بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

پرنده ی کوچک خوشبختی ...

فصل درو تمام شده بود . دیگر خبری از خوشه های طلایی گندم نبود . گوش تا گوش زمین را ته ساقه های خشکیده پوشانده بود . مترسک پیر مثل تمام روزهای گذشته با آغوشی نیمه باز گوشه ی زمین ایستاده بود و زیر چشمی اطراف را می پایید که آرام آرام پلک هایش سنگین شد و به خواب رفت . هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که روی دستش احساس سنگینی کرد . چشمانش را باز کرد . ناگهان متوجه پرنده کوچکی شد که روی دستش نشسته بود و نفس نفس می زد . صدایش را کلفت کرد و با عصبانیت گفت : " تو اینجا چی می خوای ؟! این روزای آخر هم دست از سر من و این مزرعه بر نمی دارید . می بینی که ! دیگه گندمی واسه خوردن نمونده . برو ، زود باش برو که اصلا حال و حوصله ی مزاحم رو ندارم "

پرنده ی کوچولو بریده بریده گفت : " لااقل بگذار یه کم استراحت کنم . خواهش می کنم . داشتم این حوالی دنبال یه جای امن واسه لونه ساختن می گشتم که یه شاهین دنبالم کرد . کلی وقت تو آسمون چرخیدم تا تونستم فرار کنم "

+ خب که چی ؟! اینایی که گفتی به من چه ربطی داره ؟

 پرنده ، مستاصل ، نگاهی به کلاه روی سر مترسک انداخت .

مترسک که از نگاه پرنده متوجه منظورش شده بود با عجله گفت : " نه ، نه ، اصلا فکرش رو هم نکن . من حوصله ی مزاحم رو ندارم . اونم یکی از همون پرنده هایی که این همه وقت آسایشو ازم گرفته بودن . در ضمن یکی از همین روزهاست که کشاورز بیاد و تموم ساقه های خشک رو زمین رو آتیش بزنه . احتمالا از اونجایی که دیگه سن و سالی از من گذشته منم از آتیش مزرعه بی نصیب نمی مونم "

بعد پوزخندی زد و ادامه داد : "بگو ببینم ! هنوزم دلت می خواد رو کلاه من لونه بسازی ؟! "

اما انگار پرنده انتخابش را کرده بود .

مترسک که سر و کله زدن با پرنده را بی فایده می دید . سرش را به علامت رضایت تکان داد و با صدایی که حالا مهربانتر از قبل شده بود گفت : " باشه ، من حرفی ندارم . فقط هر بلایی سر خودت و لونه ات اومد به خودت مربوطه ... گفته باشم "

پرنده ی کوچک به محض شنیدن این حرف جستی زد و به نشانه ی تشکر چند بار دور سر مترسک چرخید و روی کلاهش فرود آمد . بعد ، از فرط خستگی سرش را زیر بالهایش برد و خیلی زود خوابش برد . مترسک هم که انگار خوشحالی پرنده خوشحالش کرده بود چشمانش را بست و آرام خوابید ...

فردای آن روز ، وقتی که نور خورشید آرام آرام پهن می شد روی مزرعه ، مترسک با باد خنکی که پهنه ی رود انتهای روستا را طی می کرد و روی مزرعه می وزید چشمانش را باز کرد . ناگهان  کشاورز را دید که با ظرفی توی دستش به سمت مزرعه می آید . یقین داشت که برای سوزاندن علف های مزرعه می آید . تکانی به خودش داد و با سر و صدای زیاد گفت : " کشاورز اومد ، وقت رفتنه پرنده کوچولو ، زود باش پرواز کن ... وگرنه "

اما انگار پرنده خیال رفتن نداشت . مترسک باز همان حرف ها را ، این بار با هیجان بیشتر ، تکرار کرد اما باز هم پرنده از جایش تکان نخورد .

حالا دیگر کشاورز به مزرعه رسیده بود . درب ظرفی که توی دستش بود را باز کرد و مقداری ازمحتویات درون ظرف را روی زمین ریخت و یک بسته کبریت از جیبش بیرون آورد . اما به محض این که می خواست کبریت را روشن کند چشمش افتاد به مترسک و پرنده ی روی کلاهش . چند قدم نزدیک تر شد ، با تعجب نگاه دوباره ای به مترسک انداخت . بعد جلو آمد و لبخندی زد و مترسک را بغل کرد و آرام برد و گوشه ی آلاچیق کوچک انتهای مزرعه گذاشت .

حالا دیگر جای هر دوی آن ها امن بود ...

نظرات 35 + ارسال نظر
سین بانو یکشنبه 17 دی 1391 ساعت 09:46

حیفم اومد نگم اول

سلام سین خانوم جان

آوووورین به شوما

باغبان یکشنبه 17 دی 1391 ساعت 10:14 http://www.laleabbasi.blogfa.com

این بار منم یه اول دارم
برا اولین بار عنوان رو اول خوندم
یاد اون فیلمه افتادم همون دختره و معلمش (هما روستا)
ولی آخراش وقتی گفت کشاورز را دید دلم واقعا واقعا واقعا هری ریخت
بازم مجبورم بگم چرا؟؟!آخه چرا؟!!!نه واقعا چرا؟!!!
یعنی آدمو تا لب پرتگاهه می بری اون ترس رو تجربه می کنه دقیقا اون لحظه که فک می کنه همه چیز تموم شده زندگی شیرین می شود!
ولی این برام سواله چرا انقدر باید آخرهای ناکامی و نافرجامی و غمناک پیش زمینه ذهن من باشند
این بار از خودم میپرسم آحه چرا؟!!

نه خیر

جنابعالی دفعه ی دومه که اول عنوان رو می خونی

سندش هم موجوده ، بگم ؟ بگم ؟!

راد یکشنبه 17 دی 1391 ساعت 10:19

هورااااااااااااااا :)

کی گل زد ؟!! چند چندن ؟ داور کیه ؟!!

راد یکشنبه 17 دی 1391 ساعت 10:30

می ترسم الان بخونم دوباره چند روز آپ نکنید
والا خوب

هی اولش رو می خونم
بعد می گم نه حیفه
مثه یه شکلات شیرین

شب می خوانم که زود تمام نشود :)

کی می ره این همه راه روووووو ؟

بابا شما خیلی به ما لطف داریااااا ... یهو باورمون میشه کار دست ادبیات مملکت می دیمااا

باغبان یکشنبه 17 دی 1391 ساعت 10:31 http://www.laleabbasi.blogfa.com

الان من می خوام برم درس بخونم ذهنم در گیر این داستانه و
چند تا چرای دیگه؟
چرا پرنده متوجه سرو صدای مترسک نشد؟ پرنده ای که انقدر فرز و چابک هست که بتونه از دست یه شاهین فرار کنه؟ البته یه جاییش به ذهنم خطور کرد قلب پرنده ها وقتی می ترسن نزدیکه از جاش در بیاد نکنه پرنده نتونسته با اون ترسه کنار بیاد و قلبش دووم نیاورده...
وقتی کشاورز مترسک رو بغل کرد پرنده بازم بیدار نشد؟ نترسید؟ از ترس فرار نکرد؟ پرنده جلد بود؟ یعنی بیدار شده پر زده دوباره برگشته روی کلاه مترسک کنار آلاچیق؟
آقا اجازه ما کلی سوال داریم خوب!

سلام باغبان جان

پرنده متوجه سر و صدای مترسک شد
پرنده می توسنت فرار کنه
پرنده " نمی خواست " فرار کنه ...

" پرنده خیال رفتن نداشت "

باغبان یکشنبه 17 دی 1391 ساعت 10:43 http://www.laleabbasi.blogfa.com

آقا اجازه ممنون!
آقا اجازه اگر چه ما بازم سوال داریم ولی...
آقا اجازه بازم ممنون

خانم اجازه

قابل نداشت ...

قاصدک یکشنبه 17 دی 1391 ساعت 10:45

ای بابا!!!!!!!!!
چهارم شدم که ...

باورت میشه که این اتفاق و این حس و حال پرنده رو با تمام وجودم حس کردم؟خیلی خیلی خیلی زیبا بود
واقعا لذت بردم

اینو ببین:
http://s1.picofile.com/file/7610126127/2013_03_17_10_31_14.jpg

ممنون قاصدک جان

نقاشی رو خییییییلی دوست داشتم ...

خاموش یکشنبه 17 دی 1391 ساعت 11:37

"باشه ، من حرفی ندارم . فقط هر بلایی سر خودت و لونه ات اومد به خودت مربوطه ... گفته باشم '
مترسک از ته دل این رو نگفته بود.
مترسک پرنده رو دوست داشت، مترسک پرنده رو میخواست. پرنده هم...
مترسک نمیذاشت بلایی سر پرنده کوچولو بیاد...

چطووووووری خواهر جاااااااااااان

مترسک رو بی خیال ... خودت خوبی ؟ سازی ان شاء الله ؟

بهارهای پیاپی یکشنبه 17 دی 1391 ساعت 12:01 http://6khordad.blogfa.com

جمله ی آخر اضافی بود رفیق. تو عالم داستان نویسی البته
(آیکون غلطهای زیادی)

حق با توئه بهار جان ...

اصن از این آیکنت خوشم نیومد ... شما این جا صاحب اختیاری ، مثل سایر دوستان ... بیشتر از من

بهارهای پیاپی یکشنبه 17 دی 1391 ساعت 12:30

صحنه پردازی های داستان رو دوست دارم. خیلی ملموسه. خنکای نسیمی که از روی رودخونه میاد سمت مزرعه صورتمو نوازش کرد و مژده ی یه اتفاق خوب بود.

خوبی از خودته ... خوبی از اون رنگ عسلی چشات و یشمی موهاته

تلخند خانوم یکشنبه 17 دی 1391 ساعت 13:46

درود

داستان و که شروع کردم به خوندن، یاد داستان کبوتر و برج افتادم و منتظر ی پایان تلخ بودم ولی به انتهای داستان که رسیدم خوشحال شدم که عاقبت این پرنده و مترسک مثل عاقبت اون داستان تلخ نبود

سلام

خوشحالم که خوشحالتان کرد ...

خاموش یکشنبه 17 دی 1391 ساعت 14:26

حال مرا مپرس که هنجارها مرا
مجبور میکنند بگویم که بهترم

اما من کاری به هنجار ها ندارم ... من میگم خوب باش ، این یه دستوره

خورشید یکشنبه 17 دی 1391 ساعت 15:30 http://shamsolmolook.persianblog.ir

فک کنم قبلا خونده بودم اینو.
خیلی دوسش دارم.
یه چیزی شبیه این تو کتاب های راهنمایی بود در مورد شاپرک و یه ربات. کاملا نه ولی ایده ی اولیه اش.

ممنون خورشید خانوم ...

belladona یکشنبه 17 دی 1391 ساعت 16:35

الهی بگردم پرنده کوچک خوشبختی منو یاد دوستای خوبی انداخت که وقتی پر از خالی می شی و بی احساس و سرد و کسل کننده ولی بازم می مونن و بهت امید و شور زندگی می دن.حالا نذار بگم که اشکم هم در اومد حتی

هی وای من ... گریه چرا ؟!!

فرشته یکشنبه 17 دی 1391 ساعت 17:14

سلام اقا
اولین جمله ای که اومد توی ذهنم این بود...

رحم کن تا خدا بهت رحم کنه

موافقم ... با اولین جمله ای که به ذهنتون اومد

فرشته یکشنبه 17 دی 1391 ساعت 17:20

کاش ما هم به دردی بخوریم ..
کاش ما هم وقتی انتخاب کردیم اون قدر از انتخابمون مطمئن باشیم که تا آخرش بمونیم .
کاش ما هم از خوشحالی دیگران خوشحال باشیم ...
کاش ما هم مثل اون مزرعه بان مهربون دلرحم باشیم ...
...


ممنون آقا به خاطر تمام حرفها و نکته ها و حس های خوبی که در پشت این داستانها هست . قلمتان پایدار.

بعید می دونم موجود بدرد نخور خلق شده باشه ... البته که بعضی وقت ها ما انتخابمون به درد نخور بودنه

ممنون خانوم که این جا رو قابل خوندن می دونید

پروین یکشنبه 17 دی 1391 ساعت 18:53

and they lived happily ever after
الهی شکر!
دلمون برای یه پایان خوش تو داستانهات تنگ شده بود!

دست شما درد نکنه آقا!

خراااااااااااب اون هپی اندینگ اول کامنتتون هستم پروین بانو جان

نرگس۲۰ یکشنبه 17 دی 1391 ساعت 20:06

از شخصیت مترسک خوشم اومد...خشن ولی مهربان و

دل کوچیک

خوب خدا را شکر که پرنده منجی مترسک شد

و الان همه چی آرومه

کلن مترسک با شخصیتی بود ... مگه نه آبجی خانوم ؟

راد یکشنبه 17 دی 1391 ساعت 23:28 http://mmrad.blogfa.com

من می روم ... این همه را هم نیست تازه

خدا کند کاری کنید .. حیف این داستانها
---------------------------------------------

می دونید کجاش رو دوست داشتم
فردا صبح اش را که بیدار شده و هراسش گرفت
با تمام شاخ و شونه هایش...

ممنون

ممنون از خودت دوست من ...

مشق سکوت- رها دوشنبه 18 دی 1391 ساعت 09:06 http://www.mashghesokoot.blogfa.com

پای دل که میون باشه، همه سرتعظیم فرود میارن

کار دل ...

سیمین دوشنبه 18 دی 1391 ساعت 10:12 http://ariakhan.persianblog.ir

آفرین قشنگ بود خوشمان اومد.

خوشحالم و ممنون ...

خاموش دوشنبه 18 دی 1391 ساعت 11:54

دکتر جعفری نژاد ....دکتر جعفری نژاد به آی .سی. یو
(آیکون صدای پیجر وبلاگستان)

کجایی برادر من؟ ما دلمون تنگ میشه
شوما دیگه متعلق به خودتون نیستین! یک سری دوستداران فرهنگ و ادب پارسی!!! منتظر شوما هستند تشریف بیارین قدم رو چش ما بذارین...
(آیکون بچه ای که آدم بشو نیستدر گذاشتن کامنتهای بی ربط)

کی بود ... کی بود صدام زد ؟!!

هستیم خانوم ، همین گوشه کنارا ، زیر سایه ی حق و مفتخر به رفاقت شما دوستان عزیز

چشمتون بی بلا آبجی خانوم

ژولیت دوشنبه 18 دی 1391 ساعت 13:50 http://migrenism.blogsky.com

خداوندگارا نمردیم و یه پست با انتهای خوب و خوش تو مایه های فیلم هندی اینجا خوندیم!
همش منتظر بودم بگی پرنده همونجا مرده و مترسک هم می سوزه! اصلا نمی دونی چه حس خوبی داشت! (آیکن نفس عمیق!)
دیگه عمرا بهت بگم مستر فراگیان یا مملی یا مملیوف چخوف!
بهت می گم خدا دلتو شاد کنه که تو این روز بارونی دلمو شاد کردی:)

ممنون ژولی جان

شیراز بارون می اومد ؟ خوش به حالتون ...

راد دوشنبه 18 دی 1391 ساعت 14:08 http://mmrad.blogfa.com

دیدید
دیدید من حق داشتم شکلات دیروز رو تا آخر شب نگه دارم

ما شرمنده ...

خاموش دوشنبه 18 دی 1391 ساعت 15:14

رفیق جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان...

بلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ....

پرچانه دوشنبه 18 دی 1391 ساعت 15:48 http://forold.blogsky.com/

عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد

میگم خدا شانس بده تا دیروز سرباز گمنام بودیا حالا یه دفه نمیدونم چی شد دکتر شدی واقعا خدا شانس بده

دکترای تنظیم خانواده گرفتم ... فوق تخصص Spam ، می دونی که ؟!
هررررررر

قاصدک دوشنبه 18 دی 1391 ساعت 15:52

واقعا باهات موافقم جناب راد ...
کاش منم به توصیه ت عمل میکردم

بازم ما شرمنده ...

فاطمه شمیم یار دوشنبه 18 دی 1391 ساعت 17:44

سلامم محمد خان عزیز
مسلما همه ی پایان های دنیا خوش نیست..ولی پایان های خوش تا ابد تو ذهن آدمیزاد موندگاره..و باعث میشه آدم یه نفس راحت بکشه انگار..بین ناخوشی های روزگار..
علی الحال خیلی خوب بود..
راستی من عاشق مترسکم بی دلیل و حادثه

حالا تا ابد ابد هم که نه ... شوما همین اندازه که آدرس خونه و شماره شناسنومه تون را یادتون نره شاهکار کردین آبجی خانوم ... بابا خب سن و سالی ازتون گذشته

ممنون که میای این جا آبجی خانوم عزیـــــــــــز

برف زمستانی دوشنبه 18 دی 1391 ساعت 19:15 http://http://barfezemestani.blogfa.com/

درود بر دوست خوش ذوق و هنرمند
داستان نویسی ساده و روان یکی از ویژگی های بارز شماست...امیدوارم پرنده خوشبختی رو سر همه مون لونه کنه
اما دوست عزیز مون بابک اسحاقی وبلاگ شما رو به عنوان یک وبلاگ خوب در پلاسما معرفی کرده
ضمن دعوت از شماغازتون می خوام شما هم یه وبلاگ رو به دوستان پلاسمایی مون معرفی کنید
منتظرتون هستیم
اینم ادرس پلاسما:http://plus-ma.blogfa.com/

ممنون دوست من

هم بابت کامنتتون ، هم بابت ایده ی جالب توجهتون

از همین تریبون مراتب قدردانی خودم رو از اسحاقی هم اعلان می دارم

اسحاقی قهرماااااان .... امشبو اینجا بماااان

خاموش دوشنبه 18 دی 1391 ساعت 21:22

آقا خب چرا داستان نمیذارین؟
اینجا یک عدد بچه نشسته کنکورم نداره بیکاره...

امروز یه کار خوب انجام دادم واسه همین خیلی حالم خوب بود(آیکون اطاعت از اوامر مملی)

داستان که نه ... اما حتمن تا فردا شب آپ می کنم

حالا مثل بچه های خوب برو به درس و مدرسه ات برس آبجی خانووووم

آورین ، آورییییییییییین

خاموش دوشنبه 18 دی 1391 ساعت 21:30

اصن ما درس رو تحریم کردیم
شوما مشکلی داری؟
بذارین من بیام تهران.باید با روناک بانو یه نشست تخصصی داشته باشم و یکسری توصیه های ویژه بهشون بکنم
اینطوری نمیشه!!
شب بخیر

اتفاقن درس هم شوما رو تحریم کرده ... بهههله

شب و روزت به خیر

دانیال دوشنبه 18 دی 1391 ساعت 22:10 http://poshteparchin.ir/

اول از آخر! جمله‌ی آخرت اضافی بود: حالا دیگر جای هر دوی ...
دوم این‌که به نظرم این داستان و داستانایی ازین دست رو می‌شه در حوزه‌ی ادبیات کودک و نوجوان دسته‌بندی کرد. البت منظورم این نیست که ارزش کارت پایین بیاد اتفاقاً برعکس! الان ادبیات کودک و نوجوان به شدت فقیر و بی‌کس و کاره.چون کار سختی‌یه و ایرانی جماعت هم خو اهل کار سخت نیستن.
سوم من هربار داستانی تازه می‌خونم این‌جا هی امیدوارم می‌شم به متولد شدن یه نویسنده‌ی خوب و آینده‌دار. البت قبلاً هم انتقاد کرده بودم از بی توجهی‌ت به فرم و شکل داستانی. هرچقدر سوژه‌های خوبی داری برای نوشتن و حتا سیر داستانیِ داستان‌هات قوی هستند و داری روابط سببی قابل قبول، از توجه به ریختن این طرح‌های خوب و منسجم در قالب فرم و شکلی شکیل کوتاهی می‌کنی. فی‌المثل این داستان برای یه پست وبلاگی خیلی هم خوبه. اما اگه روزی روزگاری بخوای در سطح وسیع‌تری منتشرش کنی خب مطمئناً به طور خیلی جدی‌تری مورد نقد واقع می‌شه.
در اخر هم بگم نظرات من به هیچ وجه فنی و کارشناسی نیستن. فقط به عنوان کسی که معمولاً روزی چندتا داستان می‌خونم و اگه حوصله داشته باشم دل و روده‌ی داستانا رو می‌کشم بیرون و تجزیه و تحلیل‌شون می‌کنم، نکاتی رو عرض کردم.

منم اول از آخر میگم : امیدوارم سایر دوستانی که همیشه به من و وبلاگم و نوشته هام لطف داشتن ناراحت نشن ، اما به دور از شعار زدگی باید بگم که خیلی خوشحال میشم وقتی بین کامنت های بچه ها که معمولا من رو مورد لطف خودشون قرار می دن و اشکالاتم رو به روم نمیارن ، یه دانیال با عشق و با سواد پیدا میشه که خیلی رک و دوستانه نقدم می کنه ... دمتون گرم حاج آقااااااااا

وسط این که : از 12 سال پیش داستان می نوشتم ، جسته گریخته ، اما باید اعتراف کنم بعد از یک کارگاه چند روزه که خیلی سال پیش رفتم و یه مدت که افتخار هم نشینی با یه عزیز بزرررررگ داستان نویس رو داشتم تجربه ی تئوریک دیگه ای نداشتم در این زمینه و خودم هم به جد احساس می کنم باید بیشتر درباره ی ساختار و تئوری داستان نویسی بخونم و بدونم

و اما در مورد این داستان : این داستان رو 11 سال پیش نوشتم ، یعنی درست وقتی که خودم هم یه بچه بودم ، حالا یه ذره بزرگتر از یه بچه ... در نتیجه باز هم قبول دارم که میشه به راحتی زورچپونش کرد تو ادبیات کودک

فاطمه شمیم یار دوشنبه 18 دی 1391 ساعت 22:14

شیطونه میگه من الان در واحد ثانیه
شماره ملی خودم..شناسنامه ام..پرسنلیم..کد مدرسه..کد پستی..شماره همسایه سمت چپ..شماره دوست دوران ابتداییم..شماره موبایل معاون اداره مون..رمز ایمیلم..جیمیلم.رمز ایمیل مدرسه..شماره ی خاله بزرگه ی سرویسم و...را بنویسم آره بنویسم

شوما اصن و ابدن به حرفه شیطونه گوش نکن ... شوما سنی ازتون گذشته ، دیگه باید به فکر توشه ی آخرت باشین . به شیطونه چیکار دارین آخه خواهر من ؟

آوا دوشنبه 18 دی 1391 ساعت 22:35

خوشحالم که آغوش گرم
پرنده شد آغوش امنی
برای مترسک...........
دوست داشتم این
آرامش ِ بعد از خواندن
این داستان را ، در
فضای پر ازاسترس
و اضطراب امشبم
یاحق...

خوشحالم که آرامتان کرد دوست من ...

راد سه‌شنبه 19 دی 1391 ساعت 09:57

بنویسید دیگه لطفا

نوشتیم قربان ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد