بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

صدای پای "بهار"

به این روزها مشکوکم. به "اسفند" که نفس هایش به شماره می افتد، به کلونی پسر بچه هایی که کُرک و موی نازک مثل ردّ پای زغال پشت لب هایشان را سیاه کرده، به نیشخندهای شیطانی و حرف های در گوشی شان، به بوی تند گوگرد و صدای سوختن فتیله مشکوکم...

آقای "یگانه" دبیر زبان عربی سال سوم راهنمایی مان بود. جوانی کوتاه قد و خپل با موهای مجعد مشکی و البته به شدت خوش لباس و مبادی آداب. عربی را مثل زبان مادری صحبت می کرد و در امر آموزش بسیار صبور بود. گاهی پیش می آمد یک نکته ی دستوری را برای فهم بهتر شاگردان چندین و چند بار به روش های متنوع تکرار می کرد و تا خیالش از شیرفهم شدن تمام بچه ها راحت نمی شد دست بردار نبود. هر چند تمام این محسنات باعث نمی شد آنطور که باید از طرف بچه های کلاس دوست داشته شود. باور کنید تقصیر ما هم نبود، برای پسر بچه های شرّ و زبان نفهمی که گوش شنوا برای شنیدن حرفی که به زبان مادری شان زده می شد را هم نداشتند، آموختن زبان پیچیده و خسته کننده ای مثل زبان عربی چندان خوشایند نبود. راستش را بخواهید خیلی اتفاق می افتاد که قبل از شروع کلاس همگی دعا می کردیم که خودش یا لاستیک ماشینش پنچر شوند و لااقل یک جلسه را از کشف ضمائر نامانوس عربی در میان جمله های صد من یک غاز کتاب درسی آسوده باشیم اما هر دفعه دعایمان جایی میان دیوارهای آجری کلاس حبس می شد یا لای پره های آهنی پنکه سقفی قدیمی سنگ قلاب می شد و به جایی نمی رسید و جوانک تُپُل، درست سر وقت، در چهارچوب درب کلاس ظاهر می شد و بی معطلی شروع می کرد به عربی بلغور کردن. تا آن روز کذایی...

***

یکی از روزهای اواخر اسفند سال 75 بود. آن ساعت عربی داشتیم اما آقای یگانه در کمال ناباوری بر خلاف همیشه، تاخیر داشت. طبق یک قانون نانوشته، در این مواقع نشستن بر روی نیمکت و رعایت سکوت امری قبیح و دوری جستن از آن یک جور واجب کفایی بود. خلاصه این که این جور وقت ها در کلاس غوغایی برپا می شد. یکی موشک درست می کرد، یکی در حد بضاعت هنری اش تقلید صدا می کرد و ادای مدیر و ناظم و معلم را در می آورد، چند نفری هم پای تخته برنامه های مناسبتی اجرا می کردند یعنی مثلا اگر دهه فجر بود با صداهای تازه دو رگه شده ی خروس نشانشان سرودهای انقلابی می خواندند یا اگر نزدیک محرم بود شور می گرفتند و توی سر و کله شان می زدند. مناسبت اواخر اسفند هم "چهارشنبه سوری" بود!
آن روزها ابزار و ادوات آتش بازیِ آخر سال به تنوع امروز نبود. اوایل که فقط نارنجک دست ساز بود و ترقه ی دیواری. بعدتر چینی ها که انگار دلشان برای خالی بودن سفره ی آتش بازی آن روزهای ما ایرانی ها سوخته بود دینامیت کبریتی و سیگارت را هم ارزانی مان کردند.
از نارنجک می ترسیدم و کلهم سمتش نمی رفتم. اما من باب خالی نبودن عریضه و کم نیاوردن پیش رفقا، همیشه روزهای آخر اسفند یک بسته کبریت و چند تایی سیگارت ته جیبم پیدا می شد.
از قضا آن روز هم جیبم پر بود. کلاس ما آخرین کلاس راهروی طبقه ی دوم بود و یکی از پنجره های کلاس رو به حیاط کوچکی که به پارکینگ معلمین تبدیل شده بود باز می شد. درست زیر پنجره هم سطل آهنی نسبتا بزرگی بود که مستخدم مدرسه آخر هر هفته پودر گچ هایی که از پای تخته سیاه کلاس ها جمع می کرد را درون آن می ریخت.
قرار شد یکی از بچه ها داخل راهرو مراقب باشد که ناظم ها سر نرسند. بقیه هم پای پنجره جمع شدیم و شروع کردیم به ترقه بازی. زمان زیادی نگذشته بود که درب پارکینگ معلم ها باز شد و آقای یگانه سوار بر رنو 5 آلبالویی رنگش تشریف فرما شدند. خیلی از بچه ها بلافاصله رفتند و سر جایشان نشستند اما نمی دانم این وسط کدام حلال زاده ای شیرم کرد که سیگارت آخر را خرج خیر مقدم گفتن به آقای یگانه کنم. گوشه پنجره کمین گرفتم و طوری که دیده نشوم جوانک را می پاییدم. به محض اینکه از ماشین پیاده شد و به سمت ساختمان اصلی کلاس ها راه افتاد سیگارت را روشن کردم و از پنجره بیرون انداختم. از بخت بد، سیگارت درست افتاد وسط سطل پودر گچ و انفجارش مصادف شد با عبور معلم جوان از کنار سطل! به یک باره حجم زیادی از پودر گچ داخل هوا پخش شد و چونان برف شادی بر کت و شلوار و قامت نه چندان رعنای آقای معلم باریدن گرفت...

چند سال پیش یک بار جوگیر شدم و از خدا خواستم عقوبت نافهمی ها و کج روی هایم در این دنیا را همین طرف تلافی کند. خواستم حساب بی حساب باشیم و توی رودربایستی هم گیر نکنیم. اما راستش را بخواهید مشکوم! به نحوه ی حساب و کتاب کردن ایشان مشکوکم.
آقای یگانه اولین و آخرین نفری بود که -به عمد- ترقه کنار پایش ترکاندم اما تقاص همین یک بار را تا به حال بیشتر از 10 بار پس داده ام. البته با احتساب بمبی که دیروز سه تا پسر بچه زیر پایم ترکاندند باید بگویم بیشتر از یازده بار...

نظرات 25 + ارسال نظر
خاموش پنج‌شنبه 17 اسفند 1391 ساعت 17:39

اول برم بخونم
ینی صدای پای مسئول روابط عمومی؟؟؟؟؟؟

چرا پای اون بنده خدا رو می کشی وسط؟!!

میلاد پنج‌شنبه 17 اسفند 1391 ساعت 18:31

سلام محمد جان

راستشو بخوای این چند پست اخرو هرچقدر ورق میزنم تو ذهنم، از اون روزی که دیدیمت، باهم همخونی نداره

اون چشم ها و و نگاه با شرم و حیا و مظلوم کجا و این شیطنت ها بلا سر این معلم و اون همسایه کجا ؟؟؟

خدایش از زمان نوجوانی به این ور جات عوض نشده؟

این دوستان نازنین رو که نمیدونم ولی فکر کنم هرکی مثل من تورو دیده باشه، باورش نمیشه اون پسر مودب و ماخوذ به حیا و اقا چنین شیطنت هایی بلد باشه

والا به خدا نمیدونم

امان از این اوسا کریم با این بندگان عجیبش

سلام اخوی

عارضم به خدمتتون که قیافه ام که تغییر چندانی نکرده اما از درونیاتم اطلاع دقیقی در دسترس نیست

ولی جدا خوشحالم اگه واقعن اینقدر مثبت و پاستوریزه به نظر میام

سارا پنج‌شنبه 17 اسفند 1391 ساعت 18:55 http://sazesara.blogfa.com/

سلام
ده یا یازده امیدوارم که اون بمب به سلامتتون آسیبی نزده باشه و همین طورم امیدوارم که دیگه به سلامتی، حساب بی حساب شده باشین... آخه ما فکر می کردیم خوبی 10 برابر میشه، اما فکر نمی کردیم که شیطنت هم 10 برابر تقاص داره... وگرنه سعی میکردیم قدری آروم تر شیطنت کنیم!
من عاشق سیگارت بودم و البته، یواشکی بگم: هنوزم هستم... اما وجداناً پیش پای کسی نزدم... عشق دومم هم آتیش بود. ولی به یمن این عشق، یه دفعه از شرمندگی خونه مون در اومدم و کمی تا قسمتی به آتیش کشیدمش... با توجه به تجربه ی شما، اگه خدا قصد کنه حسابمو با مادر بی حساب کنه پس دیگه، هَی وای من...

سلام سارا

نه بابا خیالت راحت، ما بادی نیستیم که این جور بیدها رو بلرزونیم ( یا شایدم یه چی تو همین مایه ها)

پس گلی به گوشه ی جمال شما، چون من دیگه خیلی وقته طرف این قسم شیطنت ها نمی رم

ف رزانه پنج‌شنبه 17 اسفند 1391 ساعت 19:15

خداییش به نوشتنتون نمیاد که از این شیطونی ها کرده باشین!!!

انشاا... بمب دیروز بار آخر بوده باشه

امیدوارم که بار آخر بوده باشه، ینی میگی بالاخره بی حساب شدیم

برمودا پنج‌شنبه 17 اسفند 1391 ساعت 19:43

ما که دختر هستیم
هیچ رقمه از این شیطنتها نکردیم
اول دبیرستان یکی دوتا از همکلاسیهام سیگارت می آوردن...
اما من اصلا از این تفریحات خطرناک انجام نمیدادم
هرچند جزو بچه های سرتق ردیف آخر بودم که همیشه یه پام پشت در دفتر بود...یه پام داخل دفتر...
و البته به جز ریاضی همه درسام خوب بود!

و خوب تمام شدن تقاص این شیطنتهاتون رفت جزو دعاهای امشب...
روناک بانو سفارشی ندارند...؟؟؟
ما اینجا جز یک سبد دعا بضاعت دیگری نداریم

اول این که شیطنت جنسیت نمی شناسه

همین طوطی خودمون، ندیده و نشناخته حاضرم به همین سوی چراغ قسم بخورم ده تا پسر رو تو شیطنت تو جیبش می ذاره، تازه همشهریتون هم هست

التماس دعا، شفای مرضا و خوشبختی همه ی آدم ها

شما عزیز هر دوی ما هستی رفیق

قاصدک پنج‌شنبه 17 اسفند 1391 ساعت 20:08

برادر بی زحمت تیک حضوری منو بزنید بعدا خدمت میرسیم میخونیم پستو

مگه نفهمم کی این رسم زنبیل گذاشتن و جا رزرو کردن تو کامنتدونی رو رسم کرد

صبا پنج‌شنبه 17 اسفند 1391 ساعت 20:53 http://daily90.blogfa.com

سلام. از شما بعیده برادر جان ،آخه مظلوم تر از این قشر معلم کسی نبود که شما ترقه براش بزنید هوا. انشالله که حساب ،بی حساب شده باشین دیگه...

سلام خانم معلم

ما شرررررمنده

ان شاء الله حساب بی حساب شده باشم و قسمت باشد ترقه ی بعدی پیش پای شما

الهه پنج‌شنبه 17 اسفند 1391 ساعت 21:04 http://khooneyedel.blogsky.com

سلام بر برادر شیطون بنده!
خدا خیرت بده! قلبم تو دهنم بود تا رسیدم به ته پستت و دیدم معلمت رو نکشتی!!! جدی میگما! اینقدر حادثه های وحشتناک و بزرگ با همین محترقه جات کوچیک اتفاق افتاده که دلم میریزه هر وقت میخونم یا میشنوم.....شکر که با یه پودر گچ شادی همه چی تموم شده!

خدا بخشیدتت...مطمئنم...این سیگارت و بمب زیر پا خوردن و شیش متر پریدن تقاص کارت نیست..چون من که تا حالا همچین کاری با کسی نکردم ولی چند بار بچه جغله ها سر راهم انداختن... من هم با قیافهٔ بی تفاوتم ضایعشون کردم تا بار اول و آخرشون بشه و من رو که میبینن بدونن لذتی از ترسوندنم نمیبرن! ولی از تو چه پنهون داداشم! ترکیده قلبم تو اون لحظه! قدرتی خدا جیغ زدن هم بلد نیستم!!!

سلام خواهر جان

معلمی که با یه ترقه بمیره همون بهتر که...

منم خودم رو می زنم به بی خیالی اما راستش هر دفعه یه سالی از عمرم کم میشه

مریم راد پنج‌شنبه 17 اسفند 1391 ساعت 21:36 http://mmrad.blogfa.com

حیف که نیستم آن طرفها
اما به باند هما می گویم 12 و 13 و 14 اهمی رو بزنن که از نحسی به در برود

اعتراف نوشت: کل سیگارت هایی که من دیدم و روشن کردم به تعداد انگشتهای دست نمی رسه... اما خب آرزو که ...

کسی جرات داره اطراف باند ترقه بندازه؟! تا هفت پشتش رو می کشن حراست

ای بابا، پس شماها چطور از زندگی لذت می برید؟!

مریم انصاری پنج‌شنبه 17 اسفند 1391 ساعت 21:56


آخ آخ آقای جعفری نژاد... آخ آخ آخ.

یعنی من اگه جای دبیر عربیتون بودم ... یعنی من اگه جای دبیر عربیتون بودم... یعنی اگه من بودم...


ولی خارج از شوخی، آقای جعفری نژاد... من هیچ وقت نتونستم مفهومِ این نوع تفریحِ بچه ها در این سن و سال رو بفهمم.

وقتی خاطره های این طوری رو می خونم، برام خیلی عجیبه و سواله برام که واقعاً توی این تفریح (مثلاً دست انداختنِ معلم، یا همین ترقه یا سیگارت انداختن جلوی پای معلم و ترسوندن و ...)، به چی می رسن که براشون جذابه؟!

ولی خب راجع به پاراگراف آخر تون... شما مطمئناً انسان بزرگی هستین که خودتون به اشتباه هاتون، «فکر می کنین».

یه کاری نکن بیام جلو مدرسه تون یه ترقه بندازم جلوی پات بعد با شاگردات یه دل سیر بهت بخندیمااااا

من هم نمی دونم. ولی باور کن لذت خاصی داره "معلم آزاری"... حالا از شانس بدتون شما تبدیل شدین به گزینه ی "هدف"

سعی برای انسان بودن به اندازه ی کافی سخت هست، با "بزرگ" بودن سخت ترش نکن خانم انصاری

دل آرام جمعه 18 اسفند 1391 ساعت 01:22 http://delaramam.blogsky.com

با صدای وحشتناکی که بمب ها دارند فکر کنم بستانکار هم شده باشی

امیدوارم دلی جان

طوطی جمعه 18 اسفند 1391 ساعت 02:03

امروز یکی از همکارام اول صبح یه اس بهم داد، منم جواب دادم. ولی تا ظهر 10 بار دیگه این اس رسید برام، اونم به خاطر بد بودن هوا!!!
برو ببین کی از خدا خواستی؟ احتمالا 11 بار براش فرستاده شده

چرا کفر میگی طوطی جان؟!

با این تفاسیر ینی خدا هم از مشترکین همراه اول هست و با توجه به شعار معروف این اپراتور، پس: "خدا هم تنها نیست"

مشترک گرامی

شما به زودی سووووکس می شوید...

تیراژه جمعه 18 اسفند 1391 ساعت 03:43 http://tirajehnote.blogfa.com

متاسفانه بدرقه ی خوبی برای زمستانهایمان نداریم..
آن گون ها و بوته خشک های کودکی و چوب جعبه میوه های نیم سوخته کجا و این صدای توپ و تانک و سیگارت و بمب که رعب و وحشت به دلمان میاندازند کجا و صد البته تصویر دستها و صورتهای سوخته و چشمهای نابینا و خدای نکرده جوانمرگ شدن عزیزان به خیال زنده نگه داشتن رسوم و آیین باستان کجا
حالا شما دلتان خوش است که دارید تقاص شیطنت های شیرین نوجوانی را پس میدهید
ما بیچاره ها و مخصوصا خانم ها که 10 نه و 100 بار تنمان میلرزد با این خشونت ها و دریغ از اینکه یک خاطره شبیه خاطره ی شما برای مرور و احیانا آرام کردن خودمان داشته باشیم را چه میگویید؟
کاش بهتر و سالم تر و زیباتر رسوم را به جا بیاوریم.کاش..

من هم مراسم چهارشنبه سوری به صورت سنتی را ترجیح می دهم

کاش...

قاصدک جمعه 18 اسفند 1391 ساعت 13:07 http://adambarfi-167.blogfa.com/

به یاد ندارم بجز سالهایی که خونمون حیاط داشت و توو حیاطمون بساط چهارشنبه سوری سنتی همیشه به راه بود
، توو این شب پامو از خونه بیرون گذاشته باشم

+ کامنت خصوصی داری برادر

خوب کاری می کنی خواهر جان. من هم تقریبا سال هاست که شب های چهارشنبه سوری را خانه نشینم، البته در حال گوش کردن موسیقی با صدای بلنــــــــــــد

خواندم و مممممممنون

بهارهای پیاپی جمعه 18 اسفند 1391 ساعت 13:33 http://6khordad.blogfa.com

خدا ازشون نگذره که این چرت و پرت ها رو بین مردم رواج دادن. سال ۸۴ تو مراسم چهارشنبه سوری دانشگاه به سیگارت افتاد روی مچ دست راستم هنوز که هنوزه جاش هست. آخه حیف نیست اون همه مراسم قشنگ از آتش پریدن و فالگوش ایستادن و کوزه شکستن و آجیل خوردن و حافظ خوندن رو تبدیل کنیم به این ترقه بازی های ترسناک؟

کوزه رو تو کله ی هم می شکنن؟!

ینی مراسمی هم هست که تو توش حافظ نخونی؟!

مدیر روابط عمومیه داریـــــــــــــــــــم؟!!!

خاموش جمعه 18 اسفند 1391 ساعت 13:38

ببین مملی جان آدم خیلی بده که جوگیر بشه! حالا هم که شدی باید پاش وایسی احتمالا ملاک خدا میزان ترس آقای دبیر عربی بوده و این یازده بار به اندازه اون یه بار شوما رو نترسونده (آیکون فتوای سرخود)

راستی ببینم اینجا هیشکی یه سرویس ADSLبه راه سراغ نداره؟ والا از دیروز که کامنت اولی رو گذاشتم تا همین الان این اینترنته هی قطع و وصل میشه نشد کامنت بذارم و گرنه همون موقع خواندیم پست را جناب مملی خان

والا ما که الان پای خط Dial up خانه ی پدری نشستیم و به این نتیجه رسیدیم که انگار سرعت این خط از ADSL زهوار در رفته ی خانه ی خودمان بیشتر است

این هم از عجایب آخرالزمان است پنداری

جزیره جمعه 18 اسفند 1391 ساعت 14:41

چرا جای حساس داستان،داستان و قطع میکنی خو؟الان بعدش چی شد؟فهمید کار توئه؟چیار کرد بعدش؟طفلکی
والا اقا شما نمیگفتی هم خدا خودش باهات حساب میکرد.والا.
اونوخت اون بمبی که گفتی بلایی سرت نیاورد که؟آخه چرا میگی بمب؟چرا استرس میدی به خواننده؟چرا؟چرا؟چرا؟

نفهمید... ینی اومد بالا و اصلن به روی مبارک نیاورد که همچین اتفاقی واسش افتاده. نمی دونم شاید فکر می کرد از یه کلاس دیگه بودن شایدم زیادی جنتلمن و بزرگوار بود. در هر صورت خطر از بیخ گوشمان گذشت

جزیره جمعه 18 اسفند 1391 ساعت 14:47

میلاد جاناگه منو هم ببینی مطمئنم همینو میگه در موردم.هرررررررررررررررر:دی
به جان خودم من هم خیلی مظلوم و مودبم اصن.


ولی ببین اصن نیاز نبود از خدا بخوای تلافی کنه،اون خودش تلافی میکرد. بابا من یه بار تو یه روز برفی اینور خیابون بودم با دوستم یه اقای مسنی هم اونور،اقاهه خورد زمین رو برفا بعد ما هرهر خندیدیم ولی اقاهه متوجه ما نشده چون خیلی دور بود از ما درحدیکه چهره شو خوب نمیدیدیم بعد اقا ما همون روز وقتی به سمت خونه مون در حرکت بودیم، سر محله مون،جلوی یه مغازه که مغازه دارا همه اتفاقا جلوی اون مغازه جمع بودن و ساعتی که تازه دبیرستان دخترانه تعطیل شده بود پامون لیز خورد ولی نه لیز معمولی، رفتیم رو هوا شپلق اومدیم پاییندیدی چه تمیز خدا تلافی کرده.پس با توجه به این خاطره حالا مونده تا خدا اون حرکتتو تلافی کنه



خستگیم در رفت با خوندن این کامنت

جان من هر از گاهی بیا از سوتی دادنات این جا تعریف کن باعث خرسندی دل بچه ها می شی اجر اخروی داره

فرشته جمعه 18 اسفند 1391 ساعت 17:26 http://houdsa.blogfa.com

به قیافه ات نمیاد انقد شیطون بودی محمد...نصفت زیر زمینه؟؟؟

حتی شاید بیشتر از نصف

ف رزانه جمعه 18 اسفند 1391 ساعت 17:30

اینم بگم یکی از دوستان خونوادگیمون همین امسال توی یه جشن مذهبی (اگه اشتباه نکنم نیمه شعبان بود) بچه ها ترقه میندازن جلو پای خانومش،مرده هم خانومشو کنار میزنه خم میشه ترقه رو برداره بندازه دور، ترقه میخوره توی چشمش. بیچاره یکی از چشماشو از دست داد
هرچند ما توی عمرمون شیطنت نکردیم و حسرتش به دلمون مونده و ازهرکی شیطون باشه حمایت میکنیم اما شیطنتای این مدلی خیلی بد و وحشتناکه

موافقم و متاسف...

خورشید جمعه 18 اسفند 1391 ساعت 18:53

ماشالله....
ماشالله....
دمتون گرم . وروجکی بودیدا. بنده خدا آقای معلم..
ما به معلمای پیش دانشگاهی آب می پاشیم.
کتشونو گچی می کنیم، خیلی کارا....
ولی تا حالا اینو تجربه نکرده بودم.
آفرین... خیلی جالب بود.

آبی دومی: من کلا از سیگارت و ترقه ی معمولی، تا انواع نارنجک و بمب وحشت دارم.
ترجیه می دم با جمعی از دوستان مراسم اصیل قاشق زنی رو انجام بدم یا از آتیش بپرم تا اینکارا.

آبی اولی هم زیبا میباشد.

بنده خدا خانم جانمان که 18 سال تحملمان کردند

تجربه کنید، البته اگه اهل حساب و کتاب با اوستا کریم هستید

خورشید جمعه 18 اسفند 1391 ساعت 18:54

خیلی خیلی عذر می خوام..
سلام ندادم

ســــلام.

ببخشید.

خواهش میشه خانم

رها جمعه 18 اسفند 1391 ساعت 23:37

سلام
چه خاطره ی قشنگی! خیلی بدتر از کاری من بود! کمی از شدت درد وجدانم کم شد!!
یاد اون روزا بخیر....

هاله بانو دوشنبه 21 اسفند 1391 ساعت 12:11 http://halehsaadeghi.blogsky.com

جدا هر چقدر فکر می کنم می بینم قیافه تون خیلی مظلوووووووم بود .....

لرمانتف دوشنبه 21 اسفند 1391 ساعت 17:53 http://kakestan.blogfa.com

منم این قبیل بلاها رو سر خیلی ها اوردم
آآآمممماااااا یکبار نزدیک بود منجر به سکته کردن یک پیرمرد بشه که به خیر گذشت و خطر از بیخ گوشم گذشت. سال ها می گذره ، شاید دیگه اون پیرمرد نباشه ، اما شرمندگیش هنوز با منه :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد