بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

سپید ... مثل " شب "

هوا دیگه تاریک شده بود . سرما پنجه انداخته بود بیخ گلوی شب . میان جمعیت ایستاده بود و تمام حواسش به پسرک واکسی بود که کنج دیوار پیاده رو کز کرده بود و می لرزید . چند باری دیده بودش که صبح خیلی زود ایستگاه شهرری سوار قطار مترو می شود ...

 رفت کنار پسرک نشست و گفت : " این وقت شب ، اونم تو این سرما که دیگه کسی واکس به کفشاش نمی زنه . پاشو بساطت رو جمع کن و برو ، الانه که مترو تعطیل بشه ها اونوقت چطوری می خوای خودتو برسونی خونه ؟ هان ؟ " . پسرک سرش رو پائین انداخت و جواب داد : " نه ، ینی نمیشه ، آقام گفته تا همه ی قوطی ها رو نفروختم حق ندارم برگردم خونه ، نمیشه ، باید بشینم تا حداقل همه ی اینا رو بفروشم " . چند لحظه فکر کرد ، خنده ی شیرینی روی لبانش نشست و پرسید : " همش چند ؟ " پسرک واکسی با تعجب گفت : " همش ؟! واقعا می خوای همش رو بخری ؟! "


  +
آره می خوام بخرم ، پرسیدم همش چند ؟
  8 -
تا قوطی باقی مونده ، هر قوطی 1500 تومنه ، میشه ... میشه 12 هزار تومن ...

دستش رو توی جیبش کرد و اسکناس های مچاله را ازجیبش بیرون آورد ، از بین اسکناس های مچاله 12 هزار تومان شمرد و گذاشت روی جعبه ی واکس پسرک ، یکی از قوطی ها را برداشت و گفت : " همین یه دونه کار منو راه می ندازه ، بقیه اش رو هم فردا بفروش و با پولش برای خودت کلاه و شال گردن بخر "

بعد اشاره کرد به چراغ سر چهارراه و ادامه داد : " چراغ قرمز شده ، من دیگه باهاس برم ، تو هم پاشو خودتو برسون به قطار آخر مترو ، پاشو تا دیرت نشده "

این رو گفت و بلند شد . درب قوطی واکس رو باز کرد ، سیاهی صورتش رو تجدید کرد ، تنبکش رو زد زیر بغلش و رفت بین ماشین هایی که پشت چراغ قرمز صف کشیده بودند و شروع کرد به خواندن : " ابراب خودم سامبولی بلیکم ، ابراب خودم سرتو بالا کن ... "

نظرات 28 + ارسال نظر
آرشید پنج‌شنبه 7 دی 1391 ساعت 16:23 http://arshid.blogsky.com/

فقط زخم است که درد را می شناسد ...

سلام دوست خوبم
بسیار سپاسگزارم از آثار زیبای شما .

ممنون دوست عزیز

لطف دارید ...

جزیره پنج‌شنبه 7 دی 1391 ساعت 16:47

فعلن سلامو داشته باش تا بعد از خوندن پستت بیام نظرمو بگم

علیک سلام خواهر

عصر زمستانیه آخر هفته تون به خیررررر

جزیره پنج‌شنبه 7 دی 1391 ساعت 16:51

چی بگم در برابر این پست؟!

گریه نکنیا ... فیلم هندی که نیست
داستانه ... اصن می خوای آخر داستان به هر کدوم 20 میلیون بدم پولدار شن حالشو ببرن ؟! هان ؟ می خوای ؟

جزیره پنج‌شنبه 7 دی 1391 ساعت 17:12

آرههههههههههههههههههههههههههههه
چه خوب. میگم کاشکی عوض کردن سرنوشت ادما به همین راحتی بودوای که چقدر دنیا قشنگ میشد.

کاش می شد ...

فرشته پنج‌شنبه 7 دی 1391 ساعت 17:25

کاش این مرام ها و معرفت ها همیشه در وجود ما باقی بمونه ....
کاش زود زود روزی برسه که هیچ کسی کنج هیچ دیواری کز نکنه و نلرزه ..
کاش زود زود روزی برسه که ....



کاش این داستان ها یه روز به آخر برسه ...

بعید می دونم این داستان ها تموم شدنی باشن ... چون اونقت دنیای آدم ها زیادی خوب می شه و اساسن از روز ازل قرار نبوده دنیا زیاد جای خوبی باشه

مشق سکوت- رها پنج‌شنبه 7 دی 1391 ساعت 17:27 http://mashghesokoot.blogfa.com/

نه آنهایی که به یک زبان مشترک صحبت می کنند
بلکه آنهایی که یک احساس مشترک را با هم تقسیم می کنند
یکدیگر را درک میکنند

و فقط همین ها حرف هم را می فهمند ...

سارا پنج‌شنبه 7 دی 1391 ساعت 17:27 http://sazesara.blogfa.com/

سلام
خواندم و سرما پنجه انداخت بیخ گلویم.
خواندم و گفتم: ایکاش بخرد، همه اش را هم بخرد...
خواندم و گفتم: ایول به معرفتت لوطی
خواندم و گفتم: پاشو، الان است که قطار آخر برود، پاشو...
.
.
.
خواندم و این بار کلاه برداشتم از سر برای این قلم...

ای بابا ... نفرمایید بانو ، باورمان می شود هااا

فاطمه شمیم یار پنج‌شنبه 7 دی 1391 ساعت 17:28

سلاممم محمد عزیز
خوبی جان برادر؟..
من که دائم فک می کنم ..نمیدونم بالاخره کی کفه این ترازو برابر میشه؟؟1!
با همه تلخیش یه حس زیر پوستی دوست داشتنی داشت که آدم رو یه ذره امیدوار میکنه انگار...

سلام فاطمه جان

اساسن اختراع ترازو دلیل اصلی اش نا برابریست . تعادل بهانه است ...

خوبی خواهر جان ؟ با برف و سرما چه می کنید بانو ؟

باغبان پنج‌شنبه 7 دی 1391 ساعت 18:26 http://laleabbasi.blogfa.com

توی دلم صدای بارون پیچید...
یه لحظه که گفت همش چند؟ فک کردم نفسش از جای گرم در میاد ولی وقتی اسکناسای مچاله رو شمرد...
کی بود می گفت وقتی داری و میبخشی هنر نکردی هنر اینه خودت نیاز داشته باشی ولی ببخشی...

صدای بارون نیست ، صدای آبه ، صدای آب توی دل دریاییت ...

هر کی گفته راست گفته ...

فاطمه شمیم یار پنج‌شنبه 7 دی 1391 ساعت 18:55

ایول..جمله بسی بسیار فیلسوفانه ای بود...اوهوم
مگه شما برف ندارین؟تهران برف نیومده مگه؟ (آیکون بی خبر از همه جا )..برف جانانه ای بود جای شما خالی
حالا از اسکیت برد میترسی بیا بریم برف بازی

من و جمله ی فیلسوفانه ؟!! مسقره می کنی منو ؟!!

خوشی هایتان مستدام آبجی خانم

خاموش پنج‌شنبه 7 دی 1391 ساعت 19:20

سلام
من هستم ولی خدائیش دارم یخ میزنم اگه تونستم بخونم نظراتم رو میگم

ای بابا ... خو چه کاریه رفیق ؟

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 7 دی 1391 ساعت 19:21

سلام
بسیار زیبا بود.همین.

سلام

ممنون

همین :-)

خاموش پنج‌شنبه 7 دی 1391 ساعت 19:23

آخه برادر من چرا همچین میکنی؟
نمیگین اینجا یه سری آدم اشک و مشک و اینا... ر میشه؟؟؟
خدایی اشک ندارم وگرنه گریه میکردم (به لطف دوستان محترم مون اشکام تمومیده و ما الان قطره اشک مصنوعی میزنیم به بدن!!!)

نوووووش ...

belladona پنج‌شنبه 7 دی 1391 ساعت 19:33

الهی ی ی ی خیلی قشنگ بود مخصوصا آخرش. من خیلی با آدما همدردی می کنم ولی هیچوقت پایان دلچسب اینطوری نداره ینی از کار خودم راضی نیستم نمی تونم واقعا یه کمک خوب بهشون بکنم اینقدررر دودوتا چارتا می کنم تا از فرصتشو از دست بدم مث همین دفه که از خونه میومدم یه دختر کنارم نشسته بود که تقریبا از خونه بریده بود و داشت میومد یه شهر غریب واسه کار و زندگی و من هیچکاری واسش نکردم...

نصیحت نیستا ...

اما بالاخره از یه جایی باید شروع کرد دیگه :-)

belladona پنج‌شنبه 7 دی 1391 ساعت 19:34

راستی برگشتتون خیلی خوشحالم کرد مرسی واقعا

لطف دارید
ممنون از شما

راد پنج‌شنبه 7 دی 1391 ساعت 20:15 http://mmrad.blogfa.com

ابراب خودم سرتو بالا کن

دیدی بعضی از آدما انقد پیش خودشون و خدای خودشون سر بلندن که هیچ دردی واسه شون درد نیست...

یادم به علیرضا افتاد...علیرضای کوچک سر پل گیشا که هر بار که بهش برسی میگه برام بستنی می خری؟ پولش رو هم درمیاره بهت می ده.... و همونطوری که داره به پایین پل اشاره می کنه میگه بابا و داداشم گفتن از اینجا تکون نخور.....

آآآآآخ اگر دردم یکی بودی چه بودی...

خیییعععلی قشنگ بود... می خوام اینو نگم ... میگم تکراریه اما خب قشنگه دیگه :)

آره دیدم ... دیدم و حسرت خوردم

لطف دازید

نیل پنج‌شنبه 7 دی 1391 ساعت 20:22 http://saturno.blogsky.com/

دوازده هزار تومن میتونه ادمایی رو شاد کنه . سر خیلی هارو بالا ببره . ولی بعضیا هستن که دوازده میلیاردم شادشون نمی کنه و شاید چشمشون به اون شادی دوازده هزار تومنی باشه

خب قوانین دنیای ما آدم ها یه مقدار پیچیده هستن ...

خاموش پنج‌شنبه 7 دی 1391 ساعت 21:03

اومدم بگم خوشحالم که جوانمردی نمرده رفیق
تو اوضاعی که هرکی به فکر خودشه
یکی پیدا میشه که نه از سر شکم پر و جیب پر پولش بلکه به خاطر انسانیت و همدردی و جونمردی به یکی کمک میکنه
دمت گرم رفیق

دم شما هم ...

باغبان پنج‌شنبه 7 دی 1391 ساعت 21:47 http://laleabbasi.blogfa.com

من بازم عنوانشو یادم رفت بخونم برا همین برگشتم!!!

سیاهی صورتش... روسفیدی پیش دلش...

پروین پنج‌شنبه 7 دی 1391 ساعت 22:13

کاش دنیا از این آدمها بیشتر داشت. کاش.....

کاش ...

عاطی پنج‌شنبه 7 دی 1391 ساعت 22:17

سلام چند روزه از بابک اسحاقی خبری نیست شما خبر داری؟

دوران نقاهت رو طی می کنند ان شاء الله به زودی آفتابی خواهند شد شیخ ما ...

ژولیت پنج‌شنبه 7 دی 1391 ساعت 22:59 http://migrenism.blogsky.com

تا آخر داستان متعجب بودم از پارادوکس سواره و پیاده ای که در سریال ها و افسانه ها مثل شاهزاده و گدا دیگر آنقدر کلیشه شده که آدم بالا می آورد! بعد یهو دیدم نه! داستان پیاده و پیاده است که حال هم را می فهمند..............
فوق العاده بود فراگیان عزیز:)

فوق العاده خودتی دل مخملیه مهربون ...

خورشید جمعه 8 دی 1391 ساعت 10:49 http://shamsolmolook.persianblog.ir

راستش من نمی تونم از اون نظرای قشنگ سارا و باغبان بذارم.
تنها چیزی که می تونم بگم اینه که زیبا بود. خیلی زیاد.

بله ، شما صرفا تخصصتون در زمینه ی نوشتن پست های قشنگه ...

ممنون خورشید جان

لب های جذامی جمعه 8 دی 1391 ساعت 12:09 http://leper-lips.blogfa.com/

درود

این یک بار کارش راه افتاد و پول واکساشو در اورد و تونست خودشو به موقع برسونه خونه با پول ...
ولی دفعه ها بعدی چی ...
کاش میشد نکبت و بدبختی از زندگی همه ی کودکان سرزمینم رخت ببنده ...

پاینده باشید .

سلام به شما

سخت است و اگر بگویم شدنیست احتمالا از سوی وجدانم محکوم به خوش بینی مطلق خواهم شد لذا صرفا به امیدواری بسنده می کنم

خوش آمدید

بهارهای پیاپی جمعه 8 دی 1391 ساعت 14:16 http://6khordad.blogfa.com

داشتم می خوندم و فکر می کردم که این داستان تکراریه. بازهم یه مرفه بی درد پیدا شده و برای ارضای حس کمک به همنوعش یا برای سرفرازی پیش وجدانش میخواد با دوازده هزار تومن سر زمین و زمان منت بذاره که یدفعه رسیدم به ته داستان و دیدم ای دل غافل این کمک نبود از خود گذشتگی بود.
دمت گرم رفیق خیلی خوب نوشتی

نفست گرم بهار جان ...

آرام جمعه 8 دی 1391 ساعت 16:38 http://ghasam.blogsky.com

خیلی زیبا و غم انگیز بود
کاشکی همه آدما همینقددر دوستی و معرفت تو وجودشون داشتند.

داستان های دیگه ای هم که گذاشته بودی خیلی قشنگ بود .
همیشه موفق باشی

در پناه حق

ممنون از شما دوست عزیزم

امیدوارم روزی برسد که لااقل بتوان به آدم ها امید بست ...

هاله بانو یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 08:42 http://haalehsaadeghi.blogsky.com

الهی ...

نبینم بغض کرده باشی رفیق ...

پرچانه یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 11:56 http://forold.blogsky.com/

منم با ۲۰ میلیون به هر نفر موافقم
حتی حاضرم ۲۰ میلیونش رو خودم بدم

به سلامتی با آقای همسر گنج پیدا کردین ؟

10 میلیون بده خودم ، داستان رو جوری عوض می کنم که هر دو تاشون با CLS برن خونه هاشون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد