بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

زنگ ها برای که به صدا در می آیند ؟!


بعد از ظهر بود ، حول و حوش ساعت پنج ...

از مدرسه بر می گشتم . به سر کوچه ی خودمان که رسیدم بی خبر از همه جا گوشه ی پیاده رو چمباتمه زدم و مشغول محکم کردن بند کفشهایم که وا رفته بودند شدم . ناغافل پشت گردنم داغ شد . خواستم سرم را بچرخانم که لا مذهب امان نداد و دومی را ، این بار محکم تر ، حواله ی گوشم کرد . کیفم را برداشتم و دویدم . خوب که دور شدم و خیالم راحت شد که دنبالم نمی آید برگشت که ببینم کیست و چرا می زند ؟!

" هاپو کومار " بود . پیرمردی شصت و چند ساله که اسم واقعی اش " حجت خان " بود اما به خاطر بدخلقی های همیشگی و مقداری هم شباهت ظاهری - که البته گفتنش خوبیت ندارد - بین بچه های محل هاپو کومار صدایش می کردیم .


پرسیدم : " چرا می زنی عنتر ؟! " خودم هم می دانم که " عنتر " برای آن پس گردنی و تو گوشی خیلی کم بود اما متاسفانه به عنوان یک پسر بچه ی 8 ساله دایره المعارف فحش هایم بر خلاف حالا چندان جامع و مبسوط نبود .


گفت : " واسه این که دیگه زنگ خونه رو نزنی و فرار کنی "  

با تعجب گفتم : " من که زنگ خونه ات رو نزدم ، من فقط داشتم بند کفشامو می بستم "

با همان پاهای برهنه اش دوید سمتم و گفت : " برو گمشو ، تخم * سگ ِ دروغ گو "

تخم * سگ نمی دانستم یعنی چه ؟ توی مدرسه شنیده بودم که سگ ها پستاندارند و این یعنی اصولا تخم نمی گذارند . این تناقض برای ذهن پرسش گر آن روزهایم سوال بر انگیز بود اما تقریبا مطمئن بودم که دروغ گفتن کار خوبی نیست . پس بلند داد زدم : " دروغ گو خودتی هاپو کومااااار " و فرار کردم ...

***

تابستان 71 بود . چند ماهی از قضیه ی من و حجت خان می گذشت اما هنوز کینه ی کتک زدن آن روزش را به دل داشتم . می خواستم تلافی کنم . نقشه ی مفصلی هم کشیده بودم ...


با این که چند سالی از پذیرش قطعنامه و پایان جنگ می گذشت اما هنوز اوضاع نیروگاه های برق تعریفی نبود . شب های تابستان یکی دو بار قطع شدن برق عادی بود ، هر بار هم دست کم نیم ساعت طول می کشید .

آن شب به محض این که برق رفت به بهانه ی سر زدن به مرغ و خروس ها دویدم روی پشت بام و یک تکه قیر از گوشه ی قیرگونی انتهای پشت بام کندم و طوری که کسی متوجه نشود از پله های اضطراری برگشتم توی حیاط و از خانه زدم بیرون . بعد تا جلوی خانه ی حجت خان دویدم و وقتی مطمئن شدم کسی توی محله نیست تکه ی قیر را که آفتاب تابستانه حسابی نرمش کرده بود رو کلید زنگ چسباندم و خوب محکمش کردم . کارم که تمام شد برگشتم خانه و روی پله های اضطراری ، جایی که داخل حیاط پیرمرد پیدا باشد کمین گرفتم و منتظر آمدن برق شدم .

یادم نیست چقدر روی پله ها منتظر نشستم اما خوب یادم هست که چند ثانیه بعد از وصل شدن برقِ محله ، پیر مرد با عجله و پا برهنه دوید وسط حیاط ... از همان جایی که نشسته بودم هم می شد حدس زد که صدای زنگ ِ خانه دیوانه اش کرده است . دوید سمت درب ، غافل از اینکه هیچکس آن طرف درب نیست . ته دلم خنک شده بود ، دیدن باقی ماجرا به همان اندازه که می توانست فرح بخش باشد خطرناک هم بود . ممکن بود حجت خان روی پله ها ببیندم و این بار پیش " آقای پدر " شکایتم را بکند . پله ها را آرام آرام پایین آمدم و رفتم داخل اتاق اما مطمئن بودم بیرون کشیدن آن همه قیر از داخل کلید زنگ حداقل یک ساعتی پیر مرد را سرگرم خواهد کرد .



پی نوشت : چند وقت قبل که روناک مسافرت بود به بهانه ی سر زدن به بچه محل ها قدیمی سری به محله ی بچگی هایم زدم . همه چیز عوض شده بود ، خانه های کوتاه ِ قدیمی یکی یکی قد کشیده بودند و سر و شکل مدرن به خود گرفته بودند . تنها خانه ی قدیمی خانه ی حجت خان بود که درست ابتدای کوچه ، دست نخورده ، باقی مانده بود . انگار که پرچم دار اصالت محله  باشد

خود پیرمرد هم روی یک چهار پایه ی آهنی نشسته بود و ساکت زل زده بود به خیابان ، بچه ها می گفتند آلزایمر گرفته و میهمان امروز و فرداست . دلم برایش سوخت . پس گردنی و تو گوشی آن سال های دور را حلال کردم ، حالا امیدوارم حجت خان هم من را بابت کاری که آن شب با زنگ درب خانه اش کردم حلال کند ...


نظرات 41 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 17:55

اینجا توی صفحه وبلاگ نوشته یک نظر.
ولی هیچ نظری نیست توی کامنتدونی؟
آقا اجازه این یعنی چی؟
یعنی من اول؟؟؟

یعنی شوما عزیز

قاصدک جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 18:40

به به
برادر گرامی
چه عجب آپ فرمودین شما
برم پستو بخونم برمیگردم

شرمنده . این چند وقت شدیدن شغال بودم ( صفت فاعلی من در آوردی از باب " شغل " )

راد جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 18:48

به به .. سلوم علیکم
کوجا بودین؟ :)

همین دور و برااااا

قاصدک جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 18:57

پُر می شوم از خاطرات ِ کودکی هایم...
روزی روزگاری ،، دست در دستش می دادم و
با اطمینان از حضورش ...
برای گرگ ِ قصه کُری می خواندم!
می گفت: " گرگم و گله می دَرم!! "
می خواندم: " چوپون دارم...نمیزاره!! "
.
.
.

این روزها دست هایش نیست که دستانم را بگیرد و
من بی خیال از طمع گرگ های زمانه،،
سرود بخوانم!!

+آخرین بار شاید دوسال پیش بود که رفتم سراغ محله ی قدیممون . . .
تمام وجودم بغض شد
وقتیکه سردی و سکوت اون کوچه ها رو دیدم

آره ... همینه

مریم راد جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 18:59 http://mmrad.blogfa.com

خانه ای که سر کوچه باشد را خوب زنگ اش را زیاد می زنند دیگر ...

شوما هم خوب جبران کردید ها
بنده خدا... دستش هم سنگین بوده

تجربه های خانه مادربزرگه نشان داده وقتی زنگ دری را زدید باید خیلی ریلکس قدم زنان رد شوید... یادش بخیر ..

خدا یه خونه ی سر کوچه بهتون عطا کنه هی با بر و بچ بیایم مزاحمی دق الباب کنیم و زنگ بزنیم و جلف بازی در بیاریم و جیم شیم

هرررررر

مریم انصاری جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 19:25

حکایتِ «حالِ» حجت خان، من رو یاد این ترانه میندازه:


سر ِ کوچه ملّی، یه مَرده، یه مَرد

که سی سال پیش، ساعتش یخ زده

نمی دونه دنیا چه رنگی شده

نمی دونه کی رفته؟ کی اومده؟

.
.
.

داره عابرا رو نگاه می کنه

که رد میشن از کوچه های شلوغ

شایِد ... ممکنِست ... احتیمالِن

قاصدک جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 19:30

نچ نچ نچ

چقد فضای کامنت قبلیم سنگین بود

به منظور تلطیف هوا :

شوما همیشه با ابرو بالا انداختن هوا رو تلطیف می کنی ؟

میشه بیای هوای تهران ما رو هم با همین متد تلطیف کنی یُخده ؟!

نرگس۲۰ جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 19:36


عجب حالی ازش گرفتی با این تلافی کردنت.فکر کنم اون شب یک خواب راحتی رفتی

خاطرات کودکی برنگردد دریغا...
قیل و قال کودکی برنگردد دریغا...

خداوند ما را ببخشاید و مشمول رحمت خود بگرداند ... ان شاء الله

جزیره جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 19:45

شما از همون بچگیت مهندس بودی اصن:دی
اونوخت میرفتی جلو اشنایی میدادی شاید میشناختت!!!تازه اگه نمیشناختت مطمئنم اگه اشاره میکردی به بلایی که سر زنگش اوردی یادش میومد کی هستی

اگه منو می شناخت و می دونست چه بلایی سرش آوردم احتمالن بر می گشت به دوران اوجش و یه پس گردنی و تو گوشیه دیگه مهمونم می کرد

می دونی به ریسکش نمی ارزید آبجی خانوم

دل آرام جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 20:23 http://delaramam.blogsky.com

دل آدم میترکه وقتی میبینه شخصیتهای خاطرات کودکیش دیگه توی دنیا نیستن . حالا یا کوچ کردن به دنیای دیگه یا آلزایمر گرفتن ...

جدیااااا ... انگار زیادم فرقی نمی کنه ازشون خاطرات بد داشتی یا خوب ، جای خالیه آدما کلن حس خوبی به آدم نمی ده انگار

الهه جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 21:00 http://khooneyedel.blogsky.com

عجب خلاقیتی داشتی به عنوان یه بچهٔ 8 ساله!!!باریکلا!
شاید با توجه به آخر پست،باید بگم آخی پیرمرد..یا همچین چیزی...ولی راستش من نمیتونم خشونت نسبت به بچه ها رو تحمل کنم یا ببخشم...یعنی به شخصه قلم میکردم اون دستی رو که پس گردن و توی گوش یه پسر 8 ساله زده!
به عوض شدن محلتون که فکر کردم یه جوری شدم...آخه ما بیست ساله تو این خونه ایم...و مادربزرگم هم 20 ساله که تو خونهٔ فعلیش داره زندگی میکنه...یعنی خونه های خاطرات من هر دو دست نخورده هستن...گرچه یه کم سر و ریختشون عوض شده خب تو این بیست سال...دارم فکر میکنم با این شدت خاطره باز بودنم میتونم یه روز از این محل دل بکنم یا نه؟

اگه دقیق بخوام بگم تابستان 91 تقریبا 9 ساله بودم ، اما موقع نوش جان کردن ضرب شصت " حجت خان " هشت سال داشتم و با چند تایی ماه ...

اگه الان بهم بگن مهم ترین دلیل این که تو کنکور اونطوری که باید موفق نشدی چی بود ؟ بدون معطلی و بهانه گیری می گم : همین که محله مون عوض شد کلی زمان رو ازم گرفت تا بتونم با مدرسه و محله و آدمای جدید خودم رو چفت کنم ... این مهمترین دلیلش بود

آره الهه جان ، خیلی سخته کندن از خاطره های بهترین دوران زندگی

باغبان جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 21:18 http://www.laleabbasi.blogfa.com

آقا اجازه
ما اون بالا بس که ذوق مرگ شده ایم یادمون رفته اسممون رو بنویسیم!
..
چقدر گذر زمان احساسات رو تغییر میده
یک روز کینه بود
یک روز دلسوزی
یک روز...
هیچ چیز مطلق نیست
...
راستی عنوان مطلب نباید باشه؟
زنگها برای "چه" به صدا در می آیند؟؟
( مردم آزاری، انتقام...)

خانم اجازه

فهمیدم از روی IP ، اما دفعه ی آخرت باشه ها دفعه ی بعد اسمتو ننویسی مقام اولیت به صورت اتوماتیک سلب میشه

پروین جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 22:13

یاد شیطنت های بچگی بخیر

برای پسرک ۸ ساله ای که نمیدانسته تخم سگ یعنی چه، خیلی مغز مردم آزارنهء خلاقی داشتی محمد جان

من جایی خوانده ام که بیمارن مبتلا به آلزایمر گذشته های دور را بخاطر دارند. خوب بود اگر میرفتی و آشنایی میدادی و صحت و سقم این مساله را امتحان میکردی. بی شوخی میگویم. مامان بزرگ من وقتی آلزایمر گرفت گاه و بیگاهی انگار مامانم را در قالب کودکی اش میدید. چون وقتی مامان دست به سرش میکشید و سعی میکرد غذا به دهانش بگذارد، به زبان کودکانه قربان صدقهء مامانم میرفت و از موهای بلند و قشنگش تعریف میکرد. مامان میگفت عین قربان صدقه های زمان کودکی اش بود :(

مردم آزاری که نبود پروین خانم جان ، تلافی بود ...
والا زمان ما ، پسر بچه های 14 ساله هم درست نمی دانستند تخم*سگ فحش است یا طلب عاقبت به خیری ... مثل الان نبود که بچه ی 10 ساله برای آدم دوره ی کامل و بدون سانسور تنظیم خانواده دایر کند

حقیقت این است که منفعتی در این قضیه که مرا به خاطر بیاورد نه برای او دیدم و نه برای خودم ... ترجیح دادم به صورت Remote همدیگر را عفو بفرماییم

مشق سکوت- رها جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 22:50 http://mashghesokoot.blogfa.com/

چه صبورانه برخورد کردین و انتقام گرفتین!

از خدا که پنهون نیست، از شما هم پنهون نباشه، یکی از تفریحات دوران کودکی اینجانب زدن زنگ خونه ی مردم و فرار کردن بود. یادمه یه بار با دخترعمه هام فرار کردیم، ولی پسرعمم بهمون نرسید و یه کتک حسابی از صاحبخونه خورد. اون نامردم آدرس خونه رو داد تا ما هم از تنبیه بزرگترها بی نصیب نمونیم

صبرم از این جهت بود که دنبال فرصت مناسب می گشتم و گرنه اساسن آدم صبوری نبوده و نیستم

خوب کاری کرد پسر عمه ت ... تا شما باشین دیگه بچه رو تنها نذارین

belladona جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 22:55

آففففرین خوب فکری کردین واقعا مرحبا به این خلاقیت منم البت یه بار در 27 سالگی مشابه این کارو کردم ینی با پاشنه کفشم زدم تو این جعبه کلیدای اتشنشانی هستش تو اداره ها که روشیشه ش نوشته موقع آتش سوزی بشکنید! من با اجازه تون تو خوابگاه ساعت 12 شب این کارو کردم و صدای آژیرش تا هفت تا خوابگاه اونورتر می رفت اونم به مدت یه ربع... یادش به خیر سرپاشنه ی کفشم بعدا گم شد

واقعن که ؟؟؟ از شوما بعیده ... آخه این چه کاریه هان ؟!

شوما تو 27 سالگی دارین خودتون رو با یه بچه ی ناقص عقل هشت نه ساله مقایسه می کنید ؟!

دیگه نکنید از این کارا هااااا

مادام جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 23:37

وای عالی بود....خیلی توپ بود ایول ب شیطنتات یادش بخیر دوسال پیش از مدرسه که تعطیل شدم با دو تا از دوستام که خیلی هم شر و تخس بودیم(البت الانم هستیم)از جلوی ساختمانی گذشتیم که حدود 40 واحد داشت 20 تا زنگ روی یک صفحه 20تا هم روی یه صفحه ی دیگه حالا ایفونام همه تصویری......ما هم هر کدوم 10 تا انگشت داشتیم جمیعا 30 تا ,کف دستامونو گذاشتیم روی هر چهل تاشو در رفتیم فک کن.............خیلی فاز داد.............

اصن زنگای جدید حال نمی ده ... آدم رو رسوا می کنه

حتم بدانید که حلال خواهد کرد ...
:
چه خوب که توی بچگی نه پس گردنی خوردم و نه زنگی رو از سر شیطنتی کودکانه فشردم ...
:
توی همه زندگیم در عالم بچگی تنها یک نفر را تا ابد نخوام بخشید اگر چه بیش دوستش دارم ...
پسر عمه ام را که سعی داشت به من بفهماند چه بلایی سر مرده های زیر خاک می اید ... روح یعنی چه ...
:
لحظه هایتان ارام آقای نوستالژی

امیدوارم ...

ینی چی؟؟؟؟ ینی دفنت کرد ؟؟؟ حالا فهمیدی روح یعنی چی ؟

ممنون بانو

هاله بانو شنبه 14 بهمن 1391 ساعت 00:20 http://halehsaadeghi.blogsky.com/

بچه هشت ساله و یه همچین فکری ؟؟؟
داشتم فکر می کردم اگه من صاحب یه همچین پسر بچه ای با این همه نبوغ و ایده خلاقانه بودم چی کار می کردم ....

نه ساله ( مرداد 62 تا تابستان 71 )

نبوغ چندانی نمی خواست به خدا هاله جان ، یه مقدار تخس بودن می خواست و یک شب ظلمات . که خدا رو شکر آن شب هر دوی این مقدمات فراهم شد

نفرینت کنم یه بچه مثل من خدا بهت بده ببینی خانوم جانم چی کشیده تو این سی سال ؟

زهــرا شنبه 14 بهمن 1391 ساعت 00:21

چه خوب که آپ کردین
نوستالژی جالبی بود..

از پس گردنی نوشتید یاد یکی از دوستان افتادم که میگفتن:
ما وقتی که کوچیک بودیم و از کنار بزرگترای محل رد میشدیم یه پس گردنی میخوابوندن بیخ گوشمون، میپرسیدیم چرا میزنی میگفتن چون کوچیکی.. الانم که بزرگ شدیم از کنار بچه ها که رد میشیم شَپَلَق(عین کلمه رو عرض کردم) میزنن،میگیم چرا میزنین،میگن داریم شوخی میکنیم..

نسل اواخر دهه 50 و دهه 60 فقط میتونه این حس رو درک کنه

نه بابا اجازه ندین این بچه هفتاد هشتادیا بزنن پس گردنتونا ... اینا عادت کنن دیگه ول کن ماجرا نیستنا

از ما گفتن

سارا شنبه 14 بهمن 1391 ساعت 01:07 http://sazesara.blogfa.com/

سلام
اول اینکه ،خوشحال شدم که دیدم آپ کردید.
بعدشم، اینقدر تصویر سازی این نوشته خوب بود که انگاری دستمو گرفت و برد در خونه آلومینیومی همسایه قدیمی مون و انگشتمو گذاشت روی زنگ و بعد هم باهام دررفت و پرید تو خونه...
یادمه یه همسایه دیوار به دیوار داشتیم که دیوار مجاورش با ما، یه پنجره داشت که مسلط به درب ورودی خونه ما بود. اون زمانا یه سگ داشتم به اسم هاپو. یه سگ بزرگ و کرمی و بی نهایت آروم و بی آزار. محله ما محله فوق العاده آرومی بود و به همین دلیل با وجود اینکه لونه هاپو بیرون خونه بود هیچ کسی آزاری بهش نمی رسوند. ولی یه شب این همسایه بی انصاف اومد و این طفلی رو تا خورد با چوب زد. بعد از اون شب دیگه هاپو رو ندیدم. نمی دونم یه بچه 5 ساله چه تصوری از انتقام داره ولی من تصمیم گرفته بودم که به رسم تلافی، تا همیشه زنگ اون خونه رو بزنم و در برم. به خیال خودمم دارم ضربه خیلی سنگینی بهشون وارد می کنم. بارها این کارو انجام دادم. به این ترتیب که همیشه در خونه خودمونو باز می ذاشتم، بعد به یک چشم به هم زدن از پله های خونه همسایه بالا می رفتم و با کمک هر وسیله ای که بود دستمو به زنگ می رسوندم، بعدم می جهیدم تو خونه. هنوز قیافه برافروخته اون خانوم که برای شکایت در خونه مون اومده بود که "بابا من با چشم های خودم، بچه تون رو دیدم که زنگ زد و در رفت" و قیافه مطمئن و حق به جانب پدرم که "نه، امکان نداره بچه من همچین کاری کرده باشه" رو یادمه...

سلام

خوبش کردی ...
من حداقل تونستم از خودم دفاع کنم ولی اون حیوون زبون بسته که این کارم نمی تونسته بکنه

خوبش کردی ...
اصن آدرس خونه اش رو بده برم نفت بریزم تو آیفونش آتیش بزنم زنگشو که دیگه سگ ها رو اذیت نکنه

تیراژه شنبه 14 بهمن 1391 ساعت 02:23 http://tirajehnote.blogfa.com


حلال کردی
حلال میکند
اما داغ سوزش آن پسگردنی بی انصافانه به گردن کودکی ات
خوب نیست... همیشه از تنبیه فیزیکی و کلا هر خشونتی که از یک زورمند به ضعیف تر از خودش تحمیل شود بیزار بودم..کاش نوازش به یادگار بگذارند بزرگترها

تو بس که مهربون و دل مخملی هستی ...

کاااااااش

محمد مهدی شنبه 14 بهمن 1391 ساعت 07:59 http://mmbazari.blogfa.com



سلام رفیق

پست مفیدی بود اقا ... خیلی چیزها یاد گرفتم ....

یاد محلخ حودمون افتادم یاد عمو کاکی و گاری خوراکیهاش یاد بابای مرتضی و بدخلقی هاش یاد تمام شیطنت هام ...

راستی تا آلزایمر فراگیر نشده باید حلالیت بگیریم از خیلی ها ...

سلام محمد مهدی عزیـــــــز

بدو برو داداشم سراغ حلالیت گرفتن ، اینطوری که گفتی فکر کنم کار سختی پیش رو داشته باشی

برات آرزوی موفقیت و آمرزش می کنم

محمد مهدی شنبه 14 بهمن 1391 ساعت 08:52 http://mmbazari.blogfa.com



محلخ =محله

فرزانه شنبه 14 بهمن 1391 ساعت 10:59 http://www.boloure-roya.blogfa.com

طفلک خانم جانتون چی کشیده از این همه نبوغ
اما من هنوزم برای کشیدن نقشه های خبیثانه پایه ام. از بس که تو بچگی مثبت بودم
هاله جان شما آرزوی داشتن یه همچین بچه ای رو نکن. چون الان که بچه ها نمیرن تو کوچه بازی کنن در نتیجه تو آپارتمان های فسقلی دچار بیش فعالی میشن و آدمو از زندگی کردن پشیمون میکنن.

فرزانه جان
خداییش باید پای صحبت هاش بشینی یه کم از کارهام برات بگه بدونی که چی کشیده

خدا نگهدارش باشه ، با این همه تخس بازی و نحس بودن فقط یه بار تنبیهم کرد

یادم میاد از این آبگرم کن مشعلی استوانه ای ها داشتیم گوشه ی حیاط خلوت ... یک روز درست بغلش کلی روزنامه و خرده چوب و مقوی جمع کردم و آتیش زدم . از بوی دود شستش خبردار شده بود که چه غلطی می کنم . اومد با یه مصیبتی اول آتیش رو خاموش کرد بعد هم انداختم تو دستشویی کنار حیاط و در دستشویی رو بست . حالا بماند که چه بلایی سر شیشه ی دستشویی آوردم و چطوری از دستشویی زدم بیرون
اون خودش یه داستانه واسه خودش

بابک اسحاقی شنبه 14 بهمن 1391 ساعت 13:17

ایشالا که می بخشدت
بچگی تو و جهالت هاپوکومار بخشیدنی هستن

بابک اسحاقی شنبه 14 بهمن 1391 ساعت 13:20

آخه بچه ای به خوشگلی تو
جلوی در خونه اون پیرمرد
نباید اونطوری خم بشه که
شانس آوردی فقط گردنت سوخت

( لعنت به هر کی بگه پدر تجربه بسوزه )

نفرمایید قربان
بنده غلط بکنم بگم " پدر تجربه بسوزه " اصن این لفظ خیلی قدیمی و مستعمل شده

بنده دست به دعا بلند می کنم و از درگاه ایزد منان می خوام که هر چی زودتر عارضه ی سوزش ناشی از تجربه ی کودکیتون خیلی زود التیام پیدا کنه

راستی اگه نیاز به نخ بخیه و یه جفت چشم نیمه پاک داشتی در خدمتم سفید برفی جان

آوا شنبه 14 بهمن 1391 ساعت 13:45

چه جالب..چه فکری ! که قیرگرم
بچسبونه به زنگ در که بعدقطع
برق زنگ یه سره بشه.واااای
خیلی باحال بود.فرزند شما
چـــــی میخواد بشه
اونم با بچه های الان که
ســــــــــــرشار از نبوغ و
استعدادن ماشالله
چه خوب.....که حلالش
کردین..................
یاحق...

سلام آوا جان

بچه ی من ( اگه به دنیا بیاد البته ) احتمالا باید تحت مراقبت کامل باشه چون مادرش هم کاملا مستعد تخس بودن و آتیش سوزوندنه ... به اشد اوضاع البته

زهــرا شنبه 14 بهمن 1391 ساعت 18:20

بله دقیقا همین طوره که میفرمایین
اینا هیولان آقا
هــــیــــــــولاااااااا...

خدا به داد برسه

طوطی شنبه 14 بهمن 1391 ساعت 18:51

الان که فکرشو میکنم میگم حیف شد که دیر همو یافتیم!! یعنی دیر شروع به وبلاگ نوشتن کردی!
وگرنه زوج خوبی برات بودم تو آتیش سوزوندن

همو بهتر که دیر اومدم چون بعید می دونم حریف جنابعالی می شدم تو آتیش سوزوندن ... اینطوری کسر لاطی بود برامون که یه دختر بیشتر از ما " شر " باشه

خاموش شنبه 14 بهمن 1391 ساعت 21:19

سلام
آقا اصن چه کودکی شیرینی والا!مخصوصا اون پس گردنی من کشته مرده پس گردنی ام... ولی هیچ وقت نوش جان نکردم

سلام

بذار فکرامو بکنم و از مراجع ذی صلاح استعلام کنم . اگه مورد خاصی نداشته باشه خودم زحمتشو می کشم و به یه جانانه اش دعوتت می کنم

خاموش یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 10:36

شوما دعا کن منو ببینی از ترس فرار نکنی پس گردنی پیشکش والا با این مهمون نوازی هاشون ایشالا فردا عازم تهرانم برای شرکت در آزمون سرنوشت ساز کنکور

ان شاء الله به سلامتی و با آرزوی موفقیت

مریم راد یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 10:44

خداییش اگه خونه من سر کوچه باشه
و بچه ها زنگ بزنن و همچی خوشحالی آمیز در برن

خداییییییییش ناراحت نمی شم
شاید دوست هم شدم با چن تاشون

آره برو باهاشون دوست شو با همدیگه تیم محلیه " زنگ بزن در رو " تشکیل بدین

بد نیست هر از گاهی یه نگاهی به شناسنامه ت هم بندازیااااا

والا به قرعااان

مریم راد یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 10:45 http://mmrad.blogfa.com


شوما چرا آپ نمی کنید ... این رسالت هر صبح من است که بیایم اینجا و این را بگویم...
به هر حال پیشگیری بهتر از درمان است

شعار نده بچه ...

مریمی یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 10:51

ممدقل اینقدر این صه کامنت دونیت دیر باز شد که یادم رف چی میخاسدم بگم. بذ یه نیگا به پست بندازم شاید یادم اومد.


اها خاسدم بگم کهمن تا سال دوم کارشناسی هنوز زنگ ملتو میزدم فرار میکردم. مدیونی فک کنی بیمار بودم یا هر چی دیگه. فقط یه جور عقده درونی بود. فقطم زنگ خونه های خیابون کمال اسماعیل رو میزدم. از بس خونه های ویلایی خوشگلی داشت و منم خیلی دوس داشتم از اون خونه ها.

استاد سبک سری هستی شوما کلن ... بیچاره دانشجوهایی که قرار از تو چیز یاد بگیرن مریم گله

مریم راد یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 11:06

مریمی بیا با هم بریم ... ینی دیگه ترک کردی
منم
اما اگه بیای من پایه ام ها

بیا واقعن که راس میگن ... چو ... ببیند خوشش آید

مزاح می فرماییم البته

مریمی یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 12:50

شوما جرعت داری مزاح نفرما



مزاح می فرمایم رو با تو نبودم که ، با مریم راد بودم
در مورد تو مزاح نکردم ، شفاف سازی کردم

هررررر

مریمی یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 14:42

فیششششش. این صدای دود شدن و به خاطره ها پیوستن من بود مثلن


دارم فکر می کنم اگه دود بشی چه بویی می دی ؟

مریمی یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 14:46

الان چون که بوی گل سوسن و یاسمن آید من هر بویی بدم فرق نداره بوی زمینه غالبه



معرکه ای آبجی خانووووم ، گوللللله ی نمک

مریمی یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 14:49

میدونسدم

قاصدک یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 16:56

والا چه عرض کنم؟
با یه ابرو هوای تهرانو تلطیف میکنم
با یه ابرو هوای کرجو
(شهرک مون بین تهران و کرج گیر افتاده بنده خدا)

آورین

این هم راه حل قابل تاملیه

فرزانه دوشنبه 16 بهمن 1391 ساعت 11:39 http://www.boloure-roya.blogfa.com

آقا من امیدوارم که گذر بچه های زیر 18 سال به اینجا نیفته. شما خیلی بدآموزی داری برادر
یاد آتیش بازی برادر خودم افتادم. یه میز چوبی کوچیک رو گذاشته بود وسط اطاق بعد روش روزنامه گذاشته بود و میخواست آتیش بزنه که مامانم سر رسیده. بعد که ازش پرسیده چرا میخواستی روزنامه آتیش بزنی گفته بود سردم بوده میخواستم گرم شم!!!!



خو بذار بچه های مردم هم یه چیزی یاد بگیرن خواهر جان

مگه بده ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد