بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

جور دیگر باید دید ... شاید

یک شب تا صبح بیداری کشیدن ، آن هم به لطف معده ی عصیانگری که درد را بدون کمترین ملاحظه و در نظر گرفتن سی سال حق آب و گل از دستگاه گوارش ام به مقصد اقصی نقاط بدن صادر می کرد کافی بود برای فهم این واقعیت که به عنوان یک شِبه آدمیزاد ساختار دستگاه گوارشم تفاوت های بنیادین با دستگاه گوارش مارهای پیتون دارد و دقیقا به همین دلیل بسیار محتمل است که " بلعیدن " بهترین شیوه ی غذا خوردن برای من نباشد .

بلافاصله بعد از آن درد جانکاه و آن تجربه ی مزخرفِ شب بیداری تصمیم گرفتم طی یک معاهده ی دو سر بُرد با معده ی گرام ضمن کاستن از حجم کاری ایشان ، در حال تناول غذا به محتویات دهانم شانس بیشتری برای معاشرت با دندان ها بدهم و عجله ای برای فرو دادنشان نداشته باشم که فرو دادن سرنوشت محتوم آن بخت برگشته هاست و ناگزیرند از پذیرش آن ... در عوض معده جان متعهد شدند زین پس کمتر سر ناسازگاری بگذارند و سر به راه شوند .
به عنوان راقم این سطور و یکی از طرفین این معاهده مفتخرم به حضور انور تان برسانم تا لحظه ی نگاشته شدن این خطوط هر دو طرف این معاهده بر مفاد آن پایبند بوده و شکر خدا همه چیز در امن و امان است ... بعد از آن روز لذت غذا خوردن برایم دو چندان شده ، از آن روز با مزه ها ، با مزه کردن آشنا شده ام


و اما الغرض؛

داشتم فکر می کردم به شباهت های دیدن و بلعیدن ، به این که چه قدر خوب است عادت کنیم به مزه مزه کردن تصاویری که می بینیم ...

به این که " دیدن " محصول یک فرایند کاملا مکانیکی است . محصول جاری شدن تصاویر از دریچه ی چشم ها به مجرای اعصاب بینایی و سرازیر شدنشان به مغز جهت تجزیه و تحلیل اولیه ...

اما نگاه کردن یعنی منطق بصری ، یعنی تصفیه ی تصاویر داخل حوضچه ی خوش بینی ها و بدبینی های مان ، یعنی آغشته شدن تصاویر به آنزیم های مختلف ِ " بینش " آدمیزاد ، یعنی جاری شدن تصاویر در رگه های شعور آدمی ... فکر می کردم به این که برای " نگاه کردن " نیازمندیم به اطلاعات و شناخت ...


حالا برویم سراغ عکس های پست قبل و تفاوت هایشان از نگاه من که البته با توجه به این که از تاریخ دقیق گرفته شدن عکس ها مطلعم کارم کمی آسانتر بود . عکس سمت راست مربوط است به شب عروسی آقای پدر و خانم جان یعنی دقیقا " هفدهم خرداد 1358 " و عکس سمت چپ را بیستم شهریور امسال گرفتیم .


1- جوان تصویر سمت راست دلش گرم است به تحولات ماه های اخیر ، پرونده ی کوچیدنش به ینگه دنیا را بوسیده و انداخته کنار و در رویاهایش اینجایی که ایستاده را مستعد ترین نقطه ی دنیا برای " بهشت شدن " می داند اما مرد تصویر سمت چپ نا امید از بهشت رویاهایش با جدیت کوچیدن را به فرزندانش پیشنهاد می کند .


2- جوان تصویر سمت راست نگاهش به آینده است و به لحظه ای که در آن قرار دارد می خندد اما مرد تصویر سمت چپ نگاهش به گذشته است و این طور که پیداست دلیلی هم برای خندیدن پیدا نمی کند ، پس لبخند می زند .

 

3- جوان تصویر سمت راست با " یارانه "  بیگانه است و مرد تصویر سمت چپ با " رایانه "


4- جوان تصویر سمت راست روزی 8 ساعت کار می کند و مرد تصویر سمت چپ روزی 12 ساعت


5- به فاصله ی دکمه ها در عکس سمت راست توجه کردید ؟

مرد تصویر سمت راست ، بی خبر از مفقود شدن دکمه ی پیراهن دامادی اش به دوربین لبخند می زند اما مرد تصویر سمت چپ ، بعد از آن شب کسی را دارد که حواسش به همه چیز هست ، حتی به دکمه ی پیراهنش



نظرات 86 + ارسال نظر
خاموش یکشنبه 8 بهمن 1391 ساعت 09:58

حاج آقا مملی کجا تشریف دارند؟هان؟
بابا تشریف بیارین دو خط آپ بفرمایید چشممون خشک شد به این صفحه

تشریف آوردیم ... تشریف نداشتین ... تشریف بردیم

مریم راد یکشنبه 8 بهمن 1391 ساعت 11:06

هعییییییییییییییی !!

هعییییییییییییییییییییی ؟!!!!

ینی الان اینجا بالا آوردی ؟ آخه این " هعییییییییییی " تداعی کننده صوت بالا آوردنه

قاصدک یکشنبه 8 بهمن 1391 ساعت 20:20

سهم نذری؟؟ شیبدار ؟؟ سرمایه ملی؟؟

فخط یادت باشه هااااااااا ...

نرگس۲۰ یکشنبه 8 بهمن 1391 ساعت 22:10


این اوس ممد قلیه کاشی کار وقت آزاد داره؟

کاشیهای مسجد شاه را میخوان مرمت کنن...تا قبل از عید

وقت آزاد ؟ شیب ؟ بام ؟ مسجد شاه ؟

وقت آزادم آرزوست ...

زهــرا یکشنبه 8 بهمن 1391 ساعت 23:15

چقد سر در خونتون قشنگ شده جناب جعفری نژاد..
.
در رابطه با همین پست و پست قبلی باید بگم که:

اولا خیلی موضوع عالی بود، خیلی زیاد..چون یه تلنگری بود که یه کم بیشتر به اطرافیانمون و گذر عمر و... حواسمون باشه

دوما اختلافاتی که شما عرض کردین بیشتر مربوط به نحوه زندگی کردن آقای پدر و هم نسل هاشون اما نظر جناب اسحاقی و جناب محمد مهدی و سارا جان خیلی به دلم نشست..خصوصا نظر سارا

سوما اینکه متاسفانه من خودم استعدادی در بیان اینگونه توصیفات زیبا ندارم ولی لذتش رو که میتونیم ببریم از خووندنشون

این بود انشای من

ممنون هرا جان

شما لطف دارید

شاعر قافیه های گم شده دوشنبه 9 بهمن 1391 ساعت 04:26

قلبم اما با من سر صلح ندارد که ندارد ...
شب ها از دردش کلافه ام ...
:
و حالا کسی را دارد که حواسش به همه چیز هست حتی نادیده ها ...
:
لحظه هاتون اروم

ممنون ... خیلی زیاد

بهارهای پیاپی دوشنبه 9 بهمن 1391 ساعت 11:57 http://6khordad.blogfa.com

هعیییییییییییییی: آهی ست بس طولانی که هوا جرعه جرعه (!) از دهان خارج می شود.
اون صوت بالا آوردن که بهش اشاره کردین اینه: هوععععع
و ای دوتا باهم خیلی فرق داره.
(آیکون سرپرست روابط عمومی مجموعه عرائض... در انتظار ابقای پست و تثبیت حکم کارگزینی)

ممنون از شفاف سازیتون خانم

خوشحالم که همچین نیروی توانمندی رو استخدام کردم فقط بذار مهر و امضای حکم قبلیت خشک بشه بعد درخواست حکم جدید کن ...

کارگزینی مگه می تونه حکمی که من صادر می کنم رو تثبیت نکنه

محکم بیشین پشت میزت از جات تکونم نخور

قاصدک دوشنبه 9 بهمن 1391 ساعت 12:48


گاهی وقتا هست آدم میخواد یه حرفیو بزنه

ولی چون خودشم زیاد باور نداره که حرفش میتونه کارساز باشه یا نه ، ترجیح میده که سکوت کنه!!

الان از اونوقتاس واسه من

=» فقط آرزو میکنم از ته ته دلم که خدا همیشه کمکت کنه

+ انشالله قاصد ِ خوش خبر همین روزا پیدا بشه و برات خبر خوش بیاره

ممنون قاصدک جان ... خیلی خیلی ممنون

الهه دوشنبه 9 بهمن 1391 ساعت 13:36 http://khooneyedel.blogsky.com

سلام
این پست رو هفتهٔ پیش خوندم...پست قبلش رو هم روز قبلش خونده بودم...با یه عالمه بغض با دیدن عکس پدرت...خواستم برات کامنت بذارم و بگم تفاوتهایی رو که نه تنها دیدم،با بند بند وجودم هم حس کردم...ولی انقدر بغضم سنگین بود که......راستش نخواستم اولین کامنتی که اینجا میذارم اشکی و بغضی باشه...الان که یه هفته گذشته،دیگه بغض ندارم...
میدونی چرا بغض کرده بودم؟آخه موهای پدرت همرنگ موهای بابای منه...یعنی همرنگ موهای بابا آخرین باری که دیدمش...خرداد پارسال...وقتی رفت شیراز موهاش این رنگی بود...الان نمیدونم موهاش چه رنگیه...یا چه شکلی شده...حتماً چینهای صورتش بیشتر و عمیقتر شده...و موهاش سفیدتر...و بدنش نحیف تر بعد از عمل قلبش...عظمت دلتنگیم با دیدن عکس پدرت یهو معلوم شد...عظمت این فاجعهٔ دوری و جدایی...
قدر پدر رو بدون...قدر نگاه خسته ای که خسته نبوده سال 58...قدر لبخندی که خندهٔ از ته دل بوده اون روزا...قدر موهای سفیدی که سیاه بوده...قدر چین های دور چشمشون که اون زمان از سر خنده بوده و الان اثر رد پای زمونه ست....و ببوسشون...هزار هزار بار...تا میتونی.....
فاصلهٔ بغض ندارم تا بغض دارم میدونی چقده؟همین ده دوازده خط...همینقدر....

سلام

فهمیدم ... خیلی خوبم فهمیدم ولی راستش نمی دونم چی بگم . از دیروز سه یا چهار بار کامنتت رو خوندم و هر دفعه هم چند دقیقه بهش فکر کردم اما هیچـــــــــــــــــــــــــی نمیاد تو مغزم جز : سکوت

معلم جوان دوشنبه 9 بهمن 1391 ساعت 15:15 http://tarannome-zendegi.blogfa.com

سلام
قلمتون زیبا و دلتون پر رمز و رازه
خوب می نویسید
چندتایی از پستهاتونو خوندم
لینکتون کردم که هر از گاهی مهمون وبلاگتون باشم
شما هم اگه دوست داشتید منو به اسم «ترنم زندگی یک معلم جوان» لینک بفرمایید
موفق باشید

سلام

ممنون و خوش آمدید

مریم راد سه‌شنبه 10 بهمن 1391 ساعت 00:05 http://mmrad.blogfa.com

اصلا دپرس شده بودم که این آه انتظار را با آن حرکت بالا آوردن یکی کردید
باز خوبه که شفاف سازی شد
تشکر بهار گرامی

مدیر روابط عمومی داریم در حد لالیگا ... ینی استاد شفاف سازیه آبجی بهارم

طوطی سه‌شنبه 10 بهمن 1391 ساعت 00:29 http://ghodghod.blogfa.com/

حالا یعنی حتما باید سردر اینجا رو آبی میزدی؟؟ مارو بگو با کی تیم شدیم!

آبی نی که ، فیروزه ایه طوطی جان ...

فخط فیروزه ایش یه کم زیادی تنده زده به لاجوردی ... عمرن " آبی " نیست
خیالت راحت باشه

مریم راد سه‌شنبه 10 بهمن 1391 ساعت 10:21 http://mmrad.blogfa.com

شما هم که آپ نمی کنی که...!

عیدتون مبارک مهندس گرامی

سلام

ممنون مریم جان

عید شما هم مبارک خانوووووووم

جزیره سه‌شنبه 10 بهمن 1391 ساعت 11:02

هدرشووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو

عکس سمت راستشوووووووووووووووووووووووووووووو
ملت چه تریپی ور میدارن. بردار بابا اون عکس سمت راستو. به جان خودم غریبه بیاد وبت فک میکنه از اون عصا قورت داده هایییییییییییییاز اونا که با 10 من عسل نمیشه خوردشون. از اونایی که میگن: به من دست نزنین ،من عروسم. من که چنین حسایی میگیرم از این عکس

نه خیرم ، این عکسه تله س ...
گذاشتم طرف تا اومد بهم دست بزنه ، بهش دست بزنم

تو آدمی رو سراغ داری که بشه با 10 من عسل خوردش ؟ خو بیار بخوریمش آدم نخورده از دنیا نریم یه وخت ... البته می دونی که من معده ام در زمینه ی هضم آقایون یه کم تنبله ، پس ترجیحن خانوم باشه مورد و ترجیحن اول اسمش هم " کاترین هگل " باشه ... باور کن فقط از معده درد می ترسم و هیششششش منظور بدی ندارم

جزیره سه‌شنبه 10 بهمن 1391 ساعت 11:03

هدرتم ادمو یاد شبکه قران میندازه
یاد کاشی های فیروزه ای مساجد



شینیم بینیم باووووو

هدر به این باحالی طراحی کردم

جزیره سه‌شنبه 10 بهمن 1391 ساعت 11:04

خب دیگه من عرضی ندارم دیگه.

خوش گلدیم ...

پگاه سه‌شنبه 10 بهمن 1391 ساعت 11:34

سلاااااااااااام
اگرچه که همیشه قرمزتــــــــــــــه اما من عاشق رنگ آبی ام. هدر قشنگیه... خیلی ی ی ی ی

سلام پگاه عزیز

قطعن که قرمز تک رنگه و بهترینه ...

ممنون خانوم

نرگس۲۰ سه‌شنبه 10 بهمن 1391 ساعت 14:30

سلام
عیدتون مبارک

من هی میام سر می زنم میبینم آپ نشده
به کیف کردن از هدر کفایت می کنم

سلام

عید شما هم مبارک آبجی نرگس جان ( البته با تاخیر )

خاموش سه‌شنبه 10 بهمن 1391 ساعت 20:31

"آقا مخاطبین گرامی با روابط عمومی هماهنگ کنیم اینجا رو تحریم کنیم چه معنی میده آدم یه هفته آپ نکنه؟

الان تهدید کردی دیگه ؟!!

ژولیت سه‌شنبه 10 بهمن 1391 ساعت 20:44 http://migrenism.blogsky.com

عدد کامنتات سانسوری شد
من یه کامنت گذاشتم
صرفا جهت حفظ موازین شرعی
شومو هی باید واسه آپ هلتون بدن؟
شیرازی که نیسین
سندرمتون چی چیه جسارتا؟

ممنون خانوم ممیزی ... شرع بی گمان خود را وامدار سرکار علیه خواهد دانست

سندرم خاصی نداریم . هر چه هست نتیجه ی هم نشینی چند ماه اخیر با شما شیرازیاست ( اشاره ی نا محسوس به مسئول روابط عمومی ایضن )

فاطمه شمیم یار چهارشنبه 11 بهمن 1391 ساعت 01:49

سلامم محمد خان عزیز
منم دقیقا همین سوالای ژولیت رو داشتم یعنی دارم..خواهشمند است مسئولین رسیدگی کنن
با تشکر

سلام

فاطمه جان خیلی جالبه هاااا

می پرسی چی ؟
این که تو و ژولی با یه تفاوت سنی حدودن 60-70 ساله باز هم سلیقه هاتون شبیه همه ... ینی چه طور میشه ینی ؟

مریمی پنج‌شنبه 12 بهمن 1391 ساعت 12:17

معده است دیگر برادر جان. کارش سوزش و درد جانکاه داشدن است. مگر خاصیت دیگری هم دارد؟ من که از دوره دبیرستان تا الان تا یادم میاد کارش همین بوده. عجالتن عسل بزن به آب بخور. بهتر میشه اوضاش

خداییش هر کی ندونه خیال می کنه واسه خودت یه پا دکتر علفی هستی آبجی خانوم

زهــرا پنج‌شنبه 12 بهمن 1391 ساعت 12:47

سلام جناب جعفری نژاد
خوبید ان شاء الله؟

ما چندین بار آمدیم، نبودید، رفتیم
مجدد آمدیم، نبودید، رفتیم
باز آمدیم، نبودید، رفتیم
.
.
قصد آپ کردن هم که ندارید؟!!!

سلام زهرا جان

والا قصد که داشتیم ، وقت نداشتیم ، با عرض پوزش مجدد

طـ ـودی پنج‌شنبه 12 بهمن 1391 ساعت 14:53 http://b-namoneshon.blogsky.com/


پس چرا آپ نمیشه اینجا یعنی؟


آقــا شما هیچ اطلاعی ندارید از این قضیه؟

درگیر شلوغی های قبل از عید بودیم

شرمنده به اشد وضع

قاصدک پنج‌شنبه 12 بهمن 1391 ساعت 15:11

آقا کجایی الان شوما؟

همین جا ... همین جا

خاموش پنج‌شنبه 12 بهمن 1391 ساعت 17:32

مسئول روابط عمومی سرکار خانوم بهار خانوم لفطا رسیدگی کنید مردم جواب میخوان چرا اینجا تعطیله؟؟؟؟؟

بهار رو فرستادیم مرخصی ...

نرگس۲۰ جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 01:16

بابا جان من از راه دوووووووووور کوبیدم اومدم اینجا

چرا ثعطیله پس؟؟؟؟؟؟

شما قدم رنجه می فرمایید آبجی نرگس

مریمی جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 11:40

ممدقلی؟

جانم آبجی خانوم ؟

مریم راد جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 16:25 http://mmrad.blogfa.com

آقا اینجا مسئولین رسیدگی نمی کنن که

کجایید آیا؟

ما شرمنده ...

نرگس۲۰ جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 16:50

ما تو شرح وظایفمونه اینجا سر بزنیم

شما هم انشالا به زودی سرتون خلوت بشه آپ بفرمایید

و ملتی را شاد نمایید

ای بابا ، نفرمایید آبجی خانوم

وظیفه ی گل بودنتونه

آپ شد این کلبه خرابه

هاله بانو شنبه 14 بهمن 1391 ساعت 00:12 http://halehsaadeghi.blogsky.com/

هدر نو مبارک ... خیلی قشنگه ...(این کامنت رو از روی دست بقیه تقلب کردم )
این رنگ و لعاب من رو یاد حوض بزرگ خونه قدیمی پدربزرگم انداخت ... همون حوضی که کنارش تو تابستون تخت می زدن و فواره ها رو باز می کردن و .....

سلامت باشی خانوم

فیروزه ای را عاشقم من ... اصالت دارد لامصب

مریمی یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 10:54

این وصله ها به من نمیچسبه. منو علف زدن؟ اسمایلی حرف تو دهن ملت گذاشدن

علف می زدی ؟
حتمن سینما هم می رفتی تنهایی

مریمی یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 12:51

ینی تو تنهایی سینما نمیری؟ وا. داریم اصن؟

من اصش از بچگی از تنهایی تو تاریکی رفتن می ترسیدم واسه همین : نوچ ، همیشه با رعنا می رفتم سینما

مریمی یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 14:44

جدی؟ به به چه نخطه ضعفی دادی دستم. خدا بهت رحم کرده من تهرانی نیسم یا شما اصوانی.

شینیم بینیم Bawwwww

مریمی یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 14:48

هارهار مرد گنده از تاریکی ترسنده

جدی روناک چقدر میتونه از این گزینه سوژه خنده بسازه. لازم شد یه صوبت خصوصی باش داشته باشم

حالا ما یه چی گفتیم ، تو چرا باور کردی بی جنبه ؟!!

مریمی یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 14:52

از بس ساده ئم داداش. از بس عین کف دستم. هق هق. بذ برم بخزم به زیر پتوهایم. این دنیا که ما دیدیم باور کردن نداشت. خدافظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد