به افسانه ها اعتقاد داری " دخترک " ؟
پس بیا ... بیا و بنشین کنارم تا برایت افسانه ببافم ، خیال بیارایم ...
می دانی ؟
یقین دارم که " یلدا " دختر پاییز است ، فرزند عشق ...
دخترکی با گیسوان بلـــــــــند ، به سیاهی شب
دلبرکی با لبان ســـــــرخ ، به رنگ دانه های انار
رقاصه ای که میان سفیدی برف ، چرخ می زند و هوش می برد ...
می دانی دخترک ؟
" یلدا " هنگامه ی شکفتن است ، شکفتن غنچه ی بوسه ها ...
***
ای همه معنای اسمت روشنایی است و نور
وی شب و روزم شده با خنده هایت پر زشور
ای همه مهر و صداقت ، ای همه عشق و یقین
وی شده دردِ دلم بر چهره ات ، خطّ جبین
ای که بر پیشانی ات ثبت است این مُهر جنون
وی که از تیر دو چشمت گشته جاری جوی خون
قصّه ی عشق مرا کس می نداند غیرِ رَب
لحظه های بی کسی نام تو آرم زیر لب
خدعه ی چشمان نازت ، دردِ دل با باد کردم
وین سوالِ بی جوابم ، در دلِ شب داد کردم
گو چه داری بر دو دیده ، ای مهِ شب های تارم
کز نگاهت گشت روشن آن همه شامِ سیاهم
گو چه کردی با دلِ من ، ای رُخت زیباتر از گل
بارِ دیگر نغمه ای کن ای صدایت صوت بلبل
حالِ امروزم شده جام و میِ ناب و سبو
فارغِ دیروزِ کوی ، عاشق شده ست و کو به کو
گر بخواهم لب گشایم ، حرفِ دل پایان ندارد
دفتر انشای عشقم ، صفحه ی پایان ندارد
روناکی * / محمد جعفری نژاد / آبان 1382
* روناکی به کُردی یعنی " روشنایی "
***
پی نوشت : شعر که نیست ، آن روزها چیزی از عروض و قافیه نمی دانستم . هر چند حالا هم چیز زیادی نمی دانم ... به غیر از عشق که بهانه ی خوبیست برای خیالِ شاعری
سنجد نوشت : " دیدین برگشتم !!! هههه "
خیلی ها گفتند خودش را لوس کرده ، احتمالا ته و توی دلشان هم گفته اند من باب جلب توجه است . راست گفته اند . به این که هر آدمی ، در هر سطح و سنی که باشد نیازمند توجه است اعتراف و اعتقاد دارم . با این کارم جلب توجه کردم . راحت تر بگویم توجه خودم را به " خودم " جلب کردم . این بیست روز تمامش را مشغول نگاه کردن به خودم بودم . داشتم به داخل خودم نگاه می کردم ، از یک جایی بیرون از بودنم به جایی که الان ایستاده ام ...
بابک اسحاقی می گفت : " چوپان دروغگو می شوی ؟! دفعه ی بعد که ناز و نوز کنی خلق الله می گویند به گیگیلیامون ! که رفت "
بابک راست می گفت . پس " دیگر نمی روم " ، صرفا به این خاطر که گیگیلی ای نشم :)))
ممنون که در نبودنم هم بودید .
شب یلدایتان سپید ... عین روز