بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

برای حسین اشرافی ... که معتاد است به " خوب بودن "

رقص کلاویه ها روی صفحه صدا را اولین بار به لطف شاهکار ویلیام هانا و جوزف باربارا دیدم . آن جا که " تام " با سر و وضع فاخر و چهره ای از خود متشکر روی سن می آید و پشت پیانو می نشیند و انگشتانش را روی صفحه کلید می رقصاند غافل از این که " جری " رختخوابش را داخل ساز پهن کرده و ناگفته پیداست که نواختن آقای گربه به مذاق جناب موش خوش نمی آید . بالاخره پس از کش و قوس های فراوان وقتی هر دو طرف ماجرا از پس رسالتشان در خنداندن مخاطب به نیکی بر می آیند مثل خیلی از اپیزودهای دیگر این جنگ فانتزی ، موش زبل غالب می شود و گربه ی بخت برگشته مغلوب ، کادر روی موش که لبه ی پیانو در حال تعظیم است بسته می شود و خلاص ...


اعتراف می کنم دانشم درباره ی پیانو تقریبا با میزان آشنایی ام با اعتقادات اکثر قریب به اتفاق شما برابری می کند . چیز زیادی از هیچکدام نمی دانم . از پیانو فقط این را می دانم که فریبرز لاچینی را دوست می دارم و فخری ملک پور را می ستایم و در مورد اعتقادات شما ، صرفا در حدی می دانم که بتوانم مطمئن باشم تمام ما در " اعتقاد به روح " اتفاق نظر داریم اما حالا می خواهم بدانم به تاثیر گذار بودن - مستقیم یا غیر مستقیم - آدم ها در زندگی هم اعتقاد دارید ؟ به شباهت زندگی با صفحه صدا ، به شباهت آدم ها و کلاویه ها ، که پشت سر هم و با پیروی از یک نظم حیرت انگیز از جایشان بلند می شوند و با متانت روی صفحه صدا فرود می آیند و نغمه می آفرینند ...


به اینکه آدم ها هم نوازان آهنگ زندگی هم هستند اعتقاد دارید ؟! به اینکه خواسته یا ناخواسته زندگی ما از آدم هایی که وارد لحظاتمان می شوند متاثر میشود ... و زندگی آدم هایی که وارد لحظاتشان می شویم از ما ...

***


آدم نازنینی بود . بی آزار ، دوست داشتنی و مهربان . آنقدر خوب بود که بین هم دانشکده ای ها به شوخی " پیغمبر حسین " صدایش می کردیم . از وقتی که درسم تمام شد تقریبا از هم بی خبر بودیم تا پارسال که برای رتق و فتق امور فارغ التحصیلی ارشد آمده بود تهران ... یکی دو ساعتی را میهمان منزل ما بود و رفت . بعد از آن باز هم از او بی خبر بودم تا دیروز که خسته و عبوس روی یکی از صندلی های متروی شادمان منتظر رسیدن قطار نشسته بودم که موبایلم به نشانه ی رسیدن پیامک دینگ و دینگ کرد . حسین بود ، پیامش را باز کردم نوشته بود :


چرخ گردون چه بخندد ، چه نخندد ... تو بخند

مشکلی گر که تو را راه ببندد ... تو بخند

غصه ها فانی و باقی ، همه زنجیر به هم

گر دلت از ستم و غصه برنجد ... تو بخند 


یکباره حالم خوب شد . لبخند گشادی زدم و گوشی را داخل کیف انداختم . از دیروز مدام به نقش آفرینی آدم ها روی صحنه ی زندگی هم فکر می کنم . که چقدر می تواند زیبا و موثر باشد ، که چقدر می تواند تلخ و حال به هم زن باشد ...