بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

یکی بود ... یکی نبود

خورشید از رختخوابش که گویی جایی پشت رشته کوه های شرق روستا پهن شده بود کنده می شد و آرام آرام بالا می آمد . همه جا ساکت بود ، همه جا به غیر از خانه ی رسول ...

 یک ساعتی می شد که بچه اش به دنیا آمده بود . سر از پا نمی شناخت . صدای قهقهه اش تا چند خانه آن طرف تر می رفت . عمو یحیی که سر و صدای رسول و سر خوشی کردن های منحصر به فردش کلافه اش کرده بود سرش را از پنجره ی اتاق ته حیاط بیرون آورد و بلند گفت : " آهاااای رسول ِ بچه ندیده ، چته دهات رو گذاشتی روی سرت ؟ هر کی ندونه فکر می کنه بچه ی تو اولین تخم و و ترکه ی آدمیزاد تو این حوالیه و قبل از تو اجاق کلهم اهالی روستا کور بوده ... به جای این سبک سری کردنا برو در خونه ی بی بی گلبانو و بیارش اینجا که وقت نماز صبح تو گوش بچه ات اذان بگه ، بدو پسره ی خل و چل ... "

سجاده ی بی بی خانم وسط اتاق پهن بود . قرآن هم کنار سجاده روی رحل باز بود ، اما بی بی خانم بر خلاف همیشه هنوز توی رختخوابش بود . همان لبخند شیرین همیشگی کنج لب هایش ماسیده بود و چشمانش خیره مانده بود به تابلوی " و ان یکاد " روی دیوار ، بدنش یخ کرده بود ...

حالا دیگر خورشید خودش را کاملا بالا کشیده بود اما هنوز همه جا ساکت بود . دیگر حتی صدای رسول هم شنیده نمی شد . هیچ صدایی نبود به غیر از صدای گریه های کودکانه ی طفلی که عجیب با دنیا غریبی می کرد ...


نظرات 36 + ارسال نظر
هاله بانو سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 11:30 http://halehsaadeghi.blogsky.com

و بدین ترتیب دختر کوچیکه ی آقای صادقی گوی سبقت را از دیگر شرکت کنندگان ربود

دست بزنید و شاااادی کنید ...

هاله بانو سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 11:32 http://halehsaadeghi.blogsky.com

لعنت به این رسم دنیا ...
همیشه لبخند خوشی باید بماسه روی صورتت ...

همیشه که نه ...

بهارهای پیاپی سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 12:26

من فقط واسه بچه ی رسول ناراحتم نه بی بی خانوم

تو اصن با بچه ها مشکل داری ... اگه گذاشتم لپ بچه ام رو بکشی . بهش می گم طرف عمه بهارت نرو ...

تلخند خانم سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 12:34 http://talkhandha.blogfa.com

دردو

هم زمانی دو تولد:

یکی به دیار فانی

یکی به دیار باقی

او که به دیار فانی رفته لبخند به لب

و او که به دیار باقی آمده اشک در چشم

درود بر شما

بدون اغراق کامنت سرکار زیر بازوی داستانم را گرفت و از زمین بلندش کرد

ممنون بابت این کامنت و اظهار خشنودی بابت حضورتان

تلخند خانم سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 12:36

اشتباه تایپ شد:
۱:درود
۲:او که به دیار باقی رفته لبخند به لب
۳:او که به دیار فانی آمده اشک در چشم

نرگس۲۰ سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 12:57

زندگی همینه
یکی بود...یکی نبود

سلام
آخرش ما ذوقمرگ میشیم با این داستانهای کوتاه .بس که مفاهیم عمیق داره
کامنت تلخندبانو هم که دیگه تکمیلش کرد

دور از جان خواهر جاااااااان

مموی عطربرنج سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 13:21 http://atri.blogsky.com/

ای بابا! دلمان گرفت!!
یه قصه شاد بگو برادر!
ازونا که توش گل و بلبل و عروسی داره!

به چشم ممو جان

سعی می کنم ...

باغبان سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 13:22 http://laleabbasi.blogfa.com

این دومین بار بود
دفغه اول اون داستان پسر راننده تاکسی و ایستگاه بهشت بود
مرگ رو متفاوت از اونچه عرفش هست تعریف می کنی و من اینو دوست دارم
مرگ هم یه اتفاقه مثل کنده شدن خورشید از رختخوابش و بالا کشیدن خودش از پشت کوهها
می تونه آروم اتفاق بیفته و با لبخند
می تونه آنی باشه ولی زیبا
می تونه...
...
راستی کامنت تلخند رو هم دوس می داشتم.

به مرگ باید متفاوت نگاه کرد و گرنه نگاهت به زندگی رو عوض می کنه لامصصصب ...

خورشید سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 13:33

چقد خوبه هی هی داستان کوتاه.
.
.
.
بچه که بودم. مامان بزرگم می گفت: با مرگ یه ستاره ستاره ای دیگه جاش به وجود میاد. با مرگ یه آدم یه نوزاد متولد میشه. همیشه همین جوریه تا تعادل جهان به هم نخوره. نمی دونم شاید این حرفا رو برای دست به سر کردنم تو بچگی زده ولی من فکر می کنم واقعا همین باشه.

خوبی از خودتونه خورشید خانوم

منم با مامان بزرگت موافقم ...

قاصدک سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 14:00

همیشه با شنیدن کلمه مرگ یه بیت شعر میاد توو ذهنم:
وام جهان است تورا عمر تو*وام جهان برتو نماند مدام


+آقا چرا زدن توو ذوق رسول بنده خدا؟
منم وقتی دومین برادرزاده م به دنیا اومد از ذوق نمیدونستم چه کنم؟!(آیکن عمه جوگیر)

خدا بهتون ببخشه برادر زاده های گرامتون رو ...

خاموش سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 14:08

مامانم میگه این رسم دنیاست... (آیکن یه دختر خوب حرف گوش کن که تو کامنتهای وبلاگها اغتشاش نمیکنه)

آورین به مامانت و آورین به شما دختر گل و حرف گوش کن

بابک اسحاقی سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 14:25

این عالی بود محمد
از همه داستانک هایی که نوشتی قوی تر بود و بهتر
هم عنوانش هم سبکش هم واقعیتش
البته من اون بیل مکانیکیه و اون حاجی فیروزه رو هم خیلی دوست داشتم
اما این محشر بود
صاف و ساده
بی شعار و اغراق
رو راست
عین خود زندگی
یکی بود یکی نبود

ممنون به خاطر این رحماتی که قبلا کشیدی
تو که انقدر خوب داستان می نویسی
بازم زحمت بکش فراخ خان



دقیقن مشکل همینه دیگه جیگرم ، فراخ بودن ... اصن نصف رکود و کرختی من به دلیل همین عارضه هست که ایشالا خدا برای باعث و بانیش نسازه

تو هم این وضعیت منو ببین درس بگیر از حال و روز من ... دست بردار از این کارهای خاک بر سری ، اونم واسه یه قرون دو زار درآمد

اما در مورد داستان ها اعتراف می کنم خودم هم این یکی رو بیشتر دوست دارم چون احساس می کنم بیشتر از داستان های دیگه به جنس قلمم نزدیکه ...

عالی خودتی پسر جان ، بدون تعارف و اغراق

خاموش سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 14:41


من از آن که گردم به مستی هلاک
به آیـــین مستـــــان بـریدم به خاک
بــه آب خــرابـــــات غــســـلم دهید
پـــس آنگــــاه بر دوش مستـم نهید
بـــه تـــــابوتی از چوب تــــاکم کنید
بـــه راه خــــــرابــــات خـــاکم کنید
مـــــریزیـــد بــــر گور من جز شراب
میـــاریــد در مـــاتمم جـــز ربـــــاب
مبـــادا عــزیــزان کــه در مــرگ من
بنــــالد به جــز مـطــرب و چنگ زن
تو خود حافظــا سر ز مستی متاب
که سلطان نخواهد خـراج از خراب
ببخشید اگه بی ربطه داشتم گوش میکردم آهنگ این رو یاد شما افتادم

آوا سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 14:48

چه قشنگ..بی بی با راحتی ِ
خیال و خاطری آسوده رفت
و کودک با نگرانی پا به
دنیای بیخبری و ترس
گذاشت...باید هم
گریه کند........
یاحق...

ممنون آوا جان

طوطی سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 14:58 http://ghodghod.blogfa.com/

منم به مادربزرگام بی بی میگفتم. دلم سوخت برای اون بچه که بی بی رو ندید..
راستی داشتم فکر میکردم کاش داستانهاتون رو صوتی میزاشتین

نمی دونم ... شاید ... اما اصلا صدای مناسبی ندارمااااا

مثلا انگار شعرهای شاملو رو بدی صفر کشکولی بخونه ... البت که شعر شاملو کجا و خرده داستانک های من کجاااا

راد سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 15:02 http://mmrad.blogfa.com

شاید دل سنگ شدم... سنگدل نه ها .. دل سنگ
اما دلم نسوخت
خوب بود شاید
هر دویش به نظرم خوب بود....
انگار که پیرزن خسته که نه اما منتظر بود ... مثل کسی که بارش بسته شده باشه

یه حرفایی که شما نمی گی و ما واسه خودمون برداشت می کنیم خیلی زیاده تو این داستان هاتون :)

داستان کوتاه یعنی همین ، یعنی قصه را آزاد بگذاری و مخاطب را آزادتر

ممنون که اینجا را قابل می دانی دوست عزیزم

سارا سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 18:40 http://sazesara.blogfa.com/

با هر زندگی یک مرگ هم متولد می شود...

سلام دوست عزیز
قلمتان مثل همیشه صمیمی بود و پر مهر.
پاینده باشید

ممنون دوست من ...

خاموش سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 19:10

آقا شوما میدونی چقد من خودم رو کنترل کردم که با ادب باشم بچه خوبی باشم کامنت بی ربط نذارم؟ نه میدونی؟
دیگه نمی تونم خودم رو کنترل کنم...
چرا وقتی آدم یه کار مهم داره حوصله انجام دادن هیچ کاری نداره؟ زندگیه داریم؟؟؟

آره می دونم ...

در مورد سوال آخر هم شاید چون اصولا آدم از باید ها گریزونه و از اونجایی که کارهای مهم رو " باید " انجام داد لذا معمولا به تعویق انداختنشون شیرین تره

بعلللله

خاموش سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 19:49

داستان دیروز"آغاز یک پایان..." رو ادامه دادم دو تا طرح نوشتم و تصویر سازی کردم . اگه امکانات داشتم ازش یه انیمیشن میساختم البته با ذکر منبع و رعایت حقوق مالکیت معنوی
حیف شد... دیدین معروف نشدین
هررررررر

اصن شوما جلوی پیشرفت منو می گیرین ... اصن شوما اجازه نمی دین من قد بکشم ... :-)

قاصدک سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 21:31

خدا شمارو واسه روناک عزیز و خانواده محترمتون، ایضا بلاگستان حفظ بفرماید انشاالله

+آقا شما تکلیف منو مشخص کن بالاخره گروه سنی الفم یا 60 ساله؟؟ :دی

ممنون قاصدک جان

در مورد گروه سنی خانم ها روایت زیاده ، واسه همین تصمیم گیری سخت میشه ... من بی تقصیرم

خاموش سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 21:37

باور نکردین؟ خدایی ادامه دادم 2 تا پایام متفاوت براش نوشتم
داداش ما رو اینجوری نگاه نکن یه روزی ما خطاط بودیم تذهیب کار میکردیم. داستان می نوشتیم.نقاشی میکردیم الان زمونه خرابمون کرده

چرا نباید باور کنم ...

کارت سخت شد آبجی خانوووم

غیر از اون نوشابه گازدار ، یه تابلوی خط با یه بیت شعر از اون نااااااب های اخوان ثالث رو هم اضافه کن ... می خوام بکوبمش جلو چشمش تا همیشه یادم باشه این وبلاگ چه آدمایی رو دور و برم جمع کرده ، چه آدمای با عشقی رو

باش رفیق جان ، باش خواهر جان

خاموش سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 21:48

جلوی چشمش؟؟؟
دیگه دستم به قلم نمیره اون مال زمونایی بود که جسارتا عاشق بودیم حالا دیگه هیچی ازم نمونده

پ.ن: جواب نرگس 20 رو هم ندادین(ستاد حمایت از کامنت گذاران)

مجبوره که بره ... من بدون دستخط اون شیشه نوشابه رو قبول نمی کنم
اصرارم نکن

نرگس۲۰ سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 21:57


ممنون خاموش جان که حواست هست
خودمم دیدم...گفتم شاید کامنتم جواب نداشته...شایدم از قلم افتاده
هیچ اشکالی هم نداره...برادرمه دیگه

من شرمنده بابت جا افتادن جواب کامنتت نرگس جان ... ینی خیلی زیاد شرمنده

کامنت ها که زیاد میشه یهو اون وسطا جا می افته ... البته که جای شما همیشه محفوظه رو چشم مااااا

خواهرمی خانوووووم

خاموش سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 22:00

حتما جا انداختن آقای جعفر نژاد
به هر حال کهولت سن و این حرفا دیگه
میدونم شوما به دل نمیگیری
به هر حال آبجی خانومی دیگه

کهولت سن نیست ، مشغله ی زیاده به خداااا

باور می کنین الان چشمام از هم باز نمیشه ...

فرشته سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 22:01

سلام
برای امثال ما که دوستدار داستان کوتاه و کتاب و ...
خواندن این داستانک ها دنیا دنیا می ارزد. قلم زیبای شما هم مزید علت .

سلام

ممنون

برای من هم حمایت های شما بی نهایت ارزشمند است ... ممنون فرشته جان

فرشته سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 22:04

از دنیا که سیر بشوی لبخند می زنی مثل بی بی ...اما ..
امان از زمانی که عحیب با دنیا غریبی کنی ....غریبی...

نرگس۲۰ سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 22:33

خواهش می کنم جناب
میفهمم....درک می کنم...بخدا اصلا مهم نبود
حوصلمون سر رفته بود...دوکلام با خاموش جان دهه پنجاهی صحبت کردیم(وجه مشترک)

خدا چشمتو بی بلا نگه داره...مشغله های ذهنیتم کم کنه...خیلی هم مراقبت باشه

ای جانوووووم آبجی نرگس خودم ...

ممنون خواهر جاااااان

ژولیت چهارشنبه 13 دی 1391 ساعت 00:23 http://migrenism.blogsky.com

مملیوف چخوف عزیز
داستاناتم مث چخوف سورپرایز اندینگ شده ها!
یه داستانی داره من خیلی دوسش دارم
پرستار بچه! حتما بخونش!! به ذات پلید منم پی می بری که بین این همه داستان اینو دوست دارم!!
مثل همیشه عالی بود فراگیان عزیز

ژولیت جان

پرستار بچه رو قبلن خوندم ، ولی تو بعید می دونم زیاد شبیه اون مرد باشی شاید بیشتر به " واسیلی اونا " شبیه باشی

ممنون عزیز

intus et in cute چهارشنبه 13 دی 1391 ساعت 02:49 http://incute.blogfa.com

این معرکه بود ..
تولد و مرگ .. نیستی و زندگی .. غم و شادی .. معرکه بود :)

خوشحالم که خوشت اومد ...
ممنون

قاصدک چهارشنبه 13 دی 1391 ساعت 10:31

سلام علیـــــکم

من اومدم داستان بخونم، پس کو داستان جدید؟؟

علیک سلام خانووووم

منم اومدم

تلخند خانوم چهارشنبه 13 دی 1391 ساعت 10:58

درود

ممنونم از لطف شما و اظهار خشنودی بابت آشنایی با نوشته های قلم توانمند شما

سلام بانو

من هم بسیار سپاس بابت اون کامنت زیبا

خاموش چهارشنبه 13 دی 1391 ساعت 12:18

ببینم روناک بانو به تنبیه بدنی معتقد نیستند؟
چه معنی میده شما داستان نمیذاری؟
(ستاد حمایت از خوانندگان وبلاگ عرائض...)

نخسته جناب جعفری نژاد

تنبیه بدنی یا بعدنی ؟

نوشتم دوست جان

جناب آشفته چهارشنبه 13 دی 1391 ساعت 13:54 http://confused-mind.blogfa.com/


برگشتی؟؟؟؟؟؟

خوب کردی
اما

خبر هم که نمیدی؟؟

پست رو بخونم و بیام...

جناب آشفته چهارشنبه 13 دی 1391 ساعت 13:59 http://confused-mind.blogfa.com/

باز زمستان شد و خزان و پایان آدمی
و پایان آدمی مرگ
و مرگ
و آرامش
چه تناقض مرموزی!
آنجا که آدمی از مرگ می هراسد
و آنجا که آدمی در مرگ می آرامد.

نمیدونم این زمستون چیه که همه توش یاد مرگ می افتیم

ژولیت چهارشنبه 13 دی 1391 ساعت 15:22 http://migrenism.blogsky.com

نه!!!
داستان اون پرستاره بچه که خیلی خوابش میومداااا
من شبیه اون پرستاره ام که آخر سر نتونست ونگ ونگ بچه رو تحمل کنه!!! شاید اسم داستانشو اشتباه گفتم!

فکر کنم اسم داستان رو اشتباه گفتی ...

پروین پنج‌شنبه 14 دی 1391 ساعت 04:21

چقدر این داستانها قشنگند. یکی از یکی زیباتر
قلمت مانا دوست خوبم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد