بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

داستان یک ملاقات ویژه

روی صندلی رو به روی من نشسته بود . از میان آن همه آدم که مثل لباس های روی بندِ رخت به میله های واگن آویزان شده بودند و با هر تکان قطار این طرف و آن طرف می شدند صورتش معلوم نبود اما پاهایش که بین صندلی و کف واگن معلق بود با آن چکمه های پلاستیکی قرمز رنگ حس کنجکاوی ام را قلقلک می داد . دعا دعا می کردم که قبل از ایستگاه توپخانه خیال پیاده شدن نداشته باشد ، تقریبا مطمئن بودم توپخانه خیلی ها پیاده می شوند و در پی باز شدن گره کور آدم های گوریده به هم ، معمای صاحب ناشناس آن " چکمه های آشنا "  برایم حل خواهد شد ...

ایستگاه توپخانه بود . طبق یک سنت قدیمی ! جماعت به سمت درب های واگن هجوم بردند و من از همان جایی که نشسته بودم چکمه های قرمز را می پاییدم .
پیاده نشد . سرم را بالا آوردم . خود ِخودش بود . همان برق نگاه ، همان لب های سرخ ، همان لباس آبی با خط های سفید و همان ...

صندلی کناری اش خالی شده بود . سریع بلند شدم و رفتم و نشستم کنار دستش . بی تفاوت بودن بقیه آدم های داخل واگن برایم عجیب بود . من اما نه می خواستم و نه می توانستم بی تفاوت باشم .
سلام کردم . سرش را چرخاند ، لبخندی زد و با همان لحن دوست داشتنی ، با همان صدای تو دماغی جوابم را داد . من حالش را نپرسیده بودم اما او پرسید . گفتم : " زیاد خوب نبودم ، یعنی می تونم بگم تا قبل از این که شما رو ببینم اصلا خوب نبودم . داشتم فکر می کردم اگه بقیه ی روز هم همینطور باشه حتما می تونم امروز رو به عنوان بدترین روز این ماه تو تقویم علامت بزنم . اما الان خیلی خوبم . می دونی ؟! من یه جور عجیبی تو رو دوست دارم . حرف زدنت رو ، صداقتت رو ، برقی که توی چشمات هست ، حتی اون قرمزِ جیغِ چکمه هات رو که همیشه فکر می کردم اصلا به سبزِ یواشِ شلوار گرم کن ات نمیاد دوست دارم ... "
حرفم را قطع کرد و گفت : " تشکر ، تشکر ، شما لطف دارین اما من باید اینجا پیاده شم " این را گفت و از روی صندلی پایین پرید و رفت . از پشت درب های بسته ی واگن صورت خندانش را دیدم که بین کلی آدمِ بی تفاوت گم شد . من ماندم و کلی حرف و یک کلاه قرمز کوچک که روی صندلی کناری ام جا مانده بود .
این روزها اگر پسر بچه ی شیرین زبانی را دیدید که با لباس آبی خط دار ، با چشمانی که می خندند ، با لب های سرخ ، با شلوار گرم کن سبز ِ یواش ، جایی دنبال کلاه قرمزش می گردد به او بگویید کلاهش دست من است ، قرارمان هم " تهران ، خیابان جام جهانی " ...
نظرات 23 + ارسال نظر
ژولیت دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت 21:53 http://migrenism.blogsky.com

کلاه قرمزیو دیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چه رمانتیک!!!

الان منو مسخره کردی ؟!

ژولیت دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت 21:55 http://migrenism.blogsky.com

فراگ که باشی سیندرلات هم می شه کلاه قرمزی! کلی خندیدم! الحق که با مزه ای. بده روناک خانوم واست اسفند دود کنه!
حالا خودمونیم، چی خوردی باز؟؟؟! هرررر

یه مریم جدید دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت 22:15 http://newmaryam.blogsky.com

الان دارم حسودی می کنم. من هم با آن پسرک کار دارم. می خواهم لحظه ایی کنارش بنشینم. شاید نصیبی از آن همه صفا و دل نشینی اش ببرم.

بنشینید ... ضرر نمی کنید ، قول می دم

دل آرام دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت 22:58 http://delaramam.blogsky.com

وقتی با صدای تو دماغی جوابت رو داد ، شناختمش ...
اگر دیدمش خودم میارمش خیابان جام جهانی . اگر هم ترسید ، میگم نترس ... من خودم پلیسم ...

ممنون دلی جان

منتظرم

فرشته دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت 23:05 http://houdsa.blogfa.com

با چشمای تا به تا..
پیداش کردی بگو یه دنیا خاطره کنارش جا گذاشتم...

روناک هم همین رو گفت : " با چشمای تا به تا "

وانیا دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت 23:19

از تمبونه سبزش شناختمش

مریم انصاری سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 00:12

همیشه آرزو دارم که فرزندم، از همون بچگی، مثل کلاه قرمزی، «بزرگ فکر کنه» و «مردونه» زندگی کنه.

:-)

تیراژه سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 01:07 http://tirajehnote.blogfa.com

من اما یاد فیلم "چکمه" افتادم
ساخته ی محمد علی طالبی
چقدر همپای بچه های فیلم حرص خوردم و چقدر دلم برای آن کودکی که یک پا نداشت سوخت و چقدر اشک ریختم.

زیاد با کلاه قرمزی ارتباط برقرار نکردم..از همان کودکی..شاید فقط جایی که توی اولین فیلم کلاه قرمزی به آقای مجری گل میده و ابراز علاقه میکنه و اقای مجری با پرخاش طردش میکنه..اونجا بود که اون عروسک برای من زنده شد..و اشکم برای معصومیت کودکانه اش جاری.

ارتباط برقرار کردن همین است ... همین که معصومیت کودکانه را حس کردی

دانیال سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 08:49 http://poshteparchin.ir/

یعنی خوش‌م می‌آد محمدحسین داستان هم که می‌نویسی احساسات نوستالژیکِ خلق‌الله رو قلقلک می‌دی. دم‌ت گرم اخوی.
خدایی‌ش دیشب که این پست رو خوندم خیلی حال کردم بی تعارف. عالی بود. عالی.

قربان شما قربان

عالی هم خودتی

آوا سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 11:34

اشک به چشمم اومد با این پست.. کلاه
قرمزی و پسرخاله رو باهمون قدوقواره
همون روزا هدیه گرفته بودیم انقدر که
ازش بد نگهداری کردیم گذاشتنش
سرکوچه..یه روز از مدرسه میومدم
دیدم سر کوچن،با گریه آوردمشون
خونه یواشکی قایمشون کردم....
طفلیا انقدرازریخت افتاده بودن که
دوباره همون بلا سرشون اومد و
این دفعه من ندیدمشون که
یواشکی بهشون پناه بدم......
یادمه تا مدتها همش به همین
فکرمی کردم که کجان وچیکار
می کنن...این خاطره شد یه
حسرت که از کوچیکی توی
ذهن من موندگار شد......
یاحق...

:-)

بهارهای پیاپی سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 11:49 http://6khordad.blogfa.com

چکمه های قرمزش کاش هیچوقت سوراخ نشه

کاااااااااش

بابک اسحاقی سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 13:35

من همیشه پسر خاله رو بیشتر دوست داشتم
خب مگه چیه ؟

پس قربونت برو نون خودت رو بذار خونه بیا یه پیت نفت هم واسه ما بخر

ژولیت سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 16:03 http://migrenism.blogsky.com

اگر پسر عمه زا رو دیدی بگو ژولیت گفت می خواد ببیندت! اما مطمئن باش باهات نمیاد. فقط می گه: ها؟؟
من عاشقشم!

تو رو فقط میشه به جیگر انداخت ، اونم صرفا چون " جیگره " ینی نمی فهمه چه کلاهی سرش رفته

نرگس۲۰ سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 17:26

سلااااام
وای ..خدای من...کلاه قرمزی

من واقعا عاشق خودش و فک فامیلشم
و ارتباط خیلی زیادی میتونم باهاشون برقرار کنم
با لذت تمام میشینم پای دیدن اون همه صداقت و سادگی و کودکیشون
چنین کودک درون فعالی دارم من!!!!
(الان پیداست با هیجان نوشتم؟؟؟؟؟؟؟

بس که با این فینگیل مینگیلیا سر و کله می زنی دیگه خواهر من

علیرضا سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 19:00 http://antiberet.blogfa

سلام

و خوشوقتم

پرچانه چهارشنبه 1 آذر 1391 ساعت 09:21 http://forold.blogsky.com/

مریم چهارشنبه 1 آذر 1391 ساعت 12:00 http://pasargad529@yahoo.com

یه بار اونقد دلم واسه کودکی تنگ شده بود که دلم میخواست چکمه ها رو بردارم و به زور هم که شده بپوشم .
توو بارون باهاشون قدم بزنم و هی درشون بیارم و آبش رو خالی کنم و دوباره بپوشمشون. کاش می شد. کاش....
خیلی خوب بود آقای جعفری نژاد

باغبان چهارشنبه 1 آذر 1391 ساعت 13:28 http://laleabbasi.blogfa.com

_ آقای مجریه آقای مجریه...
آقای مجری هلش میداد عقب تر و با دست صورت خیس شده اشو پاک میکرد...

جزیره چهارشنبه 1 آذر 1391 ساعت 23:57

من الان دقیقا پشیمون شدم چرا همون روز اولی این پست و نخوندم.دوسش میداشتم.حیف زود تموم شد.هنوز جای حرف زدن داشت خو



در راستای اخرین کامنت شما در وبلاگ جوگیریات
کاملا موافقیم.
و اینکه ترجیح میدم اشتباهاتی رو مرتکب شم که وصل به زندگی بقیه ادما نباشه تا همه بتونن راحت ببخشن منو

سـ ــارا جمعه 3 آذر 1391 ساعت 19:08 http://khialekabood2.persianblog.ir/

یعنی تمام معصومیت کودکانه تو وجود این دوتا عروسک بود ...
و مرسی از کامنت تیراژه ، منم عاشق چکمه بودم وچقدر اشک ریختم با این فیلم ...

زنی د ر دور دست چهارشنبه 8 آذر 1391 ساعت 07:42 http://zanitanhawador.blogfa.com/

چه خوشگل بود..عالی..

ممنون و خوش آمدید

عاطی چهارشنبه 8 آذر 1391 ساعت 13:34



این پست معرکه بوود د د د د د د د د د

:گل ل ل ل ل ل

عالی ی ی ی ی

ممنون خانم انرژی مثبت

برمودا یکشنبه 3 دی 1391 ساعت 01:14

اینقدر ذهنم آشفته بود که متوجه نشدم منظورتون چیه...
اما از همون اولش یاد شازده کوچولو افتادم
مثل "دو سنت اگزوپری" که راجع به شازده کوچولو حرف میزد نوشتی....
خیلی فضا سازی تون رو دوست دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد