianblog.ir

اوهوم متاسفانه من خیلی باهوشم

حالا من یه چی گفتم تو چرا به خودت گرفتی ؟!!

آفو دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 14:19 http://www.asimesar.blogfa.com

خوب به وانتی میگفتی واسا تا دوربین بیارم عکس بگیرم . اگه این کارو کرده بودی حالا ما اینجا عکس رو میدیدم . بعضی وقتها آدم دلش یه چیزایی از قدیمش رو میخواد که دسترسی بهش امکان نداره ...

سلام آفو جان

خب شاید حق با تو باشه اما من به وانتی چیزی نگفتم چون اصن ندیدمش

راستی وضع شرکتتون هم روز به روز داغون تر میشه حاج خانووووم

باغبان دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 14:39

]چرا اسم رو دختر مردم میذاری
کجای دنیا اسم خواب ملموس دیدن موقع سرماخوردگی رو می ذارن مشکل که تازه بخوای بهش مبتلا هم بشی!
من همینجوریش ترشیده هستما!!!
در ضمن من پرچانه رو اصلا نمی شناسم که بدونم جبهه هم داره
فقط در همین حد که یه تازه عروس نیشابوری هست که مدیر شرکتشون روزهای تعطیل هم می کشونتشون سرکار!!
آخ کلاس دختر عمه ام دیر شد باز باید برم وگرنه...
وگرنه چی؟
همین دیگه حرفی نیست در پناه حق!

سلام

خوشم میاد که سریعا مواضعت رو تغییر دادی ...
آورین آورین


در ضمن غصه ی ترشیده بودن رو نخور ، همچی چیز بدی هم نیست این زمونه ( آیکن دلداری دادن در جهت تایید اصل قضیه )

مریم انصاری دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 14:51

«آب انبار»، من رو یاد یه جای خیلی تاریک (حتی توی روز) و ترسناک میندازه که فقط صدای چیک چیک آب میاد.

هر جایی به صورت بالقوه ممکنه خاطره انگیز باشه فارق از مختصات و جغرافیا

مریم انصاری دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 14:53

"کلمه ی" آب انبار منظورمه.

الهام دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 15:31 http://dolfin222.blogfa.com

خوشتون میادا......... روح و روان نمی ذاری واسه آدم با این خاطره بازیا

ما شرمنده ...

بهارهای پیاپی دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 15:55

اگه باور کنی که اون در آهنی رفته و اون نقاشی ها دیگه وجود ندارن دیگه این خواب تکرار نمیشه.
اما انگار باور نکردنش بیشتر به دل میشینه شایدم من چون مازوخیستم فکر می کنم باور نکردنش بهتر باشه.

اگه باور کنم اون در آهنی رفته دستی دستی یه رویا رو تبدیل به کابوس کردم ، پس بی خیال

afo دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 21:14

hamino bego ... bad az se sal gharardad mostaghim shodan hafte gozashte vasamon kart sader kardand avordand . fekr kon ?!!!!! sherkati ke khodesh ro havast .... bi khiyal . inam migzare ... bayad neshast o did chi mishe . khodaro che didi shayad in dolat ke tamom beshe tiri be takhte khord ... chi to in mamlekat sare jashe ke sherkate ma bashe ?!
rasti mage sherkate shoma nist ?ke chasbondish be ma

شرکت مام هست اما اساسن دیگه چیزی ازش نمونده که آدم بخواد بهش بنازه

yasna دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 21:31 http://delkok.blogfa.com

سلام
بازهم یاد این جمله افتادم که آدمهای خاطره باز خیلی چیزها رو تو گذشته جا میگذارن....
گویا در خواب فوت وقت انجام نداده و از گذشته درس عبرت گرفته اید برادر....



سلام یسنا جان

فاطمه شمیم یار سه‌شنبه 9 آبان 1391 ساعت 00:01

سلامم محمد جان
بی برو برگرد یاد خونه ی گلی روی پشت بوم خونه ی قدیمی پدرم افتادم قبل از تحولاتش...سال های 67 اینا بود
(الان باز شما بیا گیر بده جوجه امسالی به سن ما خوب)
القصه منم کلی خاطره دارم از اون خونه که بعضیاش رو نوشتم بعضیاش رو هم شاید نوشتم روزی..
خوابت رویایی تر بوده از اصلش..البت نظر منه

سلام فاطمه بانو

در ورد سن شما بحث به درازا می کشه ، این یکی از مشخصات اجنتناب ناپذیر بحث های تاریخیه

فرشته سه‌شنبه 9 آبان 1391 ساعت 13:40 http://houdsa.blogfa.com

خوش اومدی همبلاگی....

نوستالژی نوشتاتو دوست دارم ...با اینکه هر بار آخرش یه بغض کنده میشینه تو گلوم...اما دوسش دارم...

میدونی وقتی پستتو خوندم و به آ]رش رسیدم رد پای دلتنگی توش دیدم...خواستم بنویسم که دیدم قطره نوشته برات...

کاش میشد برمیگشتیم به اون روزا...که تمام خوش خوشانمون این بود کهبریم پشت درها رو نقاشی کنیم...با گچ...کاش...

سلام فرشته جان

کاش می شد

عاطی سه‌شنبه 9 آبان 1391 ساعت 15:43 http://www-blogfa.blogsky.com/


عاااالی ی ی ی بوووووووووووووود!!!!!!

خیلی زیاااااااد د د د د د د د د

:گل ل ل ل ل ل ل ل

خودتی ، خیلی زیااااااااااااد

باغبان سه‌شنبه 9 آبان 1391 ساعت 19:38 http://laleabbasi.blogfa.com

حیف که من "عمه" دوست دارم وگرنه همین الان ترشیده رو خدمتتون معرفی می کردم!بنابراین ترجیح میدم سکوت اختیارکنم!
بابام همیشه در جواب پسر عمه ام که زیادی گیر میده و بهم میگه ترشیده میگه امام موسی کاظم یازده تا دختر داشتن که چون کفوشون پیدا نشد تا آخر عمر مجرد موندن! کفو قحطیه برادر من!
(آیکون کسی که اصل قضیه رو توجیه می کنه چه شکلیه؟)

ینی الان شوما باهاس هم کفوتون رو تو شیشه ترشی پیدا کنین دیگه ؟!!

خورشید چهارشنبه 10 آبان 1391 ساعت 20:46 http://shamsolmolook.persianblog.ir

آخ....
ته ته دلم مچاله شد.

ما شرمنده ...

هدیه پنج‌شنبه 11 آبان 1391 ساعت 00:45 http://hedi5559.blogfa.com

آخ کاش میشد یه عکس ازش مینداختی...
حیف شد...

حیف شد ...

الهام جمعه 12 آبان 1391 ساعت 13:21 http://elham7709.blogsky.com/

خاطره بازی می کنید ها!

چاره ی دیگه ای نداریم بانو

نرگس۲۰ شنبه 13 آبان 1391 ساعت 12:08

سلام جناب

عیدتون مبارک

ایام به کام انشالا

سلام نرگس بانو جان

بسیار بسیار ممنونم

ایام شما به همچنین

دل آرام شنبه 13 آبان 1391 ساعت 15:01 http://delaramam.blogsky.com

چیزی میخوام بگم ، اما نمیدونم چی ... نمیدونم چی میشه برای خاطراتی که دارن از جلوی چشمت میرن گفت ... فقط غم داره ...

این تیپ خاطره ها بیشتر از غم یه جور حسرت دارن ...

طـ ـودی یکشنبه 14 آبان 1391 ساعت 00:41


منظورم این نبود؛ خواستم بنویسم همون موقع میزدم زیر گریه که یادم اومد هیچوقت جلوی بقیه گریه نمیکنم، واسه همین نوشتم از همون موقع کلی غصه میخوردم و آخر شب گریه میکردم

خیلیا شب رو بهترین موقع واسه گریه کردن می دونن طودی جان

بهارهای پیاپی یکشنبه 14 آبان 1391 ساعت 12:09 http://6khordad.blogfa.com

کجایی رفیق؟

ممنون بهار جان که احوالپرسی

محمد مهدی یکشنبه 14 آبان 1391 ساعت 15:33 http://mmbazari.blogfa.com



سلام

امان از این زندگی و خاطره هایش که دم به دم ما را میدواند ...

و دنبال ما می دود

تیراژه دوشنبه 15 آبان 1391 ساعت 16:47 http://tirajehnote.blogfa.com

خب..
تازگیها خواب جدیدی مشاهده نفرمودید جناب جعفری نژاد؟!
ما عادت نداریم به سکوتتان!

خواب و رویا مقوله ی مرموزی است که خیلی دوست دارم کتاب یا مقاله ای بخوانم که به تمام سوالاتم جوابی شفاف بدهد..این که کدام خواب ها قابل اعتناست و کدام نشانه ی اشفتگی روز و معنا شناسی نماد ها نه از جنس فروید و تئوری های روانشناسی
از جنسی که رد خور نداشته باشد

سلام تیراژه جان

نه اینطور که پیداست خواب های جدید بنده مورد منکراتی دارن موفق به اخذ پروانه ی نمایش نمی شن

باغبان دوشنبه 15 آبان 1391 ساعت 23:40 http://laleabbasi.blogfa.com

چرا همش نیستی؟

اونقدرام بد نیست این نبودن بنده لاله جان

آفو سه‌شنبه 16 آبان 1391 ساعت 12:29

تو چرا نیستی ؟!!!‌

شاعرشنیدنی ست سه‌شنبه 16 آبان 1391 ساعت 15:15 http://kha2ne-sher.persianblog.ir/

فقط حسرتش موند ...

فقط خاطره اش موند ... و حسرت بی گمان همیشه به خاطره ها چسبیده است

میلاد سه‌شنبه 16 آبان 1391 ساعت 15:47

سلام

محمد تو خجالت نمیکشی ؟ اخه نه تورو خدا بگو خجالت نمیکشی

نمیگی این همه ادم صف کشیدن اینجا تو کف اینن که تو چند کلمه بنویسی

آخه نمیگی دلمون تنگ شده برات

حالا حقت نیست با اون جزیره و تیراژه بیایم اینجارو بترکونیم (لازم به ذکر است که بنده و خواهران جزیره و تیراژه تخصص خوبی در ترکوندن کامنت دونی وبلاگ ها داریم)

نه خودت بگو حقت هست یا نه؟

دلم تنگ شده بود برات اومدم یکم خودم خالی کنم شاید چند خطی برامون نوشتی

سرت سلامت رفیق خوش ذوق و طناز ما

قرار نبود چیزی بنویسم میلاد جان عزیز

قرار نبود چیزی بنویسم از ترس این که تعبیر به " خداحافظی " و چس ناله و ادا و اطوار و عشوه خرکی و این قسم ناز و نوز های مرسوم بشه ...
این چند روز بچه هایی که لطف کردن و جویای حالم شدن براشون کامنت خصوصی گذاشتم و علت رو کمابیش براشون توضیح دادم اما از اونجایی که جنابتون به شدت آواره و بی وبلاگ و غیر قابل دسترسی مستقیم هستین شاید یکی از همین شب ها چیزکی نوشتم و مراتب را به حضور انورتان رساندم

میلاد سه‌شنبه 16 آبان 1391 ساعت 15:50

ازم به توضیح هست که در خط آخر منظور از خالی کردن خود، خالی کردن عقدهای ننوشتن شماست، لطفا فکر بد نفرماید

با تشکر ستاد اصلاح کلمات انحراف دار

جزیره چهارشنبه 17 آبان 1391 ساعت 11:43

سلام علیکم
اقا ببخشید ما اومدیم بگیم که اون سایتی که تو وب بابک گفتین رسما مارو ترکاند. یعنی زده رو دست ویکی پدیا. یادم باشه از این به بعد خواستم واژه ای پیدا کنم نرم تو ویکی پدیا برم تو این سایت
یعنی هلاک معنیهاش شدم هویجور.
راستی خصوصی ای دریافت نکردم ازت چرا؟ خصوصی پیرامون اینکه چرا نمینویسی دیگه:دی

خدا رو شکر ... پس بالاخره یه چیزی پیدا شد که بشه باهاش تو رو ترکوند

خصوصی دریافت نکردی چون حالم رو نپرسیده بودی :)

سَمـــانه چهارشنبه 17 آبان 1391 ساعت 14:11 http://www.eternal-home.blogfa.com

سلام آقا محمد خان

خوبید ایشالا؟

سلام

ممنون سمانه جان

شما خوبی ؟!

سعیده چهارشنبه 17 آبان 1391 ساعت 18:48

سلام. من تازه با وب شما آشنا شدم. با اینکه خیلی طولانی می نویسید ولی میخونم پستهاتونو. قلم شیرینی دارید.ترش نه ها شیرین...

ممنون

و خوش آمدید ( کوتاه جواب دادم )

سـ ــارا چهارشنبه 17 آبان 1391 ساعت 22:00 http://khialekabood2.persianblog.ir/

چقدر کیف داره یهو یه خاطره از ته دوران بچگیت میاد

بیرون !

انگار به اندازه ی بچه گیات یهو کوچیک میشی ! بعد به

خودت میای میبینی چه دلتنگی واسه اونروزا ...

دقیقن ...

نرگس۲۰ پنج‌شنبه 18 آبان 1391 ساعت 17:25

غیبتتون طولانی شده جناب
چه جوری میخواین مجازش کنین؟؟؟!!!!

خانم اجازه ؟!

خانم ما همیشه چشم امیدمون به بزرگواری شما معلمین بوده

وانیا جمعه 19 آبان 1391 ساعت 00:33

سلام
نمیدونم چرا من هی پست رو میخونم به کلمه اب انبار که میرسم نگام میفته به عکست ماشالله خوب موندیا
اب انبار خیلی قدیمیه که؟///////!!!1

آره خب خونه ی ما هم قدیمی بود اون موقع ، اگه قدیمینبود که به تعمیرات احتیاج نداشت

آناهیتا شنبه 20 آبان 1391 ساعت 00:04 http://tenein.blogfa.com

چقدر دلم برای نسل این خونه های قدیمیه توی داستان تنگ شده..

من هم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد