بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

باز باران ...

آسمان می بارید . دنباله ی تور لباس سفیدش را با یک دست بالا گرفت و دست دیگرش را توی دست مرد گذاشت و دو تایی دویدند سمت ماشین گل زده ای که چند متر جلوتر زیر درخت بید آن طرف کوچه پارک شده بود .

ماشین که حرکت کرد برگشت و از شیشه ی عقب به پیر مرد و پیرزنی که جلوی درب حیاط زیر باران ایستاده بودند نگاهی کرد و آرام گفت : عجیب نیست ؟ مرد جوان پرسید : " چی عجیب نیست خانومی ؟! "
گفت : این که امشب هم داره بارون می باره . درست مثل روز جشن فارغ التحصیلی ، یادته ؟ سقف سالن همایش دانشگاه ریخته بود . مجبور شدن جشن رو توی محوطه برگزار کنن . درست وسط مراسم ، وقتی داشتیم سوگندنامه ی بقراط رو می خوندیم بارون گرفت ...

مثل روزی که قبولی های دانشگاه رو اعلام کردن . دم کیوسک روزنامه فروشی اسمم رو که توی روزنامه دیدم مثل دیوونه ها تا خونه دویدم . روزنامه خیس خیس شده بود ...

مثل روز اول مدرسه رفتنم . همه از ترس مدرسه رفتن گریه می کردن اما گریه ی من به خاطر گِلی شدن کفش های نوی مدرسه ام بود ...

مثل روزی که مدیر پرورشگاه دستم رو گذاشت توی دست این زن و مرد و گفت : " برو دخترکم ، برو و سعی کن با خونواده ی جدیدت خوشبخت بشی "

6 سالم بود و تازه اون روز معنی خانواده رو فهمیدم .

این که همه ی اتفاقات خوب زندگیم تو روزهای بارونی افتاده عجیبه ، نه ؟! عجیبه که بعد از اون روز من دیگه زیر هیچ بارونی خیس نشدم . محبت این زن و مرد ... می دونی رضا ؟

نظرات 23 + ارسال نظر
خاموش جمعه 8 دی 1391 ساعت 17:18

اول

خاموش جمعه 8 دی 1391 ساعت 17:19

چتر محبت...
آقا ما لال شدیم

خدا نکنه لال بشی ...

پَ چی شد این نوشابه گاز دار ما ؟ ای بابا همش وعده همش وعید ...

پسرک جمعه 8 دی 1391 ساعت 17:58

ممنون بابت پست خوبت.
چقدر خوبه که میشه توی داستانکات یه برش کوتاه و واقعی رو از زندگی دید.
راستی با اینکه گفتی از ارشیوت میزاریشون،اما تازگی رو توی نوشته هات میشه حس کرد.

خوشحالم اگه واقعن داستانک ها می تونن یه مقدار حس رو منتقل کنن

ممنون از این همه انرژی مثبت تو کامنت هات

باغبان جمعه 8 دی 1391 ساعت 18:17 http://laleabbasi.blogfa.com

من اینو قبلا نخوندم؟
مطمئنم خوندمش
خب خونده باشم بازم الان خوندمش و...
تکرار شد ولی تکراری نه!

احتمالا تو اون وبلاگ گروهیه خوندی باغبان جان ...

سارا جمعه 8 دی 1391 ساعت 18:25 http://sazesara.blogfa.com/

سلام

طوری می نویسید که آدم همراه می شود با این کلمات، هنوز جمله تمام نشده می خواهی پر بکشی به جمله بعدی...

و کفش نوی مدرسه که نمی دانم چرا همه ی خاطره روز اول مدرسه من همان کفش طوسی پارچه ایست که مادر، دم در جفت کرده بود...

و روز وصل دوستداران و قسم بقراط و روزنامه قبولی و مهر پدر و مهر مادر و باران و باران وباران...
همه بوی خنکای عشق میدادند...

دست مریزاد

سلام

ممنون که هستی ، ممنون که می خوانی و ممنون که امیدوارم می کنی رفیق

قاصدک جمعه 8 دی 1391 ساعت 19:02

برادر ماشاءالله به این پشتکار

آدم دو روز سر نمیزنه به اینجا یه دفعه میاد میبینه 2 تا داستان قشنگ نوشته شده

چقدر خوشبختی دخترک حس میشه توو داستان
عالی بود واقعا
محبت ......
واقعا محبت همیشه آدمو خوشبخت میکنه

اینا که پخش مجدده خواهر جان ... ربطی به پشت کار ما نداره که

محسن باقرلو جمعه 8 دی 1391 ساعت 19:57

« حال ما خوب است اما ... » خیلی خوب بود ... خیلی ...

خوبی از خودته بزرگ ... لطف داری به من

ممنون ... خیلی ...

صبا جمعه 8 دی 1391 ساعت 20:36 http://daily90.blogfa.com

سلام.

سلام خانم معلم

خوبی خواهر ؟ سازی ؟

دل آرام جمعه 8 دی 1391 ساعت 21:04 http://delaramam.blogsky.com

چه حس خوبی داشت . خوبتر از خوب ...

خوشحالم که خوب بود ...

وانیا جمعه 8 دی 1391 ساعت 21:35

خوشم اومد اتفاقای بد زندگی من تو هوای سرد میفته

هوای دلت همیشه گرم ... آسمون زندگیت همیشه آفتابی
چشمات پر از برق زندگی دوست من

آوا جمعه 8 دی 1391 ساعت 22:14

چه خوب ، که اتفاقای خوب
زمان اتفاقای خوب زمین و
آسمون بیفته...چه خوبه
که هنرنمایی آسمون و
زمین ، اتفاقهای خوب
زمینی رو رقم بزنه
یا آسمونی رو......
یا حق...

راست می گی آوا ... این هم زمانی حیرت آور و شور انگیزه ...

راد جمعه 8 دی 1391 ساعت 22:42 http://mmrad.blogfa.com

می دانید گاهی ... گاهی نه همیشه
همیشه شنیدن خوشبختی دیگران حس خوشبختی بهت می ده

ممنون از این داستان زیبایتان

خوشحالیت نسبت مستقیم با بزرگی دلت و صفای باطنت دارد . باور کن ...

نرگس۲۰ شنبه 9 دی 1391 ساعت 00:03

سلام
چه داستانک دلنشینی
ممنونم
ای کاش همیشه تو زندگیش از همین بارونا بباره

سلام آبجی خانم

ممنون از خودت

بهارهای پیاپی شنبه 9 دی 1391 ساعت 08:22

من اینجا یه شعر مرتبط نوشته بودم چرا نیست؟

نمی دونم والا

حالا دوباره بنویس بخیل ، می ترسی مثلا بابت دو تا کامنت نوشتن برات فاکتور صادر کنم ؟؟؟

:))

پروین شنبه 9 دی 1391 ساعت 08:37

چقدر امید و چقدر مهر و چقدر احساس های خوب و لطیف داشت این قصه ات

چقدر انرژی داشت کامنتتون پروین بانو جان

خاموش شنبه 9 دی 1391 ساعت 10:45

جهت روشن شدن اذهان عمومی باید بگم نوشابه شما آماده س ! اما از اونجایی که شما یک بنده اسپیشال برای خدا هستین من مامور شدم شخصا اون رو به دست شما برسونم منم که الان کنکور دارم!!!!(آیکون فرافکنی)
بعدم خداوند فرمودند : همانا ما به بندگان مخصوص خود(ینی شوما) یک عدد پنت هوس (میدونی که چیه؟) در الهیه به بالا هرجا خودش دوست داشت فول امکانات و با دربهای اتوماتیک ارزانی میداریم باشد که....(جاهای خالی رو خودتون پر کنید)
بله داداش ما همچین آدم مستجاب الدعوه ای هستیم (آقا تا خوانندگان محترم بابت بهم زدن فضای معنوی این وبلاگ محترم ما رو مورد عنایت قرار ندادند، در رفتیم...)
هرررررررر

ینی با این کامنت رسما خودت رو انداختی تو درد سر

با این تفاسیر تا یه پنت هاوس ازت نگیرم ول کن نیستم ، البته نوشابه گازدار به قوت خودش باقیه هااا

واسه کنکورت هم دعا می کنم رفیق ، البت که شوما خودت مستجاب الدعوه هستی و بی نیاز و ایناااا

:)

قاصدک شنبه 9 دی 1391 ساعت 11:12

پخش مجددش هم قشنگه آخه

پست قبلی رو یادم بود ولی این یکی رو نه

روناک بانو برگشتن به سلامتی آیا؟

خب ، خدا رو شکر که جدید بود برات

آره ، روناک هم برگشته و مشغول آتیش سوزونده ( روناک جان ، بیشین شلوغ نکن ، الان کارم تموم میشه می ریم ... )

پی کامنت نوشت : به سبب شکر خوردن در جواب این کامنت ، به احتمال فراوان امشب را در پیاده روهای شهر به صبح خواهیم رساند ..

خورشید شنبه 9 دی 1391 ساعت 11:18 http://shamsolmolook.persianblog.ir

فکر کنم قبلا خونده بودم اینو. ولی خیلی قشنگ بود.

لطف داری خورشید جان

ممنون دختر خانم گل

ژولیت شنبه 9 دی 1391 ساعت 11:30 http://migrenism.blogsky.com

عجیب نیست تو اینقدر خوب می نویسی؟! یه فراگ با یه ذهن خلاق. من که بعد از خوندن هر داستانت کلی ذوف می کنم. نمی خوای چاپشون کنی؟
کتابی با عنوان قورباغه ها هم پرواز می کنند!!!
نه جدی خیلی دوست دارم داستاناتو
این آخری منو یاد یه اتفاق واقعی انداخت. یکی از فامیل ها خیلی سالها پیش دختری رو به فرزندی قبول کردن. اون دختر حالا تو آمریکا زندگی می کنه تحصیل کرده با یکی که عاشقش شده ازدواج کرده و خودش دو تا فرزند داره. داستان واقعی زندگیش خیلی شبیه قصه هاست. خیلی.
مرسی فراگ نویسنده:)
اگه خواستی چاپشون کنی من حتما می خرمشون:)

قربونت برم خواهر ، اون پولی که می خوای بدی کتابم رو بخری همین الان دست به نقد برفست به حسابم ... والا اینجوری ثوابش هم بیشتره

خاموش شنبه 9 دی 1391 ساعت 11:39

منم با ژولیت موافقم اصلا خودم اسپانسر؟!!! میشم
آقا ما از ترس پنت هاوس غذامون رو خراب کردیم شوما اجالتا دعا بفرمایین این ته چین امروز درست حسابی از کار دربیاد کنکور پیشکشم .من نمیدونم چه معنی میده آدم درس بوخونه؟؟؟
پ.ن: پنت هاوس رو کی داده کی گرفته؟؟؟

ته چین ؟! مرغ که نداره ؟! اگه نداره برفست بیاد ... زووووووووود وگرنه دعا می کنم ته چینت کلهم ته دیگ بشه

پنت هاوس هم ازت می گیرم ، تو انگار ممد قلی رو خوب نشناختی

بهارهای پیاپی شنبه 9 دی 1391 ساعت 12:04

در کوچه عطر حضور تو پر بود
و در کوچه
باران چه یکریز و سرشار
گرفتم به سر چتر باران
کسی در نگاهم نفس زد..

ای جانم آبجی بهار ...
عالی و پر از طراوت بود شعرت
بهار طراوت زندگیه ، خوبه که اینجا یه بهار داریم مگه نه ؟!

هاله بانو یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 09:01 http://haalehsaadeghi.blogsky.com

چقدرخوبه آدم ها تو زندگیشون بتونن چتر مهربونیشون رو رو سر حداقل یک نفر پهن کنن ...

عالیه ، این حس یقین دارم که شیرین ترین حس زندگیه :-)

نیل دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 02:10 http://saturno.blogsky.com/

من همیشه تو روزای بارونی اتفاقای چندان خوبی برام نیافتاده برعکس شخصیت داستان :))

باران و باریدن خودش یه اتفاق خوبه :-)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد