بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

" من + تو ... منهای تنهایی "

تو رو خدا این ریختی نیگام نکن . آخه منو چه به برس پیچ و سشوار ، منی که تا حالا حتی یه بار موهای خودمم سشوار نکردم . اصلا مگه پارسال که موهاتو همین رنگی کرده بودی بهت نگفتم که هیچ بهت نمیاد این رنگ مو ؟ مگه نگفتم شدی مثل کسی که یه کاسه ی بزرگ شله زرد برگشته روی سرش ؟! نیگا کن ، جنسش هم ایراد داره لعنتی ، دیگه همه چی چینی شده ، اصلا حیف این چشم های مشکی نیست بره زیر این خروار موی زرد ...

زن سر و صورتش را توی آینه ای که روی پایش گرفته بود ورانداز کرد و آهی کشید و با لحنی حق به جانب گفت" انتظار نداشتی که تو عروسیه یه دونه خواهرم با این سر و وضع بیام تو جمع فامیل و دوست و آشنا ... باور کن خیلی سخته که یک جا بنشینی و ببینی که بقیه دارن زیر چشمی نگاهت می کنن و هی در گوش هم پچ پچ می کنن ، باور کن خیلی سخته  "
مرد بغض گلویش را فرو داد و در حالی که سعی می کرد غصه اش را جایی پشت لب هایی که می خندیدند مخفی کند گفت : " بی خیال این حرفا ، حالا می گی چه خاکی تو سر این بریزم ؟ " و اشاره ای کرد به کلاه گیس زرد رنگی که دسته ای از موهایش گوریده بود لای برس پیچ ...
زن نگاهش به نگاه مستاصل مرد افتاد ، لبخندی زد و گفت : " شانس آوردی که دکتر گفته 6 ماه بعد از شیمی درمانی موهام دوباره رشد می کنن و گرنه همین الان دونه دونه موهاتو با همین دستام می کندم "

و صدای خنده ی زن و مرد خانه را پر کرد ...


نظرات 41 + ارسال نظر
هاله بانو یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 10:50 http://haalehsaadeghi.blogsky.com

اول رکوردم رو ثبت کنم بعد برم سراغ داستان

همیشه طلایی باشی دختر جان ...

هاله بانو یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 10:59 http://haalehsaadeghi.blogsky.com

درد خود آدم یه چیزه ... درد حرف مردم و پچ پچ کردن هاشون در گوش هم یه چیز دیگه ... درد دومی به نظر من خیلی سوزنده تره ...
.
.
ولی چقدر خوبه آدم بتونه با یه لبخند ساده چراغ امید رو تو دلش روشن کنه ...

خیلی سوزنده تره ... خیلیااااا
چقدر خوبه که همیشه یکی باشه ...

بهارهای پیاپی یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 11:01 http://6khordad.blogfa.com

سختی و درد و ناراحتی که خانومه تحمل می کنه و ایضا شوهرش به کنار ولی چطور می تونه آدم اینقدر بی سلیقه باشه که با چشم مشکی موهاشو رنگ شله زرد کنه؟ جل الخالق!

راست میگی موی زرد به چشم عسلی بیشتر میاد ، اونم زرد شله زردیااااا

هررررر

خاموش یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 11:06

میدونی آدم خودش راحت با این چیزا کنار میاد ولی نمیدونم چرا بقیه که هیچی بهشون مربوط نیست باهاش کنار نمیان دیدم که میگم!!!
گاهی سخت از خود یه بیماری....
بیخیال خنده رو عشقه

همینه که میگی ...

خاموش یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 11:09

آقا نمیشه به جای این عکس پروفایلتون یه دونه ... بگذارین (آیکون اشاره غیر مستقیم به خاطرات کودکی نویسنده وبلاگ)
هروقت ما این وب شما رو باز میکنیم
میگن این آقاهه کیه؟؟؟؟

یه دونه چی ؟ هان ؟ بگو دیگه ؟ یه دونه چــــــــــــی ... منظورت قورباغه س آره ؟!!!

من دیگه برای شماها خاطره تعریف نمی کنم اصن ...

بهشون بگو اینم یه بنده ی خداست ، خدا زدتش ، قورباغه خورده ، این ریختی شده ... نباید که مسقره اش کنید ، خدا سوکستون می کنه هااا ، از ما گفتن

بهارهای پیاپی یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 11:19

یکی طلبت



ای جاااان خواهر ...

خاموش یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 11:22

i`m so sarry

فحش دادی ؟!! نه می خوام بدونم فحش دادی ؟!

ما که نفهمیدیم چی گفتی اما محض احتیاط " خودتی "

خاموش یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 11:30

نه فحش ندادم
در ضمن خودت خودتی
خصوصی دارین

خوندم ...

تو خوبی ... مگه نه ؟

خاموش یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 11:34

نمیدونم
هیچی نمیدونم
مهم نیست ما دوستیم مگه نه؟
بذار به پای درد دل
ببخشید

ما دوستیم ... شک نکن

جزیره یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 11:42

به به چه همه پست ،میگم طرح جمع اوریِ بلاگرای اکتیوه آ ،بپا نگیرنت


اومدم بت بگم ته این کامنتم تو جوگیریات "جعفری نژاد!!! شوخی نکن.بحث جدیه یه کم از من یاد بگیری نمیمیریااااااااااااااااااااا " یه ایکون هم بود ولی از ترس بابک نزاشتمش. تو رو خدا میبینی چقدر خفقانِ تو کامنتدونیش؟

آیکن رو همین جا بذار جز جیگر زدههههههه

جزیره یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 11:45

خب راستت میگه دیگه،این عکسِ گذاشتی؟هی من فک میکنم فامیلمونی. تازه تو مُحرمی میخواستم برم پسر مردمو خفت کنم بگم راستشو بگو احیانا با اسم مستعار "محمد جعفری نژاد" نمینویسی؟!اگه راستشو بگی به کسی نمیگم که چیااااااااااااااااااا که نمینویسی

عکس رو عوض کنم ، عکس ممد رضا گلزار رو بذارم خوبه ، یا مثلا جاستین بیبر ... آره دیگه ، اونوقت شما آدم ندیده هااا خواب و خوراک رو می ذارین کنار میاین زل می زنین به عکس اوناااا

کور خوندی اگه عکس خودم رو بردارم عکس یکی رو می ذارم به همین بی ریختی که یه وقت شوماها خوش به حالتون نشه

آره داداش

جزیره یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 11:47

جز جگر زده دیگه!!!
حالا هرکسی یه نقطه ضعفی داره دیگه. مثلا نقطه ضعف تو چی بود؟باید برم از نصیب بپرسم ،یادمه یه علاقه ای به سربازان گمنام داشتی



نصیب که شوهر کرد شکر خدا سایه اش از سرمون کم شد ، ایشالا یه چپ و خولی بیاد تو رو بگیره ، سایه ی جنابعالی هم کم شه یه آفتابی بخوره تو سرمون

خاموش یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 11:47

سلام جزیره جان
نیستی؟
مث اینکه حسابی درس میخونی
دست راستت رو سر ما خواهر

جزیره یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 11:49

سلام خاموش جان
هستم که.
ای خاهر دست نزار رو دلم خینه، درس کجا بود،دارم پایان نامه ی کوفتی رو به پایان میرسونم که شرش کم شه.
خاموش جان ناامید نباش هنوز تا یک ماهی که گفتی 10 روز دیگه مونده

خاموش یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 11:53

ینی عاشقتم
آره میدونم من هم در انتظارم...
خب میدونی درسای من یه خوردش حفظیه اصلا تو مخم نمیره فعلا با محاسباتی ها سر میکنم تا ببینم چه میشه
خوشحالم که یکی هست درد منو میفهمه
ایشالا دانشگاه تهران یا دیگه تهش شهید بهشتی می بینمت

جزیره یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 11:58

برادر جعفری نژاد یکم یاد بگیر چه جوری باید دعا کنی. یاد بگیر از خاموش جان. یاد بگیر دعا کنی(اشاره به دانشگاه تهران) نه اینکه نفرین کنی(اشاره به شوئر و اینجور چیزا:دی)
اَه اَه عکس گلزار نزاریااااااااااااااااااا پسره برنزه ی زشت.همین خودت بزار باشی بهتری"ایکون تعریف نامحسوس"

ایشالا هم شوئر کنی هم دانشگاه پیام نور چلغوز آباد قبول شی که مجبور باشی صبح به صبح ، از لب پرتگاه ، با قاطر خودت رو برسونی به کلاس و درس و دانشگاه

تعریفتم نخواستیم ...

جزیره یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 12:07

الهی آرشیوت پاک شه
الهی کامپیوترت قاطی کنه دیگه صفحه ش نیاد بالا
الهی برف بیاد یه متر ماشینت پنچر شه، تاکسی هم گیرت نیاد بعد نابود میشه لباسات
بعد الهی بری تو حموم اب قطع شه بعد کف صابون بره تو چشات
الهی یه روز روناک غذا رو بت بسپاره بسوزونی
الهی یه بار میری سلمونی حواسش پرت شه بعد نصف موهات بره به طرزی که مجبور شی همه شو بزنی
الهی تو مهمونی وقتی داری نسکافه ای ،قهوه ای(یه چیزی با این تونالیته رنگ) میخوری بریزه رو پیراهن سفیدت که اتفاقا مخصوص اون مهمونی خریدیش
الهی یه بار یکی از بچه های فامیل و که یغل گرفتی در اغوشت احساس راحتی کنه بعد همین پیراهن سفیدت بود،همون، به فنا بره:دی
خوبت شد؟

تو محشری جزیره ... به خدااااا

ترکیدم از خنده

جزیره یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 12:09

اصن تو چرا اینقده تو نتی؟؟پاشو برو سر کارت دیگه
بعدشم شماره رئیستو بده من باید باش یه صحبتی بکنم. شماره روناکو هم بده باید بش بگم اصن سرکار حواست به کار نیست

در مورد رئیس باید عرض کنم بنده از فرط درب و داغون بودن و از اونجایی که کار چندانی ازم بر نمیاد رئیس مئیس ندارم ... یه اتاق بهم دادن با یه کامپیوتر ، گفتن تو مستمع آزادی ، هرغلطی می خوای بکن ، فقط دست به اون دکمه قرمزه نزن ... حالا راستش خودمم نمی دونم اون دکمه قرمزه چیه ؟ شایدم یکی از همین روزا فشارش دادم ببینم چی میشه ؟ :-)

در مورد روناک هم خودشون هر چند دقیقه یه بار بنده رو حاضر غایب می کنن در نتیجه در جریان امورهستن ، شما خودشو ناراحن نکن

پرچانه یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 13:03 http://forold.blogsky.com/

یه بار دیگه هم اینو نوشته بودی با زبون خوش بهت گفتم برادر من بنده افسردگی خفیف دارم با این نوشته هات مزمنش نکن به حرفم گوش نکردی این دفه هم با زبون خوش بهت میگم به قول عاطفه قلمت رحم نداره سعی کن مراعات ما پیرزن ها رو بکنی. حداقل به من رحم نمیکنی به اون جزیره دل نازک دل شیشه ای رحم کن اون هنوز جوونه هزار جووور آرزو داره نذار عصبانی بشم نذار

اتفاقن همین پیش پاتون ذکر شرتون بود ، والا انگار موتون رو آتیش زدن که چونان بلا نازل شدین به کامنتدونی ما

تو مگه کار و زندگی نداری که میای وبلاگ می خونی ... هان ؟ هان ؟

جزیره یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 13:11

من الان با خوندن کامنت نصیب وسوسه شدم و پستت و خوندم
حالا نمیشه وقتی میخای پستای قبلیتو بزاری یه شادشو بزاری؟!اما از غصه دق کنیم خیالت راحت میشه؟ بلاگستان و بی جزیره کنی راحت میشی؟کم غم و غصه ی مردم دوروبرمو میخورم. ای خدااااااااااااااااااا،پیشو بیا منو بِخور راحت شم از این زندگی

فاطمه شمیم یار یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 14:08

سلامم محمد خان جان برادر
اجازه ما می تونیم تقلب کنیم آیا؟
همه همینایی که جزیره گفت..خوب شد حالا
(آیکون یکی که خلاقیت کامنت نوشتنش موقتا کور شده) (و آیکون دستبرد نامحسوس به کامنتای بقیه)

خواهر جان

شما دیگه چرا ؟ شما که قدر تخت جمشید سن ازتون گذشته چرا با طناب این طفلک ناقص عقل تو چاه می رید ؟ نکنین این کارا رو خواهر من ، برگردین به مواضعتون ...

باغبان یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 14:24 http://laleabbasi.blogfa.com

"سعی می کرد غصه اش را جایی پشت لب هایی که می خندیدند مخفی کند "
آخه چرا با عواطف این ترک بازی می کنی با این کلمات!!آخه چرا؟!!!
فوق العاده بود یه چیزی توی دلم هری ریخت وقتی گفت دکتر گفته 6 ماه بعد از شیمی درمانی...

تو ؟ عواطف ؟ شیب ؟ بام ؟


راستی باغبان قرار شد موهای آبجی بهارمون رو زرد شله زردی کنیم ، به نظرت بهش میاد ؟ بلوند نه هاااا ، زرد شله زردی ... جیییییغ

شوما چه رنگی رو می پسندین بگم بچه ها ابتیاع بفرمایند از بازار؟؟


هررررر

صبا یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 14:26 http://daily90.blogfa.com

سلام باز خوبه اون آخرش خنده داشت ،کمی دل آدم گرم میشود.

امید همیشه لازمه ... تو هر شرایطی

مموی عطربرنج یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 14:46 http://atri.blogsky.com/

چی بگم والا! کاش همه همینطور بودیم و اینقدر زندگی رو سخت نمی گرفتیم!

سخته ... خیلی سخت . اونقدر که ...

باغبان یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 14:50 http://laleabbasi.blogfa.com

من که فعلا الان باز مزاحم شدم من باب خوندن عنوان!!! می دونی که
عنوانشو دوس دارم خیلیییییییییییییییییییییییییی...
در ضمن مگه عواطف من چشه مگه ما ترکا دل نداریم ها؟!!
در مورد رنگ مو بذار اول من تکلیفمو با رنگ چشمای بهار روشن کنم بعد میگم چه رنگی بهش میاد!!

اتفاقن ترکهایی که من می شناسم دلشون از خیلیا بزرگتره ... البته هم از نظر حجم و گستردگی و هم از نظر دریایی بودن :))

ژولیت یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 15:54 http://migrenism.blogsky.com

سرطان...
همین یک کلمه کافیست تا من پرت بشم به روزایی که بابا وقتی تو اینه به خودش نگاه می کرد غم تو چشماش موج می زد اما می خندید
به روزایی که وقتی دوباره موهاش دراومدن با ذوق گفت بیا ببین جوونه زدن!! و از ته دل می خندید. به روزایی که ساعت ها زل می زد به دیوار و بالاخره تسلیم شد....
واسه این کامنت لعنتی ده بار تند و تند چشمامو پاک کردم تا مبادا مامان بفهمه چقدر دلم تنگ شده....
همین یک کلمه واسه خفه شدن من از بغض کافیه.....

در مورد رابطه ی پدر و دختر زیاد شنیدم ولی بعید می دونم تا روزی که خدا بهم یه دختر نداده بتونم ذره ای ازش رو درک کنم ... پس بهتره هیچی نگم ، فقط این که مطمئنم پدرت از داشتن همچین شازده خانوم دل مخملی ای همیشه خوشحال بوده و هست ... خوشحال باش آبجی خانم

سارا یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 16:33 http://sazesara.blogfa.com/

و آدم هایی که تا حالا خیلی از اون ها رو دیدم.
آدم هایی که قبل از آزمایش، نگاهشون پر از نگرانیه و بعدش این جواب سی بی سیه که تعیین میکنه، اشکی که نشسته جای اون نگرانی از امیده یا تسلیم...

سپاس برای نوشتن از این آدم ها
سپاس، خیلی هم زیاد

امروز جلوی گلفروشی تو مسیر برگشتن به خونه یه کاکتوس جدید دیدم ، یادت افتادم ، با خودم گفتم تو دنیای خارج از بلاگستان هیچوقت یه کاکتوس منو یاد کسی ننداخته بود اما حالا یاد کسی افتادم که حتی ندیدمش ... این دنیا رو به خاطر همین چیزای ظاهرن کوچیکش دوست دارم ( ببخش اگه جوابم ربطی به کامنت شما نداشت )

بهارهای پیاپی یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 17:30 http://6khordad.blogfa.com

قبل از اینکه راجع به لطف بیکران شما و باغبان عزیز راجع به رنگ کردن موهام تشکر کنم می خواستم راجع به عکس پروفایلت بگم که هروقت تو اداره دارم بلاگتو می خونم و یکی از همکارها (فقط یکیشون) میاد از کنار میزم رد میشه و زیرچشمی به مانیتورم نگاه می کنه هی با خودم میگم خداکنه جعفری نژاد عکسشو عوض نکنه وگرنه دیگه این بنده خدا همکارم چطوری از فضولی بمیره و من هی تو دلم بخندم

اگه خدا بخواد تو فکر یه هدر درست و درمون هستم ... ایشالا اون که درست شه این عکس زاقارت رو بر می دارم خیال همتون راحت شه

silent یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 17:31

manam hamishe dardamo ghayem kardam
manam hamishe azin pech pecha tarsidam

خدا نکنه درد داشته باشی ...
خدا نکنه ترس داشته باشی ...

تیراژه یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 17:44 http://tirajehnote.blogfa.com

زندگی یعنی همین شاید
همین برس گیرکرده در کلاه گیس زنی که موهایش به باد رفته اما دل و خانه اش گرم است..
یعنی همین مرد...همین مرد که غرغر های شیرینش بیش از هر کلام مهرامیز دیگری به جان زن مینشیند و ..
زندگی شاید همین باشد..حالا هر چقدر هم که مرگ و بیماری و فقر و هزار و یک درد دیگر بتازند و بخراشند..

زندگی دقیقا همین هاست تیراژه جان

یقین داشته باش که همین هاست

قاصدک یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 18:04

سلام علیکم اجمعین و رحمة الله و برکاته

در ابتدا سلام ویژه عرض میکنم خدمت روناک عزیز،رسیدن بخیر ، بانو بالاخره شام درست کردی یا نه؟

دوما مثل اینکه قسمت شده من هر دوروز یه بار بیام نت و با دو داستان مواجه شم

سوما که این چه کاریه میکنی با جَوون مردم با این داستانات غروب یکشنبه ای؟؟؟؟؟ها؟؟؟

چهارما ..... (یادم رفت میخواستم چی بگم)

علیکم السلام حاجیه خانم

شام درست کردند ، اون چه شامـــی ( جای شما خالی )

ما شرمنده :-)

بابا آلزایــــــــــــــــمر ، بابا فراموشی ... :))

باغبان یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 18:44 http://laleabbasi.blogfa.com

این دفعه خدمت رسیدم برا عکسه! خب منم نظر بدم خب مگه چیه؟
آهان می خواستم بگم وبلاگتون رو که باز می کنم زیر هدر، (اینی که عنوان وبلاگ رو نوشتین) تبلیغات شامپوی رفغ سپیدی مو که عکس یه آقاهه لبخندو رو داره هست عجیب شکل شماست!!!
آهان بعد هر وقت می رم یه وبلاکی که همین قالبو داره این تبلیغاته هست و این آقاهه، اولش فک می کنم اشتباهی اومدم باز وبلاگ شما!!
الان می خوای بگی مطمئن شدی من همشهریم؟!!!ملالی نیست!!

اصن شما نظر ندی که صفایی نداره که ...

همشهری ها معمولا دوست داشتنی هستن و زلال ...

ســ ــارا یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 19:54 http://khialekabood2.persianblog.ir/

درد تلخیست سرطان اما با عشق حتی به مرگ هم می شود خندید ...

خیلی زیبا بود ... مثل هربار ...

سلام

با عشق به هر دردی می توان خندید حتی به درد بی عشقی ...

ممنون دوست من

[ بدون نام ] یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 20:09

نوش جانتون باشه اون شاممنم که اصن حسود نیستم

برادر دشمنت شرمنده

آقا حالا ما پیر شدیم سنی ازمون گذشته شما باید به رومون بیاری فراموشی داریم؟؟این انصافه؟؟؟
این بود آرمان های ما؟؟؟

دقیقا در همین حد بود آرمان های ما ... :-)

قاصدک یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 20:10

إوا کامنت قبلی مال من بود

اواااا ... چه بی حواس !!!

سارا یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 21:28 http://sazesara.blogfa.com/

بله این دنیا، دنیای زیبایی ست. دنیای دوستی های بی بهانه. مهرهای بی منت. دنیایی که گاهی هم بی رحم می شود اما زیبایی هایش همیشه چربیده، همیشه...

چه خوب که کاکتوس، مرا به یادتان انداخت، قبلا هم گفته بودم شاید، کاکتوس ها را دوست دارم، به غایت...
و امیدوارم که آن چهار عکسی که به جواب کامنت آن پست الحاق کرده ام را دیده باشید و اگر دیده اید خوشتان آمده باشد...
شادی را برایتان آرزومندم دوست عزیز و ندیده ام

ممنون سارا جان ...

وانیا یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 22:37

خیلی خوب بود دوست دارم این داستانای کوتاه رو
با اینکه غم داشت اما گاهی میشه یه تلنگر برا اینکه قدر یه چیزایی رو بیشتر بدونیم

کامنت ژولیت خیلی حس دلتنگی داره دلم گرفت براش

اتفاقن من کلی خوشحالم برای ژولیت ... چون بلده چطوری صاف بایسته
مطمئنم که بلده

زهــرا یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 23:00

نوشته های آرشیوتون هم خووندن داره جناب
حتی اگر همشون رو برای چندمین بار بخونی و کلماتش برات آشنا باشن

ممنون دوست من
لطف دارین ...

راد دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 01:24 http://mmrad.blogfa.com

آدم های مهربون و تو حساب... حالا چه همسر چه همراه چه غریبه... این آدما دنیا رو جای خوبی می کنن واسه موندن

به کامنت جزیره انقدر خندیدم که اشکین شدم... مخصوصا آخرین قسمت اش :)

آدم های وفادار و پاکار ...

نیل دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 02:07 http://saturno.blogsky.com/

همیشه برام تلخه :(((

با این که میونه ی خوبی با عبارت " حقیقت تلخه " ندارم اما خب ، واقعیت بعضی وقت ها تلخ و بی پدر مادر و لا مصب می شود ...

عاطی دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 23:43

وای.یاد مامانم افتادم.
یاد وقتی ک تو حمام موهاش ریختو چند ساعت گریه کرد.یاد وقتی ک چنتا تار مویی ک مونده بودو با قیچی کندیم.یاد بابام ک هروز بهش میگفت خوشگل خانوم.یاد کلاگیسش ک قهوه ای بود و هروقت سرش میکرد اعتمادبنفس میگرفت.یاد بابام ک میگفت سرت نکن این موهای الکیو.وای خدا واسه هیشکی نخاد.
الان مامانم موهاش تا روو شوونه هاشه.عاشقشم.

خوشحالم ... برای مادرتون و برای کل خانواده تون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد