بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

آغاز یک پایان ...

هر بار که پسرک قرقره را می چرخاند و نخ بیشتری را آزاد می کرد بادبادک حریص تر می شد . دنباله هایش را می رقصاند ، هوا را می شکافت و در دل آسمان بالا می رفت . بالا و بالاتر ...


باد ، بی رحمانه می وزید . بادبادک هوایی شده بود . نخ را کشید ، تقلّا کرد ، نخ پاره شد ، بادبادک سرشار شد از حس رهایی . غافل از اینکه حالا افسارش دست باد بود ، بادی که بی رحمانه می وزید
...


نظرات 48 + ارسال نظر
خاموش دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 09:29

وقتی هوایی شدی باید بری هرچند
ندونی چی در انتظارته...

هوایی نشی ها ... حالا حالاها رو زمین باهات کار داریم رفیق

نوشابه ... پنت هاوس ... تازه یه مستجاب الدعوه پیدا کردیم

:-)

خاموش دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 09:40

من خیلی وقت هوایی شدم خبر نداری
تازه کجاشو دیدی...

نوشابه که پرید... خیلی به پنت هاوس هم امید نداشته باش

شما فک کن که من از نوشابه گاز دارم بگذرم ... عمررررررن

خاموش دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 09:46

ببین داداش اگه یه روزم به آخر دنیا مونده باشه بالاخره من برای شوما یه نوشابه گازدار جور میکنم خوبت شد؟؟
شما که این همه نوستالژی داری رسم های دوران راهنمایی هم یادتونه؟ آقا دیشب داشتم یه رسم می کشیدم بیچاره شدم پیر شدیم رفت ها......
هررررررررر

یادمه ... اما می دونی چیه ... ما رسم رو باید با خودکار می کشیدم یعنی اصن با مداد قبول نبود بعد من هر چی زور می زدم نوک خودکارم بالاخره یه جاهایی سر شکستگی های خطوط جوهر پس می داد و نقطه می گذاشت سر همین قضیه حاااااااااااااالم از رسم کشیدن و هندسه و کلن ظریف کاری به هم خورد ... ینی حاااااالم به هم خوردااااا

خاموش دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 09:52

خو آره مشکل من هم همین بود...
پس باید دعا کنم یه خودکار درست شه که جوهر پس نده
ببینم شوما کار و زندگی نداری؟ حالا من لیسانس بیکار در خانه مانده ی .... هستم شوما دیگه چرا؟
ینی عاشق خودمم که میام کامنت دونی شما رو با اراجیف پر میکنم شوما هم جرئت اعتراض نداری

خدا خیرت بده ... ینی چند دقیقه بعد از این کامنتت یهو شبکه ی واحد بار زیر و رو شد و درست تا ساعت 4.15 داشتم باهاش سر و کله می زدم تا همه چیز درست شد ... ینی الان از خستگی تمام پشتم گِز گِز می کنه . خب دختر جان ، آزار داری ؟! نشسته بودیم با دل استراحت وبگردیمون رو می کردیم چرا چشم می زنی آخــــــــــــــــــــــه

خاموش دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 10:08

خودم محترمانه میرم ... چرا دعوا میکنی
رتبه اول تا5 مال خودم شد

خدایی حیف این پست نبود با این کامنتها؟؟؟ برم توبه کنم
فعلا...

دعوا ؟ من ؟

خدایی حیف نبود ؟!!

بهارهای پیاپی دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 10:26 http://6khordad.blogfa.com

بادبادکت می شوم
بریده نخ
حالا هر نقطه در آسمان
برایت
منم..

شعر میاد خب! چکار کنم؟

دست شما هم درد نکنه ... مگه من شکایتی کردم آبجی خانوم ؟!

بهارهای پیاپی دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 10:29

باد بی رحمه معلوم نیست بادبادک رو به کجا می کشونه. اما بادبادک خودش خواست که از دست پسرک رها بشه. باد که اصراری نداشت. داشت؟

باد اصرار نکرد ، وسوسه کرد ... گاهی وقتا وسوسه از اصرار بدتره .. می دونی ؟

خاموش دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 11:07

داشتم میرفتم توبه کنم یه چیز یادن اومد:
فکر کردی شوما فقط خودت کودکی خاصی داشتی و فراگ خوردی؟
بگم من چی خوردم ؟نه بگم؟ (خانومها نخونند لطفن)
عرضم به خدمتتون که شوما تخمه آفتابگردون رو که دیدی؟ دیدی دیگه... ما بچه بودیم در اتاق انباریمون (در شهر ما بهش میگن بادگیر یه جای خنک و تاریکه) یه چیزایی بود شبیه تخمه آفتاب گردون ولی یه کم روشن تر ما گفتیم شاید همونه ولی هنوز خوب نرسیده ولی حتما خاصیت همون رو داره و تناول فرمودیم حالا اگه گفتی چی بوده؟ حدس بزن...
"سوسکهایی که هنوز به دنیا نیومده بودند و در تخم بودند"
هرررررررر

حالا ببین سر شام چه خاطراتی برای آدم تعریف می کنی !! نه فقط خودت ببینااااا ...

حالا که اینطور شد اصن نوش جونــــــــــــت ، گوارای وجووووود

جزیره دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 11:21

به جان خودم در ذهنم بود کامنت بسی خوبی بنویسم برا پستت ولی نمیدونم چرا چنین خبطی کردم و کامنتا رو خوندم، ببین من الان اصن حالم خوب نیست. فقط یه سوال دارم:خاموش جان جویدی یا درسته قورت دادی؟

مگه فرقی هم می کنه جزیره ... وااااااااای فکر کن

خاموش جان ، ممنونتم واقعن ... با این خاطره منو سر بلند کردی ( اشاره غیر مستقیم به خاطرات کودکی خودم )

قاصدک دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 11:24

آقا الان می میرم سر به بیابون میزارم که!!! ینی چی در همین حد بود آرمان های ما؟؟؟
چرا منو توو این موقعیت قرار میدی؟؟؟

+ برادر من خب وقتی 2 تا بچه موقع کامنت گذاشتن هی دور و بر آدم بپلکن و هی بگن بلندشو نوبت منه شما حواس واست میمونه؟؟؟

دو تا بچه ؟!! خدا حفظشون کنه ... اصن چه معنی داره تا وقتی دو تا بچه تو خونه هستن شما بشینی پای کامپیوتر هااااان ؟!

ژولیت دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 11:25 http://migrenism.blogsky.com

پس اون برج مراقبت و اینا همش کشک بود. صبح تا صبح میری بادبادک بازی. فراگیان تو از سن و سالت خجالت نمی کشی؟؟؟ ها؟؟ها؟؟؟
چرا رنگت پرید؟؟ شوخی کردم!!!

خدا شما رو از ما نگیره آبجی خانوم نمکدووووووووووووووون ...

مریم انصاری دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 13:20

بادبادک های جَلد!!!، امّا این نیست مرامشون.

بادبادک های جَلد!!!، هر چقدر که پسرک، قرقره رو بچرخونه و احساس آزادی بیشتری داشته باشن در دل آسمان... وقتی می بینن باد داره بی رحمانه تر می وزه، بر می گردن سمت پسرک... تا مبادا پسرک، سهل انگاری کنه و افسارشون رو به دست باد بسپره.

گاهی، این پسرک ها هستند که سهل انگاری می کنند و افسار بادبادک ها رو رها می کنند...

گاهی هم همونطوره که شما فرمودین. بله... حق با شماست. بادبادک ها، وقتی سرشار از حس رهایی می شن، نخ رو پاره می کنند و افسارشون رو به دست باد می سپرن. اما غافل از اینکه... ... ...



(داستان کوتاهتون رو دوست داشتم آقا.)

خوشحالم که دوستش داشتین خانوم انصاری عزیز ...

باغبان دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 13:46 http://laleabbasi.blogfa.com

این دفعه شق القمر کردم اول عنوانو خوندم :)))
به قول جزیره اومدم حسمو بگم در موردش و بادبادک قضیه تخمه آفتابگردان کلا حواسمو پرت کرد از قضیه!!
خوب شد من کلا تخمه آفتابگردان نمی خورم چقد خوشحالم وااااو :))))
راستی خوب شد گفتی خانوما نخونند خاموش وگرنه اصلا کنجکاویم تحریک نمیشد بخونمش :))

باریکلااااا ، داری یاد می گیریااااااا ... همیشه اول عنوانشو بخون

باغبان دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 13:48 http://laleabbasi.blogfa.com

بهار شعری که نوشتی فوق العاده بود
کمال تشکر و امتنان را دارم
یک عدد گل @};-

شوما دو تا هویجوووووری واسه هم هندونه قاچ کنید و نوشابه باز کنید ... ایییییییییش

راد دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 15:26

"حالا افسارش دست باد بود ، بادی که بی رحمانه می وزید"
وااااااااااااای

ینی نمی دونید که با هر داستان من چقده کیف می کنم

یکی از یکی بیتر و بیتر تر

چاپ کنید اینا رو دیگه
همین بچه های اینجا هم کتاب تون رو بگیریم کلی خوبه خب... و تازه می شه هدیه اش هم داد

اگه تا 19 دی چاپ شه خوبه من واسه هدیه می گیرم واسه دوستان

19 دی ؟ باشه ، رو چشمم ... فقط نفرمودین 19 دی 95 یا 96 ؟!!

خاموش دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 15:55

به جزیره:
جویدم!!!

نوش جووووووووووونت

فاطمه شمیم یار دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 17:23

سلامم محمد عزیز
بدحوری دوست داشتمش...بدجور دوست داشتن رو که میدونی چه حسی داره...
.......
فاطمه به ژولیت
آی گفتی جان دلم...

سلام فاطمه جان ...

بهارهای پیاپی دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 17:44

منم با چاپ کتاب تا ۱۹ دی موافقم. من باب هدیه دادن

من اگه به فرض محال کتاب هم بنویسم به تو و باغبان و ژولیت و فاطمه و یه چند نفر دیگه 5 برابر قیمت می فروشمش چون شما عزیزان اعضای محترم Black List هستین

باغبان دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 18:26 http://laleabbasi.blogfa.com

تا خرداد هم طول بکشه اشکالی نداره ها ولی دیگه این ددلاینشه گفته باشم!!!
اشانتیون هم داشته باشه

خرداد فصل امتحانات بچه هاست ، امکانش نیست ، شاید گذاشتمش واسه مرداد که به تولد خودم هم نزدیک باشه یه نسخه اش رو هدیه کنم به خودم

به عنوان اشانتیون هم " قورباغه ات را قورت بده " رو از دوست عزیزم برایان مهربان تقدیم حضورتون می کنم ، باشد که رستگااااار شوید ...

سارا دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 19:58 http://sazesara.blogfa.com/

بادبادک را، بی افسارش عشق است...

نه همیشه ... افسار شاید خوب نباشد اما بند و بار همیشه هم بد نیست

هر چند افسار برای بعضی ها ، گاهی ، یک التزام گریز ناپذیر است

قاصدک دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 20:21

داشتیم برادر؟؟؟؟؟؟؟؟

باشه باشـــــــــه

من میرم که این دوتا بچه بیان بشینن

آوووورین ، آورررررین ... همیشه کودکان در اولویت قرار دارن . هر چند خودتم تا همین چار سال پارسالا گروه سنی الف بودیااااا

بهارهای پیاپی دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 20:24 http://6khordad.blogfa.com

باد وسوسه کرده قبول. وسوسه گاهی از اصرار بدتره بازهم قبول! ولی چیزی از تقصیر بادبادک کم نمی کنه. خودش کرد که لعنت بر خودش باد. آخه هرکی وسوسه کرد باید بری؟

خو منم که همینو گفتم که ... اصن تو امروز با من سر ناسازگاری داری
خوبم می دونم از کجا آب می خوره این قضیه ؟

باشه سرتق بازی در نیار ... به بر و بچ می گم یه رنگ موی دیگه برات بخرن
زوری که نیست ... زرد دوست نداری دیگه

نظرت در مورد سبز یشمی چیه ؟!

belladona دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 20:35

چه توصیف قشنگی
احساس همزادپنداری می کنم با اون بادبادک و البته کسی هم مقصر نیست از ماست که بر ماست! حس رهایی یه طرف حس بی پناهیش یه طرف و اگه دوباره انتخابی در کار بود اگه منم که بازم سوار خر شیطون می شدم و پیتکو پیتکو!

آدم کلن به تجربه کردن علاقه داره و خیلی از ما آدما به تجربه ی مجدد علاقه ی بیشتری داریم ... مثلا خود من

ژولیت دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 20:37 http://migrenism.blogsky.com

آخجون نمردیم و یه جای خوبی هم رفتیم! بلک لیستو می گم!من می میرم واسه بلک لیست فراگا! آدمایی که هر روز تو پیاده رو شوتشون می کنن می رن تو بلک لیستشون
ولی جدی جدی یه بار یه روز بارونی جلوی باغ ارم یه فراگ رو خیلی تصادفی شوت کردم!!
حالا تو بنویس من بُن کتاب دارم! هررررررر

عامو شومو به غیر از باغ ارم جوی دیگه ای رو هم بلدی تو شیراز ؟

مثلا شیخ علی چوپونی ، پوی کتلی ، جوغویی ، دروازه خاتونی ، شازده قاسمی ...

والا به قرعاااان ... قنااااری انگو پاشو از دم باغ اونورتر نمی ذوشته

نرگس۲۰ دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 20:44

سلام جناب
باز هم عالی و لذت بخش و تامل برانگیز(یه مجموعه کامل)

بادبادک خودش این مسیرو برا ادامه انتخاب کرد
و این خوبه...که بدست خودش سرنوشتشو رقم زده
هرچند از دید دیگران کار خوبی نکرده باشه

کتابتان را خریداریم...بسیار مشتاقانه
یعنی میشه امید داشت به نمایشگاه کتاب ۹۲ برسونیش؟؟؟؟

نگید بابا ، بی خیال نرگس جان
ملت میان باورشون میشه بعد میگن ببین ادبیات مملکت چه به سرش اومده که ممد قلی می خواد کتاب از خودش در کنه

باغبان دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 20:52 http://laleabbasi.blogfa.com

حالا کتاب خودتونو امضا نکنین برام اشکالی نداره 5 برابر پولش دادم خطی خطی شده می خوای بهم بفروشی؟؟؟ ولی من اشانتیون امضا شده میخواما گفته باشم!!!امضای یکی که تجربشو داره!!! :))))
(یوهاها باغبان خبیثه!!!)

امضا هم برات می کنم عزیزززززم ( اشاره به پست آخر سرکار علیه )

نرگس۲۰ دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 21:34

ملت دلشونم بخواد
ملت از خداشون هم باشه
ملت باید صف بکشن

ای بابا ... بله دیگه ، آبجی خانوم آدم بایدم از آدم تعریف کنه . ولی خواهر جان ، ما حالا حالاها ریزیم واسه این حرفااا ، کوچیکیم واسه این خبطاا

خاموش دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 21:41

باید بگم خیلی هم خوشمزه بودن

در راستای حمایت از کامنت دوستان منم با خرید کتابتون موافقم! البته میدونم شوما یه نسخه اش رو به من هدیه میدید!
والا خودمم خودم رو چشم زدم یه سردردی گرفتم وحشتناک دور از جون همه روبه قبله بودم دیگه...
بر ما ببخشایید شیخنا مملی فراگیان باشد که رستگار شویم

شوخی بود رفیق ...

بودن شما و دوستان دیگر برکت است برای این خانه و مایه ی مسرت است برای من ...

خاموش دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 21:46

ینی اگه فکر کردین با این لحن جدی جوابتون من دیگه اینجا کامنت چرت و پرت نمیذارم باید بگم سخت در اشتباهید.
امروز داشتم برای دیدن شوما و روناک بانو نقشه میریختم خیلی ذوق داشت حتی فکر کردن به آدمهای خوب هم حال آدم رو خوب میکنه
ما ارادت داریم جناب جعفری نژاد

دیدن من ذوق داره ؟!!! امیدوارم پشیمون نشید ... آخه من بابام هم علاقه ی چندانی به دیدنم نداره ، ینی هر چند وقت یکبار می رم خونشون صرفا برای اینکه دلش برام تنگ نشه از زیر در دستامو بهش نشون می دمو بر می گردم ... حالا روناک رو بگی یه چیزی ... اما واسه دیدن من اصن برنامه ریزی نکن که عجیب می خوره تو ذوقت ... از ما گفتن

ما هم خواهر جان

خاموش دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 21:56

ینی نمیذارین ببینمتون پس نوشابه چی؟
خو باشه اصن میام میذارم پشت در برمیگردم
پس اگه منو ببینی چی میگین؟ یه عدد دختر در دهه50 تصور کن همچین آدمی ام من... خوب حق دارین البته
ما رفتیم سی خومون

نمی ذارم منو ببینید ؟! مگه من مسئول ستاد فی...لتر....ینگ و پا ra زیتم ؟
نه خواهر ، این حرفا نیست ... کور خوندی اگه خیال کردی من اون نوشابه رو به غیر از دست خودت از کس دیگه ای قبول می کنم

در ضمن دخترای دهه ی 50 مگه چشونه ؟؟؟

فرشته دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 21:57

سلام .
آقا حالا باد و بی رحمی ش و افسار ی که دست باد بود به کنار . اگه تمام دنیا و دلخوشی کودک همان بادباک بود چی ......

سلام

احتمالن هم بوده ... همیشه همینطوره دیگه ...
می ذارن می رن ، هم خودشون به گل می شینن هم اونی که تمام دلخوشیش به اونا بوده

می دونی ؟

فرشته دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 21:59

آقا ما با کتاب موافقیم شدیدددددد. کی چاپ میشه؟پیش فروش هم دارید؟

ای خداااا

همش تقصیر این جناب راد هستش که آتش این فت...نه رو روشن کرد

بابا آخه ما رو چه به کتاب ... اگه من بخوام کتاب بنویسم پس احتمالن توکا نیستانی و خیلی از کله گنده های دیگه ی بلاگستان باید ادعای چاپ دیوان و رساله ی دلگشا کنن دیگه .

خورشید دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 22:03

در راستای این سه پست اخیر بگم که در جا ترکاندینم.

سلام

دور باد خورشید جان

شما بنویسید ، من قول می دهم خیلی زودتر از من کتابتان را خواهیم خواند ... این رو به قطع و یقین عرض می کنم

خاموش دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 22:04

چیزیشون نیست فقط یه خورده انق.لابی بودن
الانم من رو ببینی یاد خواهران محترم گشت ارشاد می افتین دیدم که میگما!!! خود دانی
ینی تهران که بودم از هرجا رد میشدم خانوما میترسیدن و زودی در می رفتن... هررررررررر
شب خوش

آدما رو ظاهرشون نمی سازه ... دل آدم باس دریایی باشه

شب شما هم به خیر ...

باغبان دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 22:05 http://laleabbasi.blogfa.com

حاضر!
آهان ببخشیداشتباه شد!!
منظورم این بود من موافقم با سبز یشمی

ینی سبز یشمی عااااالیه ها باغبان

بهشم میاد ، اصن می فرستیمش واسه Miss World

فرشته دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 22:08

میدونم ...

وانیا دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 22:23

وقتی هوایی شد باید بذاری بره دمبال هوای خودش دیگه

وقتی که هوایی شد برای رفتن از کسی اجازه نمی گیرد ، می رود ... پس بایدی وجود ندارد

صبـــــــا دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 22:26

سلام

خواستم یه کامنت مفصل بذارم و بگم با این پستتون موافق نیستم و... که کامنت های "خاموش" رو خوندم و الان یه حالی ام !

راستی پست قورباغه خوردنتون جالب ترین خاطره ای بود که اینجا خوندم ، مخصوصا با نوع خاص روایت شما بامزه تر شده بود (قورباغه هه نه ها ، خاطره هه )

اون موقع فقط خندم گرفت ولی تخم سوسک ...

سلام

نوش جان ( پست رو میگم هاا ، نه قورباغه هاا )

راد دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 23:03 http://mmrad.blogfa.com

شوما 19 دی چاپش کنید...
من خودم به همه بچه های اینجا هدیه می دم
امسال می شد بیتر بود :) .. سال بعد هم خوبه خب...

سال 95!!! چه خبره خو برادره من .... تا اونموقع من مرده شما زنده ... حالا کتاباتون که فروش می ره اما خو آیا ما گناه نداریم ناکام از دنیا رفتیم ... بله بله ما گناه داریم

زنده باشید و پاینده قربان

لطف دارین به ما ...

بهارهای پیاپی دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 23:32

سبز قورباغه ای بهتر نیس؟ از نظر Miss World هم قابل قبول تره. اصن بشترم بهم میاد. به بچه ها بگین زودتر ابتیاع بفرمایند. منتظرما

گرفتم برات ... بهترین مارک بازار ... اومدم شیراز یا اومدی تهران تقدیم می کنیم خدمتتون بعد ببینم کی جرات می کنه موهاشو سبز نکنه

Deal , is a deal

هررررر

عاطی دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 23:36

نفسم گرفت....

چقدر همه چیزو سریع خوندمو حس کردم

:گل

قاصدک دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 23:45

برادر من کجای کاری؟
این 2 تا بچه که میگم یکیشون 23 سالشه یکی 25

ای بابا ... پس خودت باید شیرین 60 را داشته باشی دیگه قاصدک جان که به اونا میگی بچه

هررر

ژولیت سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 01:47 http://migrenism.blogsky.com

می گما تو خیال کردی اونایی که کتاب می نویسن شاخ و دم دارن؟؟
دور از جون یکیش مامان من!
یکیش دایی جان پدر گرامی که ماشالا کانهو نقل و نبات کتاب از خودش در می کند!!! البت تاریخی 30اسی!!
عامو به جون بچم تو می تونی! به همین شاه چراغ که می خوام سر به تنت باشه حالاحالاها!!! جوگیر شدم یه لحظه!
ولی تو می تونی روی چخوفو سفید کنی. اصلا من بهت لقب مملوف چخوف می دم!
بگو بسم ا...!

ممنون بابت این همه اعتماد به نفس

اما بسم ا... رو اول صبح می گن ، نه الان که آفتاب رسیده به فرق آسمون

بمونه واسه بعد ایشالا

خورشید سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 10:36

درک کنید منو فصل امتحاناس. همین الانشم یواشکی و غیر قانونی (دور از چشم مامان.) اومدم.

موفق باشی خورشید خانوم گل ...

سلام مخصوص ما را خدمت ابوی گرامتان برسانید در ضمن

خورشید سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 10:38

بعدشم خجالتمون ندین لفطا.

اااا ... خجالت چرا ؟

باغبان سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 13:26 http://laleabbasi.blogfa.com

اوا من می خواستم الان اینجا بیام بنویسم فعلا خورشید فصل امتحاناشه سخت سرش شلوغه
به وقتش می نویشه
دیدم خودش اومدگفت
خورشید جون موفق باشیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی!!
آهان یادم افتادم خورشید خودش وبلاگ داره خوب الان اونجام میرم بنویسم
یا علی

باغبان سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 13:55 http://laleabbasi.blogfa.com

اوای دوم
اوا چقد غلط تایپی داشتم کامنت قبلی
با عرض پوزش تصحیح می گردد
"می نویسه"
"یادم افتاد"

سارا سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 16:48 http://sazesara.blogfa.com/

سلام
با نظرتان در مورد "بادبادک" موافق نیستم اما مسلما احترام بسیاری برای عقیده تان قائلم.
برقرلر باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد