بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

سرود رهایی ...

چشمانش جایی را نمی دید ، با این وجود سرمایی که لا به لای سنگهای دیواری که به آن تکیه داده بود رسوخ کرده بود را حس می کرد . بوی علف باران خورده ی محوطه شامه اش را پر کرده بود . نور کم سویی را که هر چند ثانیه یک بار پاورچین پاورچین از پشت پلک های بسته اش عبور می کرد را می فهمید ، حتی سنگینی نگاه جماعتی که رو به رویش صف کشیده بودند را هم حس می کرد ...

پرسید : " خورشید بالا آمده ؟ "

صدای آشنایی جواب داد : " نه هنوز  "

گفت : " امکان داره چند دقیقه ای صبر کنید تا طلوع خورشید ؟! " 

صدای آشنا با تعجب پرسید : " چطور مگه ؟ ! "

لبخندی زد و با سر اشاره ای به رو به رو کرد و گفت : " اونجا ، پشت اون دیوارها ، بالای اون درخت های بلند ، یه پرنده لونه داره که به محض طلوع خورشید شروع به خوندن می کنه ، می خوام بشنوم صداشو ... " 

خورشید طلوع کرده بود . محوطه پر شده بود از صدای آواز پرنده ی روی درخت . مرد سرش را بالا گرفته بود و مستانه می خندید ، ناگهان صدای آشنا فریاد زد : " جوخه ... به زانو ... نشانه بگیرید ... آتـــــــــــش "


و صدای آواز پرنده ای که روی درخت های بلند پشت دیوارِ زندان لانه داشت قطع شد ...


نظرات 24 + ارسال نظر
خاموش شنبه 9 دی 1391 ساعت 13:30

اول

خاموش شنبه 9 دی 1391 ساعت 13:35

خوندمش چندبار ...
چی بگم که این همه حس خوب رو خراب نکنه؟
چی بگم که این نوشته خوب رو توصیف کنه؟
چی بگم که...؟
دمت گرم رفیق

دم شما هم ...

ژولیت شنبه 9 دی 1391 ساعت 13:36 http://migrenism.blogsky.com

می گماااااااااا
کله پاچه خوردی ابنقدر تند تند آپ می کنی فراگیان؟؟؟؟؟

چیه خیال کردی منم از اون ژن های شیرازی دارم ؟

خاموش شنبه 9 دی 1391 ساعت 13:37

در ضمن ته چینم مرغ نداشت...
ولی خوردیمش تموم شد
اتفاقا خیلی خوب شده بود ...

شوما هم منو نشناختی برادر من
در ضمن مدالهای طلا نقره و برنز رو رد کن بیاد

نووووش جان تک خورررر

مدال طلا و نقره رو چشمم فقط واسه برنز باید با این آبجی شیرازیه بجنگی

دلش رو داری ؟ :))

فاطمه شمیم یار شنبه 9 دی 1391 ساعت 13:39

سلامم محمد عزیز
یاد پرنده خارزار افتادم..یه جور پرنده است که خوندنش مساوی مرگه...ولی با عشق می خونه و به اون مرحله رسیدن از عهده ی هر کسی بر نمیاد..

رمانش رو خوندم ، خیلی سال پیش ... فیلمش رو دیدم ، باز هم خیلی سال پیش ...

دانیال شنبه 9 دی 1391 ساعت 14:01 http://poshteparchin.ir/

خیلی‌م عالی بود محمدحسین. توصیفات، انتقال حس، تعلیق، خلاصه همه چی به جا بود و پرفکت. احسنت رفیق.

سلام دانیال جان

عالی خودتی رفیق

پرفکتت تو حلقم ، ینی ته ته حلقماااا

ژولیت شنبه 9 دی 1391 ساعت 14:45 http://migrenism.blogsky.com

اوه خدای من جوخه......شلیک........رهایی!
تصویرسازیت مثل تابلوی مشهور "فرانسیسکو گویا" بود. حس اعدام و اعدامی! این یه اثر از نقاشی هست که روزهای اینچنین رو به چشم دید و نقاشی کرد.

http://www.vincentvangoghgallery.org/upload1/file-admin/images/new21/Francisco%20Goya-377473.jpg

زیبا بود:)

اوه مای گااااد ... دیدی چی طووو شدعامووو

زدن جوون مردمو شل و پلش کِردنااااا ... عام خدا براتون نسازه به حق شاچراغ ...

زیبایی از خودتونه ، ینی از چشاتونه ، منظورم اینه که از نگاهتونه ...

باغبان شنبه 9 دی 1391 ساعت 14:58 http://laleabbasi.blogfa.com

داشتم به مرد فکرمیکردم اونجا که سرش را بالا گرفته بود و مستانه می خندید
می خندید به جماعتی که فکر میکردند با رفتن اون سرود رهایی قطع میشه؟!!
ولی فردا صبح دوباره با طلوع خورشید...

فردایی دیگر ... طلوعی دیگر ... امیدی دیگر ...

روناک شنبه 9 دی 1391 ساعت 15:07

من اتیش میسوزونم دیگهههههههههههههه
باشه اتیش سوزوندن ندیدی اتفاقا دنبال یه بهانه بودم واسه شام درست نکردن

باشه ، هر طور مایلی . تو که می دونی من شام نخورم ، ضعف می کنم ، یهو شب خواب می بینم با " کاترین هگل " رفتم کبابی سر کوچه ، داریم دو تایی کوبیده و ریحون می زنیم به بدن ... در ضمن می دونی که یه شب خوب هیچوقت به یه شام خوب ختم نمی شه

خوب به خواب هایی که ممکنه ببینم فکر کن ... شاید بخوای نظرت رو در مورد شام عوض کنی عزیزم

هرررررررر

بهارهای پیاپی شنبه 9 دی 1391 ساعت 15:23 http://6khordad.blogfa.com

و پرنده دیگر نخواند

و پرنده فردای آن روز ، در پی طلوعی دیگر

باز هم خواند ...

سارا شنبه 9 دی 1391 ساعت 15:48 http://sazesara.blogfa.com/

سلام

قلمتان سرکش است دوست عزیز.
قلم های سرکش را دوست دارم.

فراز و فرودش سهمگین بود.
دست خوش

سلام

لطفتان زیادت می کند بر سر من و قلمم ...

ممنون

صبـــــــا شنبه 9 دی 1391 ساعت 19:01

خیلی وقت بود خوندن ِ پایان ِ داستانی اینطور برام غیر منتظره نبود . ممنون

خوشحالم

ممنون از شما

صبا شنبه 9 دی 1391 ساعت 19:10 http://daily90.blogfa.com

سلام. چرا همیشه اعدام را موقع سپیده و دم صبح انجام میدن ،چرا ؟،تو فیلما، تو قصه ها ،تو واقعیت هم همینه مگه نه؟

سلام

نمی دونم ... شاید یه جورایی بر می گرده به جدول زمانی کارکرد جناب عزرائیل

فاطمه شمیم یار شنبه 9 دی 1391 ساعت 19:14

دوباره سلامم محمد خان
حالا هر چی من می خوام خونسرد باشم و خشمناک نشم نمیذاری که
خیلی شجاعی منو اون وسط جامیندازی..
از همه مهم تر مدیونین فک کنین می خوام بین گفتمان زن و شوهری پابرهنه بدوم...ولی دم روناک بانو گرم اساسی هم گرم...بسوزون جون خواهر بسوزون خوبشم بسوزون..
قربان هر چی بانوی فهمیده و کاردانه

اصن انگاری طلسم شده ... ینی ما شرمنده ... درست یادم نیست دفعه ی چندمه کامنت های شما جا می افته اما باور کن هر دفعه بیشتر از قبل شرمنده می شم ... اصن یه وضــــــــــــــــی

الان به صورت علنی روناک رو بر علیه مواضع ما شوراندی دیگه ؟
یکی طلبت آبجی خانم

مرگ و زندگی چقدر مسالمت آمیز در کنار هم ادامه میدن

بیم و امید هم زاییده ی همین همپیمایی و هم پیمانی مسالمت آمیز است انگار

فاطمه شمیم یار شنبه 9 دی 1391 ساعت 21:39

دشمنت شرمنده برار جان
پس احتمال میره که دست اجانب در کار باشه...
دوما حالا علنی یا غیر علنیش رو نمیدونم..همینقدر میدونم آره یه جورایی ما مدل خواهر شوهرانه مون هم فرق داره

شما عزیزی ...

نرگس۲۰ شنبه 9 دی 1391 ساعت 21:56

یه جورایی دلم خواست تا طلوع آفتاب که برای شنیدن صدای پرنده صبر می کنن،حکم برائت و آزادیش بیاد
ولی خب همیشه اونی که دلت میخواد اتفاق نمی افته...
البته اونجوری کلیشه ای هم میشد...شما پایان متفاوتی نوشتی براش

ممنون از آپ کردنهای زود به زود

بعضی وقتا یه صدا باید خاموش بشه تا چند تا صدا به گوش برسه ...

ممنون از بودن های همیشگیت آبجی نرگسم

عاطفه امیدوار شنبه 9 دی 1391 ساعت 22:08

محمد نمی دونم یه چیزی رو تا حالا بهت گفتم یا نه . بعضی وقتا احساس می کنم قلمت رحم نداره . یعنی نه به کاراکتر رحم می کنه ، نه به تصویر ذهنی مخاطب و نه به اون پایان خوشی که ما ایرانیا بهش عادت داریم
اما با همه اینا بازم میگم ، تو رو خدا یه کم خودتو جدی بگیر ، فقط یه ذره . بهت قول می دم تو می تونی

عاطفه جان

ممنون از دلگرمی هات و ممنون از تشویق هات

نمی دونم واقعا می تونم یا نه ، این رو به حساب تعارف نذار اما واقعا هیچ تصویر درست و برنامه ریزی خاصی برای نوشتن به صورت جدی ندارم

فقط می تونم با صداقت کامل بگم که فعلا این جا نوشتن و بین آدم های این جا بودن برام از همه چیز با ارزش تره

ممنون دوست عزیزم ، بابت این همه سال بودنت

belladona شنبه 9 دی 1391 ساعت 23:34

سلام و شبتون به خیر
آآآآآخی اصلن فکرشو نمی کردم طرف واسه چی میگه تا طلوع خورشید صبر کنن راستش یه ذره فکرمو به کار انداختم که چه چیز هیجان انگیز و متفاوتی می تونه باشه ولی این پایانی که شما واسش ساختین معرکه بود ینی عاااالی

سلام و شب و روزتون به خیر

ممنون ، لطف دارین

طـ ـودی یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 01:48

هرچی سعی میکنم برای این پست های آخر چیزایی غیر از خوب بود و عالی بود و محشر و ... بنویسم نمیشه!! چیز دیگه به ذهنم نمیرسه؛ گاهی زیادی هنگ میکنم
پس فعلا همین عالی بود عالیــــــــــــ رو از من بپذیرید

هنگ نکن ، مویز بخور خوب میشی طودی جان :))

عالی هم خودتی

هاله بانو یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 09:09 http://haalehsaadeghi.blogsky.com

رها شدن با یه آواز قشنگ ... پایان خوبیه ...

امیدوارم که پایانش خوب باشه ...

ممنون هاله بانو جان

راد یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 10:32 http://mmrad.blogfa.com

صدای خوندن دم صبح یک پرنده
امیدی که هنوز هست در دم آخر...

خیلی خوبه ها :)
انقدر قوی انقدر بزرگ

چه می کنه این قلم

صدایی که می ماند ... روی شاخه های امید

پرچانه یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 12:55 http://forold.blogsky.com/

فک کنم پرنده طفلک تا آخر عمرش خفه خون بگیره
اصلا من مرده ی اقتدار خانومهام
روناک جان اصلا کوتاه نیای ها بذار تا صبح خواب هرچی دوس داره ببینه.

تو دوباره اومده جن.گ نرررم راه بندازی؟!
برو کم فتنه درست کن نصیبه ، برو یه کم اخلاقتو خوب کن

مارال یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 21:55 http://www.l3aro0on.blogfa.com

"عیـــــــ ـاشــی بــه سادگــــ ـی جــایگــ ــزیـــن عــشـ ـق مــی شـ ـــود "

سلام ... خوشحال میشم سر بزنید :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد