بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

آغازی بر یک پایان خوب...


قد بلندی داشت و هیکل درشتش هنگام ورود از درب کوتاه و کم عرض کلاس حسابی جلوه می کرد. دستانش شبیه نانواها قوی و استخوان ترکیده بود و پای تخته سیاه، گچ بین انگشتان کشیده اش گُم می شد، انگار که خط به خط ِ تخته را با نوک انگشتانش می نویسد. صورت آفتاب سوخته اش را گره ای که ابروانش را به هم پیوند زده بود و فقط هنگام رو خوانی ِ شعرهای مورد علاقه اش می شد امید به باز شدنش داشت، عبوس تر می کرد. 

مثل خیلی از معلم ها، خود خواسته یا به جبر ِ عایدی ناچیز ماهیانه، قناعت پیشه بود و درویش مسلک! دانستن این هم نه نیاز به هوش سرشاری داشت و نه احتیاج بود زندگی شخصی اش را وارسی کنی! از همان ابتدای سال که برای اولین بار آمد سر کلاس و پشت میز نشست تا روز امتحان نهایی هر بار پای راستش را روی پای چپ می انداخت سوراخی به قاعده ی یک دو ریالی ِ آن روزها، کف لنگه کفش پای راستش، عیان می شد و این خودش گواه همه چیز بود.


به شخصه -اگر حق انتخاب داشتم- ترجیح می دادم مثلا به جای آن جوانک ِ چُلموی شل و وارفته ای که بعید می دانم تا قبل از این که با زد و بند و پارتی بازی معلم ورزش ما بشود حتی یک لگد نا قابل زیر ک.ون هیچ گربه ای زده بود، "سرابی" معلم ورزشمان باشد. اما خُب حق انتخاب نداشتم و آقای "سرابی" با تمام مختصاتی که توصیفش رفت دبیر ادبیات مان بود و از حق نگذریم کارش را هم خوووب بلد بود.


همان اولین جلسه سنگش را با کتاب تالیفی ِ آموزش و پرورش وا کند. خودآزمایی های آخر هر درس را حواله داد به حل المسائل و تاریخ ادبیات و حفظیات این چنینی را هم واگذار کرد به خودمان. به شدت معتقد بود سال تولد و سنه ی مرگ فلان شاعر و بهمان نویسنده هیچ چیز به کفه ی ترازوی دانش ادبیاتی ما اضافه نمی کند و جخ همان نیم مثقال فضای آموزشی آزاد مغزمان را هم مشغول لاطائلات بی مصرف می کند. در عوض تمام زور خودش و وقت کلاس و انرژی ما را می گذاشت پای صنایع ادبی و خوانش صحیح شعر و زبان شناسی و اصول نگارش. آخر هر جلسه موضوعی را مشخص می کرد و می گفت درباره اش بنویسیم. گاهی اوقات هم سر کلاس از ما می خواست نامه های اداری بنویسیم و همان جا داغ داغ ایرادهایمان را می گرفت و آخر سر هم لبخندی از سر رضایت می زد و با افتخار می گفت: "همین که لااقل نصف شما، فردای روز، برای نوشتن یک نامه ی مساعده، یا چهار خط عریضه برای مدیر بالا دستی تان به چه کنم چه کنم نیافتید، دنیا و آخرت من را کفایت می کند" 


از سرابی خیلی زیاد یاد گرفتم. از برخی اصول نگارش فارسی و خوانش صحیح شعر و قواعد نامه نگاری بگیر تا آن جمله ی طلایی که در طول سالی که شاگردان کلاسش بودیم بارها به زبان تکرارش کرد و روزهای آخر کلاس هم گفت و یک جای دفتر نوشتیم که: "درگیر چگونه شروع کردن نوشته هایتان نشوید. مقدمه را بی دغدغه بنویسید. بگذارید جمله ها جای خودشان را در نوشته پیدا کنند و کلمه ها آن جایی که باید بنشینند. تمرکز و انرژی تان را برای بستن نوشته از دست ندهید"


***

داشتم فکر می کردم چقدر توی زندگی درگیر "مقدمه" شده ام؟! کِی و کجا، از چگونه شروع کردن ترسیده ام؟!

این همه صغری و کبری چیدم که بگویم "سرابی" راست می گفت. چه موقع نوشتن، چه هنگام انجام دادن خیلی کارهای دیگر در زندگی، گاهی اوقات آنچنان درگیر مقدمه و چگونه شروع کردن می شویم که اصل موضوع به حاشیه می رود. آنقدر که حتی رمقی برای ادامه دادن و به انتها رساندن برایمان نمی ماند. آنقدر که هدف را گم می کنیم و گم می شویم لا و لوی دغدغه های الکی.

خواستم بگویم شاید شروع دلنشین خوب باشد اما باور کنید "پایان زیبا" ماندگار تر است. شاید بد نباشد برای یکبار هم شده از دغدغه هایمان برای چگونه شروع کردن کم کنیم در عوض زورمان را بزنیم برای یک پایان خوب و تاثیر گذار...